ديدار - مسافر سرزمین خاکستری، بر اساس خاطراتی از سردار کبیر حاج احمد متوسلیان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مسافر سرزمین خاکستری، بر اساس خاطراتی از سردار کبیر حاج احمد متوسلیان - نسخه متنی

مهری ماهوتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ديدار

دقيقاً نيمه شب بود كه به مريوان رسيدم پيكاني كه به طرف سنندج مي رفت ، از سه چهار كيلومتر مانده به شهر ، خراب شد و ناچار شدم بقية راه را پياده بروم زياد هم بد نبود ! براي من كه گزارشكر بودم و دنبال حوادث و خبرهاي تازه مي گشتم ، خودش يك گزارش درست و حسابي از وضع امنيّت جاده هاي كردستان به حساب مي آمد شنيده بودم از وقتي حاج احمد متوسّليان ، فرماندة سپاه مريوان شده ، اين منطقه امن و امان است ولي باور كردنش چندان آسان نبود ؛ تا همين امشب كه به چشم خودم مي ديدم پس از مدّتي پياده روي كنار جاده نشستم و كيفم را كنارم گذاشتم تا خستگي در كنم نسيم خنك شبانه ، خبر آز آمدن پاييز مي داد به زودي اين تپّه ها و كوههاي سرسبز ، زير پوشش ضخيمي از برف و يخ پنهان مي شدند زمستان مريوان ، همراه توفانهاي شديد و بادهاي سرد گزنده ، صبر و طاقت زيادي مي خواست راستي حاج احمد متوسّليان كه بچّة تهران بود ، چطور توانسته بود از درس و كار و زندگي در محيط بزرگ شهري ، دل بكند و بيايد اينجا ؟ به اين روستاي دور افتاده كه مركز فقر و توطئه ابرقدرتهاست كردستان در رأس مثلث قرار دارد براي همين ، حاضر بود و زندگيش را به پاي پاكسازي اين منطقه بگذارد عرق تنم كه خشك شد ، احساس سرما كردم دكمه هاي اوركتم را بستم ، كيفم را برداشتم راه افتادم

توي خيابانهاي شهر پرنده هم پر نمي زد ياد روزهايي افتاديم كه در مريوان دوازده پاسدار را سر بريدند پا تند كردم تا زودتر خودم را از شرّ سرما و افكار موذي خلاص كنم !

ساختمان سپاه پس از ميدان اصلي شهر بود به نگهباني كه رسيدم ، ايست داد كارت شناسايي ام را نشان دادم و كيفم را جلويش گذاشتم ، پرسيد اين طرفها چه كار داري ؟

- سه روز مأموريت براي منطقه كردستان گرفته ام و بعد زحمت را كم مي كنم خنديد خوشآمدي

- راستي حاج احمد را كجا مي توان بيبنم ؟

يك استكان چايي داغ را تعارفم كرد همه جا و هيچ جا ! خيلي توي نخ حاجي نرو از عكس و مصاحبه اصلاً خوشش نمي آيد بعد هم خوابگاه را نشانم داد تشكّر كردم و راه افتادم دعا كردم پيش از تمام شدن مأموريتم ، حتماً حاج احمد را ببينم

پيش از اينكه سپيده سر بزند ، براي نماز بيدار شوم و پس از نماز بيدار شدم و پس از نماز دوباره خوابم برد توي خواب ستونهاي بچّه هاي بسيجي را مي ديدم كه از سه محور ، زير آتش شديد دشمن ، وارد شهر مي شوند حاج احمد فرماندة محور وسط بود چهره اش به نظرم درشت و خشن مي آمد مردي بود مثل رستم ! چهارشانه ، بلند بالا و قوي هيكل ، ناگهان از روي تانك پريد پائين ، يقة يكي از ضد انقلابها را چسبيد و او را به زمين كوبيد

