9ـ ناسيوناليسم - کندوکاوی درمبانی نظری سکولاریسم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کندوکاوی درمبانی نظری سکولاریسم - نسخه متنی

محمدحسن قدردان قراملکی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

9ـ ناسيوناليسم

پيروان يك دين ممكن است از ميان قبايل، رنگ ها، زبان ها، ملّيت ها و كشورهاى گوناگون باشند كه هر كدام داراى فرهنگ و سليقه اى خاصى هستند و چه بسا برخى از متديّنان با يكديگر اختلاف و دشمنى داشته باشند. اما ايمان و اعتقاد به دين به عنوان عامل اتحاد، مى تواند كدورت ها و كينه ها را از بُن بركند و در ميان پيروان خود روحيه تفاهم و اخوّت حاكم كند و اصالت نه از آنِ رنگ ها و ملّيت ها، كه از آنِ دين باشد، به گونه اى كه در فرض تعارض دين با ملّيت و قوميت، مؤمن دين خود را مقدّم دارد.

در قرون وسطى، كه دوره اقتدار كليسا بود، مسيحيان كاتوليك جهان تقريباً به صورت يك امّت و تحت رهبرى پاپ و كليسا اداره مى شدند. اما با افول قرون وسطى، حسّ امّت گرايى جاى خود را به ملّى گرايى داد كه عوامل و علل گوناگونى در آن سهيم بود. در اين جا، مى توان از انتقال مقرّ پاپ از روم به فرانسه (1303) و پيدايش نهضت پروتستان ها نام برد كه پروتستان ها برخلاف كاتوليك ها، داعيه ملى گرايى داشتند. ويل دورانت دراين باره مى نويسد: «انتقال مقرّ پاپ ها از روم به فرانسه حسّ ملى گرايى را در ميان ساير ملل تقويت كرد. كاتوليك ها، كه ادعاى فرا ملّى گرايى داشتند، عملاً رو به افول گذاشتند و جاى خود را به نهضت پروتستان دادند كه ادعاى ملّى گرايى در سرمى پروراند.( )

از ديگر عوامل ظهور و استقلال كشورها و پادشاهان ملى و محلى، به خصوص در انگلستان، فرانسه و اسپانيا، اين بود كه كشورها براى حفظ منافع خود در مقابل كشورهاى ديگر، حسّ ملى گرايى را تقويت مى كردند. آتش ملّى گرايى در ميان ملت هاى مسيحى به صورتى شعلهور شده بود كه اصل آيين مسيحيت را نيز به كام خود مى كشيد و ملّى گرايى از نظر اهميت، در درجه نخستين و دين گرايى در درجه پسين قرار داشت: «در آن ايام ]1324[ كه ايمان مردم و قدرت پاپ ها هر روز بيش تر سستى مى گرفت، اين طرز انديشه در اذهان رسوخ يافته بود كه نخست خويشتن را ميهن پرست و سپس مسيحى بدانند.»( )

بدين سان، انديشه ملى گرايى و ناسيوناليسم از اقتدار كليسا كاست و زمينه را براى به حاشيه راندن آن آماده كرد و شعار كهنه استعمار «تفرقه بينداز و حكومت كن» درباره كليسا و امّت مسيح عينيت يافت.

10ـ نوگرايى

انقلاب صنعتى اروپا چهره زندگى انسان را تغيير داده و همه چيز براى او شكل جديدى پيدا كرده بود. انسان از اين حيث، احساس كاميابى و خوشبختى مى كرد و خود را وامدار عصر نوزايى (رنسانس) و تجدّد و تمدن مى دانست. از اين رو، نوگرايى و تجدّد يك هنجار و ارزش به شمار مى آمد و تاحدّ تقديس نيز پيش رفت. باربور درباره تأثير نوگرايى بر دين مى نويسد: «در مجموع، فلسفه تاريخ نوينى مطرح شده بود كه قايل بود انسان در همين زندگى، فقط به مدد تلاش خود، به كمال دست خواهد يافت و تكنولوژى منشأ اين رستگارى خواهد بود و اين به قول كارل بكر يك نوع "معادانديشى معاش آميز" يا "آخرت انديشى دنياپرستى" بود. به عبارت ديگر، تجلّى و تجسّم تازه اى از مدينه الهى و آسمانى بر روى زمين ... تصور مى كردند كه علم و پيشرفت مادى خود به خود، خوشبختى و فضيلت به بار مى آورد; انسان مى توانست. بهشت را براى خود بر روى زمين بسازد.»( )

