آن گه فرو برد به زمين بي جنايتى اين مفتخر به حشمت و تعظيم و راى خويش پيوسته پيش چشم همى دار عنقريب گويى سفيه بود فلان شايد ار بمرد ما زير خاك خفته و ميرا خوار ما گويى ز بعد ما چه كنند و كجا روند خود ياد ناورى كه چه كردند و چون شدند شد عقل ما عقيم ز بس با تغافليم پندار كز تولد عقل ست لامحال گر جنت و جحيم نديدى ببين كه هست ريحان روح ما چو فراغست و فارغى سرگشته شد سنايى يارب تو ره نماى ما را اگر چه ذميمست تو مگيرظفر ظفر تو نيز مكن در عناى مرگ ظفر ظفر تو نيز مكن در عناى مرگ
اين قامت مقوم و جسم جسيم ما ياد آر زير خاك عظام رميم ما اندامهاى كوفته ى چون هشيم ما چون آن سفيه مرد نميرد حكيم ما داده به باد خرمنهاى قديم ما فرزندكان و دختركان يتيم ما آن مادران و آن پدران قديم ما فرياد ازبن تغافل و عقل عقيم ما اين طرفه بنگريد به نفس ليم ما شغل و فراغ جنت ما و جحيم ما مشغوليست و شغل عذاب اليم ما اى رهنماى خلق و خداى عليم ما يارب به فضل خويش به فعل ذميم مابر قهر و رجم نفس ز ديو رجيم ما بر قهر و رجم نفس ز ديو رجيم ما