معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 91 *****
محل سلوك و پيمودن راه لقاى خدا و به دست آوردن علم ضرورى به آيات او است  و تا به عالم ديگر منتقل نشود به ملاقات پروردگارش نائل نمى شود ، همچنانكه فرموده:
     " يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه!"(6/انشقاق)
      و در اين معنا آيات بسيار ديگريست كه دلالت دارند بر اينكه مرجع و بازگشت و منتهاى همه به سوى اوست و همه در تلاش رسيدن به اويند .
     اين است آن علم ضرورى مخصوصى كه خداى تعالى آن را در باره خود اثبات نموده و از آن به رؤيت و لقاء تعبير فرموده است ، حال اين تعبير به نحو حقيقت است يا مجاز ، بحث از آن خيلى داراى اهميت و مورد احتياج ما نيست ، هر چه هست باشد ، ما اينقدر مى دانيم كه به شهادت قرائنى كه ذكر كرديم مقصود از رؤيت ، آن علم ضرورى مخصوص است ، حال اگر اين تعبير به نحو حقيقت باشد قهرا قرائن مذكور قرائن معينه مى شود و اگر به نحو مجاز باشد قرينه هاى صارفه خواهد بود .
     آن نكته اى كه قابل توجه است اين است كه قرآن كريم اولين كتابى است كه از روى اين حقيقت پرده برداشته و به بى سابقه ترين بيانى اين راز را آشكار ساخته است ، چون در كتابهاى آسمانى قبل از قرآن اثرى از اين راز ديده نمى شود و اصلا در پى اثبات اين قسم علم به خدا بر نيامده اند ، كتب فلاسفه اى هم كه در پيرامون اينگونه مسائل صحبت مى كنند از اين نكته و اين حقيقت خالى است ، چرا كه در نزد فلاسفه علم حضورى منحصر است به علم هر چيزى به خودش ، آرى اين منتى است كه اسلام و كتاب آسمانيش در تنقيح معارف الهى بر بشر دارد !
الميزان ج : 8  ص : 304
تحليل روايتى  درباره:    رؤيت خدا
     در اين بحث پاره اى از روايات را كه در معناى رؤيت قلب از ائمه اهل بيت عليهم السلام وارد شده نقل مى كنيم:
     مرحوم صدوق در كتاب توحيد و امالى به سند خود از حضرت رضا عليه السلام روايت كرده كه در ضمن خطبه اى از خطبه هاى خود فرمود:
- خداوند يگانه است اما نه يگانه عددى!
- او ظاهر است، اما ظهورش مانند ظهور ساير موجودات نيست كه ما به مباشرت خود آنها را مى بينيم!
- او متجلى است، اما تجليش مانند تجلى و طلوع خورشيد و ماه نيست تا در انتظار طلوعش به جستجو بر آييم!
- او باطن است اما باطن بودنش مانند غروب آفتاب و يا غيبت ساير موجودات به مفارقت و جدا شدن نيست!

***** صفحه 92 *****
     مؤلف: داستان تجلى دائمى خداى تعالى براى تمامى موجودات و مخلوقات خود در كلمات امير المؤمنين و ساير ائمه عليهم السلام مكرر آمده و ما در مباحث توحيد در ذيل آيه:" لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثة!"(73/مائده) پاره اى از آن كلمات را در الميزان ايراد نموديم .
     و نيز در كتاب توحيد به سند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در ضمن مطالبى كه در باره توحيد ايراد نموده چنين فرموده است:
-  خداى تعالى واحد و صمد است!
- ازلى و صمدى است!
- او را ظلى نيست تا نگاهش بدارد، بلكه او است كه هر چيزى را به ظلش نگاه مى دارد!
- او عارف به هر مجهول و خودش معروف در نزد هر جاهل است!
- نه او در خلق خويش است و نه خلقش در او است!
