خطبه 079-نكوهش زنان - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 079-نكوهش زنان

از سخنان آن حضرت (ع) پس از جنگ جمل در نكوهش زنان

(در اين خطبه كه پس از جنگ جمل و در نكوهش زنان ايراد شده است و با عبارت «معاشر الناس ان النساء نواقص الايمان» (اى مردم همانا زنان از ايمان كم بهره اند)

[به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى بخشهايى از اين خطبه را ابوطالب مكى در قوت القلوب و كلينى (ره) در فروع كافى آورده اند. به مصادر نهج البلاغه، ج 2، ص 86 مراجعه فرماييد. م. شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى درباره نقصان و كم بهره بردن زنان از ايمان، كه منظور معاف بودن آنان از نماز در ايام قاعدگى است بحث تاريخى مفصل زير را ايراد كرده است):
]

تمام اين فصل از گفتار على (ع) درباره عايشه است. اصحاب (معتزلى) ما هيچگونه اختلافى ندارند كه عايشه در آنچه كرده خطا كرده، ولى معتقدند كه توبه كرده است و در حالى كه از گناهان خود تائب بوده درگذشته است و از اهل بهشت مى باشد. هر كس در سيره و اخبار كتابى تصنيف كرده نوشته است كه عايشه از سرسخت ترين مردم نسبت به عثمان بوده است. تا آنجا كه جامه يى از جامه هاى پيامبر (ص) را بيرون آورد و در خانه خود بر چوبى نصب كرد و به هر كس كه به خانه اش مى آمد مى گفت: اين جامه رسول خدا (ص) است كه هنوز كهنه و پاره و پوسيده نشده است و حال آنكه عثمان سنت و آيين پيامبر (ص) را كهنه و فرسوده كرده است.

گويند نخستين كس كه عثمان را نعثل ناميد- و نعثل يعنى كسى كه موهاى ريش و بدنش انبوه است- عايشه بوده و همواره مى گفته است: نعثل را بكشيد كه خدايش او را بكشد!

مدائنى در كتاب الجمل خود روايت كرده است: چون عثمان كشته شد عايشه در مكه بود و چون به شراف رسيد از خبر كشته شدن عثمان آگاه شد. او شك و ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد. به همين سبب گفت: نعثل از رحمت خدا دور باد، دور بودنى! اى كسى كه انگشت تو شل است

[خطاب به طلحه است. م.، بشتاب! اى ابوشبل و اى پسر عمو بشتاب. گويى هم اكنون به انگشت او مى نگرم كه مردم شتابان همچون هجوم شتران با او بيعت مى كنند.
]

گويد: چون عثمان كشته شد طلحه كليدهاى بيت المال و شتران گزيده و چيزهاى ديگرى را كه در خانه عثمان بود برداشت، ولى چون كار خلافت او تباه شد و صورت نگرفت، آنها را به على بن ابى طالب عليه السلام پس داد.

اخبار عايشه در بيرون رفتن او از مكه به بصره، پس از كشته شدن عثمان

ابومخنف لوط بن يحيى ازدى در كتاب خود مى گويد: چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه كه در مكه بود رسيد، شتابان به سوى مدينه حركت كرد و مى گفت: اى صاحب انگشت شل بشتاب، خدا پدرت را بيامرزد! همانا مردم طلحه را شايسته و سزاوار خلافت مى دانند. چون به شراف رسيد عبيدالله بن ابى سلمه ليثى با او روبرو شد. عايشه از او پرسيد: چه خبر دارى؟ گفت: عثمان كشته شد. عايشه سپس پرسيد: پس از آنچه شد؟ عبيد گفت: كارها براى آنان به بهترين انجام يافت و با على بيعت كردند. گفت: دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد اگر اين كار صورت بگيرد. واى بر تو! بنگر چه مى گويى. گفت: اى ام المومنين! حقيقت همان است كه به تو گفتم. عايشه شروع به هياهو و نفرين كرد. عبيد گفت: اى ام المومنين ترا چه مى شود؟ به خدا سوگند، ميان دو كرانه مدينه هيچ كس را شايسته تر و سزاوارتر از او براى خلافت نمى بينم و در همه حالات او برايش مثل و مانندى نمى يابم، به چه سبب به ولايت رسيدن او را خوش نمى دارى؟ عايشه به او پاسخ نداد.

گويد: به طرق گوناگون روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان در مكه به عايشه رسيد، گفت: خدايش از رحمت دور بدارد! اين نتيجه كارهاى خودش بود و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست.

