معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 11 *****
     و چون خداى متعال بنا بر تعليم عالى قرآن منزه از مقهوريت است بلكه قاهرى است كه هيچگاه مقهور نمى شود از اين جهت نه وحدت عددى و نه كثرت عددى در حق او تصور ندارد و لذا در قرآن  مى فرمايد:
     " هو الواحد القهار!" (16/رعد) و نيز مى فرمايد:
" ء ارباب متفرقون خيرا ام الله الواحد القهار ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و آباؤكم!" (39و40/يوسف) و مى فرمايد:
     " و ما من اله الا الله الواحد القهار!" (65/ص) و مى فرمايد:
" لو اراد الله ان يتخذ ولدا لاصطفى مما يخلق ما يشاء سبحانه هو الله الواحد القهار!" (4/زمر)
     و سياق اين آيات همانطورى كه مى بينيد تنها وحدت فردى را از بارى تعالى نفى نمى كند ، بلكه ساحت مقدس او را منزه از همه انحا وحدت مى داند ، چه وحدت فردى كه در قبال كثرت فردى است( مانند وحدت يك فرد از انسان كه اگر فرد ديگرى به آن اضافه شود نفر دوم انسان به دست مى آيد،) و چه وحدت نوعى و جنسى يا هر وحدت كلى ديگرى كه در قبال كثرتى است از جنس خود( مانند وحدتى كه نوع انسان كه يكى از هزاران هزار نوع حيوانى است، مانند گاو و گوسفند و اسب و امثال آن، در قبال كثرت انواع،) چون تمامى اين انحاء وحدت در مقهوريت و جبر به داشتن حدى كه فرد را از ساير افراد نوع ، يا نوع را از ساير انواع جنس جدا و متمايز كند مشتركند و چون بنا بر تعليمات قرآن هيچ چيز خداى تعالى را به هيچ وجه نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال نمى تواند مقهور و مغلوب و محدود در حدى كند از اين جهت وحدت او عددى نيست .
     آرى ، از نظر قرآن او قاهرى است فوق هر چيز ، و در هيچ شانى از شؤون خود محدود نمى شود ، وجودى است كه هيچ امرى از امور عدمى( كه عبارت اخرى حد است،) در او راه ندارد و حقى است كه مشوب به هيچ باطلى( كه يكى از آنها محدوديت است،) نمى گردد، زنده ايست كه مرگ ندارد ، دانائى است كه جهل در ساحتش راه ندارد ، قادرى است كه هيچ عجزى بر او چيره نمى شود ، مالكى است كه كسى از او چيزى را مالك نيست ، عزيزى است كه ذلت برايش نيست و ملكى است كه كسى را بر او تسلطى نيست .
     و كوتاه سخن يكى از تعليمات عاليه قرآن همين است كه براى پروردگار از هر كمال خالص آن را قائل است، ساحت مقدسش را از هر نقصى مبرا مى داند، اين حقيقتى است كه شايد هر كسى نتواند به درك آن نائل شود و لذا براى اينكه شما خواننده عزيز بيشتر به اين حقيقت قرآنى آشنا شويد ناگزيرم توصيه كنم كه در ذهن خود دو چيز را فرض كنى كه يكى از آن دو متناهى و محدود و ديگرى از همه جهات و به تمام معنا نامتناهى و بى پايان باشد ، بعد از فرض آن دو اگر به دقت تامل كنى خواهى ديد كه نامتناهى به سراسر وجود متناهى محيط است ، بطورى كه به هيچ نحو از انحائى كه بتوان فرض كرد متناهى نمى تواند غير متناهى را از حد كمالش دفع كند ، بلكه خواهى ديد كه غير متناهى بر متناهى سيطره و غلبه اى دارد كه هيچ چيز از كمالات او را فاقد نيست و نيز خواهى ديد كه غير متناهى قائم به نفس خود و شهيد و محيط بر نفس خويش است ، آنگاه با در نظر گرفتن اين مثال قدرى معناى دو آيه زير بيشتر و بهتر مفهوم مى شود:

***** صفحه 12 *****
" ا و لم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد! الا انهم فى مرية من لقاء ربهم الا انه بكل شى ء محيط!"(53و54/حم سجده)
