زن در قرآن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زن در قرآن - نسخه متنی

علی دوانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پايتخت فرعون خارج شد، در حالى كه مى گفت : خدايا! مرا از شرّ ستمگران نجات بده . مدت هشت شبانه روز راه پيمود تا از صحراى سينا گذشت و به حومه شهر ((مَدْيَن )) رسيد كه از شهرهاى فلسطين بود. همينكه به مقابل ((مَدْيَن )) رسيد گفت : اميد است پروردگارم مرا به جايى اطمينان بخش رهنمون گردد.




  • آنكه در راه طلب خسته نگردد هرگز
    پاى پر آبله وادى پيمان من است



  • پاى پر آبله وادى پيمان من است
    پاى پر آبله وادى پيمان من است



سرزمين آن روز فلسطين ، مسكن اعراب كنعانى بود. بيشتر مردم آن سامان بت مى پرستيدند. پيامبرى در ميان آنان مبعوث شده بود كه به وى ((شُعَيب )) مى گفتند. شعيب پيغمبر كه در آن اوقات پير و فرتوت بود در شهر ((مدين )) مى زيست . او هم مانند قوم عرب بود.

وقتى حضرت موسى به سر چاه آبى در بيرون شهر مدين رسيد ديد كه مردمى گرد آمده و گوسفندان خود را آب مى دهند. موسى لحظه اى در آنجا ايستاد و به اطراف نگاه كرد. در سمت پايين چاه و اجتماع چوپانان و گله ها، ديد كه دو زن با وقار، گوسفندان خود را گرد مى آورند تا پراكنده نشوند. موسى جلو آمد و از آنان پرسيد چرا شما نمى آييد گوسفندانتان را آب دهيد؟ گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمى دهيم و صبر مى كنيم تا آنگاه كه چوپانان ، گوسفندان خود را آب بدهند و از سر چاه بروند. پدر ما پيرى بزرگسال است و چون پسرى ندارد ما دختران او شبانى گوسفندانش را به عهده گرفته ايم (34).

آنان دختران شعيب پيغمبر بودند و تربيت يافته خاندانى بزرگ . موسى كه حسن ضعيف نوازى در سرشت وى آميخته بود، از دختران شعيب پرسيد: آيا اجازه مى دهيد من به نمايندگى شما گوسفندانتان را جلو ببرم و نوبت گرفته ، آب بدهم ؟ دختران شعيب از بيم اينكه مبادا چوپانان از مرد و زن بگويند كه اين جوان ناشناس چه نسبتى با آنان دارد و برايشان حرفى درآورند، رضايت . ندادند. موسى پرسيد: آيا غير از اينجا چاه آبى يا چشمه ديگرى وجودندارد؟ دختران شعيب گفتند: چرا، نزديك آن درخت چاهى است كه سنگ عظيمى بر روى آن نهاده اند تا اگر روزى نياز به آن پيدا شد، مردم شهر اجتماع كرده سنگ را بردارند و از آب آن استفاده كنند.

موسى پيش رفت و نام خدا را بر زبان آورد و سنگ سنگين را يك تنه از سر چاه برداشت و گوسفندان دختران شعيب را آب داد.

((او گوسفندان آنان را آب داد، سپس زير درختى رفت كه در آن نزديكى بود و به استراحت پرداخت . در آن هنگام به فكر تنهايى و غربت و خستگى و گرسنگى خود افتاد كه در آن نقطه دور دست و ميان مردمى ناشناس راه به جايى نمى برد و هيچكس را نمى شناسد. از اين رو با خدا به راز و نياز پرداخت و گفت : پروردگارا! من نسبت به هر چيز نيكويى كه برايم بفرستى نيازمند هستم (35))).

دختران شعيب به خانه بازگشتند و ماجراى برخورد با موسى را براى او نقل كردند و توضيح دادند كه جوانى نجيب و غيرتمند است و هم اكنون در زير درخت نزديك فلان چاه آرميده شعيب به دختر بزرگش ((صفورا)) گفت :

((برگرد و او را دعوت كن تا به خانه ما بيايد ولى تذكر داد كه اگر خواب بود صبر كند تا بيدار شود. به وى نزديك نشود و از فاصله اى پيام او را به وى ابلاغ كند.

دختر شعيب به همان نقطه كه موسى آرميده بود آمد و ديد كه او بيدار است و از آنجا كه راه به جايى نمى برد گويى چشم به راه نشسته است . صفورا در حالى كه با حجب و حيا گام بر مى داشت و جلو مى آمد به موسى گفت : پدرم تو را فرا مى خواند تا مزد سيراب كردن گوسفندانمان را به تو بدهد. موسى از اين پيشنهاد بموقع خوشحال شد و حسن استقبال كرد. به همين جهت دردم برخاست و راه خانه شعيب را پيش گرفت .

در ميان راه ((صفورا)) به عنوان راهنما از پيش مى رفت و موسى به دنبال او به راه افتاده بود. باد سختى مى وزيد و گهگاه پيراهن بلند صفورا را پس و پيش ‍ مى كرد. موسى كه تماشاى اين منظره برايش ناگوار بود. به صفورا گفت : صبر كن ، من از جلو مى روم و تو از دنبال من بيا ولى چون من نمى دانم از كدام راه بايد رفت ، وقتى به سر دوراهى يا سه راهى رسيديم تو از پشت سر، ريگى به جلو پرتاب كن تا من بدانم از كدام راه بروم . بدينگونه موسى و صفورا به خانه شعيب رسيدند و به خانه در آمدند.

وقتى موسى به حضور شعيب رسيد و سرگذشت خود را براى او نقل كرد، شعيب گفت نترس كه با رسيدن به اين شهر

/ 46