طرفهاي نيمه شب ، همه خوابيده بودند ؛ به جز نگهبان و حاجي كه نيّت كرده بود قبل از به جا آوردن نماز شب ،برود عمليات شناسايي بايد مي فهميد ضدّانقلاب از چه راهي توي مريوان رفت و آمد مي كند سپاه ، شهر را كاملاً پاكسازي كرده بود ؛ با اين حال ، كوموله و دموكرات و ضدّ انقلابهاي ديگر ، هروقت دلشان مي خواست ، مي آمدند ، مردم را ترور مي كردند ؛ در مناطق حسّاس بمب مي گذاشتند ؛ تيراندازيهاي پراكنده صورت مي دادند و بي آنكه هيچ ردّ پايي از خودشان باقي بگذارند ، مي رفتند همة معابر ورود و خروج شهر كنترل مي شد اما كسي نمي دانست آنها از كجا رفت و آمد مي كردند آن شب حاجي مي خواست جواب مطمئنّي براي سؤالهايش پيدا كند اگرچه ، تا حدودي موضوع را مي دانست شب پائيزي سردي بود يك دست لباس كردي ، با يك شال پشمي بزرگ كه دور كمرش بسته بود ، مي توانست كمك بزرگ و خوبي باشد لباسهايش را عوض كرد و از اتاق زد بيرون پايگاه كاملاً ساكت بود جلوي دركه رسيد، نگهبان ايست داد و تفنگش را به طرف او نشانه گرفت حاجي انگشتش را گذاشت روي بيني اش هيس ! خدا قوّت برادر ! نگهبان فوراً او را شناخت و با شرمندگي سرش را پائين انداخت - پس چرا با اين لباس مي رويد ؟ حاجي لبخندي تقديمش كرد مي خوام توي شهر دوري بزنم با اين لباسهاي كردي امنيّت بيشتري دارم نگهبان بيش از اين به خودش اجازه نداد كنجكاوي كند در را برايش باز كرد و برگشت سر پستش خيابانها خيلي خلوت بود هيچ كس رفت و آمد نمي كرد حاجي ميدان شهر را دور زد سايه اش ، جلوتر از او ، روي سنگفرش خيابانها با احتياط قدم مي زد باد سردي از كوههاي اطراف شهر مي وزيد و درختان كم برگ و سرمازده را مي لرزاند سري به دور و بر مسجد زد هيچ خبري نبود پرچم سبز رو مناره ، زير نور كمرنگ مهتاب ، همچنان در آغوش باد بازي مي كرد حاجي ياد لحظه اي افتاد كه بچّه ها خودشان را بالاي مناره مي رساندند صداي تكبيرهايشان هنوز توي گوشش بود با قدمهاي شمرده ، در پناه تاريكي ، به سمت بازار رفت مغازه هاي بسته و دكّه هاي خالي و چرخ دستيهايي كه خسته از باركشي روزانه ، هركدام در گوشه اي افتاده بودند ، حاجي را ياد روزهايي مي انداخت كه جنگ و درگيريهاي داخلي شهر را به تعطيلي كشانده بود باد هوهو مي كرد و از لاي درز كركرها دنبال راه فرار مي گشت سايه هاي درهم و مرموز ، مثل اشباح سرگردان ، در حركت بودند حاجي فكر كرد به كجا سر بزند بهتر است كمي مكث كرد و بعد به طرف جادة ورودي شهر راه افتاد جاده در كنترل سپاه بود كسي نمي توانست بدون اطلاّع بچّه ها رفت وآمد كند ؛ آن هم با مهمّات بايد پرنده مي شد و پرواز كنان از بالاي سر نگهبانان مي گذشت ! يا اينكه مثل گوركن از زير زمين نقب مي زد جرقّه اي توي ذهن حاجي درخشيد نكته همين جا بود با خودش گفت چرا تا به حال به فكرم نرسيده يود ؟! حاجي ياد كانال بزرگي افتاد كه فاضلاب خانه ها را به بيرون شهر مي برد اين راه مي توانست مطمئن ترين و بي خطرترين مسير براي رفت و آمد ضدّ انقلابها باشد با عجله خودش را رساند پشت خانه هايي كه از بالاي تپّه ها ، كاملاً روي جادّه ديد داشت سراپا چشم و گوش شد لحظه ها به كندي سالها مي گذشت سردو سنگين حاجي چراغ قوّه را از جيبش بيرون آورد و نور زرد رنگ آن را انداخت روي صفحة ساعت مچي اش عقربه ها دوازده را نشان مي داد نفس را حبس كرد و منتظر ماند چيزي نگذشت كه صدايي شنيد صداي پا و پچ پچ مبهم و بعد حركت چند سايه خودشان بودند ! صداي خش دار فلز بلند شد سايه ها دريچة كانال فاضلاب را بالا كشيدند و بعد ، آهسته داخل كانال رفتند و ناپديد شدند حاج احمد نفس راحتي كشد پيشاني اش را روي تپه گذاشت و سجده شكر به جا آورد حالا ديگر موضوع را فهميده بود آسمان بالاي سرش پر بود از توده هاي سياه ابر كه خيال باريدن داشت هوا سردتر شده بود و هوهوي باد بيشتر قلب حاجي آشوب بود مي دانست تا چند دقيقة ديگر ، اينها كه وارد شهر بشوند ، دست به كار خطرناكي مي زنند بازهم رگبار گلولة تفنگشان يا انفجار يك بمب ، مردم را از خواب شبانه ، وحشت زده مي پراند زير لب گفت بايد بروم پايگاه ، بايد زودتر كاري كنيم به ياري خدا قلم پايشان را خرد مي كنيم بعد با عجله راه افتاد توي ناهار خوري ، صحبت از انفجارهاي شب پيش بود دوباره آمده بودند مي خواهند بگويند ما هنوز زنده ايم و هر وقت دلمان بخواهد ، توي اين شهر حاضر مي شويم - مي خواهند مردم بترسانند و جوّ ترور و وحشت درست كنند تا اعتماد ملّت از ما سلب بشود - حاجي حواسش به آنها بود صبر كرد تا ناهارشان را بخورند بعد صدا زد برادر برقي بيا اينجا ! برقي ليوان آبش را سر كشي ، از دوستانش عذر خواهي كرد و جلدي رسيد و خدمت حاجي بفرماييد حاج آقا ! حاج آقا نگاهي به دور وبرش انداخت ناهار خوري كم كم خلوت مي شد هركس سرش به خوردن و صحبت كردن گرم بود اشاره كرد تا برقي كنارش بنشيند آن وقت آهسته گفت حواست را خوب جمع كن ، اين موضوع بين خودمان بماند هيچ كس نبايد بفهمد برقي سرش را به علامت تأييد تكان داد حاجي اضافه كرد امروز مي روي سراغ كانال فاضلاب و تمام مسير ورود و خروجي آن را مين گذاري مي كني ضدّ انقلابها از اين راه رفت و آمد مي كنند برقي از تعجّب دهانش باز ماند آخر حاجي ، مسير فاضلاب ، پر از كثافت است ، چطور ممكن است از اين جا نگذاشت حرفش را تمام كند همين كه گفتم من مطمئنّم خودم تحقيق كردم دستور را كه فهميدي چشمهاي قرمز و پف كردة حاجي ثابت مي كرد كه اين اطّلاعات را آسان بدست نياورده برقي فوراً راه افتاد به حرفهاي حاج احمد بيشتر از هر كسي اعتماد داشت دعا كرد بتواند زحمتهاي او را به نتيجه برساند راه فاضلاب كثيف و تاريك و بدبو بود آنقدر كه گوشه اي از جهّنم را جلو چشمش مي ديد اگر رضاي خدا و صلاح انقلاب نبود ، حاضر نمي شد يك دقيقه هم آن جا بند شود سعي كرد و دقيق و درست عمل كند مين ها را طوري كار گذاشت كه حتماً سر راه باشد و روي آنها را با مقداري زباله پوشانيد وقتي كارش تمام شد ، با عجله برگشت تا به حاجي خبري شود يا لاقل از مين ها پس از نماز مغرب ، حتي توي نماز خانة پايگاه هم حاجي را پيدانكرده بود حاجي مثل نسيم بود همه جا بود و هيچ جا نبود چراغها يكي يكي خاموش مي شدند و سكوت سنگيني روي پايگاه و شهر سايه مي انداخت برقي ، بيرون از اتاقك نگهباني ، روي نيمكتي نشسته بود لحظه ها را مثل دانه هاي تسبيحش مي شمرد و زير لب ذكر مي گفت طرفهاي نيمه شب ، وقتي ابرهاي اخمو روي دل سياه آسمان سنگيني مي كردند ، ودلواپسيها روي دل برقي ؛ كم كم نم نم باران هم شروع شد برقي دانه هاي تسبيح را يكي يكي مي انداخت به آخرين دانه كه رسيد ، ناگهان صداي انفجار وحشتناكي شهر را لرزاند انفجار مين بود همان شد كه حاج احمد حدس مي زد لبخندي توي صورت برقي نقش بست ذكر آخرين دانة تسبيح را هم گفت و رفت كه يك شب را با خيال راحت بخوابد