4 - خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو - از دیار حبیب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از دیار حبیب - نسخه متنی

سید مهدی شجاعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

4 - خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو.

كاش خدا جاى ترا با من عوض مىكرد.

كاش خدا مرا به جاى تو مىآفريد.

اى كاش من به جاى تو رونده اين راه بودم.

اگر من به جاى تو رونده اين راه بودم، دست كه روى اين دشت نمى گذاشتم، با پا كه روى اين دشت راه نمى پيمودم. من چشم مىگذاشتم بر كف اين دشت. من به پاى مژگان راه اين دشت داغ را مىسپردم من تاولها را بر دل مىخريدم. بر جگر مىنشاندم.

تو چه مىدانى چه راهى است اين راه تو چه مىدانى مقصد كجاست و معشوق كيست.

آقاى من حبيب خيال مىكند كه من هم نمى دانم، خيال مىكند كه من كودكم، كرم، كورم، جاهلم. باز اينها مهم نيست.

خيال مىكند كه من دل ندارم، بى دلم. من اگر چه سواد خواندن عشق ندارم اما دل كه براى عاشق شدن دارم. دل كه براى دوست داشتن، نياز به الفبا ندارد. دل كه براى عاشق شدن وابسته حروف و كتاب نيست.

او خيال مىكند كه من دل ندارم. به من گفته است تو را در اين سايه روشن سحر، مخفيانه و آرام از كوچه پس كوچه هاى شهر بگذرانم. كوفه را به طرفة العينى پشت سر بگذارم و در پشت اين كاروانسراى متروكه منتظرش بمانم.

خيال مىكند كه من نمى دانم مقصدش كجاست. مقصودش كيست.

خيال مىكند كه من اينهمه بى تابى او را نمى فهمم، درك نمى كنم، در نمى يابم.

بيا عزيز دل! بيا به اين سمت! بيا در زير اين سرپناه، آرام بگير و اين ماحضرى را بخور تا آقامان حبيب بيايد.

بيا، بيا اين طور مظلومانه به من نگاه نكن، مظلوم منم نه تو. تو راهى ديار معشوقى، تو به ديدار كسى مىروى كه خورشيد هر روز به خاطر او طلوع مىكند.

تو زائر كسى مىشوى كه فرشتگان آسمان به زيارت او مىروند.

خوشا به حال تو اى اسب! خوشا به حال چشمهاى تو!

بگذار ببوسم اين چشمهاى تو را كه تا ساعاتى ديگر به روى معشوقم گشوده مىشود.

اى كاش من به جاى تو رونده اين راه بودم.

اگر كسى مرا در اين سايه روشن سحر مىديد، حتم به من مىخنديد كه با اسب و در كنار اسب، پياده راه مىروم. ولى مردم چه مىدانند كه اين اسب به كجا مىخواهد برود. و من كى ام كه سوار بر اسبى شوم كه چشمش به معشوق مىافتد.

خوشا به حال تو اى اسب! خوشا به حال چشمهاى تو!

بگو كه از من خشنود هستىبگو كه آيا دلت از من راضى است آن چنان كه شايسته اين سفر عاشقانه است تيمارت كردم ترا آنچنان كه بايد و شايد، مهياى اين سفر كردم

اى عزيز دل! اى اسب! مبادا در راه بلغزى مبادا سوار خود را بلغزانى مبادا در مقابل گرسنگى بنشينى مبادا در مقابل تشنگى فرو بيفتى مبادا به خستگى روى خوش نشان دهى مبادا سستى كنى مبادا از اسبى و اسبانگى چيزى كم بگذارى. چنين سفرى براى همه كس پيش نمى آيد. و براى تو بيش از همين يك بار وصال نمى دهد.

پس چرا نيامد اين آقايمان! وقت گذشت. آفتاب، پيش از او راهى آسمان شده است. پس چرا نيامد؟ نكند دلش لرزيده باشد؟ نكند به زمين دنيا چسبيده باشد؟ نكند سگ تعلق پايش را گرفته باشد؟ نكند زنجير محبتى او را نشانده باشد! نكند رعب حكومت بر دلش چنگ انداخته باشد! نكند...

ولى... نه... اى اسب، سوار تو ماندنى نيست. سوار تو كسى نيست كه در راه معشوق، هيچ تعلقى پايش را سست كند.

مى آيد، حبيب مىآيد.

بى تابى مكن اى اسب! سوار تو آمدنى است. سوار تو كسى نيست كه معشوق را در مقابل كرور كرور دشمن تنها بگذارد. يك يار هم يك يار است، در اين برهوت بى ياورى.

حبيب مىآيد.

اما... اما... چه باك اگر نيامد، من خودم بر تو سوار مىشوم و جاى او را در سپاه معشوق پر مىكنم.

