جدي بودن زندگي و آرزوهاي بر نيامدني - گزارشی از سلسله مباحث «رویکرد وجودی به نهج البلاغه» از استاد مصطفی ملکیان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

گزارشی از سلسله مباحث «رویکرد وجودی به نهج البلاغه» از استاد مصطفی ملکیان - نسخه متنی

سوسن رضایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اگر به اين نكته برسيد كه فقط و فقط آنچه بايد براي شما آرامش بياورد انجام وظيفه و عدم انجام وظيفه باشد ، اگر عمل كرده‏ايد ، آرام آراميد و لو «زمنجنيق فلك سنگ فتنه مي‏بارد .» بيرون به من نه آرامش مي‏دهد و نه آرامش مي‏ستاند . اوضاع و احوال بيروني حلاوت و شعف دروني نمي‏آورد . اين را بدانيد كه هر كس نعمت دنيوي دارد ، ديگران از آن بيش‏تر لذت مي‏برند ؛ درست برخلاف نعمات معنوي كه خود شخص از آن بهره مي‏برد . بايد روزي به اين‏جا برسيم كه ارتباطمان را با واقع ببريم و اين به اين معنا است كه از واقع تأثير نپذيريم . اما چون درپي انجام وظيفه‏ايم بر واقع تأثير مي‏گذاريم . پس آرامش ما در گرو امر بيروني نبايد باشد ، بايد در گرو انجام وظيفه باشد .

«و لولا الاجل الذي كتب لهم لم تستقر ارواحهم في اجسادهم طرفة عين شوقا الي الثواب و خوفا من العقاب»؛ «فقط مرگ آنها را در اين‏جا نگه داشته ، اگر جبري كه مرگ حاكم مي‏كند نبود ، يك لحظه روحشان در بدنشان نمي‏ماند؛ به دو دليل : يكي اين كه ثواب‏ها آنها را به رفتن مشتاق مي‏كند و ديگر اين كه عقاب‏ها خيلي در آنها خوف برمي‏انگيزد . خوف از عقاب باعث مي‏شد كه از شدت ترس قالب تهي كنند و از طرف ديگر شوق به ثواب ميلي براي ماندن در دنيا باقي نمي‏گذاشت .»

«عظم الخالق في انفهسم فصغر ما دونه في اعينهم»؛ «چون خداوند در جان‏هايشان بزرگ شده است ، ساير امور در چشم‏هايشان كوچك مي‏نمايد .» حضرت مي‏فرمايد : خدا در جان متقين بزرگ شده است ، چون هر كدام از ما به اندازه ظرفيت وجود خود ادراك مي‏كنيم . بعد مي‏فرمايد چون چنين است ، هر چيز ديگري در چشم‏هايشان كوچك است . ما نمي‏توانيم دنيا را نزد كساني كه تحت تعليم ما هستند ، دايما مذمت كنيم . با اين كار دنيا در نزد او حقير نمي‏شود . اگر مي‏خواهيد دنيا حقير شود بايد چيز بزرگ‏تر از دنيا را به او نشان دهيد . به همين دليل حضرت مي‏فرمايد : «عظم الخالق . . . .» بعد مي‏گويد : «فصغر . . . .» نتيجه عظمت يافتن خدا در نظرشان ، خرد نمودن چيزهاي ديگر است در ديده‏شان . تا دنيا در كام جانمان شيرين است ، آن را از دست نمي‏دهيم .

«فهم و الجنه كمن قد رأهافهم فيها منعمون و هم و النار كمن قد رأهافهم فيها معذبون»؛ «حضرت مي‏فرمايند : متقين جنت را به عنوان امري كه در آينده رخ خواهد داد ، نمي‏نگرند . همين الان جنت را مي‏يابند و از نعمت‏هاي آن سود مي‏جويند و جهنم را هم به همين ترتيب . اگر شما همين را بيابيد پيام تمام اديان و مكتب‏هاي عرفاني دريافت شده است . يعني دريابيد كه «بهشت چيزي جز تجسم روح تو نيست و جهنم هم چيزي جز تجسم روح تو نيست .»

بهشت و جهنم جايي نيست كه در آينده من و تو را به آن ببرند . مكتب‏هاي عرفاني دايما مي‏گويند : «از خود بطلب هر آنچه خواهي كه تويي» بيرون از تو چيزي نيست . گمان نكنيد در جاي ديگري سرور و غم است . سرور و غم از درون خود تو سر مي‏زند . اگر سرور نداريد ، كسي نمي‏تواند آن را به شما بدهد .

مولوي مي‏گفت : شما در نظر بگيريد حيواني را كه خار به پايش رفته است . به جاي آن كه ببيند خار به كجا فرو رفته و آن را بيرون بكشد ، دايما پا به زمين مي‏كوبد و خار را بيش‏تر به پايش فرو مي‏برد . يكي از اوصاف قيامت اين است كه هر كس به فكر خود است . با اين وصف ، اگر آخرت باطن اين دنيا است ، معلوم مي‏شود كه ما در دنيا همين‏طوريم .

