بیشترلیست موضوعات نخستين سفر حج در حرمين شريفين دوّمين سفر حج در هواى بهارى دى ماه به يك پيمانه مستى هاى ديرين يادم آوردى توضیحاتافزودن یادداشت جدید
بعد از نماز، بعد از ظهر كه برمى گشتيم، ديدم آن دو جوان بر سرِ بساط خود داد مى زنند: نُه ريال... نُه ريال... * * * اين خيابان شارع على بن ابى طالب در مدينه، چيزى است مانند خيابان ناصرخسرو خود ما، با آن كوچه مروى خود ما; فارسى ـ عربى، ايرانى ـ عرب. اين شارع على بن ابى طالب، انتهايش متصل مى شود به حسينيه شيعيان و يكى از محله هاى نخاوله، «يعنى شيعيان قديمى و نخل كار اينجا) روزى، مقابل هتل قصرالدخيل، شنيدم كسى صدايم مى كند. برگشتم مردى 37-36 ساله. سلام و عليكى با پيراهن و شلوار رسم ما ايرانى ها و روبوسى گرمى كه گفت من نامم محسن خراسانى است. افغانى هستم و در اينجا مغازه دارم. و با اصرار مرا به مغازه اش برد. يك باب مغازه پارچه فروشى، بر يك پاساژ. با خراسانى، به گپ و گفتگو پرداختيم. معلوم شد كه مرا از طريق جام جم مى شناسد، سال ها در كانادا زندگى كرده بود و بيننده جام جم و علاقه مند به شعر و موسيقى و در اين فاصله برادر آقاى خراسانى هم رسيد. مردى پنجاه و پنجاه و يكى دو ساله. او هم مغازه دار و دكتر داروساز و برادر بزرگترِ ديگرى هم. دو مغازه پارچه فروشى و يك مغازه براى فروش انواع لباس. سلوك و كلام و رفتار و ظاهرشان، مثل همين مردم تهران خودمان. صحبت از ايران و افغانستان. صحبت از خراسان بزرگ شد. اين سه برادراهل مزار شريف. و چقدر مهربان و چقدر باوقار و چه با مايه و اهل فرهنگ. روزهاى اقامت در مدينه، با اصرار مرا مى كشيدند در مغازه شان، آب ميوه اى و بعد بيدل خوانى و معمولا بيدل خوانى ها، با اين غزل شروع مى شد: مى پرست ايجادم، نشأه ازل دارم همچو دانه انگور، شيشه دربغل دارم و برادر بزرگتر از دوستى اش، با مرحوم سرآهنگ، خواننده نامدار افغانستان مى گفت. يك روز غروب، با برادر ميانى، دكتر يحيى خراسانى گپ مى زديم. از تحصيلاتش، از خانواده اش، از خواهرشان كه استاد ادبيات فارسى بوده در دانشگاهى در افغانستان. و يكباره گفت: من كجا و پارچه فروشى كجا! و اندوهى تلخ بر حال و هواى ما سايه انداخت و گفت: بيتى است، كه من اصل متن از يادم رفته. اما مضمون و معنى اش اين است: مستى هاى پيشين به يك پيمانه يادم آوردى كه گفتم: آه... غزل مرحوم ابوتراب جلى است و من دو بيت آن را حفظم و خواندم. كه زبان حال من و او بود در اين غروب خلوت و تنهايى و اندوه و لبخند زديم به هم و گريستيم با هم: به يك پيمانه مستى هاى ديرين يادم آوردى پس از عمرى خموشى، باز در فريادم آوردى من آن مرغم كه صدها بار از دام بلا جستم تو با يك تار مو، تا خانه صيادم آوردى چند ساعت قبل از حركت، على قعله را در شلوغى و سرسام ميدان هفت تير ديدم. يكى از بر و بچه هاى باذوق و باهوش و پر جنب و جوش جلسه هفتگى فرهنگسراى بهمن. بوقى زدم و صدايش كردم و سوار شد. و قرار شد ناهار را به چلوكباب بگذرانيم. غذاى ايرانى پسند هميشه. على پرسيد: براى چه دوباره راهى مى شوى؟ گفتم: اول به دنبال بدويت (درست يا غلط ، بخوانيد ابتدائيت) خودم مى گردم در آن سرزمين. گريز از اين همه، دست و پا زدنهاى احمقانه در اين شهر شلوغ، جست و جوى ابتدا. در مدينه كه بودم، اين جستوجو، برايم شفاف تر شد. هر كه مى پرسيد دنبال چه هستى، مى گفتم: دنبال پيدا كردن جاى پاى سلمان فارسى و ابتدائيت خودم را در سلمان فارسى مى جستم. همان «روزبه» كه در جست و جويى شگفت به «به روزى» رسيد.