افلاطون - سعادت در فلسفه اخلاق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سعادت در فلسفه اخلاق - نسخه متنی

محمود فتحعلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

به يك لحاظ فيلسوفان اخلاق به دو
دسته كلي غايت‏گرا و وظيفه‏گرا
تقسيم شده‏اند. غايت‏گرايان معتقدند
كه هر كاري را بايد با توجّه به
نتيجه‏اش انجام داد.
نظام اخلاقي‏اي كه كانت ارائه مي‏كن
در صدد است تا هر گونه نتيجه‏گروي يا
مصلحت انديشي را از حوزه اخلاق
بيرون كند.

است ومي‏گويد چون ماتصور مي‏كنيم مثلاً فعل الف درمجموع لذت‏بيشتري توليدمي‏كندتا فعل ب مي‏گوئيم فعل الف بهتر است. كساني در چالش‏باسقراط‏گفته‏اندقضيه‏برعكس‏است؟شايد اينكه ما فعل الف را لذت‏بخش مي‏يابيم بخاطر اين است كه فكر مي‏كنيم فعل الف خوب است. اين اشكال مبتني بر اين پيش‏فرض است كه "خوب" را مفهوم عيني بدانيم كه ملاك ارزشمندي هر چيز ديگري از جمله لذت است.

در كتاب گرگياسGorgius)) سقراط مفهومي از سعادت ارائه مي‏كند كه شامل دو ادعا است. الف: اگر اميال خود را ارضاء كنيم سعادتمنديم. ب: وقتي كه اميال خود را به سوي منابع در دسترسي كه آنها را ارضاء مي‏كند سوق مي‏دهيم سعادتمنديم. او ادعاي دوم را براي نشان‏دادن اينكه ادعاي اول چگونه عملي مي‏شود آورده است بر طبق ادعاي دوم تعديل اميال و جهت دادن آنها به سوي منابع ارضاءكننده، خود عين سعادت است، گرچه اميال برآورده نشوند. اميال مبين افعال ارادي‏اند و تماما بايد عقلاني بوده و متوجّه سعادت باشند. از اين رو سقراط هم احتمال بدكاري و شرارات را رد مي‏كند و هم از گونه‏اي خودگروي دفاع مي‏كند زيرا مي‏گويد: هر انساني در پي سود شخصي خويش است و سود هر انساني نيز دربردارنده سعادت اوست. او گاهي مي‏گويد زندگي با بدني بيمار ارزش ندارد و به همين صورت زندگي با روحي بيمار را بي‏ارزش مي‏داند، گرچه اميال ارضاء شوند. گويي سعادت را تنها لذّت و يا ارضاء اميال نمي‏داند بلكه سلامتي را براي سعادت ضروري مي‏داند زيرا بدون سلامتي استعدادهاي طبيعي انسان شكوفا نمي‏شود و به كمال نمي‏رسد. اين مطلب كه برخلاف ديد لذّت‏گرايانه و نيز مفهوم تعديل اميال است، بر افلاطون، ارسطو و رواقيون تأثير داشته است. در مجموع شايد بتوان از اين اظهارات چنين برداشت كرد كه سقراط سه مفهوم درباره سعادت در ذهن داشته است. 1ـ لذت 2ـ تعديل و ارضاء اميال 3ـ تحقق كمالات طبيعي‏انسان. روشن‏است كه از ميان‏اين سه مفهوم، تنهامفهوم سوم مي‏تواند اين‏ادعاي سقراط راكه فضيلت براي سعادت كافي است،توجيه كند. زيرااگرسعادت به معناي لذّت يا به معناي تعديل و ارضاء و اميال باشد ديگرنمي‏توان‏گفت هيچ سطح خاصي‏از خيرات متعارف براي سعادت ضروري نيست. اما اگر سقراط بتواند نشان دهد كه افعال فضيلتي سبب‏تحقق كمالات‏طبيعي‏انسان‏بعنوان‏سعادت اوست،مي‏تواندبراي‏ادعاي خود تأييدي بياورد.

