***** صفحه 41 *****
از آنچه گذشت اين مسئله روشن شد كه اظهار عبوديت در جمله:" اياك نعبد...!" از نظر معنا و از حيث اخلاص، جمله اي است كه هيچ نقصى ندارد، تنها چيزي كه بنظر مى رسد نقص است، اين است كه بنده عبادت را بخودش نسبت مي دهد و به ملازمه براى خود دعوى استقلال در وجود و در قدرت و اراده مى كند، با اين كه مملوك هيچگونه استقلالى در هيچ جهتى از جهاتش ندارد، چون مملوك است! و گويا براى تدارك و جبران همين نقص كه در بدو نظر بنظر مى رسد، اضافه كرد كه:" و اياك نستعين!" يعنى همين عبادتمان نيز به استقلال خود ما نيست، بلكه از تو نيرو مى گيريم و استعانت ميجوئيم!
پس بر رويهم دو جمله:" اياك نعبد و اياك نستعين!" يك معنا را مى رسانند و آن عبادت خالصانه است كه هيچگونه شائبه اى در آن نيست!
و ممكن است بهمين جهت كه گفته شد، استعانت و عبادت هر دو را به يك سياق آورد، و نفرمود:" تو را عبادت مى كنيم ما را يارى فرما و هدايت فرما!" بلكه فرمود:" تو را عبادت مى كنيم و از تو يارى مى طلبيم!"
الميزان ج : 1 ص : 38
بحثي در مفهوم:
حي و قيوم بودن خدا
" اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ...!"
"خداوند يكتا است كه معبودى به جز او نيست خدائى است زنده و پاينده...!"
(255/بقره)
1- حــيّ
اسم " حى" به معناى كسى است كه حياتى ثابت داشته باشد ، چون اين كلمه صفت مشبه است و مانند ساير صفات مشبه ، دلالت بر دوام و ثبات دارد .
انسانها از همان روزهاى اولى كه به مطالعه حال موجودات پرداختند آنها را دو جور يافتند ، يك نوع موجوداتى كه حال و وضع ثابتى دارند ، حس آدمى تغييرى ناشى از مرور زمان در آنها احساس نمى كند ، مانند سنگها و ساير جمادات و قسم ديگر موجوداتى كه گذشت زمان تغييراتى محسوس در قوا و افعال آنها پديد مى آورد ، مانند انسان و ساير حيوانات ، همچنين نباتات كه مى بينيم در اثر گذشت زمان ، قوا و مشاعرشان و كارشان يكى پس از ديگرى تعطيل مى شود و در آخر به تدريج دچار فساد و تباهى مى گردد .
در نتيجه ، انسان ها اين معنا را فهميدند كه در موجودات نوع دوم ، علاوه بر اندام
***** صفحه 42 *****
و هيكل محسوس و مادى چيز ديگرى هست ، كه مساله احساسات و ادراكات علمى و كارهائى كه با علم و اراده صورت مى گيرد همه از آن چيز ناشى هستند و نام آن را حيات، از كار افتادن و بطلانش را مرگ ناميدند ، پس حيات يك قسم وجودى است كه علم و قدرت از آن ترشح مى شود .
خداى سبحان هم در مواردى از كلام خود اين تشخيص انسانها را امضا كرده ، از آن جمله فرموده:
" اعلموا ان الله يحيى الارض بعد موتها !" (17/حديد)و نيز فرموده:
" انك ترى الارض خاشعة فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت و ربت، ان الذى احياها لمحيى الموتى!" (39/فصلت) و نيز فرموده:
" و ما يستوى الاحياء و لا الاموات!" (22/فاطر) و نيز فرموده:
" و جعلنا من الماء كلشى ء حى!"(30/انبيا)
اين آيه شامل حيات همه اقسام زنده مى شود، چه انسان و چه حيوان و چه گياه.
