بى شخص رونده ديد جانى آواره اى از جهان هستى جونى به خيال باز بسته بر روى زمين ز سگ دوان تر ديگ جسدش زجوش رفته ماننده مارپيچ بر پيچ از چرم ددان به دست وارى آهسته فراز رفت و بنشست خون جگر از جگر برانگيخت مجنون چو گشاد ديده را باز در روى پدر نظاره مي كرد آن كو خود راكند فراموش گفتا چه كسى ز من چه خواهى گفتا پدر توام بدين روز مجنون چو شناختش كه او كيست از هر دو سرشك ديده بگشاد كردند ز روى بي قرارى چون چشم پدر ز گريه پرداخت ديدش چو برهنگان محشراز عيبه گشاد كوتى نغز از عيبه گشاد كوتى نغز
در پوست كشيده استخوانى متوارى راه بت پرستى موئى ز دهان مرگ رسته وز زير زمينيان نهان تر افتاده ز پاى و هوش رفته پيچيده سر از كلاه و سر پيچ بر ناف كشيده چون ازارى ماليد به رفق بر سرش دست هم بر جگر از جگر همى ريخت شخصى بر خويش ديد دمساز نشناخت و ز او كناره مي كرد ياد دگران كجا كند گوش اى من رهى تو از چه راهى جويان تو با دل جگرسوز در وى اوفتاد و بگريست اين بوسه بدان و آن بدين داد بر خود به هزار نوحه زارى سر تا قدمش نظر برانداخت هم پاى برهنه مانده هم سرپوشيد در او ز پاى تا مغز پوشيد در او ز پاى تا مغز