***** صفحه 21 *****
و در نهج البلاغه يكى از خطبه هاى امام عليه السلام اين است كه فرمود:
" الحمد لله الدال على وجوده بخلقه ...!"
" حمد خدائى را كه بوسيله خلقت دلالت كرد بر وجود خود و بوسيله حادث بودن مخلوقاتش بر ازليت و قدم خود و بوسيله شباهت داشتن مخلوقاتش به يكديگر بر بى شبيه بودن خود ، خدائى كه دست مشاعر نمى توانند او را لمس كند و در چهار ديوار تصورات او احساسات خود محدودش نمايد و حايلها نمى توانند بين او و ماسوايش حايل شوند ، براى اينكه صانع از مصنوع جداست و حساب آنكسى كه چيزى را تحديد مى كند از حساب محدودش جداست ، همچنين حساب رب از مربوب ، خداى احدى كه برگشت احديتش به عدد نيست ، خالقى كه در خلقتش حاجت به جنب و جوشى نداشته و كارش چون كارهاى ما خسته كننده و تعجب آور نيست ، شنوايى كه شنوائيش طورى نيست كه حاجت به ادوات يعنى به دستگاه سامعه داشته باشد ، بينائى كه بينائيش نحوه اى نيست كه مانند بينائى ما به گرداندن حدقه و شعاع آن محتاج باشد ، خدائى كه نزد تمامى اشيا حاضر هست ، ليكن نه بطور تماس و مجاورت و از همه آنها جداست ليكن نه بطورى كه مسافتى فاصله باشد ، خدائى كه بر همه آشكار است ليكن نه بديدن و از همه پنهان است ولى نه از جهت لطافت ، خدائى كه جدائيش از اشيا به قهر و قدرت بر آنها است و جدائى اشيا از او به خضوع براى او و رجوع بسوى اوست ، خدائى كه اگر كسى توصيفش كند در حقيقت تحديدش كرده و كسى كه تحديدش كند در حقيقت در شمارش در آورده و كسى كه در شمار درآوردش در حقيقت ازليت او را باطل كرده است!"
مؤلف : بناى صدر كلام امام عليه السلام بر اين است كه جميع معانى و صفاتى كه در ممكنات ديده و يافت مى شوند امورى هستند محدود ، كه جز به اينكه كسى آنها را تحديد كرده و صانعى بوجودشان آورده و پروردگارى پرورش و تربيتشان داده، فرض ندارد، آن كس خداى سبحان است ، چون حد از ناحيه او و مخلوقى است از مخلوقات او پس در ذات او راه نمى يابد .
پس ، ساحت كبريايش از هر گونه حدى مبراست و چون چنين است صفاتى هم كه براى او است و به آنها توصيف مى شود غير محدود است .
گر چه الفاظ ما آدميان و معانيش قاصر است از اينكه آن صفات را با حفظ نا محدوديش افاده كند ، پس صحيح است گفته شود كه خداى تعالى واحد است ليكن نه به وحدت عددى تا سر از محدوديت در نيآورد ، همينطور خلقت او و شنوائيش و ديدن و حضور و ساير صفاتش از سنخ صفات ما نيست .
***** صفحه 22 *****
و بر اين متفرع مى شود اينكه بينونت و جدائى او از خلقتش به انفصال نيست ، يعنى مسافتى بين او و خلقش فاصله نمى شود ، او بزرگتر از آنست كه اتصال و انفصال و حلول و انعزال در ساحتش راه يابد ، بلكه به اين معنا است كه او بر همه خلقش قاهر و قادر است و خلقش همه در برابرش خاضع اند و بازگشت همه آنها بسوى او است .
و نيز امام عليه السلام متفرع كرده است بر اثبات وحدت عددى ، مساله ابطال ازليت را و فرموده : هر كس خداى را توصيف كند، ازليتش را باطل كرده است.
و اين تفريع سرّش اين است كه خداى تعالى از جميع جهات نامتناهى و نامحدود است ، نه تنها از يك جهت و دو جهت ، چيزى كه هست نا محدوديش از جهت اينكه كسى و چيزى قبل از او فرض ندارد ، ازليت او چنان كه نامحدوديش از جهت اينكه چيزى پس از او نخواهد بود ابديت اوست و لحاظ نامحدوديش از دو طرف و مسبوق و ملحوق نبودنش، دوام اوست .