همانطور كه آيات فوق موجود زنده را سه قسمت مى كرد ، آيات زير هم زندگى را چند قسمت مى كند:
" و رضوا بالحيوة الدنيا و اطمانوا بها !" (7/يونس)
" ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين!"(11/غافر)
كه دو بار زنده كردن در آيه ، شامل زندگى در برزخ و زندگى در آخرت مى شود و آيه قبلى هم از زندگى دنيا سخن مى گفت ، پس زندگى هم سه قسم است ، همانطور كه زندگان سه قسم هستند .
و خداى سبحان با اينكه زندگى دنيا را زندگى دانسته، ولى در عين حال در مواردى از كلامش آن را زندگى پست و خوار و غير قابل اعتنا دانسته ، از آن جمله فرموده:
" و ما الحيوة الدنيا فى الاخرة الا متاع!" (26/رعد)
" تبتغون عرض الحيوة الدنيا!"(94/نسا)
" تريد زينة الحيوة الدنيا !"(28/کهف)
" و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو!" (32/انعام)
" و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور !"(185/آل عمران)
پس ملاحظه كرديد كه خدا زندگى دنيا را به اين اوصاف توصيف كرد و آن را متاع خوانده و متاع به معناى هر چيزى است كه خود آن هدف نباشد ، بلكه وسيله اى براى رسيدن به هدف باشد ، آن را عرض خواند ، عرض چيزى است كه خودى نشان مى دهد و به زودى از بين مى رود ، آن را زينت خواند ، زينت به معناى زيبائى و جمالى است كه ضميمه چيز ديگرى شود ، تا به خاطر زيبائيش ، آن چيز ديگر محبوب و جالب شود ، در نتيجه آن كسى كه به طرف آن چيز جذب شده ، چيزى را خواسته كه در آن نيست ، آنچه را كه در آن هست نخواسته و نيز آن را لهو خوانده ، لهو عبارت است از كارهاى بيهوده
***** صفحه 43 *****
اى كه آدمى را از كار واجبش باز بدارد و نيز آن را لعب خوانده ، لعب عبارت است از عملى كه به خاطر يك هدف خيالى و خالى از حقيقت انجام گيرد ، آن را متاع غرور خوانده ، متاع غرور به معناى هر فريبنده اى است كه آدمى را گول بزند .
آيه ديگرى جامع همه خصوصيات آيات بالا است و آن آيه اين است:
" و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون!"(64/عنکبوت)
اين آيه شريفه مى خواهد حقيقت معناى زندگى ، يعنى كمال آن را از زندگى دنيا نفى نموده ، آن حقيقت و كمال را براى زندگى آخرت اثبات كند ، چون زندگى آخرت حياتى است كه بعد از آن مرگى نيست ، همچنانكه فرمود:
" امنين لا يذوقون فيها الموت الا الموتة الاولى!" (56/دخان) و نيز فرموده:
" لهم ما يشاؤن فيها و لدينا مزيد!"(35/ق)
پس اهل آخرت ديگر دچار مرگ نمى شوند و هيچ نقصى و كدورتى عيششان را مكدر نمى كند ، ليكن صفت اول يعنى ايمنى ، از آثار حقيقى و خاص زندگى آخرت و از ضروريات آن است .
پس زندگى اخروى ، زندگى حقيقى و بر طبق حقيقت است ، چون ممكن نيست مرگ بر آن عارض شود ، بر خلاف حيات دنيا ، اما خداى سبحان با اين حال در آيات بسيار زياد ديگرى فهمانده كه حيات حقيقى را او به آخرت داده و انسان را او به چنين حياتى زنده مى كند و زمام همه امور به دست او است پس حيات آخرت هم ملك خدا است نه اينكه خودش مالك باشد ، مسخر خدا است نه يله و رها ، خلاصه زندگى آخرت خاصيت مخصوص به خود را ، از خدا دارد ، نه از خودش .
