چون شاهسوار چرخ گردان خورشيد ز بيم اهل آفاق صبح از سر شورشى كه انگيخت مجنون به همان قصيده خوانى مي راند جريده بر جريده از مادر خود خبر نبودش يكبار دگر سليم دلدار دادش خورش و لباس پوشيد كان پيرزن بلا رسيده رخت از بنگاه اين سرا برد مجنون ز رحيل مادر خويش ناليد چنانكه در سحر چنگ مي كرد ز مادر و پدر ياد بر تربت هر دو زار ناليد گه روى در اين و گه در آن سود خويشان چو خروش او شنيدند ديدند ورا بدان نزارى خونابه ز ديده گاه گشادند هر ديده ز روى سست خيزىچون هوش رميده گشت هشيار چون هوش رميده گشت هشيار
ميدان بستد ز هم نبردان قرابه مي نهاد بر طاق قرابه شكست و مى برون ريخت مي زد دهل جريده رانى مي خواند قصيده بر قصيده كامد اجل از جهان ربودش آمد بر آن غريب غمخوار ماتم زدگانه برخروشيد دور از تو به هم نهاد ديده در آرزوى تو چون پدر مرد زد دست دريغ بر سر خويش افتاد چنانكه شيشه در سنگ شد بر سر خاكشان به فرياد در مشهد هر دو روى ماليد دارو پس مرگ كى كند سود يك يك ز قبيله مي دويدند افتاده به خاك بر به خوارى در پاى فتاده در فتادند مي كرد بر او گلاب ريزىدادند بر او درود بسيار دادند بر او درود بسيار