جهانگشای عادل نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اين لحظه ها و اين منظره ها از ديدگاه حكيمه دور نمى شد.اكنون چهل روز از ولادت نوزاد مى گذرد كه حكيمه ، به خانه امام عسكرى (ع ) آمده است .طفلى دو ساله را ديد كه در صحن خانه راه ميرود، پرسيد: اين كودك كيست ؟امام بدو فرمود: فرزندان پيامبر اگر امام باشند زود رشد و نمو مى كنند، يعنى در يك ماه به اندازه يك سال ديگران .روزها سپرى مى شد و اين پسر كه آخرين حلقه از سلسله آل پيامبر (ص )بود، همچنان به رشد خود ادامه مى داد.چند روز به رحلت امام عسكرى مانده بود كه حكيمه به خانه برادرزاده مى رود؟و نوجوانى كامل را مى بيند و نمى شناسد.به امام گفت : اين كيست كه مى فرمايى نزد او بنشينم ؟ فرمود: فرزند نرجس و جانشين من است .در اين زودى ها از بين شما خواهم رفت ، بايد سخن او را بپذيرى و از او پيروى كنى .امام يازدهم چند روز پيش از در گذشتن ، نامه اى به دوستانش در شهر مداين نوشت و به پيشكارش ابوالاديان داد و فرمود: بعد از پانزده روز ديگر كه به سامراه برگشتى ، مرا نخواهى يافت .ابوالاديان پرسيد: آنگاه امام من كيست ؟ امام : آنكس كه جواب نامه ام را از تو بخواهد و بر من نماز بگذارد و از درون هميان ( كيسه پول )خبر دهد.ابو الاديان به مداين و كارهاى او درست به طول انجاميد و آنگاه كه به سامراه رسيد، شهر را سياه پوش ديد.به خانه امام يازدهم آمد جعفر كذاب برادر آن حضرت را ديد كه مجلس دار و صاحب عزا است و مردم او را در مرگ برادر، تسليت و به امامت تبريك مى گويند.ابو الاديان ، جعفر را مى شناخت كه مردى گناه پيشه و بى بندوبارست و شايستگى اين مقام را ندارد.در انديشه فرو رفت .پس از لحظه اى به جعفر گفتند بيا بر جسد امام نماز بگذار او برخاست و گروهى به دنبال آن راه افتادند تا به صحن خانه رسيدند همين كه خواست جلو بايستد و نماز بخواند، نوجوانى گندم گون و زيبا روى پيش آمد و او را كنار زد و گفت : عمو من سزاوارم كه بر بدن پدر نماز بگزارم .جعفر مانند كودكى كه در برابر قهرمانى قرار گرفته باشد، بدون اينكه واكنشى از خود نشانى دهد كنار رفت .امام دوازدهم بر جسد پدر نماز گزارد و به خاكش سپرد.آنگاه رو به ابوالاديان كرد و فرمود: جواب نامه پدرم را بده .او كه منتظر چنين فرمانى بود، بى درنگ آن را تسليم كرد و به انتظار نشانه ديگر كه امام عسكرى داده بود نشست .رويداد مهمى - كه در شهر صدا كرد - دومين نشانه را نيز روشن ساخت .گرهى از مردم قم ، به سامره آمده بودن و از جانشين امام يازدهم خبر مى گرفتند.جعفر كذاب را معرفى كرد.آنها بر او وارد شدند و پس از تسليت مرگ حضرت عسكرى و تبريك امامت ، به او گفتند: ما براى پيشوايمان پول هايى - سهم امام - مى آوريم و پيش از آنكه گزارشى بدهيم ، آن امام پاك ، از پول ها و صاحبان آن و جزئيات رويدادها خبر مى داد.جعفر گفت : دروغ مى گويد، اين علم غيب است اصرار كرد كه پول ها را به آن تسليم كنند.آنها گفتند: ما ماموريم پول ها را به دست امام برسانيم ، اگر تو مانند امام عسكرى (ع )نشانه هايى كه گفتيم مى دهى ، پول ها را تقديم خواهيم كرد و گرنه به صاحبانش بر مى گردانيم .پول ها را برداشتند و از شهر بيرون رفتند.پسرى زيبا روى را ديدند كه به سويشان مى آيد و ايشان را به نام و نام پدر صدا مى زدند و آنان را براى شرفيابى حضور امام دعوت مى كند.آنها گفتند: تويى مولا و امام ما؟ گفت : هرگز، من بنده امام شما هستم با او به خانه امام عسكرى رفتند.ديدند فرزند امام يازدهم ، حضرت قائم (ع )بر تختى نشسته و شكوه و زيبايى ويژه اى ، او را فرا گرفته است .امام از جزئيات پول ها و صاحبان آنها و رويدادها آن چنان پرده برداشت ، كه آنان از صميم جان امامت و راهبرى وى را پذيرا شدند.مسايل خود را پرسيدند و پول ها را دادند و با دلى شاد برگشتند.جعفر كذاب نزد معتمد، خليفه وقت رفت ، و داستان پول هايى كه آورده بودند شرح داد.معتمد، ماموران خود