زمين سبز بود و آسمان آبي از شيشه هاي باز اتوبوس ، اندك بادي مي وزيد و پرده ها را روي سر و صورت بچّه ها مي كشيد پرده هاي سبز ، پشت شيشه هاي شفافي كه به زودي ، وقتي كه وارد منطقه مي شدند ، سرتاسرشان از گِلِ پوشيده مي شد حاج احمد از همان اول راه ، شروع كرده به سرود خواندن حالا ديگر همه مي دانستند وقت بيداري بايد يا سرود بخوانند يا دعا ديگر فرصتي براي شوخيهاي بي مزه يا خداي نخواسته غيبت باقي نمي ماند بالاخره وارد خوزستان شدند زمينهاي پست و هموار و دشتهاي باز ، هيچ شباهتي به منطقة كردستان نداشت ديگر از ارتفاعات برفي و يخ زده خبري نبود آسمان و زمين خوزستان به موازات هم كشيده شده بودند كه انگار يك جايي آن دورها به مه گره مي خوردند حاج احمد رديف سوم ، كنار پنجره نشسته بود و با دقّت و وسواس ، بيرون را تماشا مي كرد ، مثل وقتهايي كه براي شناسايي مي رفت ؛ توي نگاهش ، اميد و نشاط عجيبي موج مي زد به امكاناتي كه براي عمليات داشتند فكر مي كرد و به چگونگي اجراي طرح بزرگ شان كم كم آفتاب بار وبنه اش را جمع مي كرد و شب از راه مي رسيد اتوبوس روي سينة جاده ، آرامتر از روز ، پيش مي رفت حاجي نگاهي به ساعت انداخت چيزي به ساعت ده نمانده بود حسن آهني ، همان كه بچه ها به خاطر تركش هاي توي تنش اين نام را رويش گذاشته بودند ، قوطي هاي كسنرو را بين بچّه ها قسمت كرد و به هر كدام هم يك آبميوه داد حاج احمد با سر نيزه ، يكي از قوطي ها را باز كرد و براي راننده برد خدا قوّت آقا سلمان ! بفرماييد شام تا سرد نشده همه زدند زير خنده حاجي گفت يك صلوات محمّدي براي سلامتي برادرمان بفرستيد صلوات دسته جمعي و پرشور بچّه هاي فضاي اتوبوس را پر كرد راننده با شرمندگي قوطي را گرفت و گفت حاج آقا ! ما كه قابل نيستيم براي سلامتي امام و سربازان امام زمان صلوات بفرستيد نفسها با صلوات دوم گرمتر شد و بچّه ها مشغول خوردن غذا شدند شب از نيمه گذشت ، ولي خواب به چشم كسي نمي آمد با اينكه به شهر نزديك شده بودند ، هيچ چراغي و نشاني از وجود خانه هاي مسكوني و مردم ديده نمي شد اين روزها ، تنها رهگذر جاده ها ، نيروهاي نظامي بودند و تانكها و نفربرهايشان شب مثل يك مادر مهربان ، چادر سياهش را روي خانه هاي ويران و نخلهاي سوخته كشيده بود تا داغ اين همه درد ، دلهاي بيشتري را نسوزاند دزفول چند كيلومتر جلوتر بود آقا سلمان اتوبوس را سخت و سنگين مي راند انگار ميلي به رفتن نداشت حاج احمد ليوان اور را با چاي پر كرد و گفت گمانم اين طرفها را خوب مي شناسي ؟ بچّة همين اطرافي ؟ سلمان سرش را تكان داد، مال همين جا ، بچّة دزفولم بغضش را قورت داد و اشك حلقه زد توي چشمهايش با حسرت به عكس پسر و دختري كه به دو گوشة آئينه چسبانده بود ، نگاه كرد و ادامه داد بچّه هايم مال اين جا بودند خانه كوچكي داشتيم با پدر ، مادر و اهل و عيال كه صدّام همه را يكجا فرستاد بهشت !