مردي روستايي به بغداد آمد .او بر درازگوشي نشسته بود و بزي كه جلاجل در گردنش بسته بود ، به دنبال خويش ميكشيد .سه طراز ، نشسته بودند .يكي گفت بروم و آن بز را از روستايي بدزدم و بياورم .دومي گفت من نيز خر را بياورم .ديگري گفت اين سهل است من جامه هاي او را بياورم پس از آن ، يكي به دنبال مرد روستايي روان شد چندان كه موضعي خالي يافت ، جلاجل از گردن بز باز كرد و به دم خر بست .خر ، دم را همي جنباند و روستايي گمان برد كه بز برقرار است .آن ديگر ، بر سر كوچه رفت و ايستاد ، چون روستايي برسيد ، گفت اين روستائيان ، مردمان عجيبي هستند مردم ، جلاجل بر گردن خر بندند و او بر دم خر بسته است .روستايي در نگريست و بز را نديد .فرياد برآورد كه بز را كه ديد ؟ طرار گفت من مردي را ديدم كه بزي داشت و به اين كوچه رفت .روستايي گفت اي خواجه لطف كن و خر من نگاهدار تا من بز را طلب كنم طرار گفت بر خود منت دارم ، اما زود بازآي كه كاري واجب در پيش دارم .مرد روستايي از خر پايين آمد و به كوچه دويد طرار ، خر برد .آن طرار ديگر بيامد .اتفاق چنان افتاد كه بر سر راه روستايي ، چاهي بود .مرد طرار ، بر سر چاه نشست و چندان كه روستايي برسيد ، فرياد كردن گرفت و اضطراب مينمود .روستايي گفت اي خواجه ترا چه رسيده است ؟ خر و بز من برده اند و تو فرياد ميكني ؟ طرار گفت صندوقچه پر از دست من در اين چاه افتاد و من در داخل آن نتوانم رفت .ده دينار زر سرخ ميدهم ، اگر تو صندوقچه من برآوري .پس مرد روستايي با خود گفت ده دينار زر سرخ بستانم و صندوقچه اين مرد برآورم .آنگاه جامه بيرون آورد و به چاه داخل شد .طرار ، جامه روستايي برداشت و برد .روستايي از درون چاه فرياد ميكرد كه در اين چاه ، هيچ نيست .و كس جواب نداد .روستايي را در بن چاه ، ملال گرفت و خود بالا آمد .چون نگاه كرد ، طرار را و جامه را نديد .و چوب برگرفت و بر هم ميزد .مردمان گفتند اين روستايي ديوانه شده است او گفت نه مواظب هستم مبادا كه مرا نيز بدزدند / جوامع الحكايات عوفي