متافيزيك و ماوراء طبيعت
در مـنـابع تاريخ فلسفه آمده است ، ارسطو در جميع علوم زمان خود، جز رياضيات تاءليفاتى داشـتـه اسـت. پس از ارسطو، شاگردان و پيروانش آثار او را در دايرة المعارفى گرد آوردند كه سه بخش زير را در بر
داشت :الف ـ علوم نظرى ، شامل بر آثار و كتب طبيعى و متافيزيك ؛ب ـ عـلوم ابـداعـى ، شـامـل بـر فـنّ شـعـر و خـطـابـه و جدل ؛ج ـ علوم عملى در اخلاق ، تدبير منزل و سياست مدن .گـفـتـيـم كه ارسطو نخستين كسى است كه فلسفه حقيقى را كشف كرد و چون نامى بر آن ننهاد، و گردآورندگان
آثارش اين علم (موجود در بخشى از آثارش ) را از نظر ترتيب پس از (طبيعيات ) جـاى دادنـد، آن را
مـتـافـيـزيـك نـامـيـدند. متافيزيك در لغت يونانى از (متا) و (فيزيك ) تركيب يافته است . متا به معناى
(بعد) است و فيزيك به معناى (طبيعت ). متافيزيك ، يعنى آنچه پس از طبيعت است . متافيزيك به وسيله
مترجمان عرب به (ما بعد الطبيعة ) ترجمه شد. با گذشت زمان عـلت ايـن تـسـمـيـه فـرامـوش شـده و بـرخـى
گـمـان كـرده انـد كـه چـون مـسـايـل ايـن عـلم يـا دسـت كـم بـرخـى از مـسـايـل آن مـانـنـد خـدا و
عـقـول مـجـرّده از طبيعت بيرونند، اين علم متافيزيك ناميده شده است . اين براى فيلسوفان بعدى
مـوجـب اشـتـبـاه گـرديـد و آنـان گـمـان كـردند كه موضوع فلسفه اولى ( فلسفه حقيقى ) تنها چيزهايى
است كه از طبيعت بيرونند و اين علم درباره خدا و امور مجرّد از مادّه بحث و تحقيق مى كند. آنـان
مـتافيزيك را با (ترانس فيزيك ) برابر گرفتند كه به معناى ماوراء طبيعت است ؛ يعنى موجوداتى كه از
طبيعت بيرونند.ابـن سـيـنـا در پـاسـخ بـه ايـن اشـتـبـاه مـى گـويـد، اگـر اشـتـمـال ايـن عـلم بـر مـوضـوعاتى
چون خدا و عقول مجرّده سبب اين تسميه شده ، بايد آن را (ما قبل الطبيعه ) مى خواندند، نه (ما بعد
الطبيعه ) يا (ماوراء الطبيعه ):اگـر فـلسـفـه اولى فـى نـفـسـه لحـاظ مـى شـد، شـايـسـتـه مـى بـود آن را (مـا قـبـل الطـبـيـعـه )
مـى نـامـيـدنـد؛ زيـرا آنـچـه مـورد بـحـث ايـن عـلم اسـت ، ذاتـاً و عـمـومـاً قبل از طبيعت است
(82).