ستارة كوچكي آن دورها سوسو مي زد حاجي برگشت و به همان صندلي رديف سوم غم غريبي افتاده بود به دلش بي اختيار شروع كرد به دعاي توسّل خواندن زمزمه هايش آرام آرام بلندتر شد و چيزي نگذشت كه بچّه ها هم با او هم صدا شدند انگار همه ، احساس او را داشتند اتوبوس مثل يك شبستان مقدس ، بوي توسّل ، بوي دعا ، گرفت نزديك صبح وارد دزفول شدند اتوبوس جلو پايگاه ترمز سختي كرد و ايستاد حاجي تيز و چابك پايين پريد تا ببيند اوضاع از چه قرار است وضع نظافت و امكانات پيش پافتاده پايگاه ، آنقدر بد بود كه حاجي اجازه نداد كسي پياده شود فرماندة پايگاه سعي كرد او را راضي كند ولي فايده اي نداشت حاجي فقط يك كلام گفت اگرچه بچه هاي بسيجي طاقت شان زياد است ، ولي درست نيست تا اين حد در فشار باشند صبر مي كنيم تا جاي بهتري پيدا شود در شهر دوري زدند بالاخره قرار شد بروند به زير زمين يكي از خانه هاي دزفول كه روزهاي اول جنگ به عنوان پناهگاه از آن استفاده مي شد بزرگ و جادار بود ، همينطور خنك در ديوارهاي تركش خورده و نيمه ويرانش آنان را ياد سنگر هاي خطّ مقدّم مي انداخت ياد بچّه ها و مادراني كه وحشت زده ، گوشه و كنار اين زير زمين مچاله مي شدند وبا هر انفجار توپ و خمپاره ، به خودشان مي لرزيدند و ياد خونين شهر ! عاقبت اوضاع روبه راه شد فرماندة پايگاه ، جاي بهتري پيدا كرد و بچّه ها مستقر شدند حاجي همة واحدها را دور تا دور اتاق فرماندهي سازمان داد تا در يك لحظه ، به همة آنها دسترسي داشته باشد به زودي عمليات شروع مي شد سر انجام شب حمله رسيد پيشاني بندهاي سبز و قرمز ، دست به دست مي گشت و قطارها ي فشنگ ، دور كمر و سينة بچّه ها بسته مي شد حسن آهني ، تسبيحش را آويزان نگه داشت و شروع كرد براي بچّه ها استخاره كردن دانة اوّل شهيد ، دانة دوم مجروح دانة سوم اسير گاهي دانه ها يكي درميان رد مي كرد و سربه سرشان مي گذاشت تازه نوبت خودش شده بود كه حاجي دستور حركت داد ، حسن گفت حيف شد ، اين طور كه معلوم است من مجبورم صحيح و سالم برگردم ! همه زدند زير خنده آقا سلمان ، يك مشت نقل رنگي پاشيد روي ستوني كه آمادة حركت شده بود و در حالي كه اشك از چشمهايش سرازير بود ، قرآن را بالا گرفت تا از زيرش رد شوند ديده بان خبر مي داد كه بعثي ها مثل گلّه هاي گوسفند در منطقه رها شده اند ستونهاي تانك جلو مي آمدند و نيروهاي پياده به دنبالشان با حركت كردن بچّه هاي خط مقدّم ، دلواپسيهاي حاجي هزار برابر شد طرفهاي ساعت يازده شب بود دو ساعت از رفتن بچّه ها مي گذشت او با حاج همّت و چند فرماندة ديگر گوش به زنگ بودند باور كردني نبود بچّه هاي گردان ميثم گم شده بودند ! حاجي براي چندمين بار فرماندة گردان ميثم ، از آن طرف خط جواب داد توكّل به خدا ! دعاكني پروردگار به دادمان بريد هنوز نمي دانيم كجا هستيم ! قرار بود تا خط آهن پيشروي كنند همين كار راه هم كردند بي خبر از اين كه دشمن منطقه را كوبيده حالا ديگر نه از ايستگاه نشاني بود ، نه از خطّ آهن فرماندة گردان ادامه داد تاريكي مثل قير سر راهمان پهن شده خدا مي داند به كدام طرف مي رويم ، سمت نيروهاي خودي يا توي دل دشمن حاجي لب گزيد و دستهايش را به هم فشار داد اگر محاصره و اسير مي شدند چه ؟ بهترين نيروها رزم ديده اش در اين گردان بودند همين طور بچّه هاي شناسايي ، با آن همه اطّلاعات حسّاس و دقيق اگر اطّلاعاتشان دست دشمن مي افتاد چه ؟