مشوش نباش اى عزيز! غم به دل راه مده اى اسب! اين شمشير، اندازه دست من هم هست. اين كلاه خود بر سر من هم مىنشيند. اين زره بر تن من هم قاعده مىشود.

بيم به دل راه مده اى اسب! اگر آقايم حبيب، آمدنى نشد، اگر حكومت او را پشت ميله هاى زندان نشاند. من خودم با تو همراه مىشوم و با هم، جانمان را فداى معشوق مىكنيم.

اما نه، انگار دارد مىآيد؛ آن قامت بلند و خميده، آن كمان استوار دارد مىآيد؛ با گيسوان رها شده اش در باد.

چرا گيسوان سپيد خود را سياه كرده است چرا خود را به جوانى زده است

انگار مىخواهد به دشمن معشوق بگويد من هنوز جوانم، من همان جنگجوى بى بديل سپاه على بن ابى طالبم. من به همان صلابت كه در سپاه پدر حقيقت شمشير مىزدم اكنون در ركاب حقيقت پسر شمشير مىزنم.

انگار مىخواهد به دشمن معشوق بگويد كه من همان حبيب بن مظاهر سى و چند ساله ام و اين چند سال پس از على تا كنون، زندگى نكرده ام كه عمر افزوده باشم. من جوانم هنوز و آماده جنگ.

بيا! بيا حبيب و برو اما نه تنها.

به خدا اگر بگذارم كه بى من به يارى فرزند رسول الله بروى

آنجا در سپاه حسين، برده و آزاد فرقى نمى كند، در چشم حسين غلام و آقا يكى است كه همه بنده و برده اويند.

او مرا نيز شايد نياز داشته باشد و من، بيشتر نيازمند اويم.

مرا هم با خود ببر حبيب!

اين اولين بارى است كه غلامى به آقاى خود فرمان مىدهد، اما تو در ركاب حسين، بيش از بنده نيستى و ما هر دو بنده حسينيم.

مرا هم با خود ببر حبيب!

5 - اينجا كجاست كه حسين عليه السلام دستور توقف داده است!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اينجا كجاست كه حسين عليه السلام دستور توقف داده است!

زنان در كجاوه مىمانند اما مردان يكى يكى از اسب فرود مىآيند و كنجكاو و متحير اما متين و مؤدب به كاروانسالار نزديك مىشوند.

امام فرمان مىدهد كه پرچمها را بياورند؛ او مىخواهد سپاه كوچك خويش را پيش از رسيدن به كربلا سازماندهى كند.

دوازده علم براى دوازده علمدار.

پرچمها، بى درنگ از پشت و پهلوى اسب باز مىشوند و در زمين پيش روى امام قرار مىگيرند.

امام آرام خم مىشود، يكى يكى پرچمها را بر مىدارد، مىگشايد و به دست سرداران مىسپارد.

يازده پرچم از دست امام به دست يازده سردار منتقل مىشود و يك پرچم همچنان روى زمين مىماند.

امام تاءمل مىكند. سكوت بر سر سپاه كوچك امام سايه مىافكند. از هيچ جاى كاروان صدايى بر نمى خيزد. حتى اسبها تنديس وار بر جاى خود ميخكوب مىشوند.

اما در درون ياران غوغا و ولوله اى برپاست.

اين پرچم آخرى از آن كيست

حتى نفسها ايستاده اند، اما نگاهها ميان صفاى چشم و مروه دست امام، سعى مىكنند.

چرا امام ايستاده است چرا دست امام حركت نمى كند؟ چرا اين علم آخر را به دست اهلش نمى سپارد؟

به چه مىانديشد امام چه بايد بكنند ديگران!

آيا امام منتظر داوطلبى است

يكى دل را به دريا مىزند، پيش مىآيد

و مىگويد:

امام بر من منت بگذاريد و اين پرچم آخر را به دست من بسپاريد.

امام مهربان نگاهش مىكند و مىگويد:

صاحب اين پرچم خواهد آمد، صبر كنيد.

حيرت بر دل مردان كاروان، چنگ مىزند. كيست صاحب اين پرچم كه خواهد آمد؟ از كجا خواهد آمد؟ از بيرون يا از ميان همين جمع از بيرون كه در اين بيابان برهوت كسى نخواهد آمد. پس شايد داوطلبى ديگر بايد قدم پيش بگذارد. شايد تقاضايى ديگر به اجابت بنشيند.

فرزند رسول الله! اين افتخار را به من عطا كنيد.

اى عزيز پيامبر! بر من منت بگذاريد.

آقاى من! مرا انتخاب كنيد.

مولا!رخصت دهيد...

امام با نگاه، دست محبتى بر سر همه داوطلبان مىكشد و همچنان آرام پاسخ مىدهد:

صبر كنيد عزيزان! صاحب اين پرچم خواهد آمد.

و اشاره مىكند به سوى كوفه، به همان سمت كه غبارى از دور به چشم مىخورد و سوارى در ميان غبار پيش مىتازد. غبار لحظه به لحظه، نزديك و نزديكتر مىشود.