صداي فرياد تو ي كوهستان پيچيد و من و حشت زده از خواب پريدم باد سردي كه از پنجره تو مي زد ، در اتاق را محكم به هم كوبيده بود با دلخوري روي تشك ابري نشستم جواني كه سيني ليوان و كتري چاي را آورده بود ، با خونسردي گفت سلام بردار ! صبح به خير ! او را نمي شناختم ليوان چاي را با تكّه اي نان و قدري پنير كنارم گذاشت و پرسيد تازه به اين قسمت منتقل شدي ؟ نورانيّت عجيبي توي صورت گندمي اش بود صفاي نگاهش به دل آدم مي نشست گفتم بله ! ديشب رسيدم ادامه داد من ، امروز خادم الحسينم 1 هر روز نوبت يكي است كه غذا پخش كند ظرف بشويد و نظافت و رفت و روب اينجا را به عهده بگيرد به نظرم جالب بود گفتم راستي ! حاج احمد را مي شناسي ؟ سرش را پايين انداخت و با لبخندي جواب داد بله !

- پس امروز او را به من نشان بده

كمي مكث كرد ليوانهاي خالي را در سيني گذاشت و گفت

صبحانه ات را خوردي بيا نماز خانه آنجا كلاس عقايد است وقتي رسيدم ، كلاس شروع شده بود بچّه هاي بسيجي ، دايره وار نشسته بودند استاد و شاگرد را نمي شد از هم تشخيص داد جايي براي خودم پيدا كردم و سرا پا گوش شدم بحث آنان روي يكي از كتابهاي استاد مطهرّي دور مي زد همان جوان - خادم الحسين - در ادامة صحبتهايش گفت

برادرها ! فكر كنيد من زبانم لال كافر هستم اصلاً منكر وجود خدا مي شوم ، شما كه مذهبي و موحُد هستيد ، برايم ثابت كنيد كه خدايي هست ، ما بابد آن قدر آگاه و روشن باشيم كه در بحث با يك كمونيست و يك كافر كم نياوريم اصولاً كلاسهاي عقيدتي براي اين است كه ما مسلمانان متعهد و باسوادي باشيم و الاّ جذب اين گروهكها مي شويم اگر اين طور هم نشود ، مسلمانان سست و بي عملي از آب در مي آييم دينمان يك چيزي مي گويد و اعمال و رفتار ما يك چيز ديگر بعدهم دشمن رفتار ما را به حساب اسلام و قرآن مي گذارد

صحبتها گل كرده بود و همه ، هم گوش مي دادند و هم اظهار نظر مي كردند كم كم دامنة بحث بالا گرفت احساس مي كردم ممكن است دعوا بشود ؛ ولي اين طور نشد خادم الحسين با حوصله و دقيق جواب بچّه ها را مي داد و آنان را قانع مي كرد از بغل دستي ام پرسيدم چه وقتهايي كلاس عقيدتي داريد ؟

چشمهايش را ريز كرد توي صورتم فهميد كه تازه واردم گفت هر وقت كار نظامي نداريم ؛ وقتهاي بيكاري اصولاً اين خادم الحسين نمي گذارد وقتمان بي خودي تلف بشود

پرسيدم پس فرماندة پادگان كجاست ؟ حاج آقا متوسّليان را مي گويم لبخند معناداري روي لبهايش نقش بست همين جا هستند ولي

پس از مكث كوتاهي ادامه داد امروز خيلي كار دارند چيزي دستگيرم نشد خواستم بيشتر پرس و جو كنم نگاهي به ساعتش انداخت و بر خاست ظهر بود روي پلّه هاي جلوي ساختمان ايستاد و شروع كرد به اذان گفتن

- نمازم را در اتاق خواندم و منتظرم شدم بايد براي تهية گزارش ، به سنندج مي رفتم خادم الحسين وقتي ظرفهاي ناهار را جمع مي كرد ، گفت اين دفعه چه گزارش تهيه مي كني ؟ گفتم شنيدم خيلي از ضد انقلابها ، اين روزها امان نامه مي گيرند اين طور كه مي گويند ، جوانمرديهاي فرمانده سپاه مريوان ، باعث شده كه مردم منطقه به حكومت اسلامي خيلي بيشتر اعتماد پيدا كنند خيلي ها مي آيند اسلحه هايشان را تحويل مي دهند بعد هم جزو پيشمرگان مسلمانان كرد ، به جنگ با ضدّ انقلاب و عراقيها مي روند

چند بار سرش را به نشانه تأييد تكان داد پرسيدم تو آقا عثمان را مي شناسي ؟

- بله !

