اي واي شهريار
در نيمه هاي قرن بشر سوزاندر انفجار داءم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان ميخواند
مي خواند با صداي حزينش
مي خواست تا صداي خدا را
در جانم مردمان بنشاند
نامردم سيه دل بدکار را مگر
در راه مردمي بکشاند
مي رفت و با صداي حزينش
مي خواند
در اصل يک درخت کهن آدم
از بهشت
آورد در زمين و درين پهندشت
کشت
ما شاخه درخت خداييم
چون برگ و بار ماست ز يک ريشه
و تبار
هر يک تبر به دست چراييم ؟
اين آتش اي شگفت
در مردم زمانه او در نميگرفت
آزرده و شکسته
گريان و نا اميد
مي رفت و با نواي حزيبنش
مي خواند
گوش زمين به ناله من نيست آشنا
من طاير شکسته پر آسماني ام
گيرم که آب و دانه دريغم نداشتند
چون ميکنند با غم بي همزباني ام
دنبال همزبان
مي گشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر آه
با کوله بار اندوه
با کوه حرف مي زد
با کوه
حيدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوي تو آمده ست
با چشم اشکبار
غم روي غم گذاشته عمري است شهريار
من با تو درد خويش بيان مي کنم تو
نيز
بر گير اين پيام و از آن قله بلند
پرواز ده
که در همه آفاق بشنوند
اي کاش جغد نيز
در اين جهان ننالد
از تنگي قفس
اين جا ولي نه جغد که شيري است دردمند
افتاده در کمند
پيوسته مي خروشد در تنگناي دام
وز خلق بي مروت بي درد
يک ذره مهر و رحم طلب ميکند
مدام
مي رفت و با صاداي حزينش
مي خواند
و ديگر مزن دم از وطن من
وز کيش من مگوي به هر جمع و انجمن
بس کن حديث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت مذهب
جهان وطن
درکوچه باغ عشق
مي رفت و با صداي حزينش
مي خواند
گاهي گر از ملال محبت برانمت
دوري چنان مکن که به شيون بخوانمت
پيوند جان جدا شدني نيست ماه من
تن نيستي که جان دهم و وارهانمت
زين پيش گشته اند به گرد غزل بسي
اين مايه سوز عشق نبوده است در کسي
مي رفت
تا کرگ نابکار سر راه او گرفت
تا ناگهان صداي حزينش
اين بغض سالها
اين بغض دردهاي گران در گلو گرفت
در نيمه هاي قرن بشر سوزان
اشک مجسمي بود
در چشم روزگار
جان مايه محبت و رقت
اي واي شهريار