آورده اند كه ملكي بود ظالم و خواست تا قصري بنا كند ،پس مهندسان را بخواند تا شكل آن را بر صفحه خاك كشيده به نظر خيال او در آورند .و خانه اي بود از آن زالي پيرزني در جوار آن ، و آن را در شكل مي بايست آورد تا آن كوشك تمام شود و مربر درآيد .پس پيرزن را گفت اين خانه را بفروش گفت نفروشم كه فرزندان خرد دارم و اين خانه مسكن و عورت پوش ايشان است .روزي آن پيرزن غايب بود و چون باز آمد ، خانه خود را فروآورده ديد .پيرزن از آن ، عظيم برنجيد و باب ديده روي باسمان كرد و گفت الهي ان كنت غائبا فكنت حاضرا بار خدايا ، اگر من غايب بودم تو حاضر بودي .همين كه اين مناجات بكرد امير بر سر آن عمارت نشسته بود ، زلزله در آمد و آن بنا را تمامت بر زمين انداخت و آن پادشاه در زير سنگ آمد وهلاك شد تا عاقلان را معلوم شود كه ظالم پايدار نباشد .آنچه يك پيرزن كند به سحر، نكند صد هزار تير و تبر / هزارويك حكايت تاريخي ج 2 ص 27 محمود حكيمي