***** صفحه 71 *****
و همين خود بهترين شاهد است بر اينكه مراد از تسبيح در آيه شريفه ، صرف دلالت به نفى شريك و نفى جهات نقص نيست ، زيرا خطاب به اينكه و ليكن شما تسبيح ايشان را نمى فهميد يا خطاب به مشركين است يا به تمام مردم( اعم از مؤمن و مشرك) و مشركين در هر حال دلالت اشياء بر وجود آورنده آن را مى فهمد ، در حالى كه آيه كريمه قوه فهم را از آنان نفى مى كند .
پس به سخن اين گروه نمى شود اعتنا كرد كه گفته اند خطاب به مشركين است و مشركين در اثر تدبر نكردن در آيات و كمى انتفاعشان از آن ، فهمشان به منزله عدم فهم ، فرض شده است و همچنين به حرف آنانكه ادعا كرده اند كه : چون مشركين حتى يك معناى از تسبيح را نمى فهميدند از اين نظر قرآن فهم تمامى معناى تسبيح را از ايشان نفى كرده است نمى شود اعتنا كرد زيرا با فهم را بى فهم فرض كردن ، يا بعض را جمع تصور نمودن با مقام احتجاج و استدلال سازگار نيست ، خداى تعالى در آيه قبل ايشان را مخاطب قرار داده تا به حجتش توجه كنند ، آنگاه چطور ايشان را نفهم فرض كرده است ؟ از همه بالاتر اين خود يك نوع مسامحه به خاطر تغليب و يا امثال آن است كه قرآن كريم تحمل آن را ندارد و نمى شود چنين چيزهائى را به آن نسبت داد .
و اما نفى فهم و فقه از مشركين در آيه بعدى كه مى فرمايد:" و اذا قرأت القرآن ...!"(45/اسري) به هيچ وجه نمى تواند مؤيد حرفهاى قبل واقع شود زيرا در آيه مذكور فهم قرآن را از ايشان نفى مى كند و فهم قرآن چه ربطى به فهميدن دلالت مخلوق بر خالق و بر منزه بودن آن دارد ؟ آرى تا اين را نفهمند هيچ حجتى بر آنان تمام نمى شود.
پس حق اين است كه تسبيح - كه آيه شريفه آن را براى تمامى موجودات اثبات مى كند ، - تسبيح به معناى حقيقى است كه در كلام خداى تعالى به طور مكرر براى آسمان و زمين و آنچه در بين آندو است( اعم از موجودات عاقل و غير عاقل) اثبات شده و ما مى بينيم كه در ميان نامبردگان موردى است كه جز تسبيح حقيقى را نمى شود بدان نسبت داد و چون تسبيح در آن مورد حقيقى است قهرا بايد در تمامى نامبردگان به نحو حقيقت باشد ، مثلا يكى از اين سنخ آيات ، آيه شريفه:
" انا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشى و الاشراق!"(18/ص) و آيه شريفه: " و سخرنا مع داود الجبال يسبحن معه و الطير!"(79/انبيا) است كه به يك سياق و يك بيان فرموده كوهها و مرغ ها با او تسبيح مى گفتند و قريب به اين مضمون است آيه" يا جبال اوبى معه و الطير!"(10/سبا) و با اينحال ديگر معنا ندارد تسبيح را نسبت به كوهها و مرغان زبان حال گرفت و نسبت به آن پيغمبر زبان قال !
علاوه بر اين ، روايات بسيارى ، هم از طريق اهل سنت و هم از طريق شيعه در دست داريم كه نسبت تسبيح به موجودات داده است از آن جمله روايات بى شمارى است كه مى گويد: سنگريزه هاى در دست رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم تسبيح گفتند!
الميزان ج : 13 ص : 149
***** صفحه 72 *****
فصل ششم: تکلم خدا
گفتارى پيرامون: تكلم خداى سبحان
از جمله " منهم من كلم الله ...!" (253/بقره)بر مى آيد كه اجمالا عمل سخن گفتن از خداى تعالى سرزده و بطور حقيقت هم سرزده ، نه اينكه جمله نامبرده ، مجازگوئى كرده باشد ، خداى سبحان هم اين عمل را در كتاب خود ، كلام ناميده ، حال چه اينكه اطلاق كلام بر عمل نامبرده خدا ، اطلاق حقيقى باشد و يا اطلاقى مجازى ، پس پيرامون كلام از دو نظر بايد بحث كرد .