گويد: قيس بن ابى حازم روايت مى كند و مى گويد: در سالى كه عثمان كشته شد حج گزارده است و هنگامى كه خبر مرگ عثمان به عايشه رسيد همراه او بوده است كه عايشه آهنگ مدينه كرد. قيس مى گويد: ميان راه مى شنيده كه عايشه مى گفته است: اى صاحب انگشت شل، بشتاب. و هرگاه از عثمان نام مى برده مى گفته است: خداوند او را از رحمت خود دور بدارد! تا آنكه خبر بيعت با على به او رسيده است. قيس مى گويد: در اين هنگام عايشه گفت: دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد. و فرمان داد شترانش را به مكه برگردانند. من هم با او به مكه برگشتم. ميان راه گاه مى ديدم با خود چنان سخن مى گويد كه پندارى با كسى سخن مى گويد و مى گفت: پسر عفان را مظلوم كشتند! من به او گفتم: اى ام المومنين، مگر همين دم نشنيدم كه مى گفتى خداوند او را از رحمت خويش دور بدارد؟ و من پيش از اين ترا در حالى ديده ام كه نسبت به عثمان از همه خشن تر و زشتگوتر بوده اى. گفت: آرى چنين بود، ولى چون در كار او نگريستم آنان نخست از او خواستند توبه كند و چون مانند سيم سپيد و پاك شد، در حالى كه روزه بود و محرم، در ماه حرام به سوى او هجوم بردند و كشتندش.

گويد: از طرق ديگر روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه رسيد گفت: خدايش از رحمت دور بدارد! گناهش او را كشت و خداوند قصاص كارهايش را از او گرفت. اى گروه قريش، مبادا كشته شدن عثمان شما را اندوهگين سازد آن چنان كه آن مرد سرخ روى ثمود قوم خود را اندوهگين و درمانده كرد. همانا سزاوارترين مردم به حكومت ذوالاصبع (طلحه) است. و همينكه اخبار بيعت با على عليه السلام به او رسيد گفت: بيچاره و درمانده شوند كه هرگز حكومت را به خاندان تيم بازنمى گردانند.

طلحه و زبير براى عايشه كه در مكه بود نامه يى نوشتند كه: مردم را از بيعت با على بازدار و خونخواهى عثمان را آشكار ساز. آن نامه را همراه خواهرزاده عايشه يعنى عبدالله بن زبير براى او فرستادند. عايشه چون آن نامه را خواند ستيز خود را ظاهر ساخت و آشكارا خونخواه عثمان شد. ام سلمه (رض) هم در آن سال در مكه بود و چون رفتار عايشه را ديد خلاف او رفتار كرد و دوستى و يارى على عليه السلام را آشكارا ساخت. و اين به مقتضاى ستيز و عداوتى است كه در سرشت هووها نسبت به هم وجود دارد.

[اين اظهار نظر صحيح نيست. در صفحات آينده ملاحظه خواهيد فرمود كه ام سلمه (رض) كوشش خود را براى خير دنيا و آخرت عايشه مبذول داشته است. م.
]

ابومخنف مى گويد: عايشه براى فريب ام سلمه و تشويق او به قيام براى خونخواهى عثمان پيش او آمد و گفت: اى دختر ابى اميه! تو از ميان همسران رسول خدا (ص) نخستين كسى هستى كه هجرت كردى وانگهى از همه زنان پيامبر بزرگترى و آن حضرت از خانه تو نوبت را ميان ما تقسيم مى فرمود و جبريل در خانه تو از همه جا بيشتر آمد و شد داشت. ام سلمه گفت: اين سخنان را به چه منظورى مى گويى؟ عايشه گفت: عبدالله بن زبير به من خبر داد كه آن قوم نخست از عثمان خواستند توبه كند و همينكه توبه كرد او را در حالى كه روزه بود در ماه حرام كشتند. اينك من تصميم گرفته ام به بصره بروم، طلحه و زبير هم همراه من خواهند بود. تو هم با ما بيرون بيا شايد خداوند اين كار را به دست ما و وسيله ما اصلاح فرمايد. ام سلمه گفت: تو ديروز مردم را بر عثمان مى شورانيدى و درباره ى او بدترين سخنان را مى گفتى و نام او در نزد تو چيزى جز نعثل نبود و تو خود منزلت على بن ابى طالب را در نظر رسول خدا مى شناسى، آيا مى خواهى برخى را به تو تذكر دهم. عايشه گفت: آرى. ام سلمه گفت: آيا به خاطر دارى، روزى من و تو در حضور پيامبر از مكه بازمى گشتيم و چون پيامبر (ص) از گردنه «قديد» فرود آمد در سمت چپ با على در گوشه يى خلوت كرد و چون مدت گفتگوى آنان طول كشيد تو خواستى پيش آن دو بروى و سخن آنان را قطع كنى، ترا از آن كار بازداشتم، نپذيرفتى و به آن دو هجوم بردى. اندكى بعد گريان برگشتى، پرسيدم: ترا چه شده است؟ گفتى: در حالى كه آن دو آهسته سخن مى گفتند شتابان پيش رفتم و به على گفتم: از نه شبانروز زندگى پيامبر فقط يك شبانروز آن به من تعلق دارد، اينك اى پسر ابى طالب! چرا مرا با اين يك روز خودم آزاد نمى گذارى؟ در اين هنگام پيامبر (ص) خشمگين و در حالى كه از خشم چهره اش سرخ شده بود روى به من كرد و فرمود: برجاى خود برگرد! به خدا سوگند، هيچكس از افراد خانواده من و مردم ديگر على را دشمن نمى دارد مگر اينكه از ايمان بيرون است و من پشيمان و درمانده برگشتم. عايشه گفت: آرى اين موضوع را به ياد دارم.

