گروهي از قبيله بني عامر به زيارت خانه خدا شتافته بودند، پيامبر اكرم به سراغ آنها رفت و درباره رسالت خود با آنها سخن گفت. مردي از قبيله به نام بيجرة بن فراس باشنيدن سخنان رهبر بزرگ اسلام گفت: به خدا سوگند، اگر اين جوان را از قريش بستانم، عرب را با او مي بلعم. سپس عرض كرد: اگر با تو بيعت كنيم و تو به پيروزي برسي، پس از تو رهبري مردم براي ماست؟ فرمود: اين، به دست خداست. هر كه را بخواهد، به رهبري مي رساند، او گفت: چطور ممكن است كه ما سرو گردن هاي خود را در برابر عرب قرار دهيم تا تو به پيروزي برسي، آنگاه رهبري براي غير ما باشد؟! ما به تو نيازي نداريم. پس از پايان موسم حج، بني عامر به وطن خود بازگشتند. در آنجا پيرمردي بود كه قدرت شركت در مراسم حج نداشت. مسافران مكه، حادثه ديدار با پيامبر را براي او تعريف كردند. پير مرد دست بر سر نهاد و با ناراحتي گفت: هيچيك از اولاد اسماعيل چنين ادعايي نكرده. به خدا، امر به حق است. شما عقلتان كجا رفته بود؟!2 ابن هشام به دنبال نقل داستان فوق مي گويد: «هر گاه مردم در موسم حج اجتماع مي كردند، رهبر بزرگ اسلام، نزد آنها مي رفت و قبائلي را به سوي خدا و اسلام دعوت مي كرد و خود را و هدايت و رحمت خداوند بر آنها عرضه مي داشت و هر مسافري كه اسم و رسمي داشت و وارد مكه مي شد، به ديدارش مي شتافت و او را دعوت به سوي خدا مي كرد و وحي خدا را به سمع او مي رسانيد».3 درست است كه رهبر بزرگ اسلام از مذاكره با افراد قبيله بني عامر طرفي نمي بندد و آنها با اينكه تقريباً عظمت و صدق او را دريافته اند، با او درصدد معامله برمي آيند و تسليمش نمي شوند، اما جز بعثت الهي او را به سرزمين خود مي برند و پير مرد روشن ضميري حقيقت را مي شناسد و آنها را بر نابخردي و كجرويشان ملامت مي كند. چه نتيجه اي از اين بالاتر؟!