جهت اول اينكه : كتاب خداى عزوجل دلالت دارد بر اينكه آن ويژگى هاى مخصوصى كه خداى تعالى به انبياى خود داده و ساير مردم از درك آن عاجز مى باشند از قبيل وحى و تكلم و نزول روح و ملائكه و ديدن آيات بزرگ الهيه و نيز آنچه كه خبرش را به ايشان داده ، از قبيل : فرشته ، شيطان ، لوح ، قلم و ساير امورى كه از درك و حواس انسان مخفى است ، همه امورى است حقيقى و واقعياتى است خارجى ، نه اينكه انبيا خواسته باشند در اين دعاوى خود مجازگويى كرده باشند و مثلا نام قواى عقلانى را كه بشر را بسوى خير دعوت مى كند ، ملائكه گذاشته باشند و نام هر چيزى را كه اين قوا به ادراك انسان تحويل مى دهد ، وحى نهاده باشند و مرتبه عالى از اين قوا را كه افكار خوب و مفيد به اجتماع بشرى از آن ترشح مى شود ، روح القدس يا روح الامين ناميده باشند و قواى شهوانى و غضبيه را كه در نفس آدمى داعى به سوى شر و فساد است ، جن و يا شيطان خوانده باشند و افكار پليدى كه اجتماع صالح را به فساد مى كشانند و يا انسانها را به عمل زشت وا مى دارند وسوسه و نزعة ناميده باشند و يا اينكه انبيا ، در ساير گفته هاى خود مجازگويى كرده باشند .
براى اينكه آيات قرآنى و همچنين آنچه از بيانات انبياء گذشته عليهم السلام كه براى ما نقل شده ، همه آن آيات ، روشنگر اين نكته اند ، كه آن حضرات ( انبياء) در مقام مجازگويى نبوده و نخواسته اند حالات درونى خود را با مثل بيان كنند و اگر كسى اين نكات روشن و بديهى را انكار كند ، قطعا سر ناسازگارى و لجبازى دارد و ما با او هم كلام نمى شويم و اگر جائز باشد كه اينگونه بيانات را با آنگونه تاويل ها و مجازگويى ها توجيه كنيم ، بايد جايز بدانيم كه تمامى خبرهايى كه از حقايق الهيه داده اند ، بدون استثنا به امور
***** صفحه 73 *****
مادى محض تاويل نموده و از بيخ ، همه امور ماوراى ماده را منكر شويم و ما در اين باره در بحث از اعجاز ، بياناتى ايراد نموديم و چون نمى توانيم دست به چنين تاويلى بزنيم و ناگزيريم همه را به همان معناى ظاهرى آن حمل كنيم ، در مورد تكلم خداى تعالى ناگزيريم بگوئيم امرى است حقيقى و واقعيتى است خارجى ، همان آثارى كه بر تكلم هاى خود ما انسانها مترتب مى شود .
توضيح اينكه خداى سبحان از بعضى كارهاى خود تعبير به كلام و تكليم كرده ، مثلا فرموده:" و كلم الله موسى تكليما !"
و يا فرموده:" منهم من كلم الله!"(164/نسا) و اين دو اطلاق سر بسته و مبهم و نظاير آن را در آيه زير تفسير نموده ، و فرموده:" و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراى حجاب، او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء !"(51/شوري)
اين آيه ، اطلاق ساير آيات را تفسير مى كند ، براى اينكه استثناى" الا وحيا ...!" معنا نمى دهد مگر وقتى كه منظور از تكليم در جمله" ان يكلمه الله !" تكليم حقيقى باشد ، پس تكليم خدا با بشر تكليم هست ، اما به نحوى خاص( همچنانكه در آيه سوره نساء ديديد كه فرمود: خدا با موسى تكلم كرد!"
پس حد و تعريف اصل تكليم بطور حقيقت ، بر آن صادق است و داراى معنى منفى نيست و نمى شود گفت كه اين عمل ، تكليم نيست .