ام سلمه گفت: باز موضوع ديگرى را به ياد تو بياورم. آيا به خاطر دارى كه من و تو در خدمت پيامبر بوديم، تو مشغول شستن سر پيامبر بودى و من مشغول تهيه كشك و خرما- كه آن را دوست مى داشت- بودم، در همان حال پيامبر سر خود را بلند كرد و فرمود: «اى كاش مى دانستم كه كداميك از شما صاحب آن شترى هستيد كه موهاى دمش انبوه است و سگان حواب بر او پارس مى كنند و او از راه راست منحرف است.» من دست خود را از ميان كشك و خرما بيرون كشيدم و گفتم: از اين موضوع به خدا و رسول خدا پناه مى برم! سپس پيامبر بر پشت تو زدند و فرمودند: «برحذر باش كه تو آن زن نباشى.» سپس خطاب به من فرمودند: «اى دختر ابى اميه، مبادا كه تو آن زن باشى، اى حميراء (عايشه) توجه داشته باش كه من تو را از آن كار بيم دادم و برحذر داشتم!»

عايشه گفت: آرى اين را هم به ياد دارم.

ام سلمه گفت: اين موضوع را هم به ياد تو آورم كه من و تو در سفرى همراه رسول خدا بوديم، على در آن سفر عهده دار نگهدارى كفشها و جامه هاى پيامبر (ص) بود كه آنها را مرمت مى كرد و مى شست. قضا را يكى از كفشهاى پيامبر سوراخ شد، على آن را برداشت و در سايه خاربنى نشست و به مرمت آن مشغول شد. در اين هنگام پدرت همراه عمر آمدند و اجازه خواستند. من و تو پشت پرده رفتيم، آن دو وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با پيامبر سخن گفتند، سپس گفتند: اى رسول خدا، ما نمى دانيم تو چه مدت ديگر با ما خواهى بود، اگر مصلحت مى دانى به ما بگو پس از تو چه كسى خليفه ما خواهد بود تا پس از تو او براى ما پناهگاه باشد، پيامبر (ص) به آن دو فرمود: همانا كه من هم اكنون جايگاه او را مى بينم و اگر او را معرفى كنم از او پراكنده خواهيد شد، همانگونه كه بنى اسرائيل از هارون بن عمران متفرق شدند. آن دو سكوت كردند و بيرون رفتند و چون ما از پس پرده بيرون آمديم تو كه نسبت به پيامبر از ما گستاختر بودى، گفتى: اى رسول خدا، چه كسى خليفه ايشان خواهد بود؟ فرمود: مرمت كننده كفش. به دقت نگريستيم كسى جز على نديديم. تو گفتى: اى رسول خدا، من كسى جز على را نمى بينيم. فرمود: آرى هموست. عايشه گفت: اين را هم به خاطر دارم. ام سلمه گفت: بنابراين، خروج و قيام تو چه معنى دارد؟ عايشه گفت به منظور اصلاح ميان مردم مى روم و به خواست خداوند در اين كار اميد اجر دارم. ام سلمه گفت: خود دانى. عايشه از پيش او برگشت.

ام سلمه آنچه را گفته بود و پاسخى را كه شنيده بود براى على عليه السلام نوشت.

مى گويم: اگر بگويى كه اين موضوع نص صريح بر امامت على عليه السلام است، بنابراين، تو و ياران (معتزلى) تو در اين باره چه مى گوييد؟

مى گويم: هرگز اين موضوع آنچنان كه تو پنداشته اى نص نيست، زيرا پيامبر نفرموده است او را خليفه كردم. بلكه فرموده است: «اگر مى خواستم كسى را خليفه كنم او را خليفه مى كردم» و معنى اين كلام حصول استخلاف نيست. البته مصلحت مكلفان در آن بوده اگر پيامبر (ص) مامور مى بودند كه در مورد امام پس از خود نصى اظهار فرمايد و اين هم به مصلحت آنان بوده است كه چون پيامبر (ص) آنان را با آراء خودشان واگذاشته و كسى را معين نفرموده است آنان براى خود هر كسى را كه خواسته اند انتخاب كنند.