از اينجا يك حقيقت روشن مى شود و آن اين است كه حيات حقيقى بايد طورى باشد كه ذاتا مرگ پذير نباشد و عارض شدن مرگ بر آن محال باشد ، اين مساله قابل تصور نيست مگر به اينكه حيات عين ذات حى باشد ، نه عارض بر ذات او ، همچنين از خودش باشد نه اينكه ديگرى به او داده باشد ، همچنانكه قرآن در باره خداى تعالى فرموده:" و توكل على الحى الذى لا يموت!"(58/فرقان) و بنابر اين ، پس حيات حقيقى ، حيات خداى واجب الوجود است و يا به عبارت ديگر حياتى است واجب ، به عبارت ديگر چنين حياتى اين است كه صاحب آن به ذات خود عالم و قادر باشد.
از اينجا كاملا معلوم مى شود كه چرا در جمله:
" هو الحى لا اله الا هو !" (65/غافر)
حيات را منحصر در خداى تعالى كرد و فرمود : تنها او حى و زنده است و نيز معلوم مى شود كه اين حصر حقيقى است نه نسبى و اينكه حقيقت حيات يعنى آن حياتى كه آميخته با مرگ نيست و در معرض نابودى قرار نمى گيرد تنها حيات خداى تعالى است .
و بنابر اين در آيه مورد بحث كه مى فرمايد:" الله لا اله الا هو الحى القيوم!" و
***** صفحه 44 *****
همچنين آيه:" الم الله لا اله الا هو الحى القيوم!"(2/آل عمران) انحصار را مي رساند يعني حيات تنها و تنها خاص خدا است و اگر زندگان ديگر هم زندگى دارند خدا به آنها داده است .
2- قيوم
كلمه " قيوم " صفتى است كه بر مبالغه دلالت دارد و قيام بر هر چيز به معناى درست كردن و حفظ و تدبير و تربيت و مراقبت و قدرت بر آن است ، همه اين معانى از قيام استفاده مى شود ، چون قيام به معناى ايستادن است ، عادتا بين ايستادن و مسلط شدن بر كار ملازمه هست ، از اين رو از كلمه قيوم همه آن معانى استفاده مى شود .
و خداى تعالى در كلام مجيدش اصل قيام به امور خلق خود را براى خود اثبات نموده و مى فرمايد:
" ا فمن هو قائم على كل نفس بما كسبت!" (33/رعد)
و نيز با بيانى كلى تر مى فرمايد:
" شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكة و اولوا العلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزيز الحكيم!" (18/آل عمران)
اين آيه شريفه چنين مى رساند كه خدا قائم بر تمامى موجودات است و با عدل قائم است ، به اين معنا كه عطا و منع او همه به عدل است ، با در نظر گرفتن اينكه عالم امكان همان عطا و منع آن است( دادن هستى است و در چهارچوب دادن آن است ، چون هيچ موجودى بدون چهارچوب و حد و ماهيت وجود پيدا نمى كند!) پس هر چيزى را همانقدر كه ظرفيت و استحقاق دارد مى دهد ، آنگاه مى فرمايد : علت اينكه به عدالت مى دهد اين است كه عدالت مقتضاى دو اسم عزيز و حكيم است ، خداى تعالى به آن جهت كه عزيز است ، قائم بر هر چيز است و به آن جهت كه حكيم است در هر چيزى عدالت را اعمال مى كند .
و سخن كوتاه اينكه : خداى تعالى از آنجا كه مبدأ هستى است و وجود هر چيز و اوصاف و آثارش از ناحيه او آغاز مى شود و هيچ مبدئى براى هيچ موجودى نيست مگر آنكه آن مبدأ هم به خدا منتهى مى شود ، پس او قائم بر هر چيز و از هر جهت است ، در حقيقت معناى كلمه قائم است ، يعنى قيامش آميخته با خلل و سستى نيست ، هيچ موجودى به غير از خدا چنين قيامى ندارد ، مگر اينكه به وجهى قيام او منتهى به خدا و به اذن خدا است ، پس خداى تعالى هر چه قيام دارد قيامى خالص است( نه قيامى آميخته با ضعف و سستى!) و غير خدا به جز اين چاره اى ندارد كه بايد به اذن او و به وسيله او قائم باشد ، پس در اين مساله از دو طرف حصر هست ، يكى منحصر نمودن قيام در خداى تعالى و اينكه غير او كسى قيام ندارد ، ديگر منحصر نمودن خدا در قيام و اينكه خدا به جز قيام كارى ندارد!