     و مى توان گفت تنها اين دو آيه نيستند ، بلكه عموم آياتى كه اوصاف خدا را بيان مى كنند و صراحت در حصر و يا ظهور در آن دارند دلالت بر اين معنا مى كنند ، مانند آيات زير:
     " الله لا اله الا هو له الاسماء الحسنى!" (8/طه)
     " و يعلمون ان الله هو الحق المبين!" (25/نور)
     " هو الحى لا اله الا هو !" (65/غافر)
     " و هو العليم القدير!"(54/روم)
     " ان القوة لله جميعا !"(165/بقره)
     " له الملك و له الحمد!"(1/تغابن)
     " ان العزة لله جميعا!" (65/يونس)
     " الحق من ربك!" (147/بقره)
     " و انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى!" (15/فاطر)
     و آيات ديگرى غير اينها كه همه همين طورى كه مى بينيد به بانگ بلند خداى تعالى را در هر كمالى كه بتوان فرض كرد اصيل دانسته و حضرتش را مالك تمامى كمالات مى داند و چنين اعلام مى دارد كه براى غير خدا به اندازه خردلى از كمالات وجود ندارد ، مگر اينكه خدايش ارزانى بدارد كه باز ملك خداست و در نزد او عاريت است ، چون عطيه و تمليك خدا با تمليكات ما آفريدگان فرق دارد ، ما اگر چيزى به كسى تمليك كنيم از ملك خود بيرون كرده و ديگر مالك آن نيستيم و ليكن خداى سبحان اين چنين نيست زيرا كه آفريدگان خدا ، خود و آنچه در دست دارند همه ملك خدايند .
     بنا بر اين هر موجودى را فرض كنيم كه در آن كمالى باشد و بخواهيم فرضا او را ثانى خدا و انباز او بدانيم برگشت خود او و كمالش بسوى خداوند است ، با اين تفاوت كه همان كمال ، مادامى است كه در موجود فرضى ما وجود دارد و مشوب و آميخته با هزاران نواقص است و ليكن همين كمال خالصش نزد خدا است ، آرى خداى تعالى حقى است كه هر چيزى را مالك است و غير خدا باطلى است كه از خود چيزى ندارد ، كما اينكه در قرآن مى فرمايد:
      " لا يملكون لانفسهم ضرا و لا نفعا و لا يملكون موتا و لا حيوة و لا نشورا!" (3/فرقان)
     و همين معنا است كه وحدت عددى را از خداى تعالى نفى مى كند ، زيرا اگر وحدتش وحدت عددى بود وجودش محدود و ذاتش از احاطه به ساير موجودات بر كنار بود، و آنگاه صحيح بود كه عقل ثانى و انبازى برايش فرض كند ، حالا چه در خارج باشد و چه نباشد و نيز از ناحيه ذاتش مانعى نبود از اينكه عقل او را متصف به كثرت كند و اگر مانعى مى داشت از ناحيه خارج و مرحله وقوع بود ، مانند همه چيزهائى كه ممكن است باشد ، ليكن فعلا نيست، حال آنكه خداى تعالى اينطور نيست و فرض ثانى و انباز براى خدا فرضى است غير ممكن ، نه اينكه ممكن باشد و ليكن فعلا وقوع نداشته باشد ، بنا بر آنچه گفته شد ، خداى تعالى به اين معنا واحد است كه از جهت وجود طورى است كه محدود به حدى نمى شود تا بتوان برون از آن حد فرد دومى برايش تصور كرد و همين معنا و مقصود از آيات سوره توحيد است:

***** صفحه 13 *****
     " قل هو الله احد! الله الصمد! لم يلد و لم يولد! و لم يكن له كفوا احد!"
     توضيح اينكه كلمه " احد" در " قل هو الله احد!" طورى استعمال شده كه امكان فرض بر عددى را در قبال آن دفع مى كند ، زيرا وقتى گفته مى شود:" احدى به سر وقت من نيامد!" آمدن يك نفر و دو نفر و همه ارقام بالاتر را نفى مى كند ، همچنين اگر اين كلمه در جمله مثبت بكار رود مانند:" و ان احد من المشركين استجارك - و اگر احدى از مشركين به تو پناه آورد...!" در اينجا نيز يك نفر و دو نفر و همه ارقام بالاتر از دو را شامل مى شود و مانند كلمه "هر كس" هيچ رقمى از ارقام از شمول آن بيرون نيست .