     مؤلف: ظاهر اينكه فرمود: معروف در نزد هر جاهل است اين است كه او را در نزد مخلوقاتش معرفتى است كه هيچگاه دستخوش غفلت نمى شود  و در پس پرده جهل قرار نمى گيرد ، بخلاف معرفتى كه از طريق استدلال حاصل مى شود  و در نتيجه وقتى صورت برهان از صفحه ذهن محو شود معرفت نيز از بين مى رود ، اين در صورتى است كه مقصود از جمله مذكور اين باشد كه انسان در باره هر چيز جاهل باشد نسبت به پروردگارش جاهل نيست و اما اگر مقصود از آن اين باشد كه خداى سبحان نزد هر جاهلى معروف است هر چند خودش از معرفت خود غافل باشد گفتار ما كه منظور از معرفت ، معرفت حاصله از استدلال نيست روشن تر خواهد بود.
     و كلمه ظل در آنجا كه فرمود: او را ظلى نيست تا نگاهش بدارد ...! اصطلاحى است در ميان ائمه هدى عليهم السلام و مقصود از ظل چيزى، حد آن چيز است، به همين جهت آن را از خداى سبحان نفى و در باره غير او اثبات كردند .
     امام باقر عليه السلام آن را در پاره اى از احاديث ذر و احاديث طينت تفسير نموده و از آن جمله فرموده: خداى تعالى طايفه اى از بندگان خود را از طينت بهشت و طايفه ديگرى را از طينت آتش خلق فرمود، آنگاه همه آنان را در ظلال قرار داد! پرسيدند ظلال چيست؟ فرمود: هيچ سايه خود را در آفتاب نديده ايد؟ سايه شما چيزي است ولى چيزى نيست! خواسته اند بفرمايند ظل همان حدود وجودى موجودات است كه بنظر مى رسد چيزى غير وجود آنها است و حال آنكه نيست، مانند سايه كه بنظر مى رسد غير خود انسان است و حال آنكه نيست، آرى حدود وجودى موجودات غير از تعينات آنها چيز ديگرى نيست، ليكن در عين اينكه چيزى نيست اگر نباشد موجودى به وجود در نمى آيد. بعيد نيست كه ائمه عليهم السلام اين اصطلاح را از آيه ظلال اقتباس كرده باشند .

***** صفحه 93 *****
     و در كتاب ارشاد و غير آن از امير المؤمنين عليه السلام روايت شده كه در ضمن يكى از كلمات خود فرموده است: خداوند بزرگتر از آن است كه از چيزى پوشيده و پنهان شود و يا چيزى از او پوشيده بماند!
     و نيز از همان جناب روايت شده كه فرمود: من هيچ چيزى را نديدم مگر آنكه قبل از ديدن آن ، خدا را ديدم!
     و نيز فرموده: من هرگز پروردگارى را كه نديده باشم عبادت نمى كنم!
     و در نهج البلاغه از آنجناب نقل شده كه فرمود: ديدگان او را به رؤيت بصرى نديده  و ليكن دلهاست كه او را به حقيقت ايمان ديدار كرده است!
     و در كتاب توحيد به سند خود از ابى بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق عليه السلام پرسيدم آيا مؤمن در روز قيامت خدا را مى بيند؟ فرمود: آرى قبل از قيامت او را ديده اند!
     عرض كردم چه وقت؟ فرمود: در آن موقعى كه از ايشان پرسيد:
" ا لست بربكم - آيا من پروردگار شما نيستم؟
 و ايشان در جواب گفتند: بلى!" (172/اعراف)
     آنگاه پس از مقدارى سكوت فرمود: مؤمنين او را در دنيا هم مى بينند، مگر تو همين الآن او را نمى بينى؟ عرض كردم: اجازه دارم اين مطلب را از قول شما براى ديگران نقل كنم؟ فرمود: نه! براى اينكه هر كسى معناى اينگونه مطالب را نمى فهمد، آنوقت مردم جاهل گفتارت را شبيه به كفر مى پندارند و نمى فهمند كه رؤيت به قلب غير از رؤيت به چشم است و هيچ با هم ربطى ندارند و خداوند بزرگتر از آن اوصافى است كه ملحدين و مشبهه برايش قائلند!
