سايه آشنا - مسافر سرزمین خاکستری، بر اساس خاطراتی از سردار کبیر حاج احمد متوسلیان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مسافر سرزمین خاکستری، بر اساس خاطراتی از سردار کبیر حاج احمد متوسلیان - نسخه متنی

مهری ماهوتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سايه آشنا

روسري سفيد گلدارش از بقچه بيرون كشيد همان روسري ابريشمي ، با گلبوته هاي سرخ و آبي روي حاشية ريشه دارش آن را كشيد به صورتش و بو كرد بوي احمد ، بيروت و غربت مي داد روسري را بغل كرد و بوسيد بعد هم روي سرش انداخت ؛ مي خواست ببيند چه شكلي شده بقچه و صندوقچه را گوشة اتاق رها كرد و رفت روبه روي طاقچه جلو قاب عكس احمد ايستاد احمد توي قاب مي خنديد

- مادر قشنگ شدي ! خيلي بهت مي آد مادر بغض كرده بود ، مثل بچّه ها اين آخريها مرتب بغض مي كرد و سيبك گلويش همين طور ذرهّ ذره بزرگتر مي شد دستش را كشيد رو صورت احمد و چشمها و موهايش را نوازش كرد

- - چيه مادر ؟ مي خواهي گريه كني ؟ دِلِ تو بذار پيش دل مادراي لبنان ، نمي دوني اين جا چه خبره مادر لب باز مي كرد مي گي جاي همه شون غصه بخورم !؟ آخه تقصير من چيه ، كم از دست تو مي كشم كه ماداران لبناني رو به رُخم مي كشي !

- نگاه احمد پايين افتاد و چسبيد به گلهاي مردة قالي از روي تو و پدر شرمنده ام فرزند خوبي براتون نبودم

- مادر دو زانو نشست سرش را ميان دستهايش گرفت و بغضش تركيد نه عزيزم ! نه تو كه بي انصاف نبودي پسرم ! اين منم كه مستحق سرزنشم چون هنوز نمي تونم باور كنم كه شايد ديگه برنگردي راستش اگه مطمئن بودم شهيد شده اي، ديگه چشم به راهت نمي موندم

مادر چشم دوخت به صفحة تلويزيون آخرين بار تو را همين جا ديدم ؛ از پشت دوربين خبرنگاري كه گزارش مي داد احمد جان ! كاشكي تو هم چند كلمه حرف زده بودي ولي نزدي دوربين تو روي پاي پلّه هاي هواپيما نشون داد ، فقط چند لحظه بعد پرواز كردي و رفتي مثل كبوترها مثل پروانه هاي عاشق رفتي توي دل آسمون و ديگه بر نگشتي ! صداي هق هق مادر اتاق را پركرد

سر و صداي به هم خوردن استكان نعلبكيها حياط را برداشته بود مادر همه را شست و توي آبكشها بزرگ چيد وقتي خشك شدند ، پاي سماور گذاشت ديگر كاري نمانده بود شبهاي جمعه كه هيأت داشتند ، از ظهر به فكر بود چند تا ظرف شيريني و رحلهاي قرآن را دور تا دور مي چيد و قندانها را هم پر مي كرد مي ماند تابلوي هيأت پس از اين كه آن را سر كوچه مي گذاشت ، مي رفت توي اتاق خودش و از مغرب تا آخرهاي شب ، كه هيأت تمام مي شد ، از آنجا بيرون نمي آمد

راستي داشت يادش مي رفت هنوز تابلوي هيأت را نبرده بود چادرش را دور كمرش پيچيد و از جايش بلند شد احمد ميان قاب ، مهربان نگاهش مي كرد

پس كجايي پسرم ؟ يادته هميشه مي گفتي اين يه قلم ، كار خودمه نمي ذارم شما ببري ، سنگينه !

احمد خنديد حالا شم مي گم سنگينه ، براتون خوب نيست بلند كنين

صدايش به مهرباني نگاهش بود يادته مادر توي اين هيأتها از چه جووناي پاكي پذيرايي مي كرديم ؟ جاشون چقدر خاليه !