***** صفحه 45 *****
حصر اول از كلمه قيوم استفاده مى شود و حصر دوم از جمله بعدى استفاده مى شود كه مى فرمايد:
" لا تاخذه سنة و لا نوم - او را چرت و خواب نمى گيرد!"(254/بقره)
ما چند حالت داريم ، يا در حال قيام و تسلط بر كاريم ، يا نشسته و در حال رفع خستگى هستيم ، يا در حال چرتيم ، يا در حال خوابيم ، همچنين احوالى ديگر ، ليكن خداى تعالى تنها قيوم است!
از اين بيان ، مطلبى ديگر نيز استفاده مى شود و آن اين است كه اسم قيوم اصل و جامع تمامى اسماى اضافى خدا است و منظور ما از اسماى اضافى اسمائى است كه به وجهى بر معانى خارج از ذات دلالت مى كند ، مانند اسم خالق ، رازق ، مبدى ، معيد ، محيى ، مميت ، غفور ، رحيم ، ودود و غير آن چرا كه اگر خدا ، آفريدگار و روزى رسان و مبدأ هستى و باز گرداننده انسانها در معاد و زنده كننده و ميراننده و آمرزنده و رحيم و ودود است به اين جهت است كه قيوم است .
الميزان ج : 2 ص : 501
عالم الغيب و الشهادة الكبير المتعال
" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعال!"
" داناى غيب و شهود و بزرگ و متعال است!" (9/رعد)
غيب و شهادت
- بطورى كه مكرر شنيديد - دو معنى از معانى نسبى هستند ، يعنى يك شى ء واحد ممكن است نسبت به چيزى غيب و نسبت به چيزى ديگر شهادت باشد و اين بدان سبب است كه موجودات خالى از حدود نيستند و هرگز از حدود خود جدا و منفك نمى شوند ، بنا بر اين ، هر چيزى كه داخل در حد و احاطه چيز ديگرى باشد آن چيز داخل ، براى آن ديگرى شهادت است چون مشهود ادراك آن است و هر چيزى كه از حد چيز ديگرى خارج باشد ، براى آن چيز ديگر غيب خواهد بود چون مشهود ادراكش نيست .
از همين جاست كه به خوبى روشن مى گردد كه : جز خداى سبحان ، كسى غيب نمى داند ، اما اينكه غيب جز براى خدا معلوم نمى شود جهتش اين است كه علم ، خود يك نوع احاطه است و معنى ندارد كه چيزى به خارج از حد وجودى خود و به اجنبى از احاطه خود احاطه يابد و اما اينكه خدا عالم به غيب است جهتش اين است كه وجود خدا
***** صفحه 46 *****
محدود به حدى نيست و او به هر چيز محيط است ، هيچ چيز نمى تواند خود را بوسيله چهار ديوار حد خود از خدا پنهان بدارد ، پس در حقيقت براى خدا غيب نيست هر چند براى غير خدا غيب باشد .
و بنا بر اين ، معنى علم خدا به غيب و شهادت در حقيقت اين مى شود كه همه چيز براى او شهادت است و آن غيب و شهادتى كه در باره موجودات نسبت به هم تحقق مى يابد، هم غيبش و هم شهادتش براى خدا شهادت است .
و به عبارت ديگر ، معنى جمله عالم الغيب و الشهادة اينست كه امور كه ممكن است علم صاحبان علم به آن احاطه يابد ، يعنى امورى كه خارج از حد وجودشان نيست ، همچنين آن امورى كه ممكن نيست علم صاحبان علم به آن تعلق گيرد ، به خاطر اينكه از حد وجودشان خارج است ، هم آن قسم و هم اين قسم هر دو براى خداى تعالى معلوم و مشهود است ، چون او به تمام اشياء احاطه دارد .
