اصمعى كه يكى از تاريخ نويسان جهان عرب است نوشته هاى خود را بوسيله جهانگردى جمع آورى مىكرد، مىنويسد:وقتى از بيابانى مىگذشتم سخت تشنه و گرسنه شدم و از آب و غذا عارى بودم تا اينكه چشمم به يك خيمه اى افتاد، خود را به آنجا رسانيده و اجازه ورود خواستم، زنى بسيار جميله و زيبائى كه در حسن و وجاهت كم نظير بود مرا اجازه ورود به آن خيمه را داد وقتى ديد كه من خيلى تشنه و گرسنه هستم مرا احترام نموده و آب و غذائى برايم تهيه كرد و با ادب تمام آنها را پيش من آورد، و من مشغول خوردن شدم و از حسن زيبائى و ادب و احترام آن زن در تعجب بودم كه ناگاه مردى زشت رو و كريه منظر و بدشكل و سياه رنگ از صحرا رسيده و وارد آن خيمه شد، ديدم كه آن زن زيبا به استقبال او شتافت و بارش را گرفت و عرق از پيشانى او خشك كرد و با آب سرد پاهاى او را تا زانو شستشو داد، و با احترام تمام به خدمتگذارى آن مرد مشغول شد، فهميدم كه آن مرد شوهر آن زن است.وقتى خواستم از خيمه بيرون آيم و دنبال كار خود بروم، از خدمات آن زن تشكر كرده و به او گفتم كه من يك مورخ هستم و هرچه ببينم در كتاب خود مىنويسم، تو بر من بگو چگونه با اين زيبائى و حسن ادب به معاشرت اين مرد (كريه المنظر) راضى شده و با آن زندگى مىكنى!در جوابم گفت: حديثى از رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم شنيده ام كه فرموده: ايمان دو نصف است نصفى (صبر) و نصفى (شكر) و من بخاطر اينكه ايمانم كامل شود اين زندگى را با اين مرد به پايان مىبرم وقتى به حسن و زيبائى خود نظر مىكنم شكر خداى را بجا مىآورم و وقتى به كريه بودن شوهرم مىنگرم صبر مىنمايم تا آنكه هر دو نصف ايمان من كامل گردد.اصمعى گويد: من از اين قضيه و از ايمان آن زن تعجب كرده و از خيمه آنها بيرون آمدم.(103)