     در آيه:" قل هو الله احد!" چون احد در اثبات بكار رفته نه در نفى و چون منسوب به چيزى و يا كسى هم نشده ، از اين جهت مى رساند كه هويت پروردگار متعال طورى است كه فرض وجود كسى را كه هويتش از جهتى شبيه هويت او باشد رفع مى كند ، چه اينكه يكى باشد و چه بيشتر ، پس كسى كه ثانى خدا و انباز او باشد نه تنها در خارج وجود ندارد ، بلكه فرض آنهم بر حسب فرض صحيح محال است .
     و لذا در سوره توحيد نخست "احد" را به "صمديت" توصيف كرد و " صمد عبارتست از چيزى كه جوف و فضاى خالى در آن نباشد،" و در ثانى به اينكه " نمى زايد،" و در ثالث به اينكه "زائيده نمى شود،" و در رابع به اينكه " احدى همپايه او نيست!" كه همه اين اوصاف از چيزهايى هستند كه هر كدام نوعى محدوديت و بركنارى را همراه دارند و از همين جهت است كه هيچ آفريده اى نمى تواند آفريدگار را آنطور كه هست توصيف كند، كما اينكه در قرآن به اين معنا اشاره كرده و مى فرمايد:
     " سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين!" (159و160/صافات)
     و نيز مى فرمايد:" و لا يحيطون به علما !"(110/طه)
     سرّ اين مطلب اين است كه صفات كماليه اى كه ما خدا را به آن صفات توصيف مى كنيم اوصاف مقيد محدودى هستند و خداى تعالى منزه است از قيد و حد ، خداى تعالى كسى است كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در ثنايش آن جمله معروف را گفته است:
" لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك - من ثناى تو نتوانم شمرد، تو همانطورى هستى كه از ناحيه خودت ستايش شدى!"
     و همين معناى از وحدت است كه با آن تثليث نصارا دفع مى شود ، گر چه آنها هم قائل به توحيد هستند ، ليكن توحيدى را معتقدند كه در آن وحدت ، وحدت عددى است  و منافات ندارد كه از جهت ديگر كثير باشد ، نظير يك فرد از انسان كه از جهت اينكه فردى است از كلى انسان واحد و از جهت اينكه علم و حيات و انسانيت و چيزهاى ديگر است كثير است ، تعليمات قرآنى منكر چنين وحدتى است نسبت به خداوند ، قرآن وحدتى را ثابت مى كند كه به هيچ معنا فرض كثرت در آن ممكن نيست ، نه در ناحيه ذات و نه در ناحيه صفات ، بنا بر اين ، آنچه در اين باب از ذات و صفات فرض شود قرآن همه را عين هم مى داند ، يعنى صفات را عين هم و همه آنها را عين ذات مى داند .

***** صفحه 14 *****
     لذا مى بينيم آياتى كه خداى تعالى را به وحدانيت ستوده دنبالش صفت قهاريت را ذكر كرده است ، تا بفهماند وحدتش عددى نيست ، يعنى وحدتى است كه در آن بهيچ وجه مجال براى فرض ثانى و مانند نيست ، تا چه رسد به اينكه ثانى او در عالم ، خارجيت و واقعيت داشته باشد ، كما اينكه در قرآن به موهوم بودن مفروضات بشرى و قهاريت خدا بر آن مفروضات اشاره كرده و مى فرمايد:
" ء ارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و آباؤكم!"(39/يوسف)
      خداى را به وحدتى ستوده كه قاهر است بر هر شريكى كه برايش فرض كنند ، خلاصه ، وحدتى اثبات مى كند كه در عالم براى معبودهاى غير خدا جز اسم چيزى باقى نمى گذارد و همه را موهوم مى سازد.  و نيز مى فرمايد:
" ام جعلوا لله شركاء خلقوا كخلقه فتشابه الخلق عليهم قل الله خالق كل شى ء و هو الواحد القهار !" (16/رعد) و نيز فرموده:
" لمن الملك اليوم لله الواحد القهار !" (16/غافر)
     چون وسعت ملك او آنقدر است كه هيچ مالك ديگرى در برابرش فرض نمى شود، جز اينكه آن مفروض و آنچه در دست او است همه ملك خداى سبحان است. و نيز فرموده:
     " و ما من اله الا الله الواحد القهار !"(65/ص) و نيز فرموده:
 لو اراد الله ان يتخذ ولدا لاصطفى مما يخلق ما يشاء سبحانه هو الله الواحد القهار !"(4/زمر)
      همانطورى كه مى بينيد در اين آيات و آيات ديگرى كه اسم از قهاريت خدا به ميان آمده است كلمه قهار بعد از ذكر واحد بكار رفته است!