الكبير المتعال
- اين دو اسم از اسماى حسناى خداوند متعال است ، واژه كبر و در مقابلش واژه صغر از معانى متضايفه هستند ، زيرا وقتى اجسام از نظر تفاوتى كه در كوچكى و بزرگى حجم دارند بعضى با بعضى ديگر مقايسه شوند ، آن جسمى كه به اندازه حجم جسم ديگر و بعلاوه مقدارى زيادتر دارد ، نسبت به آن بزرگ و آن ديگرى نسبت به اين كوچك است .
ليكن استعمال اين دو كلمه را توسعه داده و در غير اجسام نيز استعمال كرده اند و از معانى مورد استعمال آن - معنايى كه با ساحت قدس خداى تعالى سازگار باشد - اينست كه بگوييم كبريايى او معنايش اينست كه تمامى كمالات هر چيز را واجد و بدان احاطه دارد، پس وقتى كه مى گوييم او كبير است معنايش اينست كه او كمال هر صاحب كمالى را دارد با زيادتى .
واژه متعال صفتى است از باب تعالى ، كه مبالغه در علو را مى رساند ، همچنان كه آيه " تعالى عما يقولون علوا كبيرا !"(43/اسرا) بدان دلالت دارد. خداى سبحان ، هم على است و هم متعال ، اما اينكه گفتيم : على است ، براى اينكه او بر هر چيزى علو و سلطنت دارد و اما اينكه گفتيم : متعال است ، براى اينكه نهايت درجه علو را دارد ، چون علو او از هر علوى بزرگتر است ، پس او آنچنان عاليى است كه بر هر عالى ديگر از هر جهت تسلط دارد .
از همينجا معلوم مى شود كه چرا دنبال جمله" عالم الغيب و الشهادة !" فرمود: "الكبير المتعال!" چون مفاد مجموع آن دو اسم اين است كه خداى سبحان به هر چيزى محيط و بر هر چيز مسلط است و هيچ چيزى به هيچ وجهى از وجوه بر او مسلط نيست و هيچ غيبى بر او غلبه نمى كند تا با غيبتش از حيطه علم او خارج شود ، همچنان هيچ شهادتى هم بر او مسلط نيست ، پس اگر او عالم به غيب و شهادت است براى اين است كه او كبير و متعال است!
الميزان ج : 11 ص : 419
***** صفحه 47 *****
فصل چهارم: اسماء الحسني
مقدمه تفسيري بر مفهوم:
اسماء الحسني
" وَ للَّهِ الأَسمَاءُ الحُسنى فَادْعُوهُ بهَا وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فى أَسمَئهِ سيُجْزَوْنَ مَا كانُوا يَعْمَلُونَ!"
" خدا را نام هاى نيكوتر است او را بدانها بخوانيد و كسانى را كه در نام هاى وى كجروى مى كنند واگذاريد به زودى سزاى اعمالى را كه مى كرده اند خواهند ديد!" (180/اعراف)
هدايت دائر مدار دعوت خدا بسوى اسماء حسنى و ضلالت دائر مدار الحاد در آن اسماء است ، مردم از دين دار و بى دين و عالم و جاهل بر حسب فطرت و سريره باطنيشان اختلافى ندارند در اينكه اين عالم مشهود متكى بر حقيقتى است كه قوام اجزاى آن و نظام موجود در آن ، بر آن حقيقت استوار است ، آن حقيقت خداى سبحان است كه هر موجودى از او ابتداء گرفته و به او بازگشت مى كند ، اوست كه جمال و كمال مشهود در عالم را بر اجزاى عالم افاضه مى كند ، اين جمال ، جمال او و از ناحيه اوست .
