بیشترلیست موضوعات سعادت در فلسفهاخلاق سقراط افلاطون ارسطو زنون اپيكور متفكران اسلامي فارابي غزالي خواجه طوسي و ابنمُسكويه توضیحاتافزودن یادداشت جدید
به يك لحاظ فيلسوفان اخلاق به دو دسته كلي غايتگرا و وظيفهگرا تقسيم شدهاند. غايتگرايان معتقدند كه هر كاري را بايد با توجّه به نتيجهاش انجام داد. نظام اخلاقياي كه كانت ارائه ميكن در صدد است تا هر گونه نتيجهگروي يا مصلحت انديشي را از حوزه اخلاق بيرون كند.است وميگويد چون ماتصور ميكنيم مثلاً فعل الف درمجموع لذتبيشتري توليدميكندتا فعل ب ميگوئيم فعل الف بهتر است. كساني در چالشباسقراطگفتهاندقضيهبرعكساست؟شايد اينكه ما فعل الف را لذتبخش مييابيم بخاطر اين است كه فكر ميكنيم فعل الف خوب است. اين اشكال مبتني بر اين پيشفرض است كه "خوب" را مفهوم عيني بدانيم كه ملاك ارزشمندي هر چيز ديگري از جمله لذت است.در كتاب گرگياسGorgius)) سقراط مفهومي از سعادت ارائه ميكند كه شامل دو ادعا است. الف: اگر اميال خود را ارضاء كنيم سعادتمنديم. ب: وقتي كه اميال خود را به سوي منابع در دسترسي كه آنها را ارضاء ميكند سوق ميدهيم سعادتمنديم. او ادعاي دوم را براي نشاندادن اينكه ادعاي اول چگونه عملي ميشود آورده است بر طبق ادعاي دوم تعديل اميال و جهت دادن آنها به سوي منابع ارضاءكننده، خود عين سعادت است، گرچه اميال برآورده نشوند. اميال مبين افعال ارادياند و تماما بايد عقلاني بوده و متوجّه سعادت باشند. از اين رو سقراط هم احتمال بدكاري و شرارات را رد ميكند و هم از گونهاي خودگروي دفاع ميكند زيرا ميگويد: هر انساني در پي سود شخصي خويش است و سود هر انساني نيز دربردارنده سعادت اوست. او گاهي ميگويد زندگي با بدني بيمار ارزش ندارد و به همين صورت زندگي با روحي بيمار را بيارزش ميداند، گرچه اميال ارضاء شوند. گويي سعادت را تنها لذّت و يا ارضاء اميال نميداند بلكه سلامتي را براي سعادت ضروري ميداند زيرا بدون سلامتي استعدادهاي طبيعي انسان شكوفا نميشود و به كمال نميرسد. اين مطلب كه برخلاف ديد لذّتگرايانه و نيز مفهوم تعديل اميال است، بر افلاطون، ارسطو و رواقيون تأثير داشته است. در مجموع شايد بتوان از اين اظهارات چنين برداشت كرد كه سقراط سه مفهوم درباره سعادت در ذهن داشته است. 1ـ لذت 2ـ تعديل و ارضاء اميال 3ـ تحقق كمالات طبيعيانسان. روشناست كه از مياناين سه مفهوم، تنهامفهوم سوم ميتواند اينادعاي سقراط راكه فضيلت براي سعادت كافي است،توجيه كند. زيرااگرسعادت به معناي لذّت يا به معناي تعديل و ارضاء و اميال باشد ديگرنميتوانگفت هيچ سطح خاصياز خيرات متعارف براي سعادت ضروري نيست. اما اگر سقراط بتواند نشان دهد كه افعال فضيلتي سببتحقق كمالاتطبيعيانسانبعنوانسعادت اوست،ميتواندبرايادعاي خود تأييدي بياورد.