     مؤلف: از اين روايت بخوبى استفاده مى شود كه مقصود از رؤيت همانطور كه رؤيت به چشم نيست اعتقاد و ايمان قلبى هم كه از راه استدلال كسب مى شود نيست  و اگر لفظ رؤيت در مورد خداى تعالى زياد استعمال نمى شود جهتش همين است كه از اين لفظ معناى رؤيت جسمانى به ذهن عامه مردم تبادر مى كند  و خلاصه اينكه ترس از گمراه شدن مردم مانع شيوع استعمال اين لفظ در مورد خداى تعالى است  و گر نه در مورد خدا نيز حقيقت رؤيت كه عبارت از مشاهده علمى چيزى غير از راه استدلال است ثابت و صادق است ، بلكه تعدادى از روايات هم كه رؤيت خدا را انكار مى كنند به اين لسان انكار شده كه خداى سبحان از طريق فكر ، معلوم و معروف واقع نمى شود .
     و در توحيد به سند خود از امام موسى بن جعفر عليه السلام روايت كرده كه در خلال كلماتى كه در توحيد ايراد فرموده چنين گفتند:
- بين خدا و خلقش غير خود خلق حجابى نيست، پس اگر از خلق خود محجوب شده اين محجوبيش مانند محجوب بودن ماديات بخاطر حائل شدن حائلى نيست! آرى، او از خلقش مستور است بدون سترى مستور، او بزرگ و شايسته بزرگى است و معبودى جز او نيست!
-

***** صفحه 94 *****
     مؤلف: در كتاب علل و كتاب جوامع توحيد همين معنا از حضرت رضا عليه السلام نيز روايت شده و روايت شريفه بالا معرفت حقيقى به خدا و آن معرفتى را كه جهل و خطا و زوال و تغيير نمى پذيرد تفسير نموده و مى فرمايد:
- خداى تعالى از هيچ موجودى پوشيده و نهان نيست مگر بوسيله خود آن موجود - بخلاف ما كه اگر از كسى و يا چيزى پنهان مى شويم بوسيله ديوار و يا چيز ديگرى خود را پنهان مى كنيم - پس در حقيقت حجاب و مانع از مشاهده خداى تعالى خود موجودات هستند!
     آنگاه اضافه مى كند كه ساتريت و حجاب بودن موجودات بطور حقيقت نيست، حجابى است كه نمى بايست حجاب و مانع باشد و خلاصه اينكه مى فهماند: خداى سبحان بايستى براى مخلوقات مشهود باشد، الا اينكه خود بينى مخلوقات، ايشان را از مشاهده خداوند غافل ساخته و نمى گذارد متوجه شوند به اينكه خدا را دائما مشاهده مى كنند!
     آرى ، علم به او هميشه و در هر حال هست و ليكن علم به علم است كه گاهى به خاطر سرگرمى به چيزهاى ديگر مفقود مى گردد!
     در كتاب محاسن به سند خود از محمد بن فضيل روايت كرده كه گفت از امام ابى الحسن عليه السلام پرسيدم آيا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم پروردگار خود را مى ديد؟ فرمود: آرى با دل خود مى ديد، مگر نشنيده اى كلام خداى عز و جل را كه مى فرمايد:" ما كذب الفؤاد ما رأى- دل در آنچه ديده بود دروغ نگفت!" (11/نجم) از اين آيه به خوبى بر مى آيد كه آنجناب پروردگار خود را مى ديده و ليكن نه به چشم سر بلكه به قلب!
     و نيز به سند خود از عبد الاعلى مولى آل سام از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمودند:
-  و هر كه گمان كند كه خدا را شناخته و وقتى از او بپرسند چطور شناختى او در جواب، خدا را به حجاب و يا صورت و يا مثالى تشبيه كند چنين كسى مشرك است، زيرا حجاب و مثال و صورت غير خدا است!