پيشرفت و تمدن جديد به دنبال خود، اثرى روانى برانسان به جاگذاشت و آن حسّ رويگردانى از همه گذشته بود و آنچه رنگ كهن و غيرنوين داشت. رهيافت اثر مزبور رويگردانى انسان جديد از ديانت پيشين خود است كه قدمتى قريب پانزده سده داشت. به ديگر سخن، عصر جديد، فرهنگ و دين جديد مى خواهد و ديگر التزام به آيين دوره باستان و احكام آن در شأن انسان جديد نيست و بايد همه چيز، حتى دين و انديشه، را به شكلى نو و جديد تبديل كند.

ژان پل ويلم مى گويد: «نوگرايى و تجدّدخواهى به عنوان از هم پاشيدگى و اضمحلال دين باورى ارزيابى مى شد. صحبت از كسوف تقدس در جوامع صنعتى امكان پذير بود.»( )

(دئيست ها) و در رأس آن ها ولتر، كه از اول مخالف شريعت آسمانى بودند، كاملاً از اين تلقين روانى استفاده كردند. باربور در اين زمينه مى نويسد: «دئيست ها اصول و عقايد و تعابير دينى را به بهانه اين كه با روحيه جديد نمى خواند مشكوك و بى اعتبار شمردند.»( )

متأسفانه تبليغات مخالفان و همچنين الهيات جزم انديش كليسا اثر خود را در ايمان مردم گذاشت و تلقى معارضه ايمان گرايى با نوگرايى را به وجود آورد، به گونه اى كه رابطه نوگرايى با ديندارى رابطه اى معكوس شد; به اين صورت كه اعتقاد به معنويت و فرا طبيعيات در جوامع سنّتى بيش تر بود، اما هر قدر جامعه به سمت تجدّد و نوگرايى پيش مى رفت، اعتقادات دينى مردم آسيب مى ديد و ميزان التزام عملى انسان به شريعت و احكام روبه كاهش مى نهاد.( )

عوامل متعددى در اِدبار مردم از معنويت نقش داشت (كه پيش تر به حس كاذب درونى، الهيات مدرسى كليسا و تبليغات مخالفان اشاره شد.)

يكى ديگر از علل آن «علم جامعه شناسى» است كه داعيه طرح دين نوين متناسب با عصر جديد را درسر مى پروراند.

جامعه شناسى خود را به عنوان جايگزينى نوين براى دين و فلسفه و ماوراءالطبيعه به حساب آورد. ورود و دخالت جامعه شناسى در جريان نوگرايى و تجدد اين پيامد را داشته است كه جامعه شناسان مايل بودند در مورد تجدد و نوگرايى به عنوان جريانى مخالف با دين گرايى بينديشند.( )

از متفكران و جامعه شناسان معروف غرب، مى توان به اگوست كنت (1798 ـ 1857) اشاره كرد كه تلاش فراوانى در جايگزينى دين نوين به جاى دين سنّتى كرد. وى در كتاب درس هايى درباره فلسفه اثباتى، پس از اشاره به تأثير نوگرايى بر دين، تأكيد مى كند كه دين نوين بايد با نيازها و مقتضيات جامعه جديد تناسب و تطابق داشته باشد. از اين رو، كُنت بر مبناى بنيادهاى عقلانى و علمى خود، دين نوينى را بدعت گذاشت و بر اين باور بود كه دين نوين خلأ دين سنّتى را پر خواهد كرد.( )

كُنت نظريه خود را چنان جدّى مى گرفت كه حتى جزئيات و فرعيات آن را مانند لباس رسمى كاهنان جامعه شناسى (به عنوان كشيش) و نوع مناسك و عبادات را طراحى و تعيين كرده بود و عملاً كليساى اثبات گرايى را بنيان گذاشت كه يكى از دو شاخه آن هنوز پا برجاست.( )

/ 9