مادر آهي كشيد و نگاهي به دور تا دور اتاق انداخت پاي همين رحلها ، قرآن مي خوندين ، حديث و روايت مي گفتين از همين اتاق اعلاميه هاي آقا رو دست به دست مي گردوندين و دست مردم مي رسوندين

صداي پاي احمد توي اتاق پيچيد و بعد از پله ها سرازير شد توي حياط

مادر از همان جا كه نشسته بود ؛ پردة اتاق را كنار زد چهارده سالگي احمد جلو چشمش بود يك نوجوان بلند قد با صورتي گندمي تابلو را گذاشت روي شانه اش و يك نفس تا سر كوچه رفت و آن جايي گذاشت كه توي مردم باشد بعد دو شاخه اش را آورد توي حياط و به پريز برق وصل كرد

مادر ، نفس راحتي كشيد و نگاهي به آسمان انداخت از خورشيد خبري نبود هواي ابر آلود و نيمه روشن غروب ، بسرعت همه جا پهن مي شد مادر فكر كرد زودتر وضو بگيرد تا پيش از آمدن بچّه هاي هيأت ، برود پاي سماور كه در حياط روي پاشنه چرخيد و حاج غلامحسين با دو تا نان سنكگ تازه از راه رسيد يا الله سلام عليكم

حاجي نان را لبة پنجرة گذاشت سلام خانم ! باز كه خجالتمون دادين آخه چرا تنهايي تابلوي هيأت را بردي سر كوچه !؟ هزار بار گفتم سنگينه يه وقت كار دستت مي ده

مادر نانها را برداشت تا لاي سفره بپيچد من كه نبردم پدر آمرزيده پسرت خودش برد

پدر نگاهي به عكس احمد انداخت كه توي قاب مي خنديد دستي به موهاي سفيدش كشيد و حرفي نزد توي دلش دعا كرد خدا به مادر صبر بدهد ؛ صبرجميل

آفتاب همه جا پهن شده بود ولي هنوز زمستان نيامده ، هوا سوز بدي داشت در آهني هنرستان فني نيم باز بود مادر چادرش را مرتّب كرد و وارد حياط شد زنگ تفريح بود و غلغله بچّه ها مثل دسته هاي بزرگ زنبور ، از در و ديوار بالا مي رفتندو سر وصدايشان محلّه را برداشته بود ! آقاي ناظم از پشت بلند گوي دستي ، چيزهايي مي گفت ولي گوش هيچ كدام شان بدهكار نبود اصلاً يك كلمه اش را هم نمي شنيدند مادر نشست روي سكّوي كنار آبخوري تا نفس تازه كند آفتاب تنبل و بي حال ، از روي ديوار خودش را پايين مي كشيد مادر چشم انداخت دور تا دور حياط ميان بچّه هايي كه واليبال بازي مي كردند يا فوتبال هيچ وقت دنبال احمد نمي گشت خوب مي دانست او نفس اين كارها را ندارد پاي پنجرة اتاق دفتر ، تنها نشسته بود و علوم مي خواند دل مادر، تكان خورد چادرش را جمع كرد و به طرف او رفت پسرك لبخندي زد و از خجالت ، گونه هايش تا بناگوش سرخ شد مادر زير لب گفت كاشكي هميشه اين رنگي بودي ؛ سرخ مثل گل !

پسرك ، آهسته گفت مادر مي خوام يه چيزي ازت بپرسم ناراحت نمي شي ؟

پشت مادر روي ديوار سريد و دو زانو نشست نه عزيزم دلم ، بگو !

- چند وقته مي خوام بهت بگم ؛ ولي روم نمي شه مي ترسم خيال كني از زور تنبلي ، اين حرفو مي زنم

كمي مكث كرد و نگاهش را داد به مورچه هاي كوچكي أه در يك صف طولاني پاي ديوار مشغول كار بودند و ادامه داد راستش د لم مي خواد برم قنّادي بابام روزها توي مغازه كار مي كنم و شبها درس بخوانم مادر نگاهي به قدّ و قوارة او انداخت راستي احمد كلاس چندم بود!؟ يادش نمي آمد همين قدر مي دانست كه يكي ، دو سالي مانده تا هنرستان را تمام كند كارهاي فنّي را دوست داشت ساعتها با يك وسيلة خراب كلنجار مي رفت و تا آن را درست نمي كرد ، دست از سرش بر نمي داشت گرچه درس و مدرسه هيچ وقت باعث نمي شد از زير بار كار و كمك به پدر ، شانه خالي كند توي مدرسه هم همة معلّمها از هوش و نمره هاي خويش راضي بودند مادر چند بار با خودش تكرار كرد كلاس شبانه !؟ قرچ قرچ جاروي دسته بلند مازيار خان او را از جا پراند مازيار خان دستپاچه شد اي بابا ! خانم ببخشيد ، حواستان كجاست ؟ كي آمديد داخل مدرسه كه مُو نَديدُم !؟ اهل مشهد بود و لهجة غليظش را نمي توانست كنار بگذارد شايد هم نمي خواست مادر خودش را جمع و جور كرد به نظرش ، مازيار خان حسابي پير شده بود ؛ پير و شكسته ، مثل خودش در تمام اين سالها ، حياط و كلاسهاي مدرسه را تميز مي كرد و حواسش بود كه اگر كسي زمين خورد و دست و پايش زخمي شد ، فوراً او را برساند درمانگاه سر خيابان بعد هم ببردش خانه اش