حال ببينيم حقيقت كلام و تعريف آن در عرف ما بنى آدم چيست ؟ آدمى به خاطر احتياج خود به تشكيل اجتماع و تاسيس مدنيت به حكم فطرت ، به هر چيزى كه اجتماع بدان نيازمند است ( كه يكى از آنها سخن گفتن است،) تا به وسيله آن مقاصد خود را به يكديگر بفهمانند و فطرتش او را در رسيدن به اين هدف هدايت كرده ، به اينكه از راه صدائى كه از حلقومش بيرون مى آيد ، اين حاجت خود را تامين كند ، يعنى صداى مزبور را در فضاى دهانش جزء جزء نموده و از تركيب آن جزءها علامت هائى به نام كلمه درست كند ، كه هر يك از آنها( علامت ها) معنائى كه دارد ادا شود ، چون به جز اين علامت هاى قراردادى ، هيچ راه ديگرى نداشت تا به طرف مقابل خود بفهماند در دل چه دارد و چه مى خواهد .
پس انسان از اين جهت به تكلم نيازمند است كه براى تفهيم ديگران و فهميدن خود ، راه ديگرى به جز اين نداشت كه آواز خود را پاره پاره كند و از تركيب آنها علامت هائى به نام كلمه بسازد ، كه هر يك از آن كلمه ها نشان دهنده معنايى باشد و به همين جهت است كه مى بينيم واژه ها ، در زبانهاى مختلف ، با همه وسعتش دائر مدار احتياجات موجود بشر است، يعنى احتياجاتى كه بشر در طول زندگى و در زندگى عصر حاضر خود به آنها بر مى خورد .
و باز به همين جهت است كه مى بينيم روز به روز دامنه لغت ها گسترش مى يابد ، هر قدر تمدن و پيشرفت جامعه در راه زندگيش بيشتر مى شود لغت ها هم زيادتر مى شود .
***** صفحه 74 *****
از اينجا روشن مى شود كه كلام ( يعنى تفهيم آنچه در ضمير است به وسيله صداهاى تركيب شده و قراردادى،) وقتى تحقق مى يابد كه انسان در ميان اجتماع قرار گيرد، حتى اگر حيوانى هم اجتماعى زندگى كند ، گمان نمى كنم كه زبان و علامتهائى نداشته باشد ، قطعا دارد و اما انسان در غير ظرف اجتماع ، محتاج به كلام نيست ، به اين معنا كه اگر فرض كنيم انسانى بتواند به تنهائى زندگى كند و هيچ تماسى با انسانهاى ديگر نداشته حتى اجتماع خانوادگى هم نداشته باشد چنين فردى قطعا احتياج به كلام پيدا نمى كند ، براى اينكه نيازمند به فهميدن كلام غير نبوده و احتياج به فهماندن كلام به غير را ندارد .
و همچنين هر موجود ديگر كه در وجودش احتياج به زندگى اجتماعى و تعاونى ندارد فاقد زبان است ، مانند فرشته و شيطان .
پس كلام به آن نحوى كه از انسان سر مى زند از خداى تعالى سرنمى زند يعنى خدا حنجره ندارد تا صدا از آن بيرون آورد و دهان ندارد تا صدا را در مقطع هاى تنفس در دهان قطعه قطعه كند ، و با غير خودش قراردادى ندارد( كه بفرمايد مثلا هر وقت اگر فلان كلمه را گفتم بدان كه فلان معنا را منظور دارم!) براى اينكه شان خداى تعالى أجل و ساحتش منزه تر از آن است كه مجهز به تجهيزات جسمانى باشد و بخواهد با دعاوى خيالى و اعتبارى استكمال كند ، همچنانكه خودش فرمود:" ليس كمثله شى ء !"
ليكن در عين حالى كه قرآن كريم تكلم به معناى معهود بين مردم را از خداى تعالى نفى مى كند ، آيه شريفه:" و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراى حجاب !" حقيقت معناى تكلم را در باره خداى تعالى اثبات نموده است .