يعني بدانيد كه هيچ كس به فكر شما نيست ، خداوند به زندگي دنيا لعاب زده است . اين لعاب زندگي دنيايي نبايد ما را بفريبد . اين را براي اين زده‏اند كه بتوان در دنيا زندگي كرد . در عين حال ، از ما خواسته‏اند كه به باطن آن بنگريم ، و يكي از لعاب‏هاي اين زندگي اين است كه گمان مي‏كنيم كه كسي در فكر ما است . نه ، هر كسي به فكر خود است . اگر گفته‏اند آخرت اين است ، يعني باطن دنيا اين است ، منتها شما با ظاهر دنيا سر و كار داريد .

يكي از تفاوت‏هايي كه تلقي عرفاني با تلقي اگزيستانسياليسم قرن جديد (اصالت وجودي جديد) دارد اين است كه اگزيستانسياليسم انسان را تنها مي‏داند ، اما تلقي عارفانه مي‏گويد بله انسان در مقايسه با انسان‏هاي ديگر تنها است ، اما اگر او را با خدا مقايسه كنيد و ربط او را با خدا بسنجيد ، تنهايي در كار نيست ؛ جداماندگي در كار است . يعني كسي را دارم اما از او دور افتاده‏ام ، اين دور افتادگي را بايد رفع كرد . حال اگر چشم باطن بين دنيا را پيدا كنيد ، احساس مي‏كنيد كه هر كس در دنيا نفع خود را مي‏جويد ؛ پس شما هم به دنبال نفع خودتان برويد .

نكته دوم اين كه به خاطر دوست و يا دشمني ، حق را زيرپا نگذاريد . اگر توجه كنيد كه هيچ كس به شما نفع نرسانده است و بنابراين بدهكار كسي نيستيد ، حق را زير پا نمي‏گذاريد .

در وصف آخرت گفته‏اند كه حتي دست و پاي تو هم بر عليه تو شهادت مي‏دهند . اين ، يعني دست و پاي تو غير تو است . من و تو دست و پاي خود را «خودمان» مي‏دانيم . گمان مي‏كنيم صورت ما «من» ما است . در حالي كه در دنيا هم ، اينها بر عليه ما هستند . خيلي تعجب مي‏كنم از كساني كه از «من» خود مي‏كَنند و به «غير خود» مي‏رسند . يعني سرمايه‏ات را داري خراب مي‏كني تا آنچه «تو» نيست را آباد كني .

خلاصه اين كه من در مقايسه با انسان‏هاي ديگر تنهايم اما در مقايسه با خدا تنها نيستم ، فقط جدا مانده‏ام . چون خدا تنها موجودي است كه سود خود را نمي‏جويد ، بلكه سود شما را مي‏جويد . پس با او احساس تنهايي نداريم ، احساس جداماندگي داريم .

تمام پيامي كه اديان و عرفا دارند ، اين است كه به تعبير عرفاني «همه چيز از درون تو بر مي‏خيزد» و به تعبير ديني ، «آخرت باطن دنيا است .» توجه كنيد كه امور بيروني نمي‏تواند غم يا شادي بياورد ، بايد خود را كاويد . كساني كه از خدا اعراض مي‏كنند ، همين‏جا ناراحتند . ما گمان مي‏كنيم در آخرت جهنمي مي‏شوند و مهمنان در آخرت به بهشت مي‏روند و . . . . اما كسي كه مهمن است ، همين‏جا شاد است ، همين‏جا در بهشت است و كسي كه از خدا اعراض مي‏كند همين‏جا ناشاد است . منتها معمولاً نقاب‏ها به ما اجازه نمي‏دهند كه غم درون را به ديگران بگوييم و آنها گمان مي‏كنند ما شاديم .

اما اگر اين نقاب‏ها كنار برود ، معلوم مي‏شود آن كه با خدا نيست هرچه مرفه‏تر مي‏شود ، ناشادتر مي‏شود . رمزش اين است كه هر كه چيزي را نچشيده ، مي‏گويد اگر بچشم چه لذتي خواهم برد . اما اينها همه چيز را چشيده‏اند و ديده‏اند ، آن كه مي‏خواسته‏اند نيست . چون گمان كرده‏اند با چيزهاي بيروني لذت مي‏برند . به همين دليل گفته مي‏شود كه «أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ»

جدي بودن زندگي و آرزوهاي بر نيامدني

يكي از موضوعاتي كه مورد تأكيد علي عليه‏السلام بود و ما به آن سخت نيازمنديم ، بحث «جدي گرفتن زندگي» است . امام در نامه‏اي كه پس از جنگ صفين اول به امام حسن عليه‏السلام مي‏نويسند : «من ديگر در آستانه رفتن هستم ، چون چنين است بايد دامن از مردم برچينم ، مجموع بنشينم و به خود بپردازم ، خود را محاسبه كنم ، اما چون تو را جزو خود و بلكه كل خودم مي‏دانم به تو هم مي‏پردازم . من تجارب فراوان دارم و خيلي امور بر من گذشته است و تمام آنچه در زندگي بر من گذشته مرا به اين‏جا رسانيده كه «در زندگي بايد جدي بود» .

/ 13