يك اسب و دو سوار! دو سوار بر يك اسب!

امام پرچم را فرا دست مىگيرد و به سمت غبار و سوار پيش مىرود.

كاروانيان همه از حيرت بر جاى مىمانند و كيست اين سوار كه امام به پيشواز او مىرود؟!

چه رابطه اى است ميان او و امام كه امام، نيامده از آمدنش سخن مىگويد؟ رايتى را پيشاپيش براى او مىافرازد و اكنون به استقبالش مىشتابد؟!

كاروانيان درنگ بر زمين حيرت را بيش از اين جايز نمى شمرند، يكباره از جا مىكنند و به دنبال امام و پرچم، خود را جلو مىكشند.

دشت خشك است و بى آب و علف و حتى يكدست ؛ بى فراز و نشيب.

كاروانى از زنان و پردگيان بر جاى مانده است و مردانى به پيشدارى امام به سمت غبار و سوار پيش مىروند. نسيمى گرم و خشك به زير بال پرچم مىزند و آن را بر فراز سر مردان مىرقصاند.

سوار، بسيار پيش از آنكه به امام برسد، ناگهان دهنه اسب را مىكشد. اسب را در جا ميخكوب مىكند و بى اختيار خود را فرو مىافكند. همراه سوار نيز خود را با چابكى از اسب به زير مىكشد.

چهره گلگون و گيسوان بلند سوار از دور داد مىزند كه حبيب است.

عطش حيرت مردان فروكش مىكند؛ خوشا به حال حبيب! ادب حبيب به او اجازه نداده است كه سواره به محضر امام نزديك شود. خود را از اسب فرو افكنده است و اكنون نيز عشق و ارادت او اجازه نمى دهد كه ايستاده به امام نزديك شود.

امام همچنان مشتاق و مهربان پيش مىآيد و حبيب نمى داند چه كند.

مى ايستد، زانو مىزند، گريه مىكند، اشك مىريزد، زمين زير پاى امام را مىبوسد، مىبويد، برمى خيزد، فرو مىافتد، به يارى دست و زانو، خود را به سوى امام مىكشاند، لباس بلندش در ميان زانوها مىپيچد، باز به سجده مىافتد، برمى خيزد، چشم به نگاه امام مىدوزد، تاب نمى آورد، ضجه مىزند، سلام مىكند و روى پاهاى امام آرام مىگيرد.

امام زانو مىزند، دست به زير بال مىگيرد و او را از جا بلند مىكند و در آغوش خود ماءوايش مىدهد.

جز اشك، هيچ زبانى به كار حبيب نمى آيد.

امام بال ديگر خود را براى همراه حبيب مىگشايد. واى! چه كند همراه حبيب چه كند غلام حبيب در مقابل اين رحمت واسعه در مقابل اين بال گسترده محبت!

زبان به چه كار مىآيد؟ اشك چه مىتواند بكند؟ قلب چگونه در سينه بماند؟ نفس چگونه بيرون بيايد؟ حبيب يارى كن! اينجا جاى سخن گفتن توست. تو چيزى بگو. مرا دست بگير در اين اقيانوس بيكران محبت!

من نديده ام! نچشيده ام. كسى تا به حال اين همه محبت يكجا و يك بغل به من هديه نكرده است. كارى بكن حبيب! چيزى بگو!

مولاى من! اميد من! اين برادر، غلام من بوده است كه در راه شما آزاد شده، اما خودش...

اما خودم حلقه بندگى شما را در گوش كرده ام. اگر بپذيريد، اگر راهم دهيد، اگر منت بگذاريد.

امام، غلام را در آغوش مىفشارد و شانه مهربانش را بستر اشكهاى بى امان او مىكند.

از آن سو زينب (س )، سر از كجاوه بيرون مىآورد و مىپرسد: كيست اين سوار از راه رسيده

و پاسخ مىشنود:

حبيب بن مظاهر.

تبسمى مهربان و شيرين بر چهره زينب مىنشيند و مىگويد:

سلام مرا به او برسانيد.

هنوز تمام پهناى صورت و محاسن حبيب، از اشك خيس است كه مىشنود:

بانويمان زينب به شما سلام مىرسانند.

اين را ديگر حبيب، تاب نمى آورد. حتى تصور هم نمى كرده است كه روزى دختر اميرالمومنين به او سلام برساند. بى اختيار دست بلند مىكند و بر صورت خويش مىكوبد، زانوهايش سست مىشود و بر زمين مىنشيند. خاك از زمين برمى دارد و بر سر مىريزد و چون زنان روى مىخراشد و مويه مىكند.

خاك بر سر من! من كى ام كه زينب، بانوى بانوان به من سلام برساند

خدايا! تابى! توانى! لياقتى! كه من پذيراى اين همه عظمت باشم.

/ 11