و اما اينكه از كلمات بعضى از اهل بحث استفاده مى شود كه خواسته اند بگويند معناى ازليت سبقت و تقدم او است بر مخلوقات خود در زمانهاى غير متناهى كه در آن زمانها خبرى از مخلوقات نبوده ، اشتباهى است رسوا و خطائى است بس بزرگ ، زمان كه عبارتست از مقدار حركت متحركات كجا ؟ و شركتش در ازليت خداى تعالى كجا ؟ !
و باز در نهج البلاغه امام امير المؤمنين عليه السلام در يكى از خطبه هايش فرموده:
" الحمد لله خالق العباد و ساطح المهاد و مسيل الوهاد و مخصب النجاد، ليس لاوليته ابتداء و لا لازليته انقضاء، هو الاول لم يزل، و الباقى بلا اجل...!"
" حمد خدائى را سزاست كه آفريننده بندگان و گستراننده گهواره زمين است ، خدائى كه آبهاى باران را در زمين هاى پست روان ساخته و با آن زمين هاى بلند را به انواع گياهان سر سبز و خرم گردانيده ، پروردگارى كه براى اول بودنش آغازى و براى هميشگى اش انجامى نيست ، اولى است كه زوال ندارد ، آخرى است كه براى بقايش اجلى كه سر آيد نيست ، پيشانى ها در برابر عظمتش به خاك افتاده و لبها به وحدانيتش اعتراف كرده است ، خدائى كه اشيا را در هنگام خلقت محدود آفريد ، تا به اين وسيله مخلوقات را از خود متمايز و جدا سازد ، خدائى كه اوهام نمى توانند او را در چهار ديوار تصورات به حدود و حركات خود محصور و به داشتن جوارح و اعضا ممثلش سازند ، خدائى كه در باره آغازش نمى توان گفت: متى؟( در چه زمانى بوده؟) و در باره تعيين نهايت و انجامش نمى شود گفت: حتى؟ (تا چه زمانى خواهد بود ؟) خدائى كه ظاهر است ولى نمى توان پرسيد ظهورش از چيست ؟ باطن است ليكن نمى توان سؤال كرد كه باطن و نهان در چيست ؟ خدائى كه جسم نيست تا فانى شود ، در پرده نيست تا چيزى بر او
***** صفحه 23 *****
احاطه داشته باشد ، نزديكيش به اشيا به چسبيدن و دوريش از آنها به جدائى نيست ، خدائى كه از بندگانش نگاههاى تند و زير چشمى و تكرار كلمات و گام بلند كردن و نهادن در شبهاى تار برايش پنهان نيست، نه در شبهاى تار و ديجور و نه در شبهايى كه ماه منير بر آن سايه مى افكند و در دنبال طلوع و غروب آن آفتاب درخشان طلوع و غروب مى كند و در نتيجه آمد و رفت آن دو ، روزگار به گردش در مى آيد ، روزگارى كه عبارتست از شبى آينده و روزى گذشته . و كوتاه سخن ، خدايى كه روز و شب و آشكار و نهان نسبت به علم او يكسانند و چيزى بر او پوشيده نيست ، خدايى كه پيش از هر نهايت و مدتى و قبل از هر شمارش و تعدادى بوده است ، منزه است از اين نسبت هايى كه اندازه گيران به او مى دهند و او را در صفات خود شريك مى سازند و اندازه ها و اطراف و جوانب و احتياج به مسكن و جاى گيرى در مكان را براى او نيز قائل مى شوند ، بنا بر اين ، حد و نهايت ، لباسى است كه بر اندام مخلوقات بريده شده و به ما سوى الله نسبت داده مى شود نه به پروردگار ، خدايى كه موجودات را از مفردات و ريشه ها و عناصر اوليه ازليه و ابديه نيافريد ، بلكه هر چه آفريده خودش را و عناصر اوليه اش را محدود آفريده و هر چه را كه صورت هستى داده نيكو صورتگريش كرده است !"
و نيز در نهج البلاغه در خطبه اى مى فرمايد:
" ما وحده من كيفه و لا حقيقته اصاب من مثله...!"
" كسى كه برايش كيفيت و چگونگى قرار دهد يكتايش ندانسته ، كسى كه برايش نظيرى قائل باشد به حقيقتش نرسيده ، كسى كه او را تشبيه كند در حقيقت بسوى او توجه نكرده و كسى كه به اشارات حسى و يا عقلانى بسويش اشاره كند او را قصد نكرده .
