او مي گويد: پسر بچه اي بودم كه در مني همراه پدرم بودم، پيامبر بزرگوار اسلام به منازل قبائل مي آمد و به آنها مي گفت: «من فرستاده خدايم، خداوند امر مي كند كه او را بپرستيد و چيزي شريك او قرار ندهيد واز اين بت ها فاصله بگيريد و به من ايمان بياوريد و تصديق و حمايتم كنيد، تا آنچه را خداوند مرا به آن مبعوث كرده، تبيين كنم». اما پشت سر او مردي ايستاده بود كه او را تكذيب مي كرد و به او نسبت بدعت و ضلالت مي داد و قبائل را سفارش مي كرد كه گوش به سخنش ندهند. ازپدرم پرسيدم كه اين مرد كيست؟ گفت: عمويش ابولهب.4 در اين ملاقات ها و دعوت ها كمتر كسي سخن او را مي پذيرفت. حتي بعضي ها به بدترين نحو با او برخورد مي كردند و او را از خود مي راندند. با اين حال، او يأس و نوميدي به دل راه نداده و با صبر و استقامت، راهش را ادامه مي داد. چرا كه هدف انتشار دعوت بود و همين مردمي كه با او برخوردي سرد يا ناگوار داشتند، بلندگوهاي تبليغاتي او مي شدند و پيامش را در اطراف انتشار مي دادند و دل هاي آماده هدايت را براي پذيرش دعوت، به سوي او سوق مي دادند.