حاجي مثل اسپند روي آتش آرام و قرار نداشت حاج همّت سر در گريبان ، گوشه اي نشت مهر كوچكي از جيب بغلش بيرون آورد آن را بوسيد و گفت يا حسين ! فداي محبت و مهرباني ات اي آقا اي تربت پاك تو نور چشم ما ! نظري سوي اين عزيزان كن ! بعد به سجده افتاد و هق هق گريه اش در فضا پيچيد لحظه اي بعد ناله هاي دردناك حاجي با گريه هاي او در هم آميخت خديا تو كه راضي نيستي اين جوانهاي مخلص ، توي خون خودشان غرق شوند خدايا ما جز تو به كمك هيچ كس اميد نداريم پناه ما تو هستي و بس ! خودت راه نجات و خلاصي را به اين بچّه ها نشان بده خدايا مرحمتي كن ! حاج احمد روي پايش بند نبود ، نه قرار نشستن داشت و نه تاب ايستادن در سنگر فرماندهي ، دستها رو به آسمان بلند شد چشمهاي خيس و باراني ، طاقت نگاه كردن به هم را نداشتند صداي ناله و التماسشان به درگاه خدا ، دل سنگ را مي تركاند حاجي توسّل مي خواند با خدا راز و نياز مي كرد اي پناه بي پناهان ! بچّه هاي ما تو قلب دشمن سرگردانند توي جنگل تانك وقتي هوا روشن بشود ، يك نفرشان هم زنده نمي ماند خدايا ! تو را به حقّ مظلوميت شهداي كربلا ، اين بسيجيان مخلص و عاشق را از اين معركه نجات بده ! كم كم شب از نيمه مي گذشت هنوز هيچ روزنة اميدي پيدا نشده بود حاجي پاي بي سيم منتظر نشست فرماندة گردان ميثم با صداي آرامي گزارش داد حاجي ! باران ريز و تندي مي بارد زير پايمان گِلهاي چسبناك را داريم و دور برمان ، هاي هوي باد سرد را همين طور پيش مي رويم توّكل به خدا كجا مي رويم خدا مي داند ! به فاصله شايد پنجاه متر در دو طرف راست و چپ ما تانكهاي دشمن مستقر هستند ؛ ولي به لطف خدا انگار همه كور و كر شده اند تا به حال كه ما را نديده اند يك مطلب ديگر هم هست همه سر تا پا گوش شدند فرمانده ادامه داد اطرافمان مين گذاري شده حاجي ناباورانه پرسيد كجا اين قدر مطمئنّي ؟يكي از بچّه ها كه مي خواست پوتينهايش را از گل پاك كند ، دنبال سنگ مي گشت تا راحت تر حركت كند ، دست كشيد به دور برش و يك مين گوجه اي پيدا كرد خدا رحم كرد پايش را روي آن نگذاشت انگار تمام دنيا روي سر حاجي خراب شده بود صورت مهربان و هميشه خندان حسن ، جلو چشمش ظاهر شد و قيافه زجر كشيدة سلمان ، وقتي كه از خانواده اش حرف مي زد لحظه اي آنان را ميان دشتي از مين تصوّر كرد با خودش گفت خدايا! اين مشتهاي آهني با بدنهاي خسته و باران خوردة آنان ، چه ها مي توانند بكند ؟! گوشي رارها كرد و نا اميد و دلشكسته از چادر زد بيرون رعد و برق سينة آسمان را مي شكافت و نعره مي زد رگبار باران روي سر و صورت او نشست حاجي همين طور ايستاده بود واشك مي ريخت بچّه ها به سراغش آمدند حاجي بيا داخل چادر ؛ توي اين موقعيّت مريض مي شوي حاجي انگار چيزي نمي شينيد دستهايش را رو به آسمان بلند كرد خسته و نااميد فرياد زد اي خداي مهربان ! چطور راضي مي شوي اين همه جوان ، مظلومانه پرپر شوند سيل اشك ، امانش نداد همان طور ايستاد و مثل ابرها باريد و باريد و گذاشت باران آنقدر به سرو رويش ببارد تا قلبش آرام بگيرد آن وقت به خاك افتاد و ناله كرد خدايا چيزي به سپيده صبح نمانده بود ، هوا بزودي روشن مي شد حاجي خودش مي پرسيد يعني چه بلايي سر بچّه ها مي آيد كوهي از غصّه روي دلش سنگيني مي كرد گوشش به بي سيم بود و چشمهايش منتظر ، تا لطف خدا را ببيند و بشنود ناگهان خرخر بي سيم شروع شد حاجي فوراً گوشي را برداشت صداي فرماندة گردان ميثم را شنيد حاج احمد ! حاجي مژده ! ما راه را پيدا كرديم الان روي تپّة تانك هستيم همان جايي كه قرار بود باشيم اصلاً نمي دانيم چطور از بيراهه به اين جا رسيديم حاجي ! منتظريم تا دستور فرماندهي را بشنويم دل حاجي مثل سپيدة صبح روشن شده بود