آنچه به ذات خود شناخته شود مخلوق است و هر چيزى كه قائم به غير است معلول است ، خداى تعالى فاعل است ليكن نه چون فاعليت ما كه بوسيله تحريك ابزار و آلات و اعضا و جوارح باشد ، تعيين كننده اندازه هر چيزى است ، اما نه چون ما كه اندازه گيريش به جولان دادن فكر باشد ، بى نياز است ، ولى نه چون ما كه بى نيازيش را از راه استفاده از ديگران كسب كرده باشد ، خداى تعالى مانند ممكنات زمان همگام وجودش نيست و از يارى ادوات و آلات بى نياز است ، هستى او از زمانها ، وجودش از عدم ، ازليتش از ابتداء پيشى گرفته است ، از اينكه در ما حواس و آلات دراكه آفريده بدست مى آيد كه او خود آلت دراكه ندارد و از اينكه بين موجودات تضاد و ناسازگارى برقرار نموده ، استفاده مى شود كه براى او ضدى نيست ، از اينكه بين اشيا مقارنت برقرار نموده بدست مى آيد كه خود برايش قرينى نيست ، آرى نور و ظلمت و آشكارى و نهانى و خشكى و ترى
***** صفحه 24 *****
و گرمى و سردى را ضد يكديگر قرار داده و بين موجودات ناسازگار ، ائتلاف و بين امور متباين و دور از هم مقارنت و نزديكى برقرار كرد ، آنهائى را كه با هم سازگار و بهم نزديكند از هم جدا ساخت ، به هيچ حدى محدود و به هيچ حسابى شمرده نمى شود ، چون مقياسها هر چه باشند خود را محدود مى كنند و بسوى موجوداتى نظير خود ممكن و محتاج اشاره كرده آنها را اندازه مى گيرند و ممكن حادث ، چگونه مى تواند مقياس اندازه گيرى واجب الوجود شود ، بكار رفتن كلمه " منذ- از وقتى كه،" در ممكنات خود شاهد حدوث آنها است و استعمال كلمه " قد- كه در ماضى معنا را بحال نزديك نموده و در مضارع كمى معنا را مى رساند،" در آنها گواه ازلى نبودن آنها و استعمال كلمه " لولا- كه براى ربط امتناع جمله ثانيه است به جمله اولى،" در آنها ، خود دليل بر دورى ممكنات است از كمال ، بوسيله خلقت همين اشياء است كه آفريننده آنها براى خردها آشكارا شد ، به همين وسيله بود كه از ديده شدن و گنجيدن در چشمها امتناع كرد ، حركت و سكون در باره او جريان ندارد ، چگونه جريان داشته باشد و در او راه يابد چيزى كه او خود آنرا بجريان انداخته ؟ چگونه به او برمى گردد ، چيزى كه او خود پديدش آورده ؟ و چگونه حادث مى شود در او ، چيزى كه او خود ، حادثش كرده ؟ زيرا اگر اين فرضها در او راه يابد او نيز موجودى تغيير پذير خواهد بود و كنهش داراى جزء خواهد بود و ديگر چنين موجودى ازلى نخواهد بود ، موجودى خواهد بود داراى جلو و عقب و پشت و روى ، وقتى اين نواقص در او وجود داشت فرض استكمال هم در او راه مى يابد ، اين وقت است كه ديگر صانع و خالق و علت نخواهد بود ، چون تمامى نشانه هاى مخلوق و معلول در او ديده مى شود ، لذا با اينكه همه عالم بايد دليل بر هستى او باشند او خود مانند ساير ممكنات دليلى مى شود بر هستى صانعى ، خلاصه ، واجب الوجودى كه مدلول عليه است يعنى همه عالم دليل بر هستى اويند ، خود دليل بر واجب ديگرى مى شود!"
مؤلف : سياق صدر كلام امام عليه السلام در بيان اين معنا است كه محدوديت نسبت به ذات مقدس خداى تعالى ممتنع و از آن ذات مقدس گذشته لازمه جميع موجودات است ، توضيح مختصرى از اين معنا در سابق گذشت و از اينكه فرمود:" لا يشمل بحد و لا يحسب بعد،" بمنزله نتيجه است براى بيان قبليش .
