ارسطو - سعادت در فلسفه اخلاق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سعادت در فلسفه اخلاق - نسخه متنی

محمود فتحعلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ارسطو

اخلاق ارسطو به شدّت غايت‏گرايانه است. او معتقد است كه همه افعال انسان در واقع براي رسيدن به غايتي واحد است و اين غايت خير نهايي و بالاترين آن بلكه عين آن است، يعني سعادت خوب بالذات است و همه انسانها بگونه‏اي خلق شده‏اند كه در پي سعادت‏اند. او مي‏گويد سعادت به عنوان غايت نهايي دو صفت دارد اولاً بنفسه (كامل و تام) است و ثانيا لنفسه است و براي چيز ديگري طلب نمي‏شود زيرا اگر معقول باشد كه هر چيزي را بخاطر رسيدن به سعادت بخواهيم و سعادت را بخاطر خودش بايد دليلي براي اين باور داشته باشيم كه در وراي سعادت خوب ذاتي ديگري وجود ندارد، در غير اين صورت به چه دليل نبايد سعادت بعلاوه اين خوب ديگر، غايت نهايي باشد. ارسطو معيار و آزمايشي براي فهم اينكه چه چيزي سعادت است ارائه مي‏كند. او مي‏گويد اگر چيزي خوب، مثل الف، سعادت باشد ولي بعدا بفهميم كه مي‏توانيم خوب ديگري مثل ب را به آن اضافه كنيم بگونه‏اي كه مجموع خوبي الف + ب بزرگتر از الف تنها شود در اين صورت روشن مي‏شود كه الف

سعادت نيست. اين ملاك كلّي در باب سعادت به خودي خود مستلزم نوع مشخصي از زندگي كه پديد آورنده سعادت است نيست، اما ارسطو تصور مي‏كند كه از طريق توجّه به كاركرد و نقش انسان (يعني كارهايي كه براي انسان ضروري و اساسي است) مي‏توان به تعريف معين‏تري از سعادت رسيد. چون انسان ضرورتا موجودي عاقل است، كاركرد اساسي او اين است كه با عقل هدايت شود و بنابراين زندگي مناسب براي‏انسان، زندگي‏اي است كه با عقل عملي‏هدايت شودومطابق فضيلت‏باشد وسبب خيرانسان كه‏تحقق كمالات روح است، گردد.

از نظر او بهره‏گيري خوب و شايسته از عقل عين سعادت يا دست كم عنصر اصلي سعادت است.(9) او به دو نوع فضيلت قايل بود فضايل عقلاني و فضايل اخلاقي. فضايل عقلاني شامل حكمت (sophia) و عقل عملي (phronesis) است. فضايل اخلاقي شامل عدالت، آزادي، شجاعت ... و امثال آن است و نياز به هدايت عقل عملي دارد پس سعادت عمل پايدار و مدام بر طبق فضايل اخلاقي و عقلي است و فضيلت حد وسط بين افراط و تفريط. ارسطو شناخت "خوبي" و "بدي" را براي فضيلت كافي نمي‏داند و مانند افلاطون قايل است كه حكمت و فضيلت در هم تأثير دارند. او نيز مانند افلاطون علّت خطاكاري را در عين آگاهي و شناخت، غلبه اميال مي‏داند.

ارسطو لذّت را غايت نهايي و سعادت نمي‏دانست بلكه لذّت را لازمه سعادت مي‏دانست و تذكّر مي‏داد كه نبايد لازمه شي‏ء را با خود شي‏ء برابر و يكي دانست. او نيز مانند افلاطون مي‏گويد ارزش لذّت بستگي دارد به ارزش عملي كه لذّت از آن پديد مي‏آيد و اين نظر را رد مي‏كند كه تمام لذّات سبب احساسي واحد مي‏شوند و معتقد است هر لذّتي احساسي خاص بوجود مي‏آورد. و برخي لذّات شرند يا سبب شر مي‏شوند و نيز زندگي صرفا لذّت‏گرايانه‏اي كه عقل نقش اساسي در آن نداشته باشد براي موجود عاقل مناسب نيست.

زنون

زنون كه مكتب رواقي(10) را در حدود 301 قبل از ميلاد درآتن تأسيس كرد خود را پيرو سقراط مي‏دانست و در موارد بسياري من‏جمله اينكه فضيلت براي سعادت كافي است، و اينكه فضيلت عبارت است از نوعي معرفت و تجربه، و خطاكاري و پليدي بخاطر خطاي در شناخت است با سقراط هم‏رأي بود. رواقيون متأخر، از افلاطون و ارسطو پيروي مي‏كردند. آنها معتقد بودند كه غايت زندگي انسان سعادت است و سعادت را فضيلت مي‏دانستند، اما فضيلت را آنگونه كه افلاطون و ارسطو معنا مي‏كردند، معنا نمي‏كردند بلكه سعادت را زندگي طبيعي يا زندگي بر طبق طبيعت مي‏دانستند، يعني انسان بگونه‏اي عمل كند كه با قانون طبيعت مطابق باشد، اراده انساني با اراده الهي كه در قوانين طبيعي متجلّي است موافق باشد. رواقيون معتقد بودند كه طبيعت ذاتي انسان بخشي از قوانين طبيعت است لذا اگر انسان رفتار خود را با طبيعت ذاتي خويش، يعني عقل، منطبق سازد گويي با جهان طبيعت منطبق ساخته‏است.(11)بنابراين غايت اخلاقي از نظر آنها اساسا عبارت است از پيروي از نظم معين و مقرر الهي عالم و فضيلت تنها خير به معني كامل كلمه است كه هم في‏نفسه است و هم لنفسه، «فضيلت يك حالت روحي موافق عقل است كه في نفسه و لنفسه است نه به علّت اميدي يا ترسي يا محركي خارجي».

رواقيون چون فضيلت را عبارت از انطباق با طبيعت مي‏دانستند امور را از لحاظ اخلاقي سه قسم كرده بودند چيزي را كه موافق طبيعت بود، با ارزش، و چيزي را كه مخالف طبيعت بود بي‏ارزش و برخي چيزها را كه نه موافق طبيعت و نه مخالف آن بود خنثي مي‏دانستند. فضايل اصلي در نزد ايشان عبارت بود از بصيرت اخلاقي، شجاعت، خويشتن داري يا عفت، و عدالت و معتقد بودند كه چون اين فضايل با هم متحدند اگر يكي از ايـن فضايل در شخصي باشد بقيه فضايل نيز در او وجود دارد و اگر يكي از آنها وجود نداشته باشد فضايل ديگر هم وجود ندارد. آنها معتـقد بودند كه چون لذّت اثـر عمل، يا همـراه عمـل است لذا هرگز نمي‏تواند غايت فعل باشد.

/ 10