پس خداى تعالى تكلم با آثار و خواص خود را دارد ، ولى آن حد اعتبارى را كه در تكلم معهود بشرى است ، ندارد و وقتى اثر كلام و نتيجه آن كه همان فهماندن طرف باشد ، در خداى تعالى هست ، قهرا بطور محدود جزء امور اعتباريه باقى مى ماند ، يعنى امورى كه تنها در اجتماع انسانى اعتبار دارد ، مانند ذرع كه فلز بودن آن واقعيت دارد ، ولى ذرع بودن آن حدى است اعتبارى و مانند كيل و ترازو كه آهن بودن و شكل آن واقعيت دارد ، ولى ترازو بودنش امرى است اعتبارى و همچنين چراغ ، كه اثرش يعنى روشنائى و روشنگريش امرى است واقعى ، ولى حد و حدودش امرى است اعتبارى و باز مانند سلاح كه از بين بردن دشمن توسط آن امرى است ثابت ، ولى به فلان شكل بودن آن امرى است قراردادى و امثال اين امور كه بيانش در سابق گذشت .
پس تا اينجا معلوم شد كه خاصيت كلام در خداى سبحان هست ، يعنى خدا هم مقصود خود را به پيامبر خود مى فهماند و اين همان حقيقت كلام است و خداى سبحان هر چند كه براى ما بيان كرده كه اين فهماندن انبيا حقيقت كلام است و اشاره كرد كه كلام او صفات و وضع كلام ما آدميان را ندارد و ليكن براى ما بيان نكرده و خود ما هم از كلام او درك نكرده ايم كه در حقيقت كلام او چيست ؟ و او چگونه با پيامبرانش حرف مى زند و مقاصد خود را به ايشان تفهيم مى كند ؟ چيزى كه هست اينكه : چه اين چگونگى را بفهمي
***** صفحه 75 *****
و چه نفهميم نمى توانيم خواص كلام معهود نزد خود را از خدا سلب نموده و بگوئيم خدا كلام ندارد ، بلكه بايد بگوئيم آثار كلام يعنى تفهيم معانى مقصود و القاى آن در ذهن شنونده ، در خداى تعالى هست .
پس كلام خداى تعالى مانند زنده كردن و ميراندن و رزق و هدايت و توبه و ساير عناوين فعلى از افعال خداى تعالى است و در نتيجه صفات : متكلم ، محيى ، مميت ، رازق ، هادى ، تواب ، و غيره صفات فعل خدا هستند ، يعنى بعد از اينكه خدا موجودى شنوا آفريد و با او سخن گفت ، محيى و متكلم مى شود و چون حيات را از او گرفت مميت به شمار مى آيد و وقتى او را هدايت كرد و از گناهش صرف نظر نمود ، هادى و تواب مى شود .
پس لازم نيست كه خداى سبحان قبل از اين هم اين صفات را داشته باشد و ذات او از اين جهت تمام باشد ، بر خلاف علم و قدرت و حيات كه صفات ذاتند و بدون آنها ذات ، تماميت ندارد و چگونه مى توان گفت ، بين صفات ذات و صفات افعال ، كه صفاتى بعد از تماميت ذات و چه بسا قبل از انطباق بر زمان است ، فرقى نيست ؟ با اينكه خود خداى تعالى در آيات زير پاره اى از صفات و افعال خود را زمانى دانسته و مى فرمايد:
" و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك قال لن ترانى - بعد از آنكه موسى به ميقات ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، وى گفت: پروردگارا خودت را به من نشان بده، تا به سوى تو نظر كنم! فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد!"(143/اعراف)
و نيز فرمود:
" و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا - با اينكه من قبلا تو را آفريدم، در حالى كه هيچ چيزى نبودى!" (9/مريم)و باز فرموده:
" فقال لهم الله موتوا ثم احياهم - خداى تعالى نخست به ايشان فرمود بميريد و سپس آنها را زنده كرد!"(243/بقره) و نيز فرموده:
" نحن نرزقكم و اياهم - ما شما و آنها را روزى مى دهيم!" (151/انعام) همچنين مى فرمايد:
" الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى - موسى به فرعون گفت: پروردگار ما كسى است كه نخست هر چيزى را خلق كرد و سپس آن را هدايت نمود!"(50/طه) و نيز فرمود:
" ثم تاب عليهم ليتوبوا - سپس نظر رحمت خود را به ايشان برگردانيد تا توبه كنند!"(118/توبه)
بطورى كه ملاحظه مى كنيد اين آيات كلام خدا ، خلقت ، ميراندن ، زنده كردن ، رزق ، هدايت و توبه را زمانى مى داند و همه را يكسان زمانى مى داند .