و جمله:" و انما تحد الادوات انفسها و تشير الالة الى نظائرها ،" به منزله بيان ديگرى است براى نتيجه مزبور ، يعنى جمله" لا يشمل بحد،" چه از سياق بيان سابق برمى آيد كه نامحدودى خداى تعالى را از اين راه بيان مى كند كه حدود مستقره در مخلوقات ، خود مخلوق و مجعول براى او و در رتبه متاخر از اويند ، همان تاخرى كه فعل از فاعل و معلول از علت دارد ، با اين حال ممكن نيست ذاتى كه جاعل حدود است ، خود مقيد و
***** صفحه 25 *****
محدود به آن شود ، زيرا روزگارى ( تعبير به روزگار از ناچارى است!) بود كه جاعل بود و اين حدود را جعل نفرموده بود و از آنها اثرى نبود ، اين طريقه بيان قبلى بود .
و اما بيانى كه در جمله" انما تحد ...،" است بيانى است كه سياقش سياق ديگرى و آن نتيجه را از راه ديگرى بدست مى دهد و آن اينست كه اندازه گيرى و تحديداتى كه بوسيله اين ادوات و مقياسها انجام گرفته مى شود در محدودهايى است كه از سنخ مقياسها باشند و بين آنها و مقياسها سنخيت نوعيه برقرار باشد ، مثلا گرم كه واحد وزن است مقياسى است كه با آن سنگينى ها را مى توان سنجيد ، ليكن از عهده سنجش رنگها و صوتها برنمى آيد ، چون بين آن و رنگ و بين آن و صوت سنخيت نيست ، براى رنگ و صوت مقياس ديگرى است از جنس خود آنها ، همچنين بوسيله زمان - كه عبارتست از مقدار حركت - حركات اندازه گيرى مى شود ، همچنين وزن اجتماعى يك فرد انسان ، كه آنرا نيز از روى وزنه هاى متوسط اجتماع يعنى اشخاص متوسط الحال سنجيده و بدست مى آورند ، نه با مقياس ديگر!
و كوتاه سخن ، هر يك از اين مقياسها حدودى را كه براى محدود خود معين مى كنند از جنس خود آن مقياسهايند، وقتى اين مطلب روشن شد، مى گوئيم: تمامى ماسوى الله و صفاتى كه در آنها است اگر چه هم زياد خيره كننده باشد باز محدود به حد معين و اَمَد و نهايت معينى هستند .
بنا بر اين چگونه ممكن است معنايى را كه در اين محدوداتست بر ذات ازلى و ابدى و غير متناهى پروردگار حمل شود ؟! اين است مراد امام عليه السلام از بيان دوم ، لذا در دنباله آن فرموده:" منعتها منذ القدمية ... يعنى صدق كلمه منذ و كلمه قد كه دلالت بر حدوث زمانى دارند بر اشيا مانع شده اند از اينكه اشيا بوصف قديميت متصف شوند،" و همچنين صدق كلمه" لولا" در اشيا كه خود دلالت بر نقص و اقتران مانع دارد ، باعث شده است كه كامل از هر جهت نبوده باشند .
" بها تجلى صانعها العقول و بها امتنع عن نظر العيون!" معنايش اين است كه اشيا از اين نظر كه آيات خداى تعالى هستند و آيت نشان صاحب آن است، لذا به محض ديدنش ، صاحب آيت( خالق آن) بنظر مى رسد مانند آئينه، بدين جهت خدا بوسيله آن براى عقول متجلى مى شود ، او به همان جهت از ديده شدنش بوسيله چشم ممتنع مى گردد ، چون جز از طريق تجلى نامبرده راه ديگرى براى ديدن او نيست ، راهش همان آيات او است و اين آيات از آنجا كه محدودند نشان نمى دهند مگر محدودى مثل خود را نه پروردگارى را كه محيط بر هر چيز است و اين معنا بعينه همان مانعى است كه نمى گذارد چشمها او را ببينند ، چون چشمها آلتى هستند مركب و ساخته شده از حدود و جز در محدود كار نمى كند و ساحت خدا هم منزه است از حدود. اينكه فرمود:" لا يجرى عليه السكون و الحركة ... !" بمنزله اعاده اول كلام و اداى آن بعبارت ديگر است كه در اين عبارت اخرى بيان مى كند كه افعال و حوادثى كه منتهى به حركت و سكون است در خدا جريان ندارد و به او بر نمى گردد و حادث نمى شود ، زيرا اينها آثار اويند كه بر غير او مترتب مى شوند .