[جاى تعجب است كه ابن ابى الحديد سخن پيامبر (ص) را چنان كه فرموده اند نياورده است و از سبب خوددارى ايشان سكوت كرده است.
]




  • نيكخواهان دهند پند وليك
    نيكبختان بوند پند پذير



  • نيكبختان بوند پند پذير
    نيكبختان بوند پند پذير



م.

هشام بن كلبى در كتاب الجمل خويش آورده است كه ام سلمه از مكه نامه يى به على عليه السلام نوشته و در آن چنين گفته است:

اما بعد، طلحه و زبير و پيروان ايشان كه پيروان گمراهى هستند مى خواهند همراه عايشه به بصره بروند. عبدالله بن عامر بن كريز هم همراه ايشان است. او مى گويد: عثمان مظلوم كشته شده است و آنان خونخواه اويند. خداوند با نيرو و ياراى خود آنان را مكافات خواهد فرمود. و اگر نه اين است كه خداوند ما را از خروج نهى فرموده است و فرمان داده است كه در گوشه خانه بنشينيم بيرون آمدن در خدمت تو را رها نمى كردم و از يارى تو بازنمى ايستادم. اينك پسر خودم عمر بن ابى سلمه را كه همچون خودم و جان من است به حضورت گسيل داشتم. اى اميرالمومنين! نسبت به او سفارش به خير فرماى.

گويد: چون عمر بن ابى سلمه به حضور على (ع) رسيد على او را گرامى داشت و عمر همچنان در خدمت على عليه السلام بود و در همه جنگهاى آن حضرت با او بود. اميرالمومنين او را به امارت بحرين گماشت و به يكى از پسر عموهايش فرمود: شنيده ام عمر بن ابى سلمه شعر مى گويد، چيزى از شعر او براى من بفرست. او ابياتى را فرستاد كه بيت نخست آن چنين بود:

«اى اميرالمومنين، اينك كه مرا بلندآوازه فرمودى خويشاوندى ترا پاداشى سرشار ارزانى داراد!»

گويد: على عليه السلام از شعر او تعجب كرد و او را استحسان فرمود.

نامه ام سلمه به عايشه

از جمله سخنان مشهورى كه گفته شده اين است كه ام سلمه- كه رحمت خدا بر او باد- براى عايشه نامه زير را نوشته است:

[اين گفتگو يا نامه ام سلمه با عايشه در منابع كهن قرن سوم و چهارم هجرى آمده و چون از لحاظ لغوى مشكل است لغات آن در كتابهاى غريب الحديث توضيح داده شده است. براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به اسكافى، المعيار و الموازنه، ص 27 و ابن قتيبه، الامامه و السياسه، ج 1، ص 55 و غريب الحديث او و صدوق، معانى الاخبار، ص 375 و شيخ مفيد، الجمل (ص 142 ترجمه آن) و اختصاص، ص 116، چاپ استاد محترم آقاى غفارى، بدون تاريخ. همچنين رجوع كنيد به علامه مجلسى (ره) بحارالانوار، ج 32، ص 149 تا 170، چاپ استاد محترم حاج شيخ محمد باقر محمودى. م.
]

«همانا تو سپر و دژ ميان رسول خدا (ص) و امت اويى و حجاب براى تو به پاس حرمت او مقرر شده است. قرآن دامنت را برچيده و جمع كرده است، آن را آشكار مساز. در گوشه خانه ات بنشين و دامن خود را به صحرا مكش. اگر سخنى از پيامبر (ص) را فرايادت آورم- كه آن را مى دانى- چنان خواهى شد كه گويى مار سياه و سپيد ترا گزيده است وانگهى اگر رسول خدا (ص) ترا ببينند كه بر شتر تندرو نشسته اى و از آبشخورى به آبشخورى مى روى و عهد او را رها كرده و پرده اش را دريده اى چه خواهى گفت؟ همانا ستون دين بر زنان پابرجا نمى شود و رخنه آن با ايشان ترميم نمى گردد. صفات پسنديده زنان آهسته و پوشيده سخن گفتن و شرم و آزرم است. گوشه ى خانه ات را آرامگاه خود قرار بده تا رسول خدا را بر آن حال ديدار كنى.

عايشه گفت: من به خيرخواهى و پند و اندرز تو آگاهم و بدانگونه كه پنداشته اى نيست. من از انديشه ى تو ناآگاه نيستم، كه اگر درنگ كنم و بمانم گناهى نيست و اگر بيرون بروم به قصد اصلاح ميان دو گروه از مسلمانانم.

اين موضوع را ابومحمد بن قتيبه در كتاب خود كه در «غريب الحديث» تصنيف كرده است در باب ام سلمه به اين شرح كه برايت مى آورم نقل كرده است.