افلاطون
افلاطون نيز غايت اخلاق را رسيدن به سعادت ميدانست و سعادت را بالاترين خير براي انسان و بالاترين خير انسان را بعنوان موجودي عاقل و اخلاقي، تربيت، رشد و پرورش صحيح و شادي و آسايش متناسب با كلّ زندگي ميانگاشت. او براي انسان شرايط و حالاتي را فرض ميكرد كه شايسته انسان است و قرارگرفتن انسان در اين حالات و شرايط را سعادت او ميدانست. فضيلت در نزد او ذاتا خوب است، نه آنكه صرفا ابزاري براي رسيدن به سعادت باشد و از اين رو جزئي از سعادت است ولي او برخلاف سقراط فضيلت را براي سعادت كافي نميدانست و معتقد بود كه زشتكاري وجود دارد و حتي انسان با فضيلت نيز مرتكب خطا ميگردد. زيرا فضيلت مشتمل بر چيزي بيش از معرفت و شناخت است لذا «وحدت فضيلت» سقراطي را رد ميكرد و علت انتخاب نادرست و زشتكاري را تنها خطاي در اعتقاد و معرفت نميدانست بلكه معتقد بود كه حتي با شناخت و اعتقادي درست نيز انسان گاهي خطا و انتخابي نادرست ميكند و اين بخاطر غلبه و قوّت اميال و خواستههاي نفس است. گرچه افلاطون نميپذيرد كه فضيلت براي سعادت كافي است، ولي اصل سعادت را ميپذيرد زيرا ميگويد توجيه عقلاني يك فضيلت بايد نشان دهد كه آن فضيلت سبب سعادت است.(4) او در كتاب "جمهوري" چهار فضيلت اصلي را برمي شمارد. 1ـ حكمت 2ـ شجاعت يا همت 3ـ عفّت يا خويشتنداري 4ـ عدالت و معتقد است كه با پيروي از فضيلت است كه سعادت بدست ميآيد و سعادت يعني تا آنجا كه ممكن است انسان شبيه به مُثُل شود، يعني عادل و درستكار گردد و اين حكمت است كه راه شبيهشدن به خدا را نشان ميدهد.« خدايان به كسي توجّه و محبت دارند كه ميل و اشتياق به عادلشدن و شبيه خداشدن دارد...»(5).افلاطون در كتاب فيليبوس استدلال ميكند كه سعادت نميتوان لذّت صرف يا عقل به تنهايي باشد، زيرا هر يك از اين دو، فاقد جنبهاي اساسي از سعادت است و مقدار لذّت زندگي شخص بستگي به ارزش حالات و فعاليّتهايي دارد كه از آن لذّت ميبرد و صرفا لذّتبخش بودن چيزي سبب ارزشمند شدن آن چيز نميشود. او با تفكيك نفس به دو جنبه عقلاني و غيرعقلاني ميگفت قسمت عقلاني نفس لذت خاص خود را دارد و آن زندگي،زندگي كامل است كه همراه با لذت عقلاني كه ويژگي ذاتي انسان است باشد و در غير اين صورت در سطح زندگي حيوانات است و ارزشي ندارد. او معتقد است كه تفاوت متعلقهاي لذّت سبب تفاوت ارزش آنها ميشود و عقل براي انتخاب لذّات باارزش و اجتناب از لذّات بيارزش ضروري است و احكام ارزشي عقل نه تنها درباره نتايج لذّت است بلكه ارزش خود لذّت را نيز برآورد ميكند.(7) در نظر او بسياري از لذّات بخاطر نادرست و پوچبودن آنها بيارزشند و زندگياي كه بدون راهنمايي عقل وقف لذّت شده باشد ارزشي ندارد و بنابراين به حداكثر رساندن لذّت راه معقولي براي رسيدن به بهترين زندگي نيست. از طرفي نيز ميگويد كه: گرچه عقل عاليترين جزء و ويژگي انسان است ولي انسان عقل محض نيست و از اينرو زندگي روحاني محض كه عاري از هر لذّت باشد نميتواند يگانه خير انسان باشد، لذا زندگي انسان بايد آميختهاي از لذّت عقلاني و لذّات جسماني باشد البته لذّاتي كه درد و رنجي در پي ندارند و گناهآلود نيستند و برخورداري از آنها همراه با اعتدال است. «مانند تركيب آب و عسل، بايد احساس لذّتآور و فعاليت عقلي به نسبت درستي با هم آميخته شوند تا زندگي خوب انسان را سازند.»(8) پس افلاطون لذّتگرايي شديد و ضد لذّتگرايي افراطي را رد ميكند.