تاسن 12سالگي من زندگي خوبي داشتم ولي ازوقتي كه بلاي سياه وخانمانسوزاعتيادبه خانه ماراه يافت ،زندگي مارااز هم متلاشي كرد،پدرم براي هميشه به جاي نامعلومي رفت ومادرم نيزپس ازسه سال زندگي به جرم اعتياددستگيرواعدام شدومن نيزبااين كه نقاش ماشين بودم به دست خاله ام بااعتيادوقاچاق موادمخدرآشناشدم ودرهمين رابطه درسال 64 دستگيروزنداني گشتم ودرسال 65كه آزادشدم درخيابان بادختري آشناگشتم و باهم قرارازدواج گذاشتيم ولي پدرش پس ازاين كه يكي ازدوستانم مراچاقوكش وقاچاقچي نزداومعرفي كرده بودجواب ردداد .امام من به خاطراين كه به آن دخترعلاقه داشتم كاررابه مشاجره كشانيدم تاجايي كه شيشه هاي منزل آنهارا شكستم وپس ازچندروزبادخترآنهاوعده كرديم واوبه منزل ماآمدوچندروز باهم بوديم كه برادرم به كميته خبردادوآنهامارادستگيروزنداني كردندكه هنوزهم درزندان به سرمي برم وچون آن دختردراثررابطه نامشروع ماباردارشده است دادگاه مرابه جرم رابطه نامشروع وسوابق شرارت وقاچاق فروشي به دوسال زندان محكوم كرده است .دراين مدت آن دخترفرزندي به دنياآوردوپدرش با اين كه اول حاضربه ازدواج مانبودولي اكنون راضي شده است ،اماچون دراين مدت چهاربارمرابه دادگاه كشانيده خيلي اذيتم كرده اندازازدواج سرباززده ام وقصدانتقامجويي ازآنهابه سرم زده است .من عامل بدبختي خودم رادرمرحله اول پدرومادروخاله ام مي دانم وبايدبگويم غروروتكبرجواني ودوستان ناباب ونسنجيده وبالاخره آثاروعواقب كارهامراوامي داشت كه تنهاخودم تصميم گيرنده باشم وبه حرفهاونصايح هيچ كس توجه نكنم ./مجله جوانان ،20تيرماه 1367،شماره 1101 .
لطفا منتظر باشید ...