- خداى تعالى واحد است و توحيد او ضرورى است، بنا بر اين، چگونه داراى توحيد است كسى كه او را به غير او شناخته است، تنها راه شناختن خدا اين است كه او را با او و از راه خود او بشناسند، هر كس او را به وسيله غير او بشناسد در حقيقت او را نشناخته، بلكه همان غير را شناخته است، چون ميان خدا و خلايق واسطه اى نيست تا خلايق او را به وسيله آن واسطه بشناسند، خداوند همه عالم را از هيچ آفريده!
- به اسمائى مسمى مى شود و او غير آن اسماء است و اسماء هم غير اوست و اگر به وصفى توصيفش مى كنيم او غير واصف و واصف غير اوست، بنا بر اين هر كس خيال كند كه ايمانش به خداى تعالى ايمان به كسى است كه او را

***** صفحه 95 *****
- نمى شناسد او گمراه از معرفت است، چون مخلوق جز با خدا چيزى را درك نمى كند، پس معرفت به خدا هم جز با خداى تعالى  بدست نمى آيد!
- آرى ، نه خداوند در مخلوقات است و نه مخلوقات در اويند!
     مؤلف : اين روايت معرفت خدا را براى هر موجودى كه داراى درك است هر چند دركش ناچيز باشد اثبات مى كند و آن را به آدميان انحصار نمى دهد ، چون ملاك اين معرفت و راه آن را فكر ندانسته تا در نتيجه مخصوص آدميان باشد و صريحا مى رساند كه انحصار معرفت به فكر و استدلال خود جهل به خدا و شرك خفى به او است.
     بيان اين معنا منوط به يادآورى مقدماتى است كه در همين روايت مى باشد و آن مقدمات يكى اين است كه تعلق گرفتن معرفت انسان به چيزى ادراك همان چيز است ، همچنانكه ادراك چيزى عبارت است از تعلق گرفتن معرفت ما به آن چيز و لا غير .
     پس اگر فرض كنيم كه ما چيزى را به وسيله چيز ديگرى شناخته ايم و آن چيز ديگر واسطه در شناسائى ما بوده پس در حقيقت همين واسطه متعلق ادراك ما قرار گرفته نه آن چيزى كه صاحب اين واسطه بود ، زيرا اگر معرفت بواسطه معرفت به صاحب واسطه هم بوده باشد بايستى به يك معنا واسطه و صاحب واسطه يكى باشند هر چند به اعتبارى ديگر غير هم بوده باشند و تا به يك اعتبار يكى نباشند ممكن نيست معرفت به يكى از آن دو معرفت به ديگرى باشد ، مثلا حسين نامى كه از جلو ما عبور مى كند و ما او را در ذهن خود تصور مى كنيم ، اين صورتى كه از آن شخص در ذهن ما ترسيم مى شود واسطه ميان ما و درك حسين است در عين اينكه به وجهى عين او نيست به وجه ديگرى عين او است زيرا اگر عين او نباشد لازمه اش اين است كه ما حسين را نديده درك نكرده باشيم و در نتيجه تمامى علوم ما جهل بوده باشد .
     و ليكن اين حرف در معرفت خدا جريان ندارد زيرا ميان ما و خداى تعالى چيزى واسطه نيست و در نتيجه ما آن طور كه حسين را درك مى كرديم و به وى معرفت پيدا مى كرديم نمى توانيم به خداوند معرفت پيدا كنيم ، مگر اينكه او را با خود او بشناسيم .
     بنا بر اين ، كسى كه ادعا مى كند من خداى تعالى را بوسيله تفكرات و تصور و تصديق و يا بوسيله آيات خارجى شناخته ام در حقيقت به شرك خفى مبتلا شده چون قائل به وجود واسطه اى بين خدا و خلق شده ، واسطه اى كه نه خدا است و نه خلق خدا و معلوم است كه چنين چيزى بايد مستقل و بى نياز از خدا باشد و يا به عبارتى ديگر خدايى مانند خداى تعالى و شريك او خواهد بود ، پس اگر خداى تعالى به ذات خود شناخته شد كه خوب و گر نه به هيچ وسيله و واسطه ديگرى شناخته نمى شود و چون خداوند بطور مسلم قابل شناختن است پس او شناخته به ذات خويش است ، يعنى معروفيت او و ذات او يك چيز است  و چون محال است كه شناخته نشود لذا ثبوت ذات او عين ثبوت شناخته شدن او است .