چون عايشه آهنگ بصره كرد، ام سلمه پيش او رفت و به او چنين گفت:

«همانا كه تو دژ ميان رسول خدا و امت اويى و حجاب تو بر پايه حرمت آن حضرت استوار شده است. قرآن دامنت را جمع كرده است، آن را آشكار مساز. در گوشه خانه خود آرام بگير و دامن بر صحرا ميفشان. خداوند خود پاسدار اين امت است. اگر رسول خدا مى خواست در اين باره به تو سفارشى فرمايد بدون ترديد مى فرمود بلكه ترا از سير و سفر در شهرها نهى فرموده و اينك كژروى مى كنى، كژروى. پايه و ستون اسلام بر فرض كه كژى پيدا كند با زنان راست و استوار نمى شود و اگر رخنه يى پيدا كند با آنان ترميم نمى گردد. كارهاى پسنديده ى زنان دامن زير پاى كشيدن، آزرم و كوتاه گام برداشتن است. اگر پيامبر (ص) ترا در صحرا و فلاتها بر ناقه تندرو ببيند كه از آبشخورى به آبشخور ديگر مى روى به او چه خواهى گفت؟ سير و حركت تو در نظر خداوند است و سرانجام در رستاخيز به حضور پيامبر خواهى رسيد در حالى كه پرده حجاب را دريده و عهد او را ترك كرده اى. اگر من اين راهى را كه تو مى پيمايى بپيمايم و سپس به من گفته شود به بهشت درآى، از اينكه محمد (ص) را در حالى ديدار كنم كه حجاب او را دريده باشم، آزرم خواهم كرد و آن حجاب را او بر من مقرر داشته است. اينك خانه خود را دژ خود و پوشش خود را آرامگاه خويش قرار ده تا به همان حال او را ديدار كنى و تو در آن حال بيشتر مطيع فرمان خدا خواهى بود و بيشتر يارى مى دهى از اينكه مرتكب كارى شوى كه دين آنرا جايز و روا ندانسته است. بنگر آنچه را كه در دين جايز و رواست انجام دهى و اگر براى تو سخنى را كه خود مى دانى بگويم چنان خواهد بود كه مار پير و سياه و سپيد ترا گزيده باشد.»

[ابن ابى الحديد در بيش از دو صفحه، مشكلات لغوى و اصطلاحى را توضيح داده است كه در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت. م.
]

عايشه گفت: پند و خيرخواهى ترا مى دانم ولى كار آنچنان كه تو پنداشته اى نيست و بسيار راه خوبى است. راهى كه در آن دو گروهى كه مى خواهند جنگ كنند به من متوسل شده اند، تا اصلاح كنم، بنابراين اگر در خانه بنشينم عيبى ندارد و اگر هم بيرون روم در كارى است كه مرا از آن چاره نيست و بايد از اينگونه كارها انجام دهم.

مى گويم: اين سخن عايشه سخن كسى است كه براى خروج و قيام معتقد به فضيلت است با آنكه مى داند خطا و اشتباه است و بر آن پافشارى مى كند.

چون عايشه آهنگ حركت به سوى بصره كرد براى او در جستجوى شتر تنومندى برآمدند كه هودج او را بر دوش كشد. يعلى بن اميه شتر معروف خود را كه نامش «عسكر» و بسيار تنومند و قوى بود آورد. عايشه چون آن شتر را ديد پسنديد. شتربان با عايشه درباره قوت و استوارى آن شتر به گفتگو پرداخت و ضمن آن نام شتر را بر زبان آورد. عايشه همينكه كلمه «عسكر» را شيد انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و گفت: آنرا ببريد، مرا به آن نياز نيست. و به ياد آورد كه پيامبر (ص) براى او از اين شتر نام برده و او را از سوار شدن بر آن منع كرده است. عايشه دستور داد شتر ديگرى براى او پيدا كنند و چون شترى كه شبيه او باشد پيدا نشد جل و روپوش آن شتر را عوض كردند و به عايشه گفتند: شترى نيرومندتر و پرنيروتر از آن برايت پيدا كرديم و همان شتر را پيش او آوردند كه به آن راضى شد.

ابومخنف مى گويد: عايشه به حفصه هم پيام فرستاد و از او خواست خروج كند و همراه او حركت كند. خبر به عبدالله بن عمر رسيد. پيش خواهر آمد و سوگندش داد كه چنان نكند و او پس از اينكه آماده ى حركت شده بود ماند و بارهايش را پياده كردند.

مالك اشتر از مدينه خطاب به عايشه كه در مكه بود چنين نوشت:

اما بعد، همانا تو همسر رسول خدا صلوات الله عليه و آله هستى و آن حضرت ترا فرمان داده است كه در خانه خود آرام و قرار بگيرى، اگر چنان كنى براى تو بهتر است و اگر بخواهى چوبدستى خود را بر دست گيرى و روپوش خود را فروافكنى و براى مردم خود را آشكار سازى من با تو جنگ خواهم كرد تا ترا به خانه ات و جايگاهى كه خدايت براى تو پسنديده است برگردانم.