الميزان ج : 6  ص :  126

***** صفحه 15 *****
حديثي در توحيد از رسول الله"ص"
      صدوق عليه الرحمه در كتاب معانى الاخبار به سند خود از عمرو بن على از على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:
     رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده:
      معناى توحيد او اين است كه معتقد باشيم كه ظاهرش در باطن او و باطنش در ظاهر او است ، ظاهرش موصوفى است ناديدنى و باطنش موجودى است آشكار و غير خفى ، او در همه جا يافت مى شود ، هيچ جا نيست كه لحظه اى از او خالى باشد ، حاضر است اما محدود نيست ، غايب است اما مفقود نيست .
     مؤلف:  كلام رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در اين مقام است كه وحدت غير عددى خداى تعالى را كه فرع نامحدودى اوست بيان نمايد ، چه نامحدودى است كه باعث مى شود ظاهر توحيد و توصيفش از باطن آن و باطنش از ظاهر آن جدا نباشد ، زيرا ظاهر و باطن از جهت داشتن حد از هم جدا و متفاوتند و وقتى حد در بين نبود اين جدايى و تفاوت از بين رفته و مختلط و متحد خواهند شد ،  همچنين وقتى ظاهر موصوف درك كردنى و باطن آن راه نيافتنى و پوشيده است كه اين ظاهر و باطن داراى حدى مخصوص به خود باشند و هيچيك از حد خود تجاوز نكنند، همچنين حاضر از اين جهت كه محدود است وجودش جمع و جور و حاضر براى شخصى است كه نزد او است  و غايب از اين جهت كه محدود است ، مفقود است براى شخصى  و گرنه اگر پاى حد از ميان برداشته شود نه حضور ، حاضر را به تمام وجودش براى كسى مجتمع مى سازد و نه غيبت ، غايب را از نظر او مفقود و پوشيده مى دارد .
الميزان ج : 6  ص :  153
توحيد از منظر علي عليه السلام
     صدوق عليه الرحمه در كتاب توحيد و كتاب خصال به سند خود از مقدام بن شريح ابن هانى از پدرش شريح نقل مى كند كه گفت: در جنگ جمل عربى از ميان لشكريان برخاسته عرض كرد: يا امير المؤمنين آيا اعتقاد شما اين است كه خدا يكى است؟ اين را كه گفت مردم گردن كشيدند ، كه اى فلان مگر نمى بينى امام در اين ايام با چه گرفتاريها مواجه است؟! در مثل چنين ايامى كه امام گرفتار جنگ است چه جاى اينگونه سؤالات است؟! حضرت فرمود: بگذاريد جواب خود را بگيرد و نسبت به خداى خود معرفتى حاصل كند ، او همان را مى خواهد كه ما آنرا از دشمن خود مى خواهيم ( يعنى همه رنجهاى ما براى اين است كه دشمنان ما به خدا آشنا شوند!) آنگاه روى به اعرابى كرد و فرمود :

***** صفحه 16 *****
     اى اعرابى ! گفتن اينكه خدا واحد است بر چهار وجه است كه دو وجه آن غلط و دو وجه ديگرش صحيح است ، اما آن دو وجهى كه جايز نيست بر خدا اطلاق شود يكى اين است كه كسى بگويد خدا واحد است ، مقصودش از واحد واحد عددى باشد ، اين صحيح نيست زيرا چيزى كه دوم برايش نيست داخل در اعداد نمى شود ،  لذا مى بينيد كه قرآن گويندگان ثالث ثلثة را كافر خوانده ، ديگر اينكه كسى بگويد : خدا يكى است و مرادش همان باشد كه گوينده اى مى گويد فلانى يكى از مردم است. اين نيز باطل است، چون خدا را به خلق تشبيه كردن است و پروردگار ما بزرگتر از آنست كه برايش شبيهى باشد .