***** صفحه 26 *****
معناى تاثير مؤثر توجه دادن اثر آن مؤثر( كه متفرع بر او است،) بر غير او است ، و بنا بر اين ديگر معنا ندارد كه چيزى در خودش اثر بگذارد ، مگر با نوعى تجزيه و تركيب كه عارض بر ذات شود ، همچنان كه انسان مثلا خودش امور بدن خود را اداره مى كند و با دست خود بر سر خود مي زند و با طبيب خودش و با علم خودش مرض خود را بهبودى مى دهد ، ولى همه اينها بواسطه اختلاف در اجزا يا حيثيت ها است و گرنه محال است مؤثرى در خودش اثر كند ، هرگز قوه باصره مثلا خودش را نمى بيند ، آتش خودش را نمى سوزاند ، همچنين هيچ فاعلى با فعل خود در ديگرى عمل نمى كند مگر با تركيب و تجزيه چنانكه گفتيم ، و اين است معناى جمله" اذا لتفاوتت ذاته و لتجزى ء كنهه و لامتنع من الازل معناه ... !"
و اينكه فرمود:" اذا لقامت آية المصنوع فيه و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه!" معنايش اين است كه اگر اين تصورات در ساحتش راه يابد و در حقش صادق آيد ، لازمه اش اين خواهد بود كه از ناحيه داشتن اين حدود و اندازه ها ، نواقصى در او راه پيدا كند ، با اينكه نقص از علامتهاى مخلوق بودن و از نشانه هاى امكان است و نيز لازمه اش اين است كه با او چيزهائى باشد كه دلالت بر مخلوق بودنش كند و ذاتش مانند ساير مخلوقات دليل بر هستى موجود ديگرى باشد ، كه او ازلى و كامل الوجود و غير محدود الذات و معبود و منزه از هر نقص مفروضى بوده باشد ، موجودى كه دست هيچيك از حدود و اندازه ها به مقام بلند و ارجمندش نرسد ، در اينجا بايد دانست ، اين معنايى كه از جمله " و لتحول دليلا بعد ان كان مد لولا عليه،" استفاده مى شود كه دلالت از شؤون مصنوع و كار ممكن است نه واجب ، منافات ندارد با معنايى كه از ساير كلمات امام امير المؤمنين عليه السلام و ساير ائمه اهل بيت عليهم السلام استفاده مى شود كه خداى تعالى معلوم است بالذات و غير او همه معلومند بوسيله او ، او خود دلالت دارد بر ذات خود و هم اوست كه دليل است بر مخلوقاتش - براى اينكه آن علم غير اين علم و آن دلالت غير اين دلالت است!
الميزان ج : 6 ص : 135
توحيد در روايتي مشهور از علي "ع"
در كتاب توحيد به سند خود از امام ابى عبد الله عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: روزى در بينى كه امير المؤمنين عليه السلام بر فراز منبر كوفه مشغول خطبه بود ناگهان مردى كه او را ذعلب مى گفتند و مردى زبان آور و داراى بيانى بليغ و دلى شجاع بوده برخاست و عرض كرد:
- يا امير المؤمنين ! آيا تو پروردگار خود را ديده اى ؟ فرمود:
- واى بر تو ذعلب من خداى ناديده را نمى پرستم .