- مي داني چقدر از فرماندة سپاه تعريف مي كند ! آن قدر از ميان مردم حرف زده كه نه فقط كردها ، بلكه من هم نديده ، مريدش شدم راستي اين حاج احمد بايد آدم قدري باشد كه در يك منطقة مرزي ، مثل مريوان ؛ اين قدر طرافدار دارد

خنده كمرنگي روي لبهايش نشست و گفت آن قدرها هم كه مي گويند تعريفي نيست

منظورش را نفهميدم بشقابها را روي هم چيد و برد پاي تانكر آب لاي درِ اتاق ، او را مي ديدم كه زير آفتاب داغ بعد از ظهر ، نشسته بود ظرفها را مي شست دلم مي خواست بگويم اجازه بده كمكت كنم ؛ ولي برخوردش عجيب بود توي صدايش ، جذبه و هيبت مخصوصي داشت ؛ طوري كه با همة صميميتّش آدم را به سكوت و احترام وادار مي كرد با يك جور ادب و حد شناسي

سرانجام نگهبان صدا مي زد كه ماشين رسيد كيفم را برداشتم و بلافاصله راه افتادم پيش روي مان ، جاده هاي سرسبز و پيچ در پيچ ، انگار تا آخر دنيا ادامه داشتند ماشين به سرعت از مريوان دور مي شد نمي دانستم دوباره گذرم به اين شهر مي افتد نه ؟ در هر صورت ، دو چيز مهم توي دلم مانده بود يكي تصوير با شكوهي از خادم الحسين ، همان جوان جدّي و صميمي و ديگري حسرت ديدار حاج احمد احساس مي كردم توفيق بزرگي را از دست داده ام

مثل كبوتر نامه بر ، همه جا مي رفتم و هيج جا ماندگار نبودم بعد از يك سال و چند ماه اعزام شده بودم به جبه هاي جنوب اين بار ، هم گزارشگر بودم ، هم رزمندة بسيجي درتيپ 27 محمد رسول الله ص دو سه روز از عمليات گذشته بود آن روز قبضة آرپي جي ام را كه خراب شده بود ، دستم گرفتم و يك راست رفتم سراغ سنگر فرماندهي جلوي سنگر ، نگهباني دستش را گذاشت روي شانه ام ؟ برادر ! صبر كن ، حاجي حالش خوب نيست نمي تواند كسي را بپذيرد به شدّت عصباني شدم داد زدم آخر من كار واجب دارم آرپي جي ام خراب است تو مي گويي چه كارش كنم ؟ با يك آرپي جي خراب بروم جلوي بعثيها !

- مي دانم منظورت را مي فهمم ولي نمي شود ؟ اجازه ندارم

مانده بودم چه كنم كه حاجي خودش از سنگر بيرون آمد تا حالا او را نديده بودم زير بغلهايش دو تا عصا داشت و به زحمت راه مي رفت جلوتر آمد و پرسيد چه خبر شده ؟ توي صورتش خيره شدم به نظرم آشنا مي آمد قبلاً او را جايي ديده بودم ولي كجا ؟! به ذهنم فشار آوردم ناگهان يادم امد كردستان ، مريوان ، ساختمان سپاه ، خادم الحسين ! خودش بود باز هم اورا مي ديدم همان صلابت و بزرگواري و متانت توي چهره اش بود همان تواضع و حوصله در حالي كه قدرت راه رفتن نداشت ، توي خط مانده بود از اينكه پس از همه مدّت ، توفيق ديدار حاج احمد متوسّليان را پيدا كرده بودم ، به خود مي باليدم

/ 8