در زمانهاى دور، در سرزمين يمن مرد با ايمانى زندگى ميكرد. او باغ و بستان بزرگ و آبادى داشت و به هنگام برداشت محصول، فقيران و تهيدستان به باغ او ميآمدند و بهره ميبردند. وقتى كه پدر از جهان رخت بر بست پسران مالك باغ شدند و تصميم گرفتند از ميوه و ثمره باغ به مستمندان چيزى ندهند. زمان برداشت محصول فرارسيد، آنان با خود گفتند:فردا صبح بى سر و صدا به باغ ميرويم و به سرعت محصول را جمع ميكنيم و تا تهى دستان از شروع برداشت محصول بيخبر هستند ما كار را تمام كرده و آن را به خانه و انبار ميآوريم. آنان بدون آنكه توجه كنند كه نعمتها همه از خداست و خداوند در محصول آنان براى فقرا سهمى قرار داده است، با اين تصميم، شب خوابيدند تا پگاه به باغ روند.همان شب آتش الهى، باغ را سوزاند به گونهاى كه صبحگاهان وقتى كه آنان به باغ رسيدند با خود گفتند: اشتباه آمديم، اين باغ ما نيست. برادر عاقلتر گفت: مگر به شما نگفتم تسبيح الهى گوييد و به ياد خداوند باشيد و جانب حق را پاس داريد!آنان از غفلت به در آمدند و هشيار شدند و به اشتباه خود پي