     اما آن دو نحوه وحدتى كه براى خدا ثابت است يكى اين است كه كسى بگويد : خدا واحد است و در اشياى عالم مانندى برايش نيست و اين صحيح است چون پروردگار همينطور است ، ديگر اينكه گفته شود خداى عز و جل احدى المعنا است ، يعنى نه در خارج و نه در عقل و نه در وهم قابل هيچگونه انقسامى نيست ، اين هم صحيح است چون پروردگار ما همينطور است .
     الميزان ج : 6  ص :  134
توحيد در خطبه اي از نهج البلاغه
     در نهج البلاغه است كه امام در يكى از خطبه هايش مى فرمايد:
     - اولين قدم به سوى دين كسب معرفت است، كمال معرفت به تصديق پروردگار و ايمان به او است ، كمال تصديق و ايمان به خدا ، توحيد او است ، كمال توحيدش به اخلاص يعنى به اينست كه سر جز به آستان او فرود نياورى  و عبادت را جز براى او انجام ندهى و كمال اخلاصش زبان بستن از توصيف او است ، چون هر صفتى خود شهادت مى دهد كه غير موصوفست ، كما اينكه هر موصوفى خود گواهى مى دهد كه غير صفت است ، بنا بر اين كسى كه خداى را در وصف بگنجاند او را قرين دانسته و كسى كه خداى را قرين بداند به دوئيت او حكم كرده و هر كه به دوئيت حكم كند او را تجزيه كرده و داراى ابعاض دانسته و كسى كه چنين كند نسبت به او جاهل شده است و كسى كه نسبت به خدا جاهل شد البته به او اشاره هم مى كند و كسى كه او را مورد اشاره خود قرار دهد او را تحديد كرده و كسى كه او را محدود كند او را معدود و قابل شمارش كرده است ...!
      مؤلف : اين خطبه بديع ترين بيانى است كه بهتر از آن در باره توحيد بيانى ديده نشده است. ماحصل قسمت اول آن اينست كه برگشت كامل ترين مراحل معرفت خدا به بازدارى زبان است از توصيف او و محصل قسمت دوم آن يعنى جمله:" فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه ...!" كه متفرع بر قسمت اول است ، اين است كه اثبات صفات براى خدا مستلزم اثبات وحدت عددى است براى او ، وحدت عددى ملازم است با محدوديت ، خداى تعالى اجل از آن است كه در حد بگنجد .
     پس از اين دو مقدمه اين نتيجه گرفته مى شود كه كمال معرفت خداى تعالى پى بردن به اين است كه وحدتش مانند وحدت ساير موجودات ، وحدت عددى نيست  و براى وحدت او معناى ديگرى است ، مراد امام امير المؤمنين عليه السلام از ايراد اين خطبه همين نتيجه است .

***** صفحه 17 *****
     اما اينكه فرمود : كمال معرفت به او توصيف نكردن است ، دليلش همان جملات قبلى است كه در هر جمله مرتبه اى را از ايمان بيان كرده ، نخست مى فرمايد:" اول الدين معرفته - اولين مرتبه دين شناخت خدا است!" و اين خود واضح است ، چون كسى كه خدا را نمى شناسد هنوز قدم در ساحت دين نگذاشته ، پس اولين قدم بسوى دين شناسائى خدا است ، آنگاه مى فرمايد:" و كمال معرفته التصديق به - و كمال معرفت خدا تصديق و ايمان به او است!"  اين نيز روشن است ، زيرا معرفت پروردگار از قبيل معرفت هائى است كه بايد توأم با عمل باشد كه از طرفى ارتباط و نزديكى عارف را به معروف نشان داده و از طرف ديگر عظمت معروف را حكايت كند ، نه از قبيل معرفت هائى كه توأم با عمل نيست .
      پر واضح است كه اينگونه معرفت ها وقتى در نفس پاى گير و مستقر مى شود كه به لوازم عمليش قيام شود و گرنه معرفت در اثر ارتكاب اعمال مخالف و ناسازگار رفته رفته ضعيف شده و سرانجام بطور كلى از بين مى رود ، يا لا اقل بى اثر مى ماند .
     كما اينكه امام امير المؤمنين عليه السلام همين معنا را در يكى از كلماتش كه در نهج البلاغه روايت شده است متعرض شده و مى فرمايد: علم مقرون به عمل است ، كسى كه علمى آموخت مى بايد به لوازم عملى آن قيام نمايد و گرنه رخت از دلش بر بسته( از بين مى رود.)