همين مردم در عين اين اتفاقى كه بر اصل ذات پروردگار دارند در اسماء و صفات او بر سه صنفند ، صنفى اسمائى براى او قائلند كه معانى آن اسماء لايق آن هست كه به ساحت مقدس پروردگار نسبت داده شود ، يعنى معانى آن اسماء صفاتى است كه مبين كمال و يا نفى نواقص و زشتى ها است ، صنف ديگرى در اسماء او كجروى كرده و صفات خاصه او را به غير او نسبت مى دهند ، مانند ماديين و دهريين كه آفريدن و زنده كردن و روزى دادن و امثال آن را ، كار ماده يا دهر مى دانند و نيز مانند وثنى ها كه خير و نفع را به خدايان نسبت مى دهند و مانند بعضى از اهل كتاب كه پيغمبر و اولياى دين خود را به صفاتى توصيف مى كنند كه جز خداى تعالى كسى سزاوار و برازنده آن نيست و در اين انحراف برخى از مردم با ايمان نيز شريكند ، براى اينكه اسباب هستى را مستقل در تاثير دانسته و در باره آنها نظريه اى دارند كه با توحيد خدا سازگار نيست ، صنف سوم مردمى
***** صفحه 48 *****
هستند كه به خداى تعالى ايمان دارند و ليكن در اسماى او انحراف مى ورزند ، يعنى صفات نقص و كارهاى زشت را براى او اثبات مى كنند مثلا او را جسم و محتاج به مكان دانسته و در بعضى از شرايط ، او را قابل درك مى دانند و علم ، اراده ، قدرت ، وجود و بقائى از قبيل علم ، اراده ، قدرت ، وجود و بقاى خود ما برايش اثبات مى كنند و نسبت ظلم در كارها و جهل در حكم و امثال آن به وى مى دهند و همه اينها الحاد در اسماء او است .
و در حقيقت برگشت اين سه صنف به دو صنف است ، يكى كسانى كه خدا را به اسماء حسنى مى خوانند و او را خدائى ذو الجلال و الاكرام دانسته و عبادت مى كنند و اين صنف هدايت يافتگان به راه حقند ، صنف دوم مردمى هستند كه در اسماء خدا الحاد ورزيده و غير او را به اسم او ، يا او را به اسم غير او مى خوانند ، اين صنف اهل ضلالتند ، كه مسيرشان به دوزخ است ، جايگاهشان در دوزخ بحسب مرتبه اى است كه از ضلالت دارا هستند .
خداى تعالى همه جا هدايت را بطور مطلق به خود استناد داده و ضلالت را به خود مردم ، سرّش اين است كه هدايت از صفات جميله است و همانطور كه در بالا گذشت حقيقت جمال خداى را سزاست ، به خلاف ضلالت كه حقيقتش عدم اهتداء به هدايت خدا است و اين خود معنايى است عدمى و از صفات نقص( خداوند به عدم و نقص متصف نمى شود،) و اما تثبيت آن ضلالت در فردى كه به اختيار خود ضلالت را بر هدايت ترجيح داده و به آيات خدا تكذيب كرده مستند به خداى تعالى است ، يعنى خداوند كسى را كه بخواهد كيفر كند ضلالت او را در همان اولين بار تحققش در دل وى استوار نموده و با سلب توفيق و قطع عطيه الهى خود ، آن را صفت لازمى قرار مى دهد ، اين همان استدراج و املاء است كه در قرآن كريم آن را به خود نسبت داده است .
پس معلوم شد كه آيات مورد بحث به همان مطلبى اشاره مى كند كه كلام سابق بدان منتهى گرديد و آن اين بود كه حقيقت معناى اينكه هدايت و اضلال از خدا است اين است كه او بشر را به اسماء حسناى خود دعوت كرده و باعث شد مردم دو فريق شوند يكى آن عده اى كه هدايت خدا را قبول كردند و يكى آن افرادى كه نسبت به اسماء او الحاد ورزيده و آيات او را تكذيب كردند و خداوند ايشان را به كيفر تكذيبشان بسوى دوزخ سوق مى دهد ، همچنانكه در آخر كلام سابق فرموده:
" و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس ...!"(179/اعراف)
و اين سوق دادن را بوسيله استدراج و املاء انجام مى دهد .