     خواهيد پرسيد چطور خداى تعالى قابل شناسائى است و محال است كه شناخته نگردد؟ در جواب براى توضيح مطلب مى گوييم:

***** صفحه 96 *****
     - هيچ موجودى از موجودات و مخلوقات به ذات خود مستقل از خداى تعالى نيست ، نه در خارج و نه در ذهن  و هر موجودى كه ما تصور و فرض كنيم وجودش نظير وجود رابطه اى است كه در جمله عدد چهار جفت است ميان عدد چهار و جفت برقرار است ، همچنانكه رابطه ميان آن دو به هيچ وجهى از وجوه مستقل از آن دو طرف نيست ، همينطور هيچ موجودى مستقل از آفريدگار خود نخواهد بود .
     بنا بر اين ، اگر علم ما و يا علم مخلوق ديگرى به چيزى تعلق بگيرد در همان حال به آفريدگار آن چيز نيز تعلق گرفته ، چون آن چيز هم در خارج و هم در ذهن ما همراه با آفريدگارش است ، چون اگر وجودش متكى به وجود آفريدگارش نباشد خواه ناخواه بايد مستقل از او باشد .
     پس هيچ عالمى پى به معلومى نمى برد مگر اينكه قبل از پى بردن به آن معلوم به وجود آفريدگار آن معلوم پى برده باشد .
     و چون خود آن عالم هم مخلوق است و در عالم بودنش مستقل از خالق خود نيست - چه اگر مستقل از خالقش باشد مخلوق نخواهد بود - پس هم خود عالم در عالم بودنش محتاج به خدا است و هم معلومى كه تحصيل كرده در معلوم بودنش محتاج به خدا است ، به اين معنا كه معلوم هيچ وقت معلوم نمى شود مگر آنكه خالقش معلوم شود  و ما هر چيزى را كه بفهميم و به هر چيزى كه علم پيدا كنيم نخست علم ما به خالق آن چيز تعلق گرفته و در ثانى به خود آن چيز ، همچنانكه خالق آن چيز نخست خودش عالم بود نه اينكه به طفيل علم او ما نيز عالم شده ايم .
     با در نظر گرفتن اين مطلب در آيه شريفه:" و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء !"(255/بقره) و همچنين در كلام امير المؤمنين عليه السلام كه فرمود:" ما رايت شيئا الا و رايت الله قبله - من هيچ چيز نديدم مگر آنكه قبل از ديدن آن چيز خدا را ديدم!" - دقت بفرماييد!
     خلاصه كلام اينكه خداى تعالى معروف و معلوم است به دليل اينكه به حكم ضرورت ثبوت هر علمى به هر معلومى منوط بر اين است كه نخست او معروف و معلوم باشد .
     پس اينكه امام صادق عليه السلام در روايت بالا فرمودند: هر كه گمان كند كه خدا را به حجاب و يا صورت و يا مثالى شناخته او در حقيقت به خدا شرك ورزيده بعيد نيست كه مقصود آنجناب از كلمه حجاب همان واسطه هايى باشد كه فرض كرديم فاصله ميان خدا و عارف به او قرار گيرد  و مراد از صورت ، صورت ذهنى باشد كه هميشه توأم با اوصاف محسوس از قبيل اشكال و الوان و مقادير است  و مراد از مثال ، معانى عقلى و غير محسوس باشد، ممكن هم هست بگوييم مراد از صورت صور محسوس و مراد از مثال صور خيالى است .