اين آن حقيقتى است كه انديشيدن در آيات قرآن و بحث و تفسيرى كه سر و كار آن
***** صفحه 76 *****
تنها با خود قرآن است در خصوص معناى كلام دست مى دهد و اما اين سؤال كه از نظر علم كلام ، كه خود علمى جداگانه است و متخصصين آن را متكلمين گويند ، سخن گفتن خدا چه معنا دارد ؟ و متكلمين گذشته ، در اين باره چه گفته اند ؟ و نيز اين سؤال كه علم فلسفه در اين باره چه اقتضائى دارد ؟ پاسخ آن انشاء الله به زودى مى آيد .
اين را هم بايد دانست كه لفظ كلام يا تكليم از الفاظى است كه خداى تعالى در قرآن آن را در غير مورد انسان استعمال نكرده ، بلكه لفظ كلمه و يا لفظ كلمات را در غير مورد انسان استعمال كرده ، مثلا نفس آدمى را در آيه زير ، كلمه خوانده و فرمود:
" و كلمته القيها الى مريم !"(171/نسا)
و دين خدا را كلمه خوانده و فرموده:" و كلمة الله هى العليا!"(40/توبه)
و نيز فرموده:" و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا !"(115/انعام)
و قضاى خدا و يا نوعى از خلق او را كلمه خوانده و فرموده:
" ما نفدت كلمات الله !" (27/لقمان) كه توضيح بيشترش خواهد آمد .
و اما لفظ قول را در قرآن مجيد بطور عموم استعمال كرده ، يعنى هم سخن گفتن خدا با انسان را شامل مى شود و هم با غير انسان را ، از آن جمله در مورد انسان فرموده:
" فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك - پس گفتيم اى آدم، اين ابليس دشمن تو و دشمن همسر تو است!" (117/طه)
و در مورد ملائكه فرموده:
" اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة - آن زمان كه پروردگارت به ملائكه گفت: من در زمين جانشين خواهم نهاد!"(30/بقره)
و نيز فرموده:
" اذ قال ربك للملائكة انى خالق بشرا من طين - آن زمان كه پروردگارت به ملائكه گفت، من بشرى از گل خواهم آفريد!"(71/ص)
و در مورد ابليس فرموده:
" قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى - فرمود: اى ابليس چه عامل و انگيزه اى تو را از اينكه سجده كنى در برابر چيزى كه من به دست خود آفريده ام بازداشت؟ "(75/ص)
و در مورد غير صاحبان عقل فرموده:
" ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها، قالتا اتينا طائعين - سپس به خلقت آسمان كه دودى بيش نبود بپرداخت، پس به آسمان و زمين گفت: چه بخواهيد و چه نخواهيد بايد بيائيد، گفتند: به طوع و رغبت آمديم!"(11/فصلت)
و نيز فرموده:
" قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم - به آتش گفتيم بر ابراهيم سرد و بى آزار شود!"(69/انبيا)
و نيز فرموده:
***** صفحه 77 *****
" و قيل يا ارض ابلعى مائك و يا سماء اقلعى - گفته شد اى زمين آب خودت را فرو ببر ، اى آسمان تو هم بس كن!" (44/هود)
و در آيه زير تمامى موارد را يعنى صاحبان عقل و غير صاحبان عقل را جمع كرده با اينكه موارد آن بسيار مختلف است يكسره فرموده:
" انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون - امر او در وقتى كه چيزى را اراده كرده باشد تنها اين است كه به آن چيز بفرمايد موجود شو و آن چيز موجود مى شود!" (82/يس)
و نيز فرموده:
" اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون - چون قضاى امرى را براند تنها به آن امر ميگويد موجود شو و آن امر موجود مى شود!"(117/بقره)
و آنچه كه بعد از دقت و تدبر از كلام خداى تعالى استفاده مى شود ، اين است كه لفظ قول از خداى تعالى به معناى ايجاد چيزى است كه : آنچه با وجود يافتنش دلالت بر معنائى مى كند كه مقصود خدا بوده است( همچنانكه قول در اصطلاح خود آدميان نيز به معناى ايجاد صدائى است كه بر معناى مقصود ما دلالت مى كند.)