عايشه در پاسخ او نوشت: اما بعد، تو نخستين عربى هستى كه آتش فتنه را برافروخت و به تفرقه فراخواند و با پيشوايان مخالفت كرد و براى كشتن خليفه كوشش كرد. بخوبى مى دانى كه خداوند عاجز نيست و از تو انتقام خون خليفه مظلوم را خواهد گرفت. نامه تو به من رسيد آنچه را در آن بود فهميدم و بزودى خداوند شر تو و شر كسانى را كه در گمراهى و بدبختى به تو تمايل دارند از من كفايت خواهد فرمود. ان شاء الله.

ابومخنف مى گويد: چون عايشه در مسير خود به منطقه حواب- كه نام آبى از خاندان عامر بن صعصعه است- رسيد سگها بر او پارس كردند، تا آنجا كه شتران سركش رم كردند. يكى از همراهان عايشه به ديگران گفت: مى بينيد سگهاى حواب چه بسيارند و پارس كردن آنان چه شديد است؟ عايشه لگام شتر را گرفت و گفت: اينها سگهاى حواب هستند. مرا برگردانيد، برگردانيد كه شنيدم رسول خدا چنين مى فرمود... و آن خبر را يادآور شد. كسى از ميان قوم به او گفت: خدايت رحمت كناد! آرام باش كه از حواب گذشته ايم. عايشه گفت: آيا گواهى داريد؟ براى او پنجاه عرب بيابانى را آوردند و به آنان جايزه يى دادند و همگى براى او سوگند خوردند كه اينجا آب حواب نيست و عايشه به راه خود ادامه داد. و چون عايشه و طلحه و زبير به ناحيه «حفر ابى موسى» كه نزديك بصره است رسيدند، عثمان بن حنيف كه در آن هنگام كارگزار على عليه السلام بر بصره بود، ابوالاسود دوئلى را پيش آنان فرستاد تا از نيت ايشان آگاه گردد. او پيش عايشه رفت و از سبب حركتش پرسيد. گفت: درصدد خونخواهى عثمانم. ابوالاسود گفت: كسى از كشندگان عثمان در بصره نيست. گفت: راست مى گويى آنان در مدينه و همراه على بن ابى طالب هستند، من آمده ام تا مردم بصره را براى جنگ با او آماده و تحريض كنم. چگونه است كه از تازيانه عثمان كه بر شما اصابت مى كرد خشمگين شويم و از شمشيرهاى شما براى عثمان به خشم نياييم؟ ابوالاسود به او گفت: ترا با تازيانه و شمشير چه كار؟ تو بازداشته ى رسول خدايى و به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگيرى و كتاب پروردگارت را تلاوت كنى. جنگ و جهاد بر زنان نيست و خونخواهى بر عهده ايشان نهاده نشده است و همانا على به عثمان از تو سزاوارتر و از لحاظ خويشاوندى نزديكتر است، هر دو از اعقاب عبدمناف اند. عايشه گفت: من بازنمى گردم تا كارى را كه بر آن آمده ام انجام دهم. اى ابوالاسود! آيا مى پندارى كسى اقدام به جنگ با من خواهد كرد؟ ابوالاسود گفت: آرى به خدا سوگند، جنگى كه سست ترين حالت آن هم بسيار شديد خواهد بود.

گويد: ابوالاسود برخاست و پيش زبير آمد و گفت: اى اباعبدالله! مردم ترا چنان ديده اند كه روز بيعت با ابوبكر قبضه شمشيرت را در دست داشتى و مى گفتى: هيچكس براى خلافت سزاوارتر از پسر ابى طالب نيست. اين حال تو كجا و آن كجا؟ زبير سخن از خون عثمان به ميان آورد. ابوالاسود گفت: آن چنان كه به ما خبر رسيده است تو و دوستت (طلحه) عهده دار آن كار بوده ايد. زبير به ابوالاسود گفت: پيش طلحه برو و بشنو چه مى گويد. او پيش طلحه رفت و ديد در گمراهى خويش خيره سر است و بر جنگ اصرار مى ورزد. او پيش عثمان بن حنيف برگشت و گفت: جنگ است، جنگ، براى آن آماده باش. چون على عليه السلام در بصره فرود آمد عايشه به زيد بن صوحان عبدى چنين نوشت:

[زيد بن صوحان برادر صعصعه بن صوحان و مورد كمال مهر و محبت حضرت امير (ع) بوده است. او در جنگ جمل در ركاب آن حضرت شهيد شد. رجوع كنيد به اختيار معرفه الرجال شيخ طوسى (ره)، ص 67، كه اين نامه هم در آن آمده است. م.
]

«از عايشه دختر ابوبكر صديق و همسر پيامبر (ص) به پسر خالص خود، زيد بن صوحان. اما بعد، در خانه خود اقامت كن و مردم را از يارى على بازدار و بايد از تو اخبارى به من برسد كه دوست مى دارم، كه تو در نظر من مطمئن ترين افراد خاندانم هستى. والسلام.»