عرض كرد:
***** صفحه 27 *****
- يا امير المؤمنين ! چطور او را ديده اى ؟ فرمود:
- اى ذعلب او را چشم ها به مشاهده بصرى خود نمى بيند ، بلكه ديدن او كار دلهايى است كه داراى حقيقت ايمانند ، واى بر تو اى ذعلب ، اوست كه هر لطيفى را لطافت بخشيده ، با اين حال چگونه خود به لطافت توصيف مى شود؟ اوست كه هر عظيمى را عظمت داده ، پس خود به آن وصف توصيف نمى شود ، اوست كه به هر كبيرى كبريائى ارزانى داشته و خود به آن ستايش نمى شود ، هر جليلى را او جلالت قدر داده ، پس خود به جلالت وصف نمى شود ، او قبل از هر چيزى بوده ، پس گفته نمى شود چيزى قبل از او بوده ، او بعد از هر چيزى است ، پس گفته نمى شود برايش بعدى است ، موجودات را به مشيت خود ايجاد كرد نه چون ما به همت! دراك است، اما نه چون ما بوسيله و حيله ، او در اشيا هست ، اما نه به آميخته شدن و جدا بودن ، ظاهر است اما نه به معناى مباشرت! تجلى كرد ، نه چون ما به اينكه خود را در معرض ديدن قرار دهد ، جداست نه به اينكه مسافتى فاصله شود ، قريب است نه به اينكه نزديك آيد ، لطيف است نه به اينكه جسميت داشته باشد ، موجود است نه به اينكه از عدم بوجود آمده باشد ، فاعل است نه به اينكه ابزار را بكار انداخته و بحركت درآورد ، اندازه گير است نه با حركت و دست و پا كردن ، مريد است نه چون ما به همت ، شنوا است نه با آلت ، بينا است نه با اسباب ، ظرف مكان او را در خود نمى گنجاند ، ظرف زمان او را چون ما مصاحبت نمى كند ، صفات او را محدود نمى سازد ، خواب بر او مستولى نمى شود ، هستى او از ظرف زمان، وجودش از عدم ، ازليتش از ابتدا پيشى گرفته است! از اينكه در ما مشاعر و آلت دراكه قرار داد ، معلوم كرد كه خود آلت دراكه ندارد ، از اينكه براى موجودات جوهرى قرار داد بدست آمد كه خود جوهر ندارد ، از اينكه بين موجودات تضاد و ناسازگارى برقرار ساخت معلوم شد كه خود ضد و شريكى ندارد ، از اينكه اشيا را قرين هم كرد معلوم شد كه خود قرين ندارد ، خدايى است كه بين نور و ظلمت و ترى و خشكى و گرمى و سردى ضديت قرار داد ، همه ناسازگارها را مؤتلف كرد و سازگارها را از هم جدا نمود و با همين جمع و تفريق ها فهمانيد معرفى و مؤلفى در ميان هست و اين همان مطلبى است كه آيه شريفه:" و من كل شى ء جعلنا زوجين لعلكم تذكرون - ما از هر چيزى جفت آفريديم تا بلكه شما متذكر شويد!"(49/ذاريات) آن را افاده مى كند ، آرى با همين تفريق و تاليف ، قبل و بعد را از هم جدا نمود ، تا بدانند براى او قبل و بعدى نيست و با ايجاد غرايز فهمانيد كه براى خود كه غريزه آفرين است غريزه اى نيست ، با زمانى كردن اشيا خبر داد به اينكه خود ، كه وقت آفرين است ، موقت نيست ، اشيا را از يكديگر محجوب و پوشيده داشت تا بدانند كه جز مخلوقات چيزى بين او و خلقتش حجاب و پرده نيست ، پروردگار بود در حالى كه پرورش پذيرى نبود ، معبود بود ، روزگارى كه از پرستش كننده اثرى نبود ، عالم بود در ايامى كه معلومى نبود ، سميع بود در حالى كه مسموعى نبود ، آنگاه امير المؤمنين عليه السلام اين بيت را انشاء فرمود :
***** صفحه 28 *****
" و لم يزل سيدى بالحمد معروفا و لم يزل سيدى بالجود موصوفا !"
" و كان اذ ليس نور يستضاء به و لا ظلام على الافاق معلوفا!"
" فربنا بخلاف الخلق كلهم و كل ما كان فى الاوهام موصوفا!"
" مولاى من هميشه به حمد معروف و به جود و بخشش موصوف بوده !"
" و قبل از اينكه نورى بوجود آورد كه با آن روشن شوند و يا ظلمتى پديد آورد كه جهان را بپوشاند خود وجود داشت!"
" پس پروردگار ما حسابش از حساب جميع آفريدگان و جميع آنچه در وهم ها بگنجد جداست!"
مؤلف : سياق كلام امام عليه السلام همانطور كه مى بينيد در مقام بيان معناى احديت ذات خدا است ، در جميع آنچه از صفات بر او صادق و به او راجع است و بيان اينكه خداى تعالى ذاتش غير متناهى و غير محدود است و سزاوار نيست كسى ذات مقدسش را با ذات ديگرى مقابل كرده و به آن قياس نمايد چه اين قياس صورت نمى گيرد مگر اينكه بر خدا مسلط شده و با همين اندازه گيريش بر او قاهر گردد ، حال آنكه او بر هر ذاتى كه با آن مقايسه شود قاهر است ، آرى او محيط است به هر چيز و مهيمن است بر هر امر و صفت ديگرى كه جدا و ممتاز از ذاتش باشد به ذاتش افزوده و ملحق نمى شود ، چه لازمه ملحق شدنش ، بطلان ازليت و نامحدودى اوست و نيز در مقام بيان اين معنا است كه صفات كماليه خداى تعالى محدود به حدى كه كمالات ديگر را در خود راه ندهد و يا كمالات زايد از آن حد در آن نگنجد نيست ، علم او و قدرتش مانند علم و قدرت ما نيست ، چون مفهوم علم در ما غير قدرت ، مفهوم قدرت غير مفهوم علم است ، همچنين مصداق علم غير مصداق قدرت است .
