نوفل ز چنين عتاب دلكش برجست و به عزم راه كوشيد صد مرد گزين كارزارى آراسته كرد و رفت پويان چون بر در آن قبيله زد گام كاينك من و لشگرى چو آتش ليلى به من آوريد حالى تا من بنوازشى كه دانم هم كشته تشنه آب يابد چون قاصد شد پيام او برد دادند جواب كين نه راهست كس را سوى ماه دسترس نيست او را چه برى كه آفتابست شمشير كشى كشيم در جنگ قاصد چو شنيد كام و ناكام بار دگرش به خشمناكى كاى بيخبران ز تيغ تيزم از راه كسى كه موج درياست پيغام رسان او دگر بارآن خشم چنان در او ار كرد آن خشم چنان در او ار كرد
شد نرم چنانكه موم از آتش شمشير كشيد و درع پوشيد پرنده چو مرغ در سوارى چون شير سياه جنگ پويان قاصد طلبيد و داد پيغام حاضر شده ايم تند و سركش ورنه من و تيغ لاابالى او را به سزاى او رسانم هم آب رسان واب يابد شد شيشه مهر در ميان خرد ليلى نه گليچه قرص ماهست نه كار تو كار هيچكس نيست تو ديو رجيم و او شهابست قاروره زنى زنيم بر سنگ باز آمد و باز داد پيغام فرمود كه پاي دار خاكى فارغ ز هيون گرم خيزم خيزيد و گرنه فتنه برخاست آورد پيام ناسزاواركاتش ز دلش زبان بدر كرد كاتش ز دلش زبان بدر كرد