دليل بر اينكه لفظ قول در قرآن مجيد به معناى چنين ايجادى است اين است كه هم در مواردى كه شنونده اى داراى گوش و درك است استعمال شده ، و هم در مواردى كه گوش و درك به آن معنائى كه معهود بين ما است ندارد ، مانند آسمان و زمين و تنها راه سخن گفتن با آنها تكوين و ايجاد است و به دليل اينكه دو آيه اخير يعنى آيه سوره يس و سوره مريم ، قول در آيات قبلى را به ايجاد و خلقت تفسير كرده است .
اين همان معنائى است كه گفتيم از تدبر در كلام خدا به دست مى آيد حال هر يك از دو مورد تكوينيات و غير تكوينيات را توضيح داده و مى گوئيم : اما قول خدا در مورد تكوينيات عبارت شد از خود آن موجود تكوينى ، كه خدا ايجادش كرد ، پس موجودات عالم در عين اينكه مخلوق خدايند قول خدا هم هستند ، براى اينكه خاصيت قول در آنها هست ، خاصيت قول اين است كه غير مرا به آنچه در قلب من است آگاه مى سازد ، مخلوقات خدا هم با خلقت و وجود خود بر خواست خدا دلالت مى كنند و اين پر واضح است كه به حكم دو آيه سوره يس و مريم ، وقتى خدا چيزى را اراده مى كند و مى فرمايد موجود شو حتى كلمه باش هم بين خدا و آن چيز واسطه نيست و غير از وجود خود آن چيز هيچ امر ديگرى دست اندر كار نيست ، پس هستى آن چيز ، بعينه ، قول خدا و باش خدا است ، پس قول خدا در تكوينيات عين همان خلقت و ايجاد است ، كه آن نيز عين وجود است و وجود هم عين آن چيز است و اما در غير تكوينيات از قبيل سخن گفتن با يك انسان ، مثلا بايد دانست كه قول خدا عبارت است از ايجاد امرى كه باعث پديد آمدن علمى باطنى در انسان مى شود ، علم به اينكه فلان مطلب چنين و چنان است ، حال يا به اينكه خداى تعالى صدايى در كنار
***** صفحه 78 *****
جسمى ايجاد كند و انسانى كه پهلوى آن جسم ايستاده ، مطلب را بشنود و بفهمد و يا به نحوى ديگر كه ما نه آن را درك مى كنيم و نه مى توانيم كيفيت تاثيرش را در قلب پيامبر تصور نمائيم و نمى دانيم چگونه خداى تعالى به پيامبرى از پيامبران خود مى فهماند كه مثلا فلان مطلب چنين و چنان است ، اما اينقدر مى دانيم كه قول و كلام خدا با پيامبر خود ، حقيقت معناى قول و كلام را دارد .
و همچنين در مورد قول خدا با ملائكه يا شيطان ، ليكن در خصوص اين دو مورد و شبيه آن اگر مشابهى داشته باشند ، به خاطر اينكه وجودشان از سنخ وجود ما انسانها نيست ، يعنى حيوانى اجتماعى نيستند و همانند ما از راه تحصيل علم ، تكامل تدريجى ندارند .
بايد قول معنائى ديگر داشته باشد ، در ما انسانها قول عبارت بود از استخدام صوت يا اشاره به ضميمه قرارداد قبلى ، كه فطرت انسانى ما و اينكه حيوانى اجتماعى هستيم آن را ايجاب مى كرد و اما ملائكه و جن و مشابه آن دو و بطورى كه از كلام خداى سبحان بر مى آيد چنين وجودى ندارند ، پس قطعا سخن گفتن خدا با آنان طورى ديگر است .
از اينجا روشن مى شود كه سخن گفتن خود فرشتگان با يكديگر و خود شيطانها با يكديگر از راه استخدام صدا و استعمال لغت هائى در برابر معانى نيست و بنابر اين وقتى يك فرشته مى خواهد با فرشته اى ديگر سخن بگويد و مقاصد خود را به او بفهماند و يا شيطانى مى خواهد با شيطان ديگر سخن بگويد ، اينطور نيست كه مانند ما ، بدنى و سرى و در سر دهنى و در دهان زبانى داشته باشد و آن زبان صدا را قطعه قطعه نموده ، از هر چند قطعه اش لفظى در برابر مقصد خود درست كند و شنونده اى هم سرى و در سر سوراخى بنام گوش و داراى حس شنوايى و در پشت آن ، دستگاه انتقال صوت به مغز داشته باشد ، تا سخنان گوينده را بشنود و اين پر واضح است .