در حالى كه در خداى تعالى چنين نيست ، تمامى صفات كماليه اش همه عين همند ، همچنين يك اسم از اسماى حسنايش عين همه آن اسما است ، بلكه در آن ساحت مقدس مطلب از اين لطيف تر و باريك تر است ، چون در عقل ما اين مفاهيم يعنى مفهوم علم ، قدرت ، جود و ساير صفات كماليه به منزله معيار و ميزانهايى هستند كه عقل بوسيله آنها وجودهاى خارجى و واقعيات را مى سنجد ، پس در حقيقت اين مفاهيم ظرفيت هاى محدودى هستند كه اگر هزاران هزار آنها به هم ضميمه شوند باز زايد بر مقدار ظرفيت و حد خود نمى گنجانند ، با اين حال اگر ما امر غير محدودى را فرض كنيم و بخواهيم آنرا با اين مقياسهاى محدود بسنجيم معلوم است كه موفق نخواهيم شد و از آن امر نامحدودى زياده از مقدار ظرفيت مفاهيمى كه در دسترس ما است درك نخواهيم نمود ، معلوم است كه آنچه را هم كه درك مى كنيم او نيست ، بلكه غير او است و حقيقتى ديگر است چون مفروض ما نامتناهى بود و آنچه درك كرده ايم متناهى است.
هر چه بيشتر هم در راه نيل به آن حقيقت سعى كنيم او از درك ما دورتر و دسترسى ما به نيل او كمتر مى شود .
***** صفحه 29 *****
مثلا مفهوم علم معنائى است كه آن را از يكى از حالات انسانى كه موجودى است خارجى انتزاع كرده و آنرا براى هر كسى كه داراى آن باشد يكى از كمالات شمرده ايم و اين مفهوم داراى حدى است كه نمى گذارد شامل قدرت و حيات و امثال آن بشود .
با اين حال اگر ما همين مفهوم محدود را بر خداى تعالى اطلاق كرده و سپس بمنظور رفع محدوديتش قيدى به او زده و بگوئيم : علمى نه چون ساير علوم ، درست است كه مفهوم را از بعضى جهات مطلق كرده و از قيد حدودى آزادش ساخته ايم ، ليكن اين را چه كنيم كه هنوز مفهوم است و از عالم مفهوم كه عالم تصور است پا فراتر نگذاشته و شامل مفاهيم ديگر نمى شود ؟ چون گفتيم كه براى هر مفهوم ماورايى است كه شامل آن نمى شود و روشن است كه هر چه هم مفهوم روى مفهوم بچينيم باز خاصيت مفهوم بودن را از بين نبرده ايم ، همين معنا است كه هر انسان عاقلى را متحير و سرگردان مى سازد كه با اين قضاوت هايى كه فطرت و عقل سليمش در باره خدا مى كند چگونه خداى خود را توصيف كند و با چه زبانى دم از او بزند ؟ اين تحير و سرگردانى از جمله" لا تحده الصفات" و از جمله اى كه در خطبه قبلى اش بود ، يعنى جمله " و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه!" و نيز از جمله ديگر همان خطبه يعنى جمله" الذى ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود!" بخوبى استفاده مى شود .
چون امام عليه السلام در عين اينكه صفت را با گفتن كلمه "لصفته" براى خدا اثبات مى كند ، در عين حال ، آن را در كلمه " نفى الصفات" يا حد آنرا در" لا تحده الصفات" نفى مى نمايد ؟ با اينكه معلوم است كه اثبات صفت منفك از حد نيست ، با اين حال نفى كردن حد در حقيقت نفى بعد از اثبات است و برگشتش به اين است كه اثبات چيزى از صفات كماليه در باره خداى تعالى ، ساير صفات كماليه اش را نفى نمى كند .
پس صفات همه با هم متحدند و همه آنها با ذات متحد است و برايشان حدى هم نيست .
