يك كرشمه گر تو بنمايى دگر از چشم فضل باش تا باغ اميد تو تمامى بر دهد سيد اهل سخن تو اين زمان چون سيدى زنده كردى تو از آن تصنيف نام عالمى هر كه در گيتى گسست از ذكر تو مذكور شد يادگار از مردمان ذكر نكو ماند همى ذكرهاى عنصرى از ملك محمودى بهست نيك گويى تو از من بشنوند آن از تو هيچ آسمان در باب من باز ايستاد از كار خويش گر بگويم كاين گل شاديم چون پژمرده شد مستمع بودندى از لفظ تو گر بودى جداى تو همى گفتى كه شعرت ديگران بر خويشتن جامه ى طاووس از شوخى اگر پوشيد زاغ چون نعيق زاغ شد همچون نواى عندليب آنچه تو يك روز ديدى مانديديم آن به عمر رنج بردى كشت كردى آب دادى و بردرو چون ترا بينيم گوييم اندرين ايام خويشپيش جنات العلى آورده ام ام بيدى چو نال پيش جنات العلى آورده ام ام بيدى چو نال
فكر جان بينى همه با چشمهاى عبهرى اين همه ز آنجا كه حق تست چون من بي برى علم و حكمت شد چو شارستان و تو چون حيدرى عمر انى را ز اول زين معانى رهبرى اى خنك آنرا كه تو ذكرش در آن جمع آورى چون تو از ذكر نكو در عمر نيكو محضرى گر چه پيش ملك او دونست ملك نوذرى آفرين گويم همى نفرين كنندم بر سرى بر زمين اكنون مرا چه بهترى چه بدترى از غم نرگس صفت گردى چو گل جامه درى در ميان خاك و باد و آب و آتش داورى بسته اند از بهر نامى اين گروهى از خرى نه چو طاووسش ببايد كردن آن جلوه گرى زاغ را زيبد برفتن كشتى كبك درى عمر ضايع گشت ما را كس نگفت اى چون درى خرش خور و خوش خند مگرى گرگرى بر ما گرى اينت دولتيار مرد اندر حدي شاعرىگر كنى عفوم شود آن بيد گلبرگ طرى گر كنى عفوم شود آن بيد گلبرگ طرى