به يك پيمانه مستى هاى ديرين يادم آوردى - سفرهای حج، زبان گویای اسلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سفرهای حج، زبان گویای اسلام - نسخه متنی

محمدتقی فلسفی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

به يك پيمانه مستى هاى ديرين يادم آوردى

در مدينه، پشت قبرستان بقيع; يعنى پاتوق ايرانى ها، به نوعى هويّت ملىِ خود را به اينجا منتقل كرده ايم، آن همه شور و شوق دروطن براى امامان، دراينجابه يك ظهور و بروز ملى تبديل مى شود و خيلى چيزها را هم با اين اجتماع در پشت بقيع با خود آورده ايم، مثل گندم براى كبوترها.

شنيده ام دورترها، كبوترهاى زيادى در اينجا نبوده اند. تك و توكى. اما الآن در جاى جاى قبرستان، گله گله كبوتر دانه برمى چيند و يكى از دلايل حضور اينهمه كبوتر، گندم ريختن ايرانى ها براى آنها است.

از جلو در مسجدالنبى، تا پشت قبرستان بقيع، يكى از شغل هايى كه دست فروشى ايجاد كرده و بساطشان پهان است، همين گندم فروشى است. بچه هايى و گاه مردان و زنانى ـ با چهره هايى سوخته به مهاجرت، شايد يمنى ـ پلاستيك هاى گندم را پيش رو گذاشته اند. بسته ها را دست مى گيرند و مى گويند: دانَه دانَه! (با فتح نون).

و قيمت آنها يك ريال و دو ريال.

دانه يك ريال! دانه دو ريال! و اين كلمه «دانه» را هم خود ايرانى ها به اينجا آورده اند كه سنله كلامِ فصيح عرب است براى دانه. كلمه عاميانه و متداولِ محاوره آن را هم نمى دانم.

«دانه»، يك كلمه فارسى، براى يك رسم ايرانى. كه همان گندم ريختن است براى كبوترها، در بقاع متبركه.

* * *

در مدينه دلت مى خواهد بروى و جاهاى گوناگون را كشف كنى. مسجدى گاه آباد و گاه ويران، محلّه اى گاه سرِپا و زنده و گاه از ياد رفته و خاموش و يكى از اين مكانها كه چند بار با دوستان به ديدنش مى روم، اُحُد است. از كنار جاده، كوچه پس كوچه هايى را طى مى كنيم، تا برسيم به گدارى كه پيامبر پس از زخمى شدن، در آن پناه گرفته و مولا، حافظ و نگهبانش بود. بالا مى رويم تا به همين بريدگى در كوه برسيم و ليز است مسير. با كمك دوستان قرار مى گيرم در قلب اين شكاف. چند زائر از تركيه، از شكاف رفته اند بالا. دو ـ سه زن و دو ـ سه مرد; يكى از آنها جوانى تقريباً سى و پنج ساله، جلو مى آيد. در من نگاه مى كند و شكل و شمايل و سبيل مرا كه ديده، انگار دوستى پيداكرده، به عربىِ شمرده پرسيد:

ـ تو كرد هستى؟

و به آرامى مى گويم:

اجداد مادرى ام كرد بوده اند. وخوش و بشى. و گفتم آباء امّى من اكراد الخراسان، كه خنديد. كلمه «اكراد» برايش جالب بود. غلط مصطلح در ميان ما. بند را آب داده بودم. ياد شادروان استاد ستوده كردستانى افتادم. خيلى حساس بود نسبت به اين كلمه اكراد و بعضى وقت ها كه به كار مى برديم، زير چشمى شماتت و ملامت خود را دريغ نمى كرد.

بحث زبان فارسى در گرفت. آن هم با زبان شكسته بسته عربىِ ما دو تن. طبق معمول سخن به مولوى ختم شد. دلبستگى هر دو ما; مولوى و قونيه.

قبل از خدا حافظى، خودش را معرفى كرد. نامش خورشيد بود ومى باليد به اين نام كه فارسى است و فكر مى كرد كه بايد براى من توضيح بدهد. مى گفت: خورشيد، يعنى الشمس!

و من برايش رفتم منبر. درباره خورشيد. شيد. مهر. آيين مهر و ميتراييسم. وقت خداحافظى هم گفتم: با مهر. با مهربانى. و...

دو جوان آفتاب سوخته تقريباً 20-19 ساله در خيابان بقيع بساط كرده بودند، دشداشه مى فروختند و با عربى غليظ داد مى زدند: تَسْعَ ريال! تسع ريال!

عيالم گفت: صبركن ببينيم لباس هايش به درد مى خورد يا نه. ايستاديم. عيالم مشغول زير و رو كردن لباس ها شد و من به صحبت با آن دو جوان، كه گفتند: اهل سعودى هستند كه باورم نشد. سعودى ها كمتر دستفروشى مى كنند، و ضمن صحبت با من، دادى هم مى زدند: الثوب تَسْعَ ريال!

كه ديدم، بيشترِ رهگذرها ايرانى اند. همه بساطى ها و دكاندارهاى اينجا فارسى را راحت صحبت مى كنند. اصلا بيشتر فروشنده ها افغانى اند; يعنى از مزيّت زبان فارسى برخوردار. ويرم گرفت به آن دو جوان اعداد يك قاره را بياموزم. آستين بالا زدم به معلّمى الواحد، يك. الثانى، دو. الثالث، سه. الرابع، چهار. الخامس، پنج... و... و...

و چند بار تكرار، كه ديدم چند ايرانى كه مرا شناخته اند با تعجب زل زده اند به ما، براى آنكه معركه راه نيفتد. لباسى انتخاب كرديم و آنها يك ريال هم تخفيف دادند به ما، به خاطر اين آموزش زبان.

/ 12