***** صفحه 97 *****
     و يا مراد از صورت تصور و مراد از مثال تصديق آن تصور است  و به هر حال روايت به هر كدام از اين چند معنا باشد علوم فكرى را شامل است  و روايات ديگر در اينكه علم فكرى به خداى تعالى احاطه پيدا نمى كند بسيار زياد است .
     مقدمه ديگر جمله خداى تعالى واحد است و توحيدش ضرورى است مى باشد ، زيرا از اين جمله نيز بدست مى آيد كه معرفت با واسطه ، شرك است ، زيرا در چنين معرفت ، چيزى بعنوان واسطه اثبات شده كه نه خالق است و نه مخلوق  و چنين چيزى هر چند به وجهى از وجوه مباين با خدا است ليكن به وجهى ديگر بايد مشارك با او باشد  و اين خود شرك است ، و خداوند كسى است كه هيچ چيزى به هيچ وجهى از وجوه مشارك با او نيست ، تا در نتيجه واحد نباشد  و از قبيل صور علميه نيست ، كه در معنا و حقيقت با معلوم خارجى متحد و در وجوه از آن جدا و در نتيجه مركب از ماهيت و وجود باشد .
     مقدمه ديگر جمله چگونه داراى توحيد است كسى كه او را به غير او شناخته مى باشد ، زيرا در اين جمله خاطر نشان ساخته كه چنين عقيده اى شرك است ، چرا كه ذات خدا را مركب دانسته و براى او شريك اثبات كرده است .
     و نيز جمله تنها راه شناختن خدا اين است كه او را با خود او از راه خود او بشناسند است كه واسطه در معرفت را لغو كرده  و جمله هر كس او را بوسيله غير او بشناسد در حقيقت او را نشناخته بلكه همان غير را شناخته است كه به ضميمه تعليل چون ميان خدا و خلائق واسطه اى نيست مى رساند كه بيرون از خدا و خلايق هيچ موجودى نيست كه خلايق را با خدا مرتبط سازد : خداوند همه عالم را از هيچ آفريده آفريدن او مانند صنع صنعتگران نيست كه مواد تركيبى خارجى به ضميمه نقشه مصنوع در ذهن او ، او را با مصنوعش ارتباط دهد .
     و جمله به اسمائى مسما مى شود و او غير آن اسماء است به منزله دفع اعتراضى است كه ممكن است بشود  و آن اين است كه كسى بگويد : ما اگر خدا را مى شناسيم تنها از راه اسمائى مى شناسيم كه جمال و جلال او را حكايت مى كنند در جمله بالا اين اعتراض را جواب مى دهد به اينكه مسمى شدن به اسماء ، خود اقتضا دارد كه او غير اسماء باشد ، براى اينكه اگر غير اسماء نبود و اسماء عين او و او عين اسماء بود مى بايست معرفت او به اسماءش معرفت خود او باشد نه معرفت او به چيز ديگر.
     جمله او غير واصف و واصف غير او است نيز همين معنا را تاكيد مى كند.
     جمله هر كس خيال كند كه ايمانش به خدا ايمان به كسى است كه او را نمى شناسد اشكالى است كه از طرف صاحب اعتراض بيان شده ، در حقيقت صاحب اعتراض برگشته و مى گويد : ايمان ما به خدا ايمان به امر مجهولى است كه راهى به شناسائى ذات او نداريم ، تنها چيزى كه در اين باره براى ما امكان دارد ايمان به آيات او است ، كه آن را بطور مجاز ايمان به خدا هم مى گوييم ، در حالى كه ايمان به خدا نيست ، جمله او گمراه از معرفت است اشكال بالا را جواب داده و مى فرمايد : چنين كسى نمى فهمد كه چه مى گويد

***** صفحه 98 *****
، براى اينكه او بدون ترديد چيزى را درك مى كند و چنان نيست كه هيچگونه دركى نداشته باشد و چون ناگزير از اقرار به چنين دركى است مى گوييم هيچ مخلوقى هيچگونه دركى ندارد مگر بوسيله خدا پس اين شخص خدا را مى شناسد و گر نه ممكن نبود كه بوسيله خدا چيز ديگرى را بشناسد ، معرفت خدا هم جز بوسيله خود خداى تعالى بدست نمى آيد چون گفتيم هيچ رابطه مشتركى ميان خالق و مخلوق نيست ، آرى نه خدا در مخلوقات است و نه مخلوقات در اويند .
