من نگويم كه اين بدست وليك پيش چون من گرسنه كس ننهد كردش اكرام خود خيل وليك تا تو اى خضر عصر در شهرى گام دربان مارم از بر كوه اى پى سهم خشت دارانت اى زمين خوش مرا مكن ناخوش زين و مركب ترا مرا بگذار شهپر جبرييل مركب اوست بر تن و جان من گماشت فلك اين يكى گويدم كه برگو هان گر چه گنگى بيا و شعر بخوان اين بترساندم و آن الملك اين براند به لفظ چون دشنه من به زارى به هر گيا گويان مسكن خود گذاشتم به شما من به چشم شما كسى شده ام جز به كژ كژ همى فزون نشود گاهم آن گويد اى كذا و كدايك دم آن باد سبلتت بنشان يك دم آن باد سبلتت بنشان
من نيم در خور چنين تمكين قرص خورشيد و خوشه ى پروين نخورد جبرييل عجل سمين بنده را غول همرهست و قرين گاه مهمان مور زير زمين خشت دارم چو مردگان بالين كه مكافات آن نباشد اين تا شوم زين پيادگى فرزين چكند جبرييل مركب و زين هر چه ابليس را ينال و تكين و آن دگر گويدم كه برجه هين ور چه كورى درآ و صدر ببين و آن اميدم كند به اين الدين و آن بخواند به ريش چون زوبين كاى ز گرگان نبيره ى گرگين مى چه خواهيد از من مسكين ورنه كس نيستم به چشم يقين ماتين جز به چپ نشد عشرين گاهم اين گويد اى چنين حنيندر واق آى با كيا بنشين در واق آى با كيا بنشين