اما هر چه باشد بطور مسلم در بين اين دو نوع مخلوق ، حقيقت معناى سخن گفتن و سخن شنيدن هست و اثر قول و مخصوصا فهم ، معناى مقصود و ادراك آن را دارد ، هر چند كه قولى چون قول ما ندارند و همچنين بين خداى سبحان و بين ملائكه و شيطان قول هست ، اما نه چون ما ، كه عبارت است از ايجاد صوت از طرف صاحب قول و شنيدن آن از طرف مقابل .
و همچنين قولى كه احيانا به پاره اى از حيوانات بى زبان نسبت داده شده و از آن جمله قرآن كريم در باره مورچه زمان حضرت سليمان فرموده است:
" قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم!"
" مورچه اى بانگ زد: اى مورچگان به سوراخهاى خود برويد!" (18/نمل)
و نيز در باره هدهد سليمان عليه السلام مى فرمايد:
" فقال احطت بما لم تحط به و جئتك من سبا بنبا يقين!"
" گفت: من به چيزى دست يافتم كه تو هرگز از آن خبر ندارى و من از شهر سباء خبرى يقينى آورده ام!" (22/نمل)
***** صفحه 79 *****
و نيز در باره وحيى كه خود خدا به بعضى از جانداران بى زبان كرده مى فرمايد:
" و اوحى ربك الى النحل ان اتخذى من الجبال بيوتا و من الشجر و مما يعرشون!"
" پروردگارت به زنبور عسل وحى كرد كه از سوراخ كوهها و سقف خانه هايى كه مردم مى سازند و از شكاف درختان براى خود خانه ها بسازيد!" (68/نحل)
اين را هم بايد تذكر داد كه غير از لفظ قول و كلام الفاظ ديگرى در قرآن هست كه به معناى آن دو نزديك است ، از قبيل لفظ وحى ، مانند آيه زير كه مى فرمايد:
" انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين!"(163/نسا)
" ما به سويت وحى كرديم آنچنانكه به انبيائى كه قبل از تو بودند وحى كرديم!"
يكى ديگر ، لفظ الهام است ، كه در اين باره فرموده:
" و نفس و ما سويها ، فالهمها فجورها و تقويها !"(8/شمس)
" سوگند به نفس كه آن را چه كامل آفريد و سپس فجور و تقوايش را الهامش كرد!"
يكى ديگر لفظ نبا است كه در آن باره فرمود:
" قال نبانى العليم الخبير- گفت: خداى دانا و با خبر مرا خبر داد!" (3/تحريم)
يكى ديگر لفظ قص است ، كه در آن باره فرموده:
" يقص الحق - حق را مى سرايد!" (57/انعام)
و معناى سخن گفتن در همه اين الفاظ يعنى در وحى و الهام و نبا و قصه همان معنائى است كه در اول بحث گفتيم و آن اين بود كه حقيقت معناى قول در اين موارد بايد باشد و اثر قول و خاصيت آن را داشته باشد ، چه اينكه ما حقيقت امر آن را بشناسيم و يا نشناسيم و يا اجمالا چيزى از آن را درك كنيم و اما در خصوص وحى كه چگونه است گفتارى داريم كه در تفسير سوره شورى در الميزان آمده است.
سؤال ديگر كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه چرا بعضى از موارد بالا را به بعضى از آن تعبيرات اختصاص داده ، با اينكه معناى مشتركى كه گفتيد در همه هست ؟ ، مثلا چرا بعضى از موارد را كلام ناميده ، و بعضى را قول و بعضى را وحى ؟ و چرا جاى اين تعبيرات را عوض نكرده است ؟ و مثلا آنجائى كه تعبير به قول كرده تعبير به وحى نكرده است ؟ .
جواب اين سؤال اين است كه اختصاص هر مورد به يك تعبير از اين جهت بوده كه انطباق عنايت لفظى با مورد ، ظهور بهترى داشته باشد ، مثلا اگر در آنجا كه از قول تعبير به كلام كرده ، خواسته است هم اصل معنا را برساند و آن اين است كه خداى تعالى به موسى چنين و چنان گفت ، هم احترامى از موسى عليه السلام كرده باشد و بفهماند كه او نسبت به ساير انبياى قبل از خود ، فضيلتى دارد و لذا از گفتار خود با موسى تعبير به كلام كرده و فرموده : خدا با موسى گفتگو كرد .