     پس خلاصه مفاد روايت اين شد كه معرفت خداى سبحان براى هر داراى درك و صاحب شعورى ضرورى است ، الا اينكه بسيارى از خلق از اينكه چنين معرفتى دارند غافلند و كسانى هم كه خدا را شناخته و مى فهمند كه خدا را شناخته اند اينگونه افراد به خوبى مى دانند كه خدا را با خود خدا شناخته اند ، بلكه هر چيز ديگرى را هم بوسيله خدا شناخته اند!
     و اين مفاد بعضى از قسمت هايش در روايات ديگرى نيز ديده مى شود و اين قبيل روايات در ميان روايات صادره از ائمه اهل بيت عليهم السلام آنقدر زياد است كه نه مى شود همه را در اينجا نقل كرد و نه حاجتى به نقل آنها است .
     در خاتمه اين بحث خاطر نشان مى سازيم كه اگر ما در مساله رؤيت و ديدن خداى تعالى بحث فلسفى جداگانه اى ايراد ننموديم براى اين بود كه بيانات ائمه عليهم السلام در روايات اين باب خود بياناتى بود فلسفى و با نقل روايات مذكور ديگر حاجتى به ايراد بحث فلسفى جداگانه اى نبود!
الميزان ج : 8  ص :  339

***** صفحه 99 *****


فصل هشتم: پرستش


گفتارى در چند مبحث پيرامون:    پرستش
     بحث 1- گرايش و اطمينان انسان به حس
     انسان در زندگى اجتماعيش بر اساس اعتبار قانون عليت و معلوليت كلى و اعتبار ساير قوانين كلى زندگى مى كند ، قوانينى كه خود او آنها را از اين نظام كلى و محسوس جهان گرفته است ، انسان بر خلاف آنچه كه ما آن را در عملكرد ساير حيوانات مشاهده مى كنيم در تفكر و استدلال و يا در قياس چيدن و نتيجه گرفتن از قياس در چهار ديوارى آنچه حس كرده نمى گنجد بلكه پا را از آن فراتر نهاده و به گرفتن نتايجى بسيار دور مى پردازد .
     انسان در عين حال در فحص و بحث و كنجكاويش آرام نمى گيرد تا در نهايت در باره علت پيدايش اين عالم محسوس كه خود او جزئى از آن عالم است حكمى يا به اثبات و يا به نفى نموده( تا خود را آسوده سازد!) چون مى بيند سعادت زندگى او كه در نظر او هيچ چيزى محبوب تر از آن نيست بر دو تقدير اثبات و نفى فرق مى كند يعنى مى بيند اگر معتقد شود به اينكه براى اين عالم علت فاعله اى به نام خداى عز و جل هست ، سعادت زندگيش جوهر و واقعيتى خواهد داشت كه در صورت نداشتن چنين اعتقادى جوهره و واقعيت زندگيش با فرض اول مختلف مى شود .
     آرى اين معنا بسيار روشن است كه هيچ شباهتى بين زندگى يك انسان خداپرست كه معتقد است به اينكه براى اين عالم صانع و صاحب و معبودى است يكتا و زنده و عليم و قدير ، خدايى كه هيچ چاره اى جز خضوع در برابر عظمت و كبريايى او و عمل بر طبق آنچه او را خشنود بسازد نيست ، با زندگى انسانى ديگر كه مى پندارد اين عالم بى صاحب و بى صانع و افسار گسيخته است به چشم نمى خورد.
     آرى چنين كسى كه براى عالم ، مبدأ و منتهايى قائل نيست براى انسان زندگى اى غير از اين زندگى محدود كه با مرگ خاتمه مى يابد و با فوت باطل مى شود قائل نيست و انسان هيچ موقف و واقعيتى غير از آنچه حيوانهاى زبان بسته دارند ندارد بلكه واقعيت زندگى او نيز در چند كلمه شهوت و غضب و شكم و عورت خلاصه مى شود .