مازيار خان ، با كنجكاوي مادر را برانداز كرد دستش را لاي موهاي سفيدش برد و به مغزش فشار آورد راستي ! شما خانم متوسّليان نيستيد ؟ مادراحمد ! لبخند غمگيني روي لبهاي لرزان مادر نشست

خانم شما اين جا چكار مي كنيد ؟ بعد از اين همه سال !! شايد آمديد براي بچـّة احمد آقا اسم نويسي كنيد ؟ هان ؟

مادر آهي كشيد دلش مي خواست بگويد اي كاش اين طور بود ! مي خواست بگويد آمدم دنبال احمد مي خواهم دستش را بگيرم و دو تايي بروم خانه آمدم ببينم حالش به هم نخورده باشد ولي نتوانست مازيار خان ادامه داد حاج خانم شنيدم احمد آقا مرد جنگ و جبهه شده خيلي چيزها ازش تعريف مي كنن راستي

مادر نگاهي به پشت سرش انداخت پاي پنجرة اتاق دفتر كسي نبود هيچ كس فقط يك كتاب علوم لبة پنجره جا مانده بود مازيار خان نزديك رفت آن را برداشت وهمين طور كه صحفه هاي اوّلش را ورق مي زد ، گفت اي بابا ! اين هم كه اسمش را ننوشته معلوم نيست مال كدام شان است همين طوري مي گذارند و مي روند دنبال بازي بعد هم يادشان مي رود كجا بايد دنبالش بگردند

مازيار خان جارو را گذاشت كنار ديوار و با كتاب راه افتاد طرف دفتر نگاه مادر مثل يك كبوتر سرگردان همين طور توي حياط دور مي زد

از صبح به خيلي جاها سر زده بود ؛ هلال احمر ، سپاه ، ادارة رسيدگي به امور شهدا و مفقودين خلاصه هر جا كه عقلش مي رسيد تمام استخوانهاي تنش درد مي كرد و اشكش را در مي آورد سرش را گذاشت روي ديوار ، با چشمهاي خيس زل زد به عكس احمد و گفت مي بيني ! هيچ كس از تو خبر ندارد ، هيچ كس !

احمد ، توي قاب ، غصّه اش شد مادر چرا اينقدر خود تو اذّيت مي كني ؟ كجا مي خواي پيدام كني ؟ مادر گريه مي كرد و صدايش توي چهار ديواري اتاق مي پيچيد

- يادته مادر ، يه روز ديگه همين جوري بي طاقتي مي كردي ؟

مادر سرزنش آميز نگاهش كرد

- كدام روز؟

- بچگي هام يادت مي آد ؟! وقتي ده سالم بيشتر نبود ، روز پونزده خرداد اون روز دير اومدم خونه اون وقت تو

- راستي احمد بالاخره نفهميدم اون روز كجا رفته بودي ؟ باكي ها رفتي ؟ من همه جا رو دنبالت گشتم خيلي از بيمارستانها رفتم چقدر شهداي اون روز رو از نزديك ديدم ، ولي تو انگار يك قطرة آب شدي و رفتي تو زمين ، دود شدي و رفتي هوا

احمد با شيطنت كودكانه اي نگاهش كرد برو كنار حوض ، يه آبي به دست و صورتت بزن تا حالت جا بياد ، بعد مي گم اون روز چي شده

مادر به زحمت پلّه ها را طي كرد و لب حوض نشست نسيم خنك مي پيچيد لابه لاي موهاي آشفته اش نفس راحتي كشيد و با آب زلال ، عرق صورتش را گرفت زير قطره هاي آبي كه از انگشتهاي لرزانش مي چكيد ، دايره هاي كوچك روي آب بزرگ و بزرگتر مي شدند احمد از ميان حلقه هاي تو در توي آب به او لبخند مي زد مي شنوي مادر ؟ صداي مَردُمو مي گم تظاهرات با شكوهيه