" و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها ...!" (180/اعراف)
كلمه اسم بحسب لغت چيزى را گويند كه بوسيله آن انسان بسوى چيزى راه پيدا كند ، چه اينكه علاوه بر اين دلالت ، معناى وصفى اى را هم افاده بكند مانند لفظى كه حكايت كند از معناى موجود در آن چيز و يا صرف اشاره به ذات آن چيز باشد مانند زيد و عمرو و مخصوصا اسمهاى اشخاص كه قبلا سابقه وصفى نداشته و تنها اشاره به ذات دارد .
***** صفحه 49 *****
و توصيف اسماء خدا به وصف حسنى - كه مؤنث احسن است - دلالت مى كند بر اينكه منظور از اين اسماء ، قسم اول از معناى اسم است ، يعنى آن اسمائى است كه در آنها معناى وصفى مى باشد ، مانند آن اسمائى كه جز بر ذات خداى تعالى دلالت ندارد ، اگر چنين اسمائى در ميان اسماى خدا وجود داشته باشد ، آنهم نه هر اسم داراى معناى وصفى ، بلكه اسمى كه در معناى وصفيش حسنى هم باشد ، باز هم نه هر اسمى كه در معناى وصفيش حسن و كمال نهفته باشد بلكه آن اسمائى كه معناى وصفيش وقتى با ذات خداى تعالى اعتبار شود از غير خود احسن هم باشد ، بنا بر اين شجاع و عفيف هر چند از اسمائى هستند كه داراى معناى وصفى اند و هر چند در معناى وصفى آنها حسن خوابيده ليكن لايق به ساحت قدس خدا نيستند ، براى اينكه از يك خصوصيت جسمانى خبر مى دهند و به هيچ وجه ممكن نيست اين خصوصيت را از آنها سلب كرد( و كارى كرد كه وقتى اسم شجاع و عفيف برده مى شود جسمانيت موصوف به ذهن نيايد!) و اگر چنين كارى ممكن بود البته اطلاق آنها بر ذات خداى تعالى هيچ عيبى نداشت( و ممكن بود به خداى تعالى هم اسم شجاع و عفيف و امثال آن را اطلاق كرد،) مانند جواد ، عدل و رحيم .
پس لازمه اينكه اسمى از اسماء خدا بهترين اسماء باشد اين است كه بر يك معناى كمالى دلالت كند ، آنهم كمالى كه مخلوط با نقص و يا عدم نباشد ، اگر هم هست تفكيك معناى كمالى از آن معناى نقصى و عدمى ممكن باشد ، پس هر اسمى كه در معناى آن احتياج و عدم و يا فقدان نهفته باشد مانند اساميى كه بر اجسام و جسمانيات و افعال زشت و معانى عدمى اطلاق مى شود اسماى حسنى نبوده اطلاقش بر ذات پروردگار صحيح نيست .
چون اينگونه اسماء پديده هاى زبان ما آدميان است و آنها را وضع نكرده ايم مگر براى آن معانيى كه در خود ما وجود دارد ، و معلوم است كه آن معانى هيچوقت از شائبه حاجت و نقص و عدم خالى نيست ، چيزى كه هست بعضى از آنها لغاتى است كه به هيچ وجه ممكن نيست جهات حاجت و نقص را از آنها سلب كرد مانند كلمه جسم ، رنگ و مقدار و امثال آن .