و در عين حال چيزهائى كه در باره اش ثابت كرده ايم معنايش اين نيست كه در ساحت مقدسش چيز ديگرى از كمالات زايد بر آنچه ما مفهوممان شده است نيست ، نه ، ممكن است چيزهايى باشد كه ما نتوانيم آنها را حكايت كنيم ، مفهومى كه حاكى از آنها باشد در دست نداشته باشيم و داراى ادراكى كه بتواند آن صفات كماليه را درك كند نباشيم - دقت كنيد!
و اگر مفاهيم در نزديك شدن به ساحت مقدسش - به معنائى كه گذشت - ساقط و بى اعتبار نمى شد ممكن بود عقل همان مقدارى كه از مفاهيم عامه و مبهمه در دست دارد به همان مقدار به خداى تعالى احاطه پيدا كند و بگويد مثلا خداى تعالى ذاتى است نه چون ساير ذوات، داراى علمى است نه چون ساير علوم ، داراى قدرتى است نه چون قدرت ديگران ، داراى حيات است نه مانند ساير اقسام حيات ، چون با چنين توصيفى ممكن است عقل ، تمامى اوصافش را بشمارد و به همه بطور اجمال احاطه پيدا كند ، ليكن اين احاطه و لو
***** صفحه 30 *****
اجمالى ، آيا صحيح است ؟ و آيا احاطه اى كه ممتنع است احاطه تفصيلى است؟
و اما اينكه آيا احاطه اجمالى ممكن است ، سؤالى است كه جوابش را مى توان از آيه " و لا يحيطون به علما!"(110/طه) و آيه " الا انه بكل شى ء محيط!" (54/فصلت) استفاده نمود ، چه از اين دو آيه استفاده مى شود كه هيچ چيزى و به هيچ نحوى از انحاء نه اجمالى و نه تفصيلى به او احاطه نمى يابد و ذات مقدس او اجمال و تفصيل نمى پذيرد ، تا بتوان گفت : احاطه اجمالى حكمى دارد( ممكن است!) و احاطه تفصيلى حكم ديگرى( محال است!) دقت كنيد!
الميزان ج : 6 ص : 147
روايتي ديگر در توحيد از علي "ع"
در احتجاج از امام امير المؤمنين عليه السلام نقل مى كند كه در خطبه اى فرمود:
" دليله آياته و وجوده اثباته و معرفته توحيده ...!"
" دليل او آيات و آثار صنع او است ، وجود او اثبات او است ، معرفتش توحيد اوست، توحيدش تميز دادن اوست از خلق او ، و حكم تميز، جدايى صفت است، نه جدايى به معناى كناره جويى ، آرى پروردگارى است آفريننده كه مربوب و مخلوق كسى نيست ، به هر صورتى كه تصور شود خود بر خلاف آن صورت است - آنگاه فرمود - كسى كه ذاتش شناخته شود اله نيست ، اله پروردگار متعال است كه بدلالت و راهنمائى خودش شناخته شده است ، چون او ادله اى را كه بوجود او دلالت دارند دليل كرده ، خلاصه دلالت دليل هم از ناحيه خود اوست و معرفت را او طورى بوجود آورده كه بتواند فى الجمله به خود او متعلق شود!"
مؤلف : تامل در آنچه گذشت اين معنا را روشن مى كند كه سوق خطبه فوق براى بيان اين جهت است كه وحدت بارى تعالى وحدت غير عددى است ، چون به اين معنا صراحت دارد كه معرفت خداى تعالى عين توحيد او است ، يعنى اثبات وجودش عين اثبات وحدت اوست ، اگر مراد از اين وحدت ، وحدت عددى بود مسلما غير ذات بود و اثبات او نيز غير اثبات ذات بود ، در نتيجه ذات به خودى خود كافى براى وحدت نبود ، مگر اينكه سببى از خارج ذات تقاضاى آنرا مى داشت .
اين بيان بليغ ترين بيان و عجيب ترين منطقى است كه در باب توحيد وارد شده و شرح و بسط آن محتاج به مجال وسيع ترى است ، كه متاسفانه طريقه بحث ما در اين كتاب اجازه تشريح بيشتر آنرا بما نمى دهد ، و از جمله لطيف ترين مطالبى كه در اين خطبه است اين جمله است كه مى فرمايد:" وجوده اثباته!" و مرادش اين است كه برهان بر اثبات بارى تعالى همان وجود خارجى او است ، يعنى چيدن برهان كار ذهن است و او در ذهن و عقل نمى گنجد .