سلطان تاج بخش جهاندار امير شيخ شاهى چو كيقباد و چو افراسياب گرد پشتى دين به قوت تدبير پير كرد در عيش ساز و عادت خسرو بنا نهاد ايوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت هر بنده اى كه بر در او جايگاه يافت بنگر كه روزگار چه بازى پديد كرد جوشى بزد محيط بلائى به ناگهان يا سوز و گريه اى كه بهم برزد آن بنا كان بوستان سراى كه آئين و رنگ و بوى اكنون بدان رسيد كه بر جاى عندليب قصرى كه برد فرخى از فر او هماى در كار روزگار و بات جهان عبيد بيچاره آدمى چو ندارد به هيچ حالخوشوقت مقبلى كه دل اندر جهان نبست خوشوقت مقبلى كه دل اندر جهان نبست
كاوازه ى سعادت جودش جهان گرفت كشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت روى زمين به بازوى بخت جوان گرفت در رسم و عدل شيوه ى نوشيروان گرفت در وى نشست شاد و قدح شادمان گرفت خود را امير خسرو صاحبقران گرفت نكبت چگونه دولت او را عنان گرفت ملك و خزانه و پسرش در ميان گرفت يا دود ناله اى كه در آن دودمان گرفت خلد برين ز رونق آن بوستان گرفت زاغ سيه دل آمد و در او مكان گرفت سگ بچه كرد در وى و جغد آشيان گرفت عبرت هزار بار از اين مي توان گرفت نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفتواسوده خاطريكه ز دنيا كران گرفت واسوده خاطريكه ز دنيا كران گرفت