زيد در پاسخ او نوشت: از زيد بن صوحان، به عايشه دختر ابوبكر. اما بعد، همانا خداوند به تو فرمانى داده است و به ما فرمانى. به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگيرى و به ما فرمان داده است جهاد كنيم. نامه ات به من رسيد كه در آن به من دستور داده بودى خلاف آنچه خداوند به من فرمان داده است رفتار كنم و در آن صورت كارى را كه خداوند براى تو مقرر داشته است من انجام مى دهم و كارى را كه خداوند مرا به آن فرمان داده است تو انجام مى دهى. بنابراين فرمان تو اطاعت نمى شود و نامه تو بدون پاسخ است. والسلام.

اين دو نامه را شيخ ما ابوعثمان عمرو بن بحر جاحظ از قول شيخ ما ابوسعيد حسن بصرى روايت كرده است.

عايشه در جنگ جمل سوار بر شترى شد كه نامش عسكر بود. در هودجى نشست كه بر آن شاخه هاى درخت نصب كرده بودند و روى آن پوست پلنگ كشيده بودند و روى آن زره آهنى نصب كرده بودند.

شعبى، از مسلم بن ابى بكره، از پدرش، ابى بكره نقل مى كند كه مى گفته است: چون طلحه و زبير به بصره آمدند نخست شمشير خويش را بر شانه آويختم و قصد يارى دادن آن دو را داشتم و چون پيش عايشه رفتم ديدم او امر و نهى مى كند و در واقع فرمان، فرمان اوست. حديثى را به خاطر آوردم كه از پيامبر (ص) شنيده بودم كه مى فرمود: «هرگز گروهى كه كار ايشان را زن تدبير كند رستگار نخواهند شد». برگشتم و از ايشان كناره گرفتم. اين خبر به صورت ديگرى هم روايت شده كه چنين است: «گروهى پس از من خروج مى كنند كه سالارشان زن است. هرگز رستگار نمى شوند».

گويد: رايت سپاه عايشه در جنگ جمل همان شتر او بود و رايتى نداشتند.

هنگامى كه مردم روياروى يكديگر صف كشيده بودند و آماده جنگ مى شدند عايشه سخنرانى كرد و چنين گفت:

اما بعد، ما بر عثمان تازيانه زدن او و اينكه نوجوانان را به فرماندهى مى گماشت و مراتع را قرقگاه قرار مى داد عيب مى شمرديم. شما از او خواستيد رضايت شما را جلب كند و پذيرفت و پس از اينكه او را همچون جامه پاك ساختيد و شستيد بر او تاختيد و خون او را به حرام ريختيد. به خدا سوگند مى خورم كه او از همه شما پاك دامن تر و در راه خدا پرهيزگارتر بود.

[بخشى از اين سخن را ابن اثير در النهايه فى غريب الحديث، ج 2، ص 208، چاپ اسماعيليان، قم، 1364 ش آورده است. م.
]

و چون دو گروه روياروى يكديگر ايستادند على عليه السلام سخنرانى كرد و چنين فرمود: شما جنگ را با اين قوم شروع مكنيد تا ايشان شروع كنند كه به لطف خداوند شما بر حجت و برهانيد. خوددارى شما از شروع جنگ و اقدام آنان به جنگ حجت ديگرى است و چون با آنان جنگ كرديد هيچ زخمى و مجروحى را مكشيد و اگر ايشان را شكست داديد و گريختند، هيچ گريخته و پشت به جنگ داده اى را تعقيب مكنيد و هيچ عورتى را برهنه مسازيد و هيچ كشته يى را مثله مكنيد و چون به قرارگاه ايشان رسيديد هيچ پرده يى را مدريد و وارد خانه يى مشويد و از اموال ايشان چيزى مگيريد و هيچ زنى را با آزار خود به هيجان مياوريد. اگر چه به شما و اميران و نيكوان شما دشنام دهند كه آنان ناتوان هستند. به ما در آن روزگار كه زنان مشرك بودند فرمان داده مى شد از ايشان دست بداريم و اگر مردى بر زنى با چوبدستى و تركه هم مى زد او و فرزندانش را پس از او سرزنش مى كردند.

افراد قبيله ضبه اطراف شتر كشته شدند آنچنان كه همه افراد مهم آنان از بين رفتند. افراد قبيله ازد لگام شتر را گرفتند. عايشه پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: ازد. گفت: صبر پيشه سازيد كه آزادگان صبر مى كنند. عايشه مى گفت: من نصرت و پيروزى را در ضبه مى ديدم و چون آنان را از دست دادم بر من ناخوش آمد و ازد را بر آن كار تشويق كردم و جنگى سخت كردند. و شتر را از هر سو تيرباران مى كردند آنچنان كه هودج به شكل خارپشتى شد.

