اخلاق ارسطو به شدّت غايتگرايانه است. او معتقد است كه همه افعال انسان در واقع براي رسيدن به غايتي واحد است و اين غايت خير نهايي و بالاترين آن بلكه عين آن است، يعني سعادت خوب بالذات است و همه انسانها بگونهاي خلق شدهاند كه در پي سعادتاند. او ميگويد سعادت به عنوان غايت نهايي دو صفت دارد اولاً بنفسه (كامل و تام) است و ثانيا لنفسه است و براي چيز ديگري طلب نميشود زيرا اگر معقول باشد كه هر چيزي را بخاطر رسيدن به سعادت بخواهيم و سعادت را بخاطر خودش بايد دليلي براي اين باور داشته باشيم كه در وراي سعادت خوب ذاتي ديگري وجود ندارد، در غير اين صورت به چه دليل نبايد سعادت بعلاوه اين خوب ديگر، غايت نهايي باشد. ارسطو معيار و آزمايشي براي فهم اينكه چه چيزي سعادت است ارائه ميكند. او ميگويد اگر چيزي خوب، مثل الف، سعادت باشد ولي بعدا بفهميم كه ميتوانيم خوب ديگري مثل ب را به آن اضافه كنيم بگونهاي كه مجموع خوبي الف + ب بزرگتر از الف تنها شود در اين صورت روشن ميشود كه الف سعادت نيست. اين ملاك كلّي در باب سعادت به خودي خود مستلزم نوع مشخصي از زندگي كه پديد آورنده سعادت است نيست، اما ارسطو تصور ميكند كه از طريق توجّه به كاركرد و نقش انسان (يعني كارهايي كه براي انسان ضروري و اساسي است) ميتوان به تعريف معينتري از سعادت رسيد. چون انسان ضرورتا موجودي عاقل است، كاركرد اساسي او اين است كه با عقل هدايت شود و بنابراين زندگي مناسب برايانسان، زندگياي است كه با عقل عمليهدايت شودومطابق فضيلتباشد وسبب خيرانسان كهتحقق كمالات روح است، گردد.از نظر او بهرهگيري خوب و شايسته از عقل عين سعادت يا دست كم عنصر اصلي سعادت است.(9) او به دو نوع فضيلت قايل بود فضايل عقلاني و فضايل اخلاقي. فضايل عقلاني شامل حكمت (sophia) و عقل عملي (phronesis) است. فضايل اخلاقي شامل عدالت، آزادي، شجاعت ... و امثال آن است و نياز به هدايت عقل عملي دارد پس سعادت عمل پايدار و مدام بر طبق فضايل اخلاقي و عقلي است و فضيلت حد وسط بين افراط و تفريط. ارسطو شناخت "خوبي" و "بدي" را براي فضيلت كافي نميداند و مانند افلاطون قايل است كه حكمت و فضيلت در هم تأثير دارند. او نيز مانند افلاطون علّت خطاكاري را در عين آگاهي و شناخت، غلبه اميال ميداند.ارسطو لذّت را غايت نهايي و سعادت نميدانست بلكه لذّت را لازمه سعادت ميدانست و تذكّر ميداد كه نبايد لازمه شيء را با خود شيء برابر و يكي دانست. او نيز مانند افلاطون ميگويد ارزش لذّت بستگي دارد به ارزش عملي كه لذّت از آن پديد ميآيد و اين نظر را رد ميكند كه تمام لذّات سبب احساسي واحد ميشوند و معتقد است هر لذّتي احساسي خاص بوجود ميآورد. و برخي لذّات شرند يا سبب شر ميشوند و نيز زندگي صرفا لذّتگرايانهاي كه عقل نقش اساسي در آن نداشته باشد براي موجود عاقل مناسب نيست.
زنون
زنون كه مكتب رواقي(10) را در حدود 301 قبل از ميلاد درآتن تأسيس كرد خود را پيرو سقراط ميدانست و در موارد بسياري منجمله اينكه فضيلت براي سعادت كافي است، و اينكه فضيلت عبارت است از نوعي معرفت و تجربه، و خطاكاري و پليدي بخاطر خطاي در شناخت است با سقراط همرأي بود. رواقيون متأخر، از افلاطون و ارسطو پيروي ميكردند. آنها معتقد بودند كه غايت زندگي انسان سعادت است و سعادت را فضيلت ميدانستند، اما فضيلت را آنگونه كه افلاطون و ارسطو معنا ميكردند، معنا نميكردند بلكه سعادت را زندگي طبيعي يا زندگي بر طبق طبيعت ميدانستند، يعني انسان بگونهاي عمل كند كه با قانون طبيعت مطابق باشد، اراده انساني با اراده الهي كه در قوانين طبيعي متجلّي است موافق باشد. رواقيون معتقد بودند كه طبيعت ذاتي انسان بخشي از قوانين طبيعت است لذا اگر انسان رفتار خود را با طبيعت ذاتي خويش، يعني عقل، منطبق سازد گويي با جهان طبيعت منطبق ساختهاست.(11)بنابراين غايت اخلاقي از نظر آنها اساسا عبارت است از پيروي از نظم معين و مقرر الهي عالم و فضيلت تنها خير به معني كامل كلمه است كه هم فينفسه است و هم لنفسه، «فضيلت يك حالت روحي موافق عقل است كه في نفسه و لنفسه است نه به علّت اميدي يا ترسي يا محركي خارجي».رواقيون چون فضيلت را عبارت از انطباق با طبيعت ميدانستند امور را از لحاظ اخلاقي سه قسم كرده بودند چيزي را كه موافق طبيعت بود، با ارزش، و چيزي را كه مخالف طبيعت بود بيارزش و برخي چيزها را كه نه موافق طبيعت و نه مخالف آن بود خنثي ميدانستند. فضايل اصلي در نزد ايشان عبارت بود از بصيرت اخلاقي، شجاعت، خويشتن داري يا عفت، و عدالت و معتقد بودند كه چون اين فضايل با هم متحدند اگر يكي از ايـن فضايل در شخصي باشد بقيه فضايل نيز در او وجود دارد و اگر يكي از آنها وجود نداشته باشد فضايل ديگر هم وجود ندارد. آنها معتـقد بودند كه چون لذّت اثـر عمل، يا همـراه عمـل است لذا هرگز نميتواند غايت فعل باشد.