- انگار زمان براي او مفهومي نداشت

- اون روز از صبح ، سر كلاس پريشون بودم آقا معلّم ما هم حال خوشي نداشت مرتّب طول و عرض كلاس را قدم مي زد گاهي جلو پنجره مي ايستاد و خيابونو نگاه مي كرد نمي دونست درس بده يا بپرسه ؟ بالاخره ظهر شد و او زودتر از همه كلاس رفت توي خيابان ، هياهوي عجيبي بود ؛ مثل روز عاشورا مغازه ها همه بسته بود بوي عزا مي آمد همراه او بچّه ها راه افتادم طرف منزل توي كوچه پس كوچه ها سر گردون بوديم كه صداي تير اومد همه ترسيديم پا گذاشتيم به فرار تا زودتر به خونه برسيم بچّه ها جلو افتادند ؛ ولي من نفسم گرفت و عقب موندم درد افتاده بود توي سينه ام نشستم كنار يك مغازه فكر كردم برم قنّادي بابا تا اون جا راهي نبود يكدفعه يكي از اون پاسبونا ، از همونها كه دنبال مردم مي دويدن و به طرفشون تير مي انداختن ، جلو م سبز شد سيبلهاي كلفت و ابروهاي پرپشتش منو مي ترسوند مرتّب فرياد ميزدن و شعار مي دادن اون هم بيشتر عصباني مي شد باطومش را توي هوا مي چرخوند و به افرادش دستور مي داد تا همه را نابود كنند مردم مثل دسته هاي هيزم ، روي هم مي ريختند و صداي ناله و شكستن استخوانهاي شان را مي شد شنيد سنگفرش خيابانها از خون زخميها و كشته ها سرخ بود دنبال جايي مي گشتم كه قايم بشوم توي نهر كنار خيابان دراز كشيدم كوچك بودم و لاغر ؛ يادت هست !؟ اون قدر اون جا موندم تا تو و پدر رسيديد چه رسيدني !

- مادر ، ده سالگي او را خوب داشت همين طور پانزده خرداد را آن روز كه احمد مثل يك پرنده وحشتزده مچاله شده بود

چهرة احمد از پشت زلال آب پيدا بود

- مادر ، اون روز نمي دونستم چه خبره ازتظاهرات و شعارهاي مردم چيزي نمي فهميدم امّا مي دونستم بزودي وقتي بزرگ بشم ، جنگ سختي در پيش دارم

چشمهاي احمد پر از اشك شد مادر دستش را جلو برد تا صورتش را

زلال آب شكست و تصوير احمد توي حلقه هاي آب گم شد

پدر چمدانش را بست به مادر هم گفت رخت و لباسش را بردارد ديگر چيزي به حركت قطار نمانده بود كه دو تايي به راه آهن رسيدند پدر دويد ؛ مادر را هم دنبال خودش كشاند و سوار شدند احمد توي كوپه منتظر بود سلام مادر! بموقع رسيدي

مادر چشمهايش گرد شد ؛ گرچه به حضور احمد عادت كرده بود تو هم اين جايي ؟

- البته ، من هميشه توي راه زيارتم

پدر صلوات فرستاد زير لب استغفرالله گفت و دعا كرد خدا به همسرش صبر بدهد نجواهاي روز و شبش ، سؤال و جوابهايي كه با خودش داشت و پچ و پچهايش ، پدر را خيلي نگران مي كرد براي همين مي رفت پابوس امام رضا ع تا آقا خودش گره از كارشان باز كند احمد شروع كرد به صحبت يادش بخير مادر ! سقز ، بوكان ، پاوه و خوزستان ، هر بار كه با بچّه ها راهي مي شديم ، توي راه يكسره دعا مي خونديم ؛ توسل ، كميل يكي مون مي خوند ، بقيّه همراهش تكرار مي كردن گاهي هم سرود مي خونديم

- از همون سرودهاي انقلابي كه هميشه ورد زبونت بود ؟

- آره مادر !

در كوپه عقب رفت و پدر با فلاكس چاي و يك سبد ميوه شسته شده آمد بفرماييد خانم ! يك عمري شما از ما پذيرايي كرديد ، حالا اگر اجازه بدهيد ، بنده از شما پذيرايي مي كنم !

لبخند رضاي مادر ، حكايت از آرامش روحي او داشت آقا غلامحسين خجالتمون دادي

- اختيار دارين ! باز هم همان تعارفهاي شيرين و هميشگي

احمد ياد بچّه هاي بسيجي افتاد ياد گذشتها و مهربانيهاي شان ، صفا و سادگي و يكدليهاي شان ياد توسّلي ، حاج همّت ، خاطرات مثل برق از ذهنش گذشتند انگار همين ديروز بود دستي به زانوايش كشيد هنوز تير مي كشيد گرچه تركش خمپاره را از رانش خارج كرده بودند ؛ ولي درد سرجايش بود آن روز با همين زانوي زخمي ، عصا را گرفته بود زير بغلش و رفته بود سراغ سنگرها بچّه هاي بسيجي ، پس از 48 روز مقاومت جانانه ، كم كم از پا مي افتادند نه مهمّات درست و حسابي داشتند و نه غذا زير آفتاب بي رحم خوزستان طاقت مي آوردند و صبر مي كردند امّا انگار صبرشان تمام شده بود عدّه اي مرخصي مي خواستند تصميم داشتند بازگرداند

