4 ـ ضرورت علّى و معلولى ( جبر علّى و معلولى )
ضـرورت ، وجـوب و جـبـر در فلسفه به يك معنايند. در فلسفه قديم و اسلامى ، معمولاًاز كلمه هاى ضرورت ووجوب بهره جسته اند و در علم فيزيك و فلسفه نوين ، از كلمه (جبر). ضرورت و جـبـر عـلّى و مـعـلولى
يـكـى ديـگـر از قـوانـيـن مـنـتـج از قـانـون كـلّى عـلّيـّت است . بنابراين اصـل ، هـمـچـنـان كه
علّت به معلول وجود مى دهد و آن را پديد مى آورد، به آن ضرورت نيز مى بـخـشـد و اگـر عـلّت ، ضـرورت
دهـنـده مـعـلول نـبـاشـد، وجـود دهـنـده نـيـز نـخـواهـد بـود. معلول ، به خودى خود، (ممكن الوجود)
است و ممكن الوجود بدون (وجوب )، موجود نخواهد شد؛ چنان كه فلاسفه مسلمان گفته اند:هر چيز تا [وجودش ] واجب نشود، موجود نمى گردد.بـنـابراين ، وجوب داراى گونه اى تقدّم رتبى بر وجود است و هر چيز كه موجود مى شود، به حكم (ضرورت ) در
يك نظام قطعى و تخلف ناپذير موجود مى شود و نظام حاكم بر جهان نظام وجـوبى است و هر موجودى موجود شدنش
و نيز تمام ويژگى هاى وجودى اش ، جبرى و ضرورى اسـت . از قـانـون جـبـر عـلّى و مـعـلولى ، نـتـيـجـه
وجـوب و ضـرورت نـظـام مـعـيـّن مـوجـودات حـاصـل مـى آيـد. قـانـون ضـرورت عـلّى و مـعـلولى را
(انـفـكـاك نـاپـذيـرى معلول از علّت تامّه ) يا (ترتّب معلول بر علّت تامّه ) نيز ناميده اند.اگر فرض كنيم كه معلول با تحقق علّت تامّه اش ، (ممكن الوجود) باشد نه ضرورى الوجود، و وجـود عـلّت
تـامـّه مـرجـّحـى بـراى وجـوب وجـودش مـحـسـوب نـشـود، بـه (صـدفـه ) قـائل شـده ايـم و صـدفه با
قانون علّيّت ناسازگار است . پس ، قانون جبر (119) علّى و معلولى از لحاظى مساوق قانون علّيّت است و نفى
آن ، نفى قانون علّيّت .هـمـچـنـيـن ، اگـر فـرض كـنـيـم كـه بـا تـحـقـق نـيـافـتـن عـلّت تـامـّه ، مـعـلول مـوجـود
شـود، اين فرض نيز مساوى با (صدفه ) است و نفى قانون علّيّت . قانون جبر علّى و معلولى ، بديهى و
پذيرفته تمام اذهان است .نـتـيـجـه قـانـون علّيّت ، عبارت است از ارتباط و وابستگى موجودات و نتيجه جبر علّى و معلولى
عـبـارت اسـت از نـظـام قطعى و تخلف ناپذير حاكم بر جهان و اشيا و سرانجام ، نتيجه قانون سـنـخـيـّت
عـبـارت اسـت از نـظـام و انـتـظـام ايـن روابـط ضـرورى . تـنـهـا بـا پـذيـرش اصـل سـنـخـيـّت
اسـت كـه نـظـام مـعـيـّن مـوجـودات تـوجـيـه شـدنـى و تـفـسـيـرپـذيـر اسـت . اين اصـل مـهمترين
اصلى است كه به انديشه انسان نظم مى بخشد و جهان را به صورت دستگاهى منظم و مرتب مى نماياند كه هر جزء
آن جايگاهى شايسته و بايسته دارد و ممكن نيست كه در جاى ديگر اجزا قرار گيرد.اگـر فـرض كـنـيـم كـه تـسـلسـل عـلل فـاعـلى مـحـال اسـت و سـلسـله هـاى مـخـتـلف عـلل بـه علّت
العلل و علّت بالذات منتهى مى شوند، با توجه به قانون علّيّت و قوانين منشعب از آن ، مـجـمـوع جـهـان
دسـتـگـاهى خواهد بود كه نظامى واحد بر آن حاكم است و ميان تمام اجزا و ابـعـادش پـيوستگى و ارتباطى
ويژه برقرار است هر چند ابعادش از لحاظ زمانى و مكانى بى كران باشد.
اقسام علّت
فـلاسـفه مسلمان به پيروى از ارسطو به علّت هاى چهارگانه فاعلى ، غايى ، مادّى و صورى مـعـتـقـدند ودر توضيح آن مى گويند: علّت ها يا داخلى اند يا خارجى . علّت هاى داخلى عبارت از علّت هاى مادى و صورى
اند و علّت هاى خارجى ، يا فاعلى اند و يا غايى .در مـصـنوعات بشرى اين چهار نوع علّت به آشكارا نمودارند؛ مثلاً اگر يك ساختمان مسكونى را در نـظـر
بـگـيـريـم ، بـنـّا و كـارگـران ، عـلّت فـاعـلى انـد و مـوادّ و مـصـالح ، علت مادّى اند و شكل
ساختمان ، علّت صورى است و سكونت در آن علّت غايى است .
(1) ـ عـلّت فـاعـلى
در تـعـريـف عـلّيـّت و تـحـليـل جـبـر علّى و معلولى گفتيم كه علّت در مفهومفـلسـفى اش ، موجد و ضرورت دهنده معلول است . چنين علّتى نزد فلاسفه مسلمان (علّت فاعلى ) يـا (عـلّت
تـامـه و مـسـتـقـلّه ) نـاميده مى شود. علّت فاعلى ، شرط لازم و كافى براى پديد آمدن مـعـلول و
هـسـتـى بـخـش آن اسـت . ولى ايـن عـلّت در مـعـنـاى عـرفـى ، اعـم از عـلّت تـامـّه و شامل علّت
فاعلى تامّه و علّت ناقصه است .گـاهـى عـلّت در مـفـهـومى گسترده تر به كار مى رود و به همه عواملى گفته مى شود كه وجود مـعـلول
بـدان هـا وابـسـتـه اسـت . در ايـن مـعـنـا بـه اجـزاى تـشـكـيـل دهـنـده وجـود مـعـلول يـا بـه
شـرايـط و مـقـدّمـات مـخـصـوص وجـود شـى ء نـيـز (عـلل ) مـى گـويـند هر چند اين عوامل (وجود دهنده )
نباشند. بنابراين معناى اعم ، رابطه علّيّت و معلوليّت عبارت از استناد واقعيتى به واقعيتى ديگر است
.همچنين ، معمولاً در مصنوعات بشرى و علوم طبيعى به مقدّمات ، شرايط و معدّات وجود اشيا (علّت ) مى
گويند و فلاسفه آن را (علّت ناقصه ) يا (معدّه ) نيز گفته اند.