بنشينم و صبر پيش گيرم آن برگ گلست يا بناگوش دست چو منى قيامه باشد من ماه نديده ام كله دار وز رفتن و آمدن چه گويم؟ روزى دهنى به خنده بگشاد خاطر پى زهد و توبه مي رفت مستغرق يادت آنچنانم ياران به نصيحتم چه گويند اى خام من اينچنين بر آتش تا جهد بود به جان بكوشم بنشينم و صبر پيش گيرم طاقت برسيد و هم بگفتم طاقم ز فراق و صبر و آرام آهنگ دراز شب ز من پرس بر هر مژه قطره اى چو الماس گر كشته شوم عجب مداريد تقدير درين ميانم انداخت دى بر سر كوى دوست لختىنه خوارترم ز خاك بگذار نه خوارترم ز خاك بگذار
دنباله ى كار خويش گيرم يا سبزه به گرد چشمه ى نوش با قامت چون تويى در آغوش من سرو نديده ام قباپوش مي آرد و جد و مي برد هوش پسته، دهن تو گفت خاموش عشق آمد و گفت زرق مفروش كم هستى خويش شد فراموش بنشين و صبور باش و مخروش عيبم مكن ار برآورم جوش وانگه به ضرورت از بن گوش دنباله ى كار خويش گيرم عشقت كه ز خلق مي نهفتم زآن روز كه با غم تو جفتم كز فرقت تو دمى نخفتم دارم كه به گريه سنگ سفتم من خود ز حيات در شگفتم چندانكه كناره مي گرفتم خاك قدمش به ديده رفتمتا در قدم عزيزش افتم تا در قدم عزيزش افتم