چون مردم كنار لگام شتر نابود مى شدند و دستها بريده و جانها از بدنها خارج مى شد، على عليه السلام فرمود: مالك اشتر و عمار را پيش من فراخوانيد. آن دو آمدند. فرمود: برويد اين شتر را پى كنيد كه تا آن زنده باشد آتش جنگ فرونمى نشيند، آنان شتر را قبله خود قرار داده اند. آن دو رفتند، دو جوان هم از قبيله مراد همراه ايشان بودند كه نام يكى از آن دو عمر بن عبدالله بود. آنان همواره به مردم ضربه مى زدند تا آنكه به كنار شتر راه پيدا كردند و آن مرد مرادى بر پى هاى شتر ضربه زد. شتر با بانگى سخت روى پاهاى خود نشست و سپس به پهلو غلتيد و مردم از اطراف آن گريختند. على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد بندهاى هودج را ببريد و سپس به محمد بن ابى بكر فرمود: خواهرت را از من كفايت كن. محمد او را سوار كرد و در خانه عبدالله بن خلف خزاعى مسكن داد.

على عليه السلام عبدالله بن عباس را پيش عايشه گسيل داشت و به او پيام و فرمان داد كه به مدينه برود. گويد: رفتم و چون بر عايشه وارد شدم براى من چيزى كه بر آن بنشينيم ننهاد، من خود تشكچه يى را كه ميان بارهايش بود برداشتم و بر آن نشستم. گفت اى ابن عباس! برخلاف سنت رفتار كردى، در خانه ما بدون اجازه ما بر تشكچه ما نشستى. من گفتم: اينجا آن خانه تو كه خداوندت فرمان داده است در آن آرام بگيرى نيست و اگر خانه تو مى بود بر تشكچه تو بدون اجازه ات نمى نشستم. سپس گفتم: اميرالمومنين مرا پيش تو فرستاده و به تو فرمان مى دهد به مدينه كوچ كنى. گفت: اميرالمومنين كيست! اميرالمومنين عمر بود. گفتم: عمر و على. گفت: من نمى پذيرم. گفتم: به خدا سوگند، اين خوددارى تو كوتاه مدت و پرمشقت و كم بهره بود و شومى و نافرخندگى آن آشكار و اين نپذيرفتن تو بيشتر از زمان دوشيدن ميشى طول نكشيد و چنان شدى كه نه فرمان بدهى و نه از چيزى نهى كنى و نه چيزى مى گيرى و نه مى توانى ببخشى و تو آن چنانى كه آن مرد اسدى سروده است:

«همواره اهداء قصايد ميان ما بر ياد خوش دوستان و فراوانى القاب بود تا آنكه تو آنرا رها كردى، گويى كار تو در هر انجمنى همچون وز وز مگس است»

[آنچه در متن آمده داراى اشتباهاتى است كه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم به آن توجه نكرده است. گفتگوى ميان ابن عباس و عايشه در منابع كهن از جمله: در رجال كشى، ضمن شرح حال ابن عباس، ص 55، چاپ نجف و به نقل از آن در بحارالانوار، ج 32، ص 269، چاپ استاد محمد باقر محمودى و در اختيار معرفه الرجال شيخ طوسى، ص 59، چاپ استاد حسن مصطفوى، مشهد، 1348 ش با تفصيل بيشترى آمده است. مرحوم علامه مجلسى هم مواردى را توضيح داده است دو بيت مذكور هم در ثمار القلوب فى المضاف و المنسوب ثعالبى، ص 397، چاپ قاهره، 1326 ق آمده و به حضرمى بن عامر اسدى نسبت داده شده است. و در ترجمه از اين آثار استفاده كردم. م.
]

ابن عباس مى گويد: عايشه چنان گريست كه صداى گريه اش از پشت پرده شنيده شد و گفت: من شتابان به خواست خداوند متعال به سرزمين خود برمى گردم. به خدا سوگند، هيچ سرزمينى براى من ناخوش تر از سرزمينى كه شما در آن باشيد نيست. گفتم: به چه سبب؟ به خدا سوگند، ما ترا مادر مومنان و پدرت را صديق مى دانيم. گفت: اى ابن عباس آيا به وجود پيامبر (ص) به من منت مى گزارى؟ گفتم: چرا نبايد منت بگزارم كه اگر او از تو مى بود بر من به وجود او منت مى نهادى.

سپس به حضور على عليه السلام رسيدم و سخنان عايشه را به او گفتم. شاد شد و به من فرمود «فرزندانى كه برخى از نسل برخى ديگرند و خداى شنواى داناست»

[سوره آل عمران آيه 31. و در روايت ديگرى فرمود: من به تو دانا بودم كه ترا فرستادم.
]

/ 314