كورنائيان كه افراطـيترين طرفـداران لذّتگرايي در فلسفه يوناناند، لذّت را غايت نهايي زندگي ميدانستند. اپيـكور نيز در اين نظر با آنها موافق بود و ميگفت هر موجودي در پي لذّت است و سعادت در لذّت نهفته است. نخستين خير كه ذاتي انسان و همزاد اوست و با توجّه به آن هر انتخاب و اجتنابي صورت ميگيرد لذّت است. لذّت مبدأ و منتهاي زندگي سعادتمندانه، و ملاك و مقياس داوري است. بايد توجّه داشت كه مراد اپيكور از لذّت، لذّت زودگذر و احساسات فردي نيست بلكه لذّتي است كه در تمام طول زندگي دوام دارد. در نظر او لذّت بيشتر عبارت است از فقدان رنج و درد تا كاميابي و اين لذّت به طور برجسته در آرامش نفس وجود دارد. از آنجا كه در اخلاق اپيكوري واقعا ملاك مبتني بر ارزش اخلاقي براي تشخيص و تمييز بين لذّات وجود ندارد اگر او لذّتي را رد ميكند و يا لذّتي را برميگزيند فقط بخاطر مقدار و دوام آن يا رنج و درد بعدي است. او ميگويد هر لذّتي خير است نه به اين معني كه هر لذّتي ارزش دارد، و هر دردي شر است ولي نه به اين معنا كه بايد از هر دردي پرهيز كرد. زيرا ممكن است خيري منجر به شري بزرگتر شود يا شري موجب خيري بزرگتر گردد، پس بايد به نتيجه عمل توجّه كرد. اپيكور تندرستي، بصيرت عقلاني و دوستي را براي رسيدن به آرامش نفس لازم ميشمرد و برخلاف كورنيان رنج رواني را از رنج بدني بدتر ميدانست.(13)
متفكران اسلامي
كندي: نظرات كندي شبيه به نظرات افلاطون و ارسطو است. او كه نفس و روح انسان را جاويد ميداند معتقد است كه سعادت كامل انسان پس از مفارقت روح از تن و ماده حاصل ميشود و مادام كه روح با بدن مرتبط است به سعادت كامل نميرسد.«سعادت اين است كه نفس آنچه را كه خدا ميداند ـ يا نزديك به آن را ـ درك كند».ولي ادراك نفس وقتي به كمال ميرسد كه نفس از شهوت و غضب پاك شود. كندي از افلاطون نقل ميكند كه هرگاه نفس در حالتي كه ناپاك است از بدن مادّي جدا شود، از فلكي به فلك ديگر روان ميگردد و مدتي در هر يك از آنها باقي ميماند تا پاك و پاكتر و از آلودگيها رها ميشود و وقتي به فلك اعلي ميرسد به نهايت پاكيزگي ميرسد و آنگاه به جهان عقل صعود ميكند و به هر چيز دانا ميشود و اين سعادت كامل است.او راه رسيدن به كمال و معرفت و در نتيجه سعادت را فضيلتمند شدن و تزكيه نفس ميداند و فضايل را به چهار نوع تقسيم ميكند، حكمت، شجاعت، عفت و عدل، و فضيلت واقعي را حد وسط بين افراط و تفريط ميداند. او نفس انسان را نوري از انوار باري تعالي ميداند كه چون از تن و شهوت فاصله گيرد به هر آنچه كه در جهان است آگاه ميشود و هيچ امري از او پنهان نميماند.(15)
فارابي
معلم ثاني نيز غايت قصوي و سعادت انسان را كمال معرفتنظري ميدانند وچون علم تجربي را جزئياز علم نظريبه حساب ميآورد، كمال آن را، نيز جزئي از كمال علم نظري ميداند«و غايته القصوي كمال العلم النظري فان العلم الطبيعي لما كان جزأ منالعلم النظري كانالكمال الحاصل عنه جزا منالكمال النظري وذلك هوالسعادةالقصوي...»فارابي راه رسيدن به سعادت را داشتن ملكات اخلاقي دانسته و خلق نيكو را اعتدال و ميانهروي، و يا حد وسط افراط و تفريط ميداند و ميگويد: وقتي انسان اعمال صالح را تكرار كرد و انجام آنها براي او عادت شد خلق نيكو به دست ميآيد. در نظر ايشان لذّات دو دستهاند لذّات محسوس ولذّات غير محسوس. انسان چون به محسوسات آشناتر است و آنها را بهتر درك ميكند و آسانتر به آنها ميرسد گمان ميكندلذّات محسوس غايت اوست.(17)
غزالي
غزالي نيز سعادت انسان را معرفت ميدانست ولي معرفتي خاص. او سعادت هر موجودي را در چيزي ميديد كه از آن لذّت ميبرد و لذّت هر موجودي را در چيزي ميديد كه موافق و مقتضاي طبع اوباشد و ميگفت اقتضاء طبع هر موجودي غايتي است كه براي آن آفريده شده است. پس اگر موجودي به غايت آفرينش خود دست يابد به سعادت خود رسيده است. در نظر او غايت آفرينش انسان، شناخت خدا است.« سعادت آدمي معرفت خداست، لذّت دل آدمي در آن است كه خاصيت وي است و وي را براي آن آفريدهاند و آن معرفت حقيقت كارهاست».(18)غزالي استفاده از لذّات مادي و بهرهمندي از آنرا به شرط آنكه در حد اعتدال و در راستاي سعادت باشد جايز ميداند."پس همه لذّتهاي دنيا مذموم نيست بلكه لذّتي كه بگذرد و اعانه به كار آخرت نباشد مذموم است و لذّتي كه مقصود از آن كار دين باشد مذموم نيست".(19)ولي چون عقل را از تشخيص حد اعتدال و آنچه ضامن سعادت اوست ناتوان ميداند ميگويد تنها راه اين است كه زمام اختيار را بهدست بصيرترين خلق كه رسولا... صلياللهعليهوآلهوسلم است، بدهيم. و تنها راه رسيدن به سعادت متابعت از شريعت است. «پس بضرورت متابعت شريعت، و ملازمت حدود و احكام، ضرورت راه سعادت است و معني بندگي آن بود و هر كه از حدود شريعت درگذرد، به تصرف خويش در هلاكت افتد و بدين سبب گفت ايزد تعالي و من يتعدّ حدودالله فقط ظلم نفسه».(20)