***** صفحه 100 *****
    پس اين اختلاف جوهره حيات و جوهره سعادت زندگى بشر ، انگيزه اى درونى بود تا بشر را به اين فكر بيندازد كه آيا براى هستى معبودى هست يا نه ؟ و به دنبال اين انگيزه ، انگيزه اى ديگر پيدا شده به اينكه در مساله قبلى حكم كند به اينكه آرى عالم را صانعى هست  و آن فطرت خود بشر بود كه حكم مى كرد به اينكه عالم الهى دارد كه تمامى عالم را به قدرت خود خلق كرده و به ربوبيت خود نظامى عمومى در آن جارى ساخته  و به مشيت خود هر موجودى را به سوى غايت و كمالش هدايت نموده و به زودى هر موجودى به سوى پروردگارش كه از ناحيه او نشات گرفته بود بر مى گردد  - توجه بفرمائيد - و آنگاه كه انسان از آنجا كه همه روزه بلكه همه ساعته سر و كارش با حس و محسوسات است و در طول زندگيش فرو رفته در ماده و ماديات است اين انس به ماديات براى او عادتى شده و باعث گشته كه معقولات و ذهنيات خود را نيز قالبى حسى بدهد هر چند كه آن معقولات ، امورى باشد كه حس و خيال هيچ راهى به درك آن نداشته باشد ، مانند كليات و حقايقى كه منزه از ماده است ، علاوه بر سر و كار داشتن همه روزه با ماديات ، علت ديگر اين خطاء اين است كه اصولا انسان از طريق حس و احساس و تخيل ، به معقولات منتقل مى شود ، پس آدمى انيس حس ، و مالوف با خيال است .
     اين عادت هميشگى و غير منفك از انسان ، او را وادار كرد به اينكه براى پروردگارش نيز يك صورتى خيالى تصور كند حال آن صورت چه باشد بستگى دارد به اينكه از امور مادى با چه چيز بيشتر الفت داشته باشد حتى مى بينيم بيشتر موحدين ، كه ساحت رب العالمين را منزه از جسميت و عوارض جسميت مى دانند در عين حال هرگاه مى خواهند به او توجه كنند و يا از ناحيه او چيزى بگويند در ذهن خود براى او صورت خيالى مبهمى تصور مى كنند ، صورتى كه جداى از عالم است ، چيزى كه هست اين است كه تعليم دينى اين خطا را با جمع بين نفى و اثبات و مقارنه بين تشبيه و تنزيه اصلاح نموده و به موحدين آموخته است كه بگويند خداى تعالى چيز هست و ليكن هيچ چيز مثل او نيست ، خداى تعالى قدرت دارد ولى نه چون قدرتى كه خلق او دارد( قدرت در خلق به معناى داشتن سلسله اعصاب است ، اما در خداوند قدرت بدون سلسله اعصاب مى باشد!)
     خداى تعالى علم دارد اما نه چون علمى كه خلق او دارد( خلق اگر علم دارد به خاطر اين است كه داراى بافته هاى مغزى است، اما خداى تعالى علم دارد بدون آنكه داراى بافته هاى مغزى باشد!) و بر همين قياس هر كمالى را براى خدا اثبات مى كند ولى نواقص امكانى و مادى را از او نفى مى نمايد .
     و بسيار كم اتفاق مى افتد كه آدمى متوجه ساحت عزت و كبريايى بشود و دلش خالى از اين مقايسه باشد اينجا است كه مى فهميم خداى هستى به كسى كه دل خود را براى خدا خالص كرده و به غير او به هيچ چيز ديگر دل نبسته و خود را از تسويلات و اغوائات شيطانى دور داشته چه نعمت بزرگى ارزانى داشته است ، خود خداى سبحان در ستايش اينگونه افراد فرموده:

/ 14