بعضى ديگر لغاتى است كه اين تفكيك در آنها ممكن است ، مانند علم ، حيات و قدرت، زيرا علم وقتى در خود ما اطلاق مى شود به معناى احاطه از طريق عكس بردارى ذهن به وسائل مادى تعبيه شده در ذهن است و همچنين قدرت در ما به معناى منشايت فعل است به آن كيفيتى كه در عضلات ما تعبيه گشته و نيز حيات در ما عبارت است از اينكه ما با همين وسائل مادى علم و قدرت ، دانا و توانا شويم ، اين علم و اين قدرت و اين حيات لايق ساحت قدس خداى تعالى نيست ، ليكن چنان هم نيست كه نتوان آنها را به ذات مقدسش نسبت داد ، زيرا اگر ما معانى آنها را از خصوصيات مادى مجرد ساخته و تفكيك كنيم و آن وقت معناى علم - مثلا - صرف احاطه به چيزى و حضور آن چيز در نزد عالم و معناى قدرت منشايت ايجاد چيزى و معناى حيات اين باشد كه موجود داراى حيات بنحوى باشد كه علم و قدرت را داشته باشد ، چنين علم و قدرت و حياتى را مى توان به ساحت قدس خداى
***** صفحه 50 *****
تعالى نسبت داد ، براى اينكه معانيى است كمالى و خالى از جهات نقص و حاجت و عقل و نقل هم دلالت مى كند بر اينكه هر صفت كمالى از آن خداى تعالى است و اگر غير او هم به صفتى از صفات كمال متصف باشد خداوند آن را به وى افاضه كرده است بدون اينكه الگوى آن را از موجودى قبل از آن گرفته باشد.
پس خداى تعالى عالم ، قادر و حى است ، ولى نه مثل عالم و قادر و حى بودن ما ، بلكه به علم و قدرت و حياتى كه لايق به ساحت قدس او است و آن همانطور كه گفته شد حقيقت اين معانى كماليه است مجرد از نقائص .
در جمله" و لله الاسماء الحسنى!" كه لله خبر است مقدم ذكر شده و اين خود حصر را مى رساند و معناى جمله اين است: تنها براى خدا است اسماء حسنى!
اسماء هم با الف و لام آمده و هر جمعى كه الف و لام بر سرش در آيد عموميت را مى رساند و معناى آن اين است كه هر اسم احسن كه در وجود باشد از آن خدا است و احدى در آن با خدا شريك نيست و چون خود خداى تعالى همين معانى را بغير خود هم نسبت مى دهد و مثلا غير خود را نيز عالم ، قادر ، حى و رحيم مى داند لذا تنها براى خدا بودن آنها معنايش اين است كه حقيقت اين معانى فقط و فقط براى خدا است و كسى در آنها با خدا شركت ندارد .
و ظاهر آيات بلكه صريح بعضى از آنها اين معنا را تاييد مى كند ، مانند جمله:
" ان القوة لله جميعا!" (165/بقره)و جمله:
" فان العزة لله جميعا!" (65/يونس)و جمله:
" و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء!"(255/بقره) و جمله:
" هو الحى لا اله الا هو!" (65/غافر)
بطورى كه ملاحظه مى كنيد ، از اين آيات بر مى آيد كه حقيقت هر اسم احسنى تنها و تنها از خداست و كسى در آنها شريك او نيست مگر به همان مقدارى كه او تمليك به اراده و مشيت خود كند .
ظاهر كلام خداى تعالى در هر جا كه ذكرى از اسماء خود كرده نيز اين معنى را تاييد مى كند ، مانند آيه:
" الله لا اله الا هو له الاسماء الحسنى!" (8/طه)و آيه:
" قل ادعوا الله او ادعوا الرحمان ايا ماتدعوا فله الاسماء الحسنى!" (110/اسري) و آيه:
" له الاسماء الحسنى يسبح له ما فى السموات و الارض!" (24/حشر)
و ظاهر همه اين آيات اين است كه هر اسم احسنى حقيقتش تنها براى خدا است و بس.
و اينكه فرمود:" فادعوه بها !" يا از دعوت به معناى نام نهادن است همچنانكه مى گوييم : من او را زيد خواندم و تو را ابا عبد الله خواندم يعنى او را به آن اسم و تو را به اين