     پس علم و معرفت به هر چيز وقتى كامل مى شود كه عالم و عارف نسبت به معلوم و معروف خود ايمان صادق داشته باشد ، نه اينكه آنرا شوخى و بازيچه بپندارد ، علاوه بر اين ، ايمان خود را از ظاهر و باطن خود بروز دهد ، جسم و جانش در برابر معروف خاضع شود ، اين همان ايمانى است كه اگر در دل بتابد آشكار و نهان آدمى را در پرتو خود اصلاح مى كند ، پس صحيح است كه گفته شود : كمال معرفت خدا تصديق به او است .
     آنگاه مى فرمايد:" و كمال التصديق به توحيده - و كمال تصديق و ايمان به خدا توحيد او است!"
     جهتش اين است كه گر چه خضوع كه همان تصديق و ايمان به خداست و با شرك و بت پرستى هم محقق مى شود ، كما اينكه مشركين و بت پرستان هم براى پروردگار خضوع داشتند و هم براى خدايان خود ، الا اينكه اين خضوع ناتمام و ناقص است. بديهى است كه خضوع وقتى كامل مى شود كه تمامى مراتب آن از غير خدا به سوى خدا معطوف گردد ، چون خضوع براى معبودهاى ساختگى ، خود به معناى اعراض و روگردانى از خداست ، سپس تصديق به خدا و خضوع نسبت به مقام او وقتى كامل مى شود كه از عبادت شركاى ساختگى و دعوت آنان اعراض شود ، اين است معناى جمله:" و كمال التصديق به توحيده - و كمال تصديق او يگانه دانستن او است!"
     آنگاه فرمود:" و كمال توحيده الاخلاص له - و كمال توحيدش ، اخلاص نسبت به او است!"

***** صفحه 18 *****
    بايد دانست كه توحيد داراى مراتبى است كه بعضى فوق بعضى ديگر قرار دارند و آدمى به مرتبه كامل آن نايل نمى شود مگر آنكه معبود يكتا را آنچنان كه شايسته است يعنى بنحو انحصار بپرستد و تنها به گفتن:" الها واحدا !" اكتفا نكرده و در برابر هر كس و ناكسى به خاك ذلت نيفتد و دل خوش نباشد ، بلكه براستى و از روى حقيقت هر چيزى را كه بهره اى از كمال و وجود دارد همه را به خدا نسبت دهد ، خلقت عالم ، روزى روزى خواران و زنده كردن و ميراندن آنان و خلاصه دادن و ندادن و همه چيز را از او بداند و در نتيجه خضوع و تذلل را به خداى تعالى انحصار دهد و جز براى او براى هيچكس و به هيچ وجه اظهار ذلت نكند .
     بلكه اميدوار جز به رحمت او و بيمناك جز از غضب او نباشد ، طمع جز به آنچه در نزد اوست نبندد ، سر جز بر آستان او نسايد و به عبارت ديگر هم در ناحيه علم و هم در ناحيه عمل ، خود را خالص براى خدا كند ، از اين جهت است كه امام فرمود:" و كمال توحيده الاخلاص له !" وقتى معرفت آدمى نسبت به خداوند به اين پايه رسيد و خداى تعالى آدمى را به چنين شرافتى مفتخر ساخت و او را تا درجه اولياء و مقربين درگاه خود بالا برد آنوقت است كه با كمال بصيرت به عجز خود از معرفت حقيقى خدا پى برده و مى فهمد كه نمى تواند خداى را آنطورى كه لايق كبريا و عظمت اوست توصيف كند! و نيز بخوبى درك مى كند كه هر معنائى كه بخواهد خدا را به آن توصيف كند بطور كلى معنائى است كه آنرا از مشهودات ممكن خود كه همه مصنوع خدايند گرفته و با همانها خداى را توصيف كرده است .
     با اينكه اين معانى عموما صورتهايى هستند ذهنى و محدود و مقيد ، صورى هستند كه با هم ائتلاف ندارند و يكديگر را دفع مى كنند ، مثلا علم و قدرت و حيات و رزق و عزت و غنا و امثال اينها مفاهيمى هستند كه هر كدام غير ديگرى است و واضح است كه علم ، غير قدرت است و قدرت ، غير علم است ، هر مفهومى خودش ، خودش است ، ما وقتى مفهوم علم را مثلا بنظر آوريم ، در آن لحظه از معنى قدرت منصرفيم و در معناى علم ، قدرت را نمى بينيم .