پس عنايت در اينطور تعبير نكردن ، در همين است كه بفهماند موسى مورد خطاب و گفتگوى با خدا قرار گرفت ، هر چند كه همين معنا از نظر اينكه به موسى چنين و چنان
***** صفحه 80 *****
فهمانده ، قول است و لذا از اين امر الهى در مورد قضا و قدر و حكم و تشريع و امثال آن تعبير به قول كرده است ، مثلا فرموده:
" قال فالحق و الحق اقول لاملان...!"(84/ص)
كه در جمله " و الحق اقول،" گفتن به معناى قضا راندن است .
و همين قول در جائى كه به اين جهت مورد عنايت است كه بفهماند اين گفتار پنهانى ، از غير انبياء صورت مى گيرد و از آن به وحى تعبير مى شود و به همين جهت است كه تفهيم به انبياء عليهم السلام را وحى خواند و از آن جمله فرموده:
" انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين!"(163/نسا)
" ما به تو وحى كرديم همانطور كه به انبياى قبل از تو وحى مى كرديم!"
جهت دوم : يعنى بحث از جهت كيفيت استعمال - در سابق توجه فرموديد كه بشر در آغاز مفردات لغات را در مقابل محسوسات و امور جسمانى وضع كرد و هر وقت لغتى را به زبان مى آورد ، شنونده به معناى مادى و محسوس آن منتقل مى شد و خلاصه دايره استعمال لغات امور مادى و محسوس بود ، سپس به تدريج منتقل به امور معنوى شد ، اين انتقال و استعمال لفظ در امور معنوى هر چند در ابتدا ، استعمال مجازى بود ليكن در اثر تكرار استعمال كار به جائى رسيد كه آن امر معنوى هم معناى حقيقى كلمه شد ، چون يكى از نشانيهاى حقيقت بودن استعمال ، تبادر است ، يعنى اينكه هر وقت كلمه به زبان جارى شود آن معنا به ذهن راه يابد و استعمال لغات در امور معنوى اينطور شد .
و ترقى اجتماع و پيشرفت انسان در تمدن باعث مى شد كه وسايل زندگى دوشادوش حوائج زندگى تحول پيدا كند ، و مرتب رو به دگرگونى بگذارد ، در حالى كه فلان كلمه و اسم ، همان اسم روز اول باشد ، مصداق و معناى فلان كلمه تغيير شكل دهد ، در حالى كه غرضى كه از آن مصداق منظور بوده همان غرض سابق باشد.
مثلا روز اولى كه بشر عربى زبان ، كلمه سراج و بشر فارسى زبان كلمه چراغ ، را وضع كرد ، براى آن ابزار و وسيله اى وضع كرد كه احتياجش را به نور برطرف سازد و در روزهاى اولى كه اين كلمه وضع شده بود معنا و مصداقش يعنى آن وسيله اى كه در شبهاى تاريك پيش پايش را روشن مى كرد عبارت بود از يك پياله پايه دار سفالى ، كه مقدارى روغن خوراكى و يا هر چربى ديگر در آن قرار داشت و فتيله اى در آن روغن ، غوطه خورده بود و سر فتيله در لبه پياله قرار گرفته و افروخته مى شد و شعله آن ، اطاق و مسير راه او را روشن مى كرد و سراميك سازان آن روز هم همين پياله پايه دار را مى ساختند و نام آن را چراغ مى گذاشتند ، سپس اين وسيله استضائه و روشنائى ، به صورتهاى ديگرى در آمد ، و در هر بار كه تغيير شكل مى داد ، كمالى زائد بر كمال قبلى خود را واجد مى شد ، تا آخر منتهى شد به چراغ الكتريكى ، كه نه پياله دارد و نه روغن و نه فتيله و با اينكه هيچيك از اجزاى روز اول را ندارد ، باز لفظ چراغ را بر آن اطلاق مى كنيم و اين لفظ را بطور مساوى در مورد همه انحاء چراغها استعمال مى كنيم ، بدون اينكه احتياج به اعمال عنايتى داشته باشيم و اين نيست مگر به خاطر همين كه غرض و