تعريف فلسفه در عصر نوين
فـلسـفـه مـيـان قـدمـا و مـسـلمانان در دو معناى عام و خاصّ و مطلق و مقيّد به كار رفته است ، ولىفيلسوفان روزگار نوين اروپا آن را به معناى پرشمار و گوناگونى به كار گرفته اند؛ چـنان كه براى برخى
، اين پندار پديد آمده است كه فلسفه به معناى اظهار نظرهاى متناقض و پراكنده و آميخته با حيرت و بهت
درباره جهان است .گروهى از فيلسوفان غربى ، منكر علمى به نام ما بعد الطبيعه اند. اينان كسانى هستند كه در استدلال و
تحقيق ، (روش قياسى ) را كنار گذاشته و آن را شايسته اعتماد ندانسته اند.بـرخـى ديـگـر از فـيـلسـوفـان و دانـشـمـنـدان غـربـى ، عـلومـى را كـه با تجربه و آزمايش ،
قـابـل بررسى و تحقيق نيست و هر آنچه را كه تنها از روش (قياس عقلى ) مى توان در آن بهره جـست ، (فلسفه )
ناميده اند. در نظر اينان ، اخلاق و منطق و ما بعد الطبيعه در قلمرو فلسفه اند. از ايـن نـظـر گـاه ،
فـلسـفه اسمى عام است كه مفهومى سلبى دارد؛ يعنى هر آنچه (علم ) نيست ، فلسفه است .شمارى ديگر از فيلسوفان غربى ، فلسفه را با (فرضيه ) برابر ميدانند و معتقدند كه هر فـرضيه اى تا
هنگامى كه از گذر تجربه درستى اش ثابت نشده و اعتبار علمى نيافته است ، فلسفه است و چون به وسيله
آزمايش ثبت شود، (علم ) است .سـرانـجـام ، بـرخى ديگر از فيلسوفان اروپايى هواخواه فلسفه علمى اند. اينان جزو كسانى هـسـتـنـد
كـه روش قـيـاسـى و عقلى را در تحقيق ، شايسته اعتماد نمى دانند و چون از سوى ديگر مـتوجه شده اند كه
اگر تنها به فراورده هاى حس و تجربه تكيه كنند، براى هميشه از شناخت كلى هستى و جهان محروم خواهند شد
و هرگز براى نيازها و پرسش هاى انسان درباره كم و كيف و رمـز و راز هـسـتـى پـاسـخـى نـخـواهند يافت
، بر آن شده اند كه فلسفه اى بنيان نهند كه به فراورده ها و نتايج علمى متكى باشد و آن را (فلسفه علمى )
ناميده اند. اين فيلسوفان كوشيده انـد كـه ميان مسائل مختلف تجربى و رياضى پيوندى پديد آورند و از
اين گذر، وجود گونه اى رابطه كلّى و عامّ را ميان مسائل علوم مختلف به اثبات رسانند و فلسفه علمى را
پديد آورند. فلسفه در نظر اينان نتيجه علوم است .آگـوسـت كـنـت فـرانسوى پايه گذار (فلسفه علمى ) است . او فلسفه خود را (تحصّلى ) و يا (تـحـقـّقـى )
نـامـيـده اسـت . فـلسـفـه تـركـيـبـى هربرت انگليسى نيز فلسفه علمى است و به دنبال برآورد كردن
اهداف فلسفه علمى .استاد مرتضى مطهرى درباره گوناگونى فلسفه در غرب مى نويسد:از زمـان دكـارت تـا عـصر حاضر در اروپا مكاتب فلسفى گوناگونى پديد آمده . هر دسته اى پيرو يك مكتب
خاصى شده اند. برخى به فلسفه تعقّلى پرداخته اند و برخى ديگر از دريچه عـلوم تـجـربـى بـه فـلسـفـه
نـظـر كـرده انـد، بـعـضـى مسائل فلسفه اولى و حكمت الهى را قابل بحث و تحقيق دانسته ، بشر را از درك
آن عاجز مى دانند و آنـچـه در نـفـى يـا اثـبـات آن گـفـتـه شـده ، بـدون دليـل تلقى مى كنند، گروهى
به اثبات مـسـائل فـلسفه اولى پرداخته [الهى ناميده شده اند] و عده اى هم آن را نفى كرده ، مادّى شده
اند. روى هـم رفـتـه (فـلسـفـه اولى ) در اروپـا چه در قرون وسطى و چه در قرون جديد، كه عصر پـيـشـرفـت
و تـكـامـل عـلوم مـخـتـلف تـجـربـى و ريـاضـى بـوده اسـت ، پـيـشـرفـت قـابل توجهى نكرده است . در
غرب يك سيستم فلسفى خاصّ و قوى و قانع كننده اى كه بتواند (فـلسـفـه حـقـيقى ) را از تشتّت و تفرّق و
پراكندگى نجات دهد، به وجود نيامده است . همين امر موجب پيدايش مشرب هاى فلسفى ضد و نقيض در اروپا شده
است .(83)