      همچنين وقتى معناى علم را از نظر اينكه وصفى است از اوصاف ، تصور مى كنيم ، از ذاتى كه متصف است به آن غفلت داريم .
      از اينجا مى فهميم كه اين مفاهيم و اين معلومات و ادراكات قاصر از اينند كه با آفريدگار منطبق شوند و او را آنچنان كه هست حكايت كنند ، لذا كسى كه به درجه اخلاص رسيده خود را محتاج و ملزم مى بيند كه در توصيف خداى خود به نقص و عجز خود اعتراف كند ، آنهم چه نقصى ؟ ! نقصى علاج ناپذير و عجزى غير قابل جبران و نيز خود را ناچار مى بيند راهى را كه تاكنون در اين وادى پيموده به عقب بر گردد و از هر چه كه تاكنون به خدا نسبت داده استغفار كند و آن اوصاف را از او نفى نمايد و در نتيجه خود را سرگردان در چنان حيرتى ببيند كه خلاصى از آن نيست ، اين است مراد امام عليه السلام از اينكه فرمود:" و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة - و كمال اخلاصش زبان بستن از توصيف او است چون هر صفتى خود شهادت مى دهد كه غير موصوف است ، كما اينكه هر موصوفى گواهى مى دهد كه غير صفت است!"

***** صفحه 19 *****
     و اگر كسى دقت كند خواهد فهميد كه اين تفسيرى كه ما از اين فقره از خطبه كرديم معنائى است كه فقرات اول خطبه آنرا تاييد مى كند، چون امام عليه السلام در اوايل خطبه مى فرمايد:
" الذى لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن الذى ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود و لا وقت معدود و لا اجل ممدود...!"
" خداوندى است كه بلندى همت متفكرين هر چه هم سيمرغ فكرشان اوج بگيرد به كنه ذاتش نمى رسد ، غوطه هاى غوطه وران در درياى فهم و حذاقت ، هر چه هم عميق باشد به درك آن حقيقت نايل نمى شود ، خداوندى است كه براى صفات جمال و كمالش غايتى معين و وصفى موجود نيست ،  براى گنجايش آن مدتى معين و يا زمانى  و لو هر چه هم ممتد و طولانى باشد نيست . "
     اما اينكه امام عليه السلام فرمود:" فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه ...!" بيانى است كه از راه تجزيه و تحليل اثبات وصف به نتيجه مطلوب( براى خداوند سبحان حدى و عددى نيست!) منتهى مى شود ، چنانكه بيان اول از راه تجزيه و تحليل معرفت به نتيجه منتهى مى شد ، به اين بيان كه هر كس خدا را وصف كند او را قرين آن وصف دانسته ، چون سابقا شناختيم كه وصف غير موصوف است و بين آن دو تغاير هست و جمع كردن همين دو چيز متغاير همان قرين كردن آنها است ،  كسى كه خدا را قرين چيزى كند به دو تائى او حكم كرده ، يكى خودش و يكى وصفش ، كسى كه به دوئيت او حكم كند او را تجزيه به دو جزء كرده ،  كسى كه خدا را تجزيه كند به او جهل ورزيده و با اشاره عقليه به سويش اشاره كرده ، كسى كه به او اشاره كند او را تحديد كرده ، چون اشاره مستلزم جدائى مشير است از مشار اليه ، تا اينكه اشاره - كه خود بعدى است بين مشير و مشار اليه و لو عقلى - آن دو را به هم مرتبط سازد ، از سمت مشير گرفته و در جهت مشار اليه ختم شود: " و من حده فقد عده - و كسى كه خدا را تحديد كند او را بشمار در آورده است!" يعنى وحدتش را وحدت عددى دانسته ، براى اينكه لازمه انقسام و محدوديت و انعزال وجودى ، گنجيدن در عدد هست تعالى الله عن ذلك .
