اسلامگرايي، رنسانس اسلامي، سنتگرايي و نوگرايي و... واژههايي هستند كه از درون تفكر مسيحيت گراي غرب پيرامون اسلام و مسلمين در روزگار معاصر عينيت و رسميت يافته است و در بين مسلمين چون كالايي وارداتي و بيمحتوا كه برازندؤ آنان نيست بر سرزبانها افتاد.پانزده قرن در كنار انسانهايي زندگي كردن و آنان را نشناختن نشان از رخوت خود بينانؤ خود مركز بينياي دارد كه غرب همواره با آن در جهان چه در دوران قرون وسطي و چه در دوران تفكر صنعتي به عشوهگري پرداخته بدون آن كه به خود آيد و چشم بگشايد تا كلاه ميترا را بر سر پاپ هايش ببيند و يا نگارشهاي خوشنويسي اسلامي را كه بر شالهاي شاهانش بمثابؤ تزييني با شكوه نقش بسته بود تا شوكت و اقتدار آنان را فخرفروشي نمايد، بازشناسد. البته پس از انقلاب اسلامي ايران نزد انديشمندان غربي يك سري واكنشهايي پديد آمد كه برخي از آنان واقعيتهاي رخ نموده را اصل قرار دادند، هرچند كه عدهاي ديگر از آن روبرگرفتند. انقلاب اسلامي زمينههاي انديشؤ عدم سازش تفكر دنياي صنعتي مدرن و مذهب را در غرب بكلي دگرگون ساخت و نشان داد كه وجود راه سوم ديگري هم كه برگرفته از ساختار فكري و اجتماعي مردم مسلمان است بعيد نيست.تمدن اسلامي همواره تمدني چند جانبه بوده است. روح تمدن اسلامي بگونهاي كه در آثار مدني و انديشههاي فرهنگي و سياسي مسلمين جلوه ميكند روح آسمان و زمين ميباشد كه در بوجود آمدن انسان بكار گرفته شده است و از اين رو عالم وجود محضر خدا گرديد. جهان اسلام در برابر قرون وسطاي غرب كه اسير كليسا و دانش كليسايي بود پرتو افكن انديشمندان سترگي چون فارابي، ابن سينا، ابن عربي، رازي، خيام، سهروردي، عين القضاة همداني ، ابن خلدون، غزالي، فردوسي، حافظ، مولوي، شيخ بهايي، شاه نعمت اللّه ولي، شيخ شبستري و صدها بزرگ مرداني ديگر بود. چنين تمدني در ابعاد گوناگون ميبايست كه شعار نه شرقي نه غربي در سر داشته باشد و به جهانيان بنماياند كه عدم وابستگي در پويايي و ميراث پرارج، فرهنگي غني و تمدني پرقدرت ميتواند معنا يابد.