چون مي گذرى بگو به طاوس گر لاف زنى كه من صبورم دستى ز غمت نهاده بر دل يا از در عاشقان درون آى زين جور و تحكمت غرض چيست؟ يا متلف مهجتى و نفسى با من چو جوى نديد معشوق گفتم كهنم مبين كه روزى در سايه ى شاه آسمان قدر وز لطف من اين حدي شيرينبنشينم و صبر پيش گيرم بنشينم و صبر پيش گيرم
گر جلوه كنان روى چنين رو بعد از تو، حكايتست و مشنو چشمى ز پيت فتاده در گو يا از دل طالبان برون شو بنياد وجود ما كن و رو الله يقيك محضر السو نگرفت حدي من به يك جو بينى كه شود به خلعتى نو مه طلعت آفتاب پرتو گر مي نرسد به گوش خسرودنباله ى كار خويش گيرم دنباله ى كار خويش گيرم