و در نهج البلاغه است كه امام عليه السلام در يكى از خطبه هاى خود فرمود : حمد خدائى را كه هيچيك از احوالش بر حال ديگرش سبقت ندارد ، تا در نتيجه قبل از اينكه آخر شود اول باشد ، قبل از اينكه باطن شود ظاهر باشد ، خدائى كه غير از حضرتش هر چيزى وحدتش مساوق(همزمان) با كمى است و جز او هر عزيزى عزتش توأم با ذلت است ، خدائى كه هر قويى جز او ضعيف ، هر مالكى جز او مملوك ، هر عالمى غير او متعلم است ، پروردگارى كه غير او هر قادرى قدرتش توأم با عجز است ، هر شنوائى غير او از شنيدن صوتهاى خيلى آهسته كر است ، صوت هاى خيلى بلند هم او را كر مى كند ، علاوه بر اين صوت هاى معتدل را هم تنها در نزديك مى شنود ، پروردگارى كه هر بينائى غير ا

***** صفحه 20 *****
     بينائيش از ديدن رنگهاى خيلى كم و اجسام خيلى ريز ناتوان است ، هر ظاهرى غير او باطن و هر باطنى به غير او ظاهر است .
     مؤلف: امام در اين خطبه در صدد بيان اين معنا است كه خداى تعالى در هر جهتى نامحدود است ، بر عكس ، غير او از هر جهت محدود ، چه اين معانى كه امام عليه السلام در اين خطبه ذكر فرموده و همچنين امثال اينها ، معانيى هستند كه وقتى حد بر آنها عارض مى شود آن نحوه اضافه و نسبتى كه قبل از فرض محدوديت با خارج از حد داشتند به نسبت ضد منقلب مى شود ، مثلا ظهور وقتى محدود فرض شود معناى محدوديتش اين است كه نسبت به بعضى جهات و يا پاره اى چيزها ظهور و نسبت به جهات ديگر و چيزهاى ديگر( كه اگر محدود نبود نسبت به آنها هم ظهور بود،) خفا است ، همچنين اگر عزت محدود فرض شود نسبت به ماوراى حد ذلت است و قوت محدود و مقيد ، نسبت به خارج از حد و قيد ، ضعف است ، ظهور در غير دائره حد بطون، و بطون در ماوراى حد ظهور است .
     مالك محدود ، خود مملوك آنكسى است كه مالكيت او را محدود كرده و چنين سلطنت و اقتدارى نسبت به او داشته است ، همچنين عالم محدود علمش از خودش نيست ، بلكه ديگرى به او افاضه و تعليم كرده ، چون اگر از خود او بود خودش علم را محدود نمى كرد ، و بر همين قياس است صفات ديگر .
     و دليل اينكه گفتيم كلام امام عليه السلام همه در اطراف نامحدودى خدا دور مى زند اين فقره از خطبه آن حضرت است كه مى فرمايد:
     " و كل سميع غيره يصم عن لطيف الاصوات ... !"
     چه روشن است كه بناى اين جمله و ما بعدش بر محدوديت مخلوقات و نامحدودى خدا است و چون خطبه از اول تا آخر به يك سياق ايراد شده از اين رو مى توان گفت تمامى خطبه بر محدوديت مخلوقات و نامحدودى خالق دور مى زند .
     و اما جمله:
     " و كل مسمى بالوحدة غيره قليل!"
     كه غرض ما هم از نقل خطبه همين جمله اش بود ، خود روشن است كه بناى آن بر محدوديت مخلوقات است ، زيرا چيزى كه اسم واحد بر او اطلاق مى شود لازمه عددى بودن وحدتش كه نتيجه محدوديت او است اين است كه مسمايش قابل قسمت و تكثر باشد ، معلوم است كه هر چه اين تكثر و قابليت انقسام بيشتر باشد وحدت واحد بالنسبه به كثرتى كه بر او حادث شده بيشتر رو به قلت و ضعف مى گذارد ، چون هر واحد عددى نسبت به كثرتى كه در مقابل اوست قليل است و آن واحد بى حد و نهايت است ، كه فرض هيچگونه كثرتى در او راه ندارد ، چون هيچگونه تحديد و تمييزى بر او عارض نمى شود ، هيچ چيز از حقيقت او جدا و از معناى او دور نيست بلكه با انضمام آن كثير و قوى و با جدائى از آن قليل و ضعيف شود ، بلكه معنايش نحوه اى است كه هر ثانى برايش فرض شود باز خود اوست .

/ 14