او ، آن
مسافر
در روزهاي كودكي ام باران مي بارد
روي شيشه هاي
امروز
لكه هايي تازه مي بينم
كه مثل خيال شب هاي رو
به ستاره هي بزرگ مي شوند
به راه هاي نيست مي
روند
به دنيا خيره مي شوند
و مرا خيال مي كنند
خيال مي كنند
من از دريا مي آيم
كه لب هايم هميشه مي
خندند
من از برف مي آيم كه
هميشه چتري با خودم
خيال مي كنند او
من آن مسافري كه
از راه مي رسم
از بزرگ شدن دنيا
حرفهاي كسي نگفته
مي دانم
و مرگ
برايم تعريف شده است
و مي دانم كه
ماه
چند بار دنيا را به ياد
آورده است
ولي او
آن مسافر
پي اولين خواب
به راه دنيا مي افتد
شبي به شيه هاي
فردا نگاه مي كند
و باران در روزهاي
كودكي را خيال مي كند
خيال مي كند او
آن مسافري كه از
راه مي رسم
پي خيال هاي رو به
ستاره و
لكه هاي تازه
هي بزرگ مي شوم
ولي او
آن مسافر
شبي كنار رؤياي
جاده مي ميرد
و من با مرگ بيدار مي
شوم
تمام زندگي ،
خوابي ، خيالي بود