امروزه، روشنفكر مسلمان در مواجهه با جهان گاهي نا اميد ميوشود. او براي روبرو شدن با اين جهان مجهّز نيست. و اين بي جهازي، او را در نظر خودش هم كم ارزش كرده است. او در ميان دو دنيا متحيّر است: دنيايي كه مرده است؛ و دنياي بدون قدرت ديگري كه تولّد يافته است. ضربههايي كه او متحمل شده است از خود او برخاستهاند. ريشه انحراف فكري وي در آنست كه از درك و فهم اسلام در قرن بيستم عاجز است. (6)اين احساسات در ميان تعداد كثيري از آثار مسلمانان بازتاب پيدا كرده است و در واقع اين امر در نوشتههاي روشنفكران جهان سوم وجه رايج است. ديويس و ديگران اين موضوع فرعي را انديشمندانه و با اندكي تفصيل توضيح دادهاند، با فرض رابطه بين دانش و قدرت (دانش قدرت ميآورد و قدرت براي دانش حد و مرز قرار ميدهد)، گروههايي از اين كه ديگران آنها را مطالعه كنند و بشناسند، آزرده ميشوند. روشنفكران جهان سوم به دنبال دورهاي از تسلط اقتصادي، سياسي، فرهنگي و علمي غرب، سر برآوردند و اندك اندك از پذيرش اين سلطهها و شيوهاي كه به موجب آن اين سلطهها، در نوشتهها و سخنرانيهاي شرق شناسان، به يكديگر پيوند ميخوردند و نيز از پذيرش حد و مرزهايي كه آنها از علم بدست ميدادند امتناع كردند. زيرا هويت امتهاي مسلمان و اسلام و فرد مسلمان كه مدتي دراز از ارزشهاي غربي و مادي ضربه يا صدمه ديده بودند، بايد در همه سطوح و از آن جمله حدود شناخت و معرفت بازنگري ميشد.موضوعي كه مردمشناسي اسلامي (چنانكه ديگر مردمشناسيهاي نقدي) مطرح كرده است، رابطه ميان مردمشناسي و مسائل مورد مطالعه آن است (از قديم غرب، ديگران را مطالعه ميكند، شرق شناس هم خيره ميشود): عينيّت و تبيين (علم) يا همدلي و تفهّم (انسان). مردمشناسي اسلامي، با دقت بيشتري، اين سؤال را مطرح ميكند كه آيا غير مسلمانان ميتوانند اسلام (و فرهنگ و جامعه مسلمانان) را مطالعه و درك كنند؟ به عبارت ديگر، ماهيت و توانايي يك مردمشناسي اسلام چه مقدار است؟
نقدي بر دانش، علم اجتماعي و مردمشناسي غربي
پيشنهادكنندگان مردمشناسي اسلامي نقدي را بر نظريه (اجتماعي) غربي ارائه ميدهند تا با نقدِ اسلام گرايان خودشان از جامعه، فرهنگ و ارزشهاي غربي تطبيق كنند. نظريه اجتماعي غربي، كه مردمشناسي را هم در بر ميگيرد؛ قوم مدارانه است و با تاريخ و روابط امپراطوري غربي عجين شده است.مردمشناسي فرزند استعمار غرب است، موضوع درسي، فرضيهها، مسائل و شيوههاي آن را علائق امپراطوري ديكته ميكند و دست اندركاران آن يااز كساني هستند كه سوابق امپراطوري و سوگيريهاي راجع به آن دارند (از نظر ساختارهاي بودجه، مشاغل، انتشارات، خواننده) يااز نخبگان جهان سوم (غربزده يا حامي غرب) هستند. موضوعهاي سنّتي مردمشناسي غرب جامعههاي ابتدايي9 هستند. در دوره ما بعد استعمار،10 كه تعداد جامعههاي ابتدايي مطالعه نشده كاهش يافت، مردمشناسي دچار بحران شد و به حال احتضار در آمد.كشورهاي جهان سوم، از وقتي كه مستقل شدند، درباره انسانهاي مورد مطالعه بر مردمشناسي [ويژه] خودشان، و بر مشخص كردن رويكردهاي خودشان، و بر مطالعه و نقد فرهنگها و نظريههاي غربي اصرار داشتند. نقد احمد، در مقالهاي كه براي مؤسسه بينالمللي انديشه اسلامي11 نوشته است، عمدتا محدود است به بيانات بدون پشتوانه در باب «قوم مداري رسوايِ مردمشناسي غربي»، و نيز به ترفند بحث انگيزي12 مغرضانه كه در آن آرمانهاي يك جامعه (جهان اسلام) با زشتيهاي جامعه ديگر (ايدز، مواد مخدّر و جنايت در غرب) مقايسه ميشود. توصيه او چنين مينمايد كه اگر آنها فقط مسلمان ميشدند، تمام اين معضلات ناپديد ميشدند. اما، مگر در جامعههاي اسلامي معضلات اجتماعي وجود ندارد. (7)با ـ يونس13 و احمد، كه در آكادمي اسلامي كمبريج14 مشغول به كارند، و راجع به چيزهايي كه آنها را به منزله سه رويكرد مهم در نظريه اجتماعي غربي ميبينند نقد استوارتري ارائه ميدهند. رويكردهايي كه هم آنها را واگرا و نيازمند جمع و توفيق دوباره و كه همه آنها بر اثر تعهّدشان به پوزيتيويسيم و تفكيك و بي طرفي علمي خدشه دار يافتهاند. كاركردگرايي ساختاري، تضادّ راوقعي نمينهد و نظريه قوم مدارانه «نوسازي ـ غربي سازي» را مطرح ميكند. پيروان ماركس و رويكردهاي مبتني بر تضادّ، بيش از اندازه بر فرايندهاي اقتصادي و ساختارهاي وسيعتري تأكيد ميكنند. تعاملگرايي نمادي و نظريه «خود»15 بيهوده به فرد پيشبينيناپذير ميپردازند. فرض بر اينست كه جامعهشناسي جهان شمول است، اما جامعهشناسي جهان سوم به واقعيتهاي اجتماعي و دريافتهاي جهان سوم، وقتي نميگذارد؛ مثلاً در باب مسلمانان معمولاً قوم مداري آن، به نقش تجربه ديني، بهايي نميدهد. بعلاوه، جامعهشناسي معمولاً بسيار نظري است و وانمود ميكند كه فارغ از ارزش است؛ بله، البته جامعهشناسي بايد عملي و كاربردي باشد و ضرورت ارزشها را تصديق كند.