افلاطون

افلاطون نيز غايت اخلاق را رسيدن به سعادت مي‏دانست و سعادت را بالاترين خير براي انسان و بالاترين خير انسان را بعنوان موجودي عاقل و اخلاقي، تربيت، رشد و پرورش صحيح و شادي و آسايش متناسب با كلّ زندگي مي‏انگاشت. او براي انسان شرايط و حالاتي را فرض مي‏كرد كه شايسته انسان است و قرارگرفتن انسان در اين حالات و شرايط را سعادت او مي‏دانست. فضيلت در نزد او ذاتا خوب است، نه آنكه صرفا ابزاري براي رسيدن به سعادت باشد و از اين رو جزئي از سعادت است ولي او برخلاف سقراط فضيلت را براي سعادت كافي نمي‏دانست و معتقد بود كه زشت‏كاري وجود دارد و حتي انسان با فضيلت نيز مرتكب خطا مي‏گردد. زيرا فضيلت مشتمل بر چيزي بيش از معرفت و شناخت است لذا «وحدت فضيلت» سقراطي را رد مي‏كرد و علت انتخاب نادرست و زشت‏كاري را تنها خطاي در اعتقاد و معرفت نمي‏دانست بلكه معتقد بود كه حتي با شناخت و اعتقادي درست نيز انسان گاهي خطا و انتخابي نادرست مي‏كند و اين بخاطر غلبه و قوّت اميال و خواسته‏هاي نفس است. گرچه افلاطون نمي‏پذيرد كه فضيلت براي سعادت كافي است، ولي اصل سعادت را مي‏پذيرد زيرا مي‏گويد توجيه عقلاني يك فضيلت بايد نشان دهد كه آن فضيلت سبب سعادت است.(4) او در كتاب "جمهوري" چهار فضيلت اصلي را برمي شمارد. 1ـ حكمت 2ـ شجاعت يا همت 3ـ عفّت يا خويشتن‏داري 4ـ عدالت و معتقد است كه با پيروي از فضيلت است كه سعادت بدست مي‏آيد و سعادت يعني تا آنجا كه ممكن است انسان شبيه به مُثُل شود، يعني عادل و درستكار گردد و اين حكمت است كه راه شبيه‏شدن به خدا را نشان مي‏دهد.« خدايان به كسي توجّه و محبت دارند كه ميل و اشتياق به عادل‏شدن و شبيه خداشدن دارد...»(5).

افلاطون در كتاب فيليبوس استدلال مي‏كند كه سعادت نمي‏توان لذّت صرف يا عقل به تنهايي باشد، زيرا هر يك از اين دو، فاقد جنبه‏اي اساسي از سعادت است و مقدار لذّت زندگي شخص بستگي به ارزش حالات و فعاليّت‏هايي دارد كه از آن لذّت مي‏برد و صرفا لذّت‏بخش بودن چيزي سبب ارزشمند شدن آن چيز نمي‏شود. او با تفكيك نفس به دو جنبه عقلاني و غيرعقلاني مي‏گفت قسمت عقلاني نفس لذت خاص خود را دارد و آن زندگي،زندگي كامل است كه همراه با لذت عقلاني كه ويژگي ذاتي انسان است باشد و در غير اين صورت در سطح زندگي حيوانات است و ارزشي ندارد. او معتقد است كه تفاوت متعلق‏هاي لذّت سبب تفاوت ارزش آنها مي‏شود و عقل براي انتخاب لذّات باارزش و اجتناب از لذّات بي‏ارزش ضروري است و احكام ارزشي عقل نه تنها درباره نتايج لذّت است بلكه ارزش خود لذّت را نيز برآورد مي‏كند.(7) در نظر او بسياري از لذّات بخاطر نادرست و پوچ‏بودن آنها بي‏ارزشند و زندگي‏اي كه بدون راهنمايي عقل وقف لذّت شده باشد ارزشي ندارد و بنابراين به حداكثر رساندن لذّت راه معقولي براي رسيدن به بهترين زندگي نيست. از طرفي نيز مي‏گويد كه: گرچه عقل عالي‏ترين جزء و ويژگي انسان است ولي انسان عقل محض نيست و از اين‏رو زندگي روحاني محض كه عاري از هر لذّت باشد نمي‏تواند يگانه خير انسان باشد، لذا زندگي انسان بايد آميخته‏اي از لذّت عقلاني و لذّات جسماني باشد البته لذّاتي كه درد و رنجي در پي ندارند و گناه‏آلود نيستند و برخورداري از آنها همراه با اعتدال است. «مانند تركيب آب و عسل، بايد احساس لذّت‏آور و فعاليت عقلي به نسبت درستي با هم آميخته شوند تا زندگي خوب انسان را سازند.»(8) پس افلاطون لذّت‏گرايي شديد و ضد لذّت‏گرايي افراطي را رد مي‏كند.

/ 10