به نزد زمره ى آدم همى تازى پى روزى ز خلقان گر همى ترسى ز نااهلان ببر صحبت نمانى زنده در دنيا اگر ماهى و خورشيدى اگر ترسيت از مرگت طلب كن آب حيوان را خضروار ار همى گردى به دست آرى نشان من ايا راوى ببر شعر من و در شهرها مي خوان چنان كاين آسمان هرگز ز كشت خود نياسايدخداوندا جهاندارا سنايى را بيامرزى خداوندا جهاندارا سنايى را بيامرزى
كى آيد ناقد مردان به طبايى و طيايى مترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلوايى بخايد مرگ ناچارت اگر آهن همى خايى تو از مرگى شوى ايمن اگر نزديك ما آيى سكندروار صحرا را شب و روز ار بپيمايى به پيش كهتر و مهتر سزد گر دير بستايى تو نيز از خواندن توحيد شايد گر نياسايىبدين توحيد كو كردست اندر شعر پيدايى بدين توحيد كو كردست اندر شعر پيدايى