دزدان - زبردست - دزدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دزدی - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دزدان - زبردست

مردي روستايي به بغداد آمد .

او بر درازگوشي نشسته بود و بزي كه جلاجل در گردنش بسته بود ، به دنبال خويش ميكشيد .

سه طراز ، نشسته بودند .

يكي گفت بروم و آن بز را از روستايي بدزدم و بياورم .

دومي گفت من نيز خر را بياورم .

ديگري گفت اين سهل است من جامه هاي او را بياورم پس از آن ، يكي به دنبال مرد روستايي روان شد چندان كه موضعي خالي يافت ، جلاجل از گردن بز باز كرد و به دم خر بست .

خر ، دم را همي جنباند و روستايي گمان برد كه بز برقرار است .

آن ديگر ، بر سر كوچه رفت و ايستاد ، چون روستايي برسيد ، گفت اين روستائيان ، مردمان عجيبي هستند مردم ، جلاجل بر گردن خر بندند و او بر دم خر بسته است .

روستايي در نگريست و بز را نديد .

فرياد برآورد كه بز را كه ديد ؟ طرار گفت من مردي را ديدم كه بزي داشت و به اين كوچه رفت .

روستايي گفت اي خواجه لطف كن و خر من نگاهدار تا من بز را طلب كنم طرار گفت بر خود منت دارم ، اما زود بازآي كه كاري واجب در پيش دارم .

مرد روستايي از خر پايين آمد و به كوچه دويد طرار ، خر برد .

آن طرار ديگر بيامد .

اتفاق چنان افتاد كه بر سر راه روستايي ، چاهي بود .

مرد طرار ، بر سر چاه نشست و چندان كه روستايي برسيد ، فرياد كردن گرفت و اضطراب مينمود .

روستايي گفت اي خواجه ترا چه رسيده است ؟ خر و بز من برده اند و تو فرياد ميكني ؟ طرار گفت صندوقچه پر از دست من در اين چاه افتاد و من در داخل آن نتوانم رفت .

ده دينار زر سرخ ميدهم ، اگر تو صندوقچه من برآوري .

پس مرد روستايي با خود گفت ده دينار زر سرخ بستانم و صندوقچه اين مرد برآورم .

آنگاه جامه بيرون آورد و به چاه داخل شد .

طرار ، جامه روستايي برداشت و برد .

روستايي از درون چاه فرياد ميكرد كه در اين چاه ، هيچ نيست .

و كس جواب نداد .

روستايي را در بن چاه ، ملال گرفت و خود بالا آمد .

چون نگاه كرد ، طرار را و جامه را نديد .

و چوب برگرفت و بر هم ميزد .

مردمان گفتند اين روستايي ديوانه شده است او گفت نه مواظب هستم مبادا كه مرا نيز بدزدند / جوامع الحكايات عوفي

/ 8