احمد فكر كرد بايد يك كاري كند بچّه ها بايد توجيه مي شدند راه افتاد طرف سنگرها همه را دور هم جمع كرد بعد ايستاد روي يك جعبة چوبي و شروع كرد به سخنراني برادرها ! امروز عاشوراست اين جا هم كربلا شما مي گفتيد اگر روز عاشورا بوديد ، از امام حسين ع پشتيباني مي كرديد پس كربلاي ايران را خالي نكنيد خرّمشهر را تنها نگذاريد

احمد سرش را روي لبة پنجره گذشت بيرون از قطار ، درختها ، ساختمانها ، آدمها و دنيا با همة لحظه هايش ، بسرعت از جلو چشمش رد مي شدند صداي تكبير بچّه هاي بسيجي ، هنوز توي گوشش بود وقتي سخنراني اش تمام شد ، همه يكصدا اعلام كردند كه براي عمليات بعدي آماده اند

مادر لبخند شيرين احمدرا دوست داشت او كه مي خنديد ، دلش باز مي شد سيبي را پوست كند و گذاشت توي بشقاب احمد جان ! مي داني پدرت كجا رفت ؟ جلو كوپه ايستاده بود ؛ ولي حالا پيدايش نيست !

- پدر وضو مي گيرد انتهاي همين راهرو نگران نباش ! همين قدر كه جورابهايش را بپوشد ، بر مي گردد

مادر با تعجّب نگاهش كرد انگار او را مي بيني !

- بله مادر ! وقتي از جنس نور باش ، ديگر پشت ديوار و توي اتاق و داخل كوپة قطار يا بيرون از اينها ، فرقي برايت ندارد

مادر آهسته دستش را دراز كرد مي خواست احمد را ، نور را ، لمس كند احمد از جايش بلند شد

- مادر دلت مي خواد باهم دعا بخونيم ؟

- دعا ؟ يكوقتي خيلي از دعا ها را حفظ بودم ؛ ولي حالا يادم نمي مونه

- مي خواي من با صداي بلند بخونم ، تو هم تكراركني ؟

- باشه!

احمد شروع كرد به دعا خواندن واضح و روشن مي خواند تا مادر بتواند درست تلفّظ كند پدر با آستينهاي بالا زده و صورت خيس ، در كوپه را باز كرد و داخل شد نگاهي به مادر انداخت و حرفي نزد برايش عجيب بود كه همسرش بي غلط و صحيح و از حفظ دعا مي خواند با تعجّب دستي به ريشهاي سفيدش كشيد و رفت روي تخت بالايي كوپه احمد پرسيد مادر مي خواي تو هم دراز بكشي ؟ اين طوري بهتره ؛ هم استراحت مي كني ، هم با من مي خوني

مادر قبول كرد روي تخت پاييني دست و پايش را رها كرد و خواندن دعا را ادامه داد

قطار با تلق تلق هاي آرام و يكنواخت ، روي ريلهايش پيش مي رفت كوپه بوي احمد و بوي دعا گرفته بود و چشمهاي مادر ، رنگ خواب و آرامش پشت پنجره نشسته بود و آسمان را تماشا مي كرد نزديك سپيده صبح بود و افق ، سرخ و زرد نارنجي با مشهد كمتر از يك ساعت فاصله داشتند

احمد به ياد حرم بي بي زينب س افتاد ؛ به ياد آسمان سوريه و آن صبح با شكوه همه جا پر از صداي بال ملائك بود و هق هق هاي عاشقاني أه به زيارت آمده بودند احمد كنار حرم ، پيشاني اش را گذاشته بود و روي مُهر و ياد ياران شهيدش گريه مي كرد ؛ به ياد توسّلي بهترين دوست وهمراهش نزديك سحر ، وقتي تازه سپيده سر زده بود ، پيرمردي از ميان زائرين آمد و كنارش نشست محاسن سفيدي داشت با چهره اي نوراني دستي به سرش كشيد و آهسته گفت پسرم اين قدر بي تابي نكن ! به زودي دعايت مستجاب مي شود

صداي گرم و مهربان پير مرد ، هنوز يادش مي آمد چند قطره اشك ، مثل مرواريد ، سرازير شد روي گونه هايش دلتنگي غريبي توي نگاهش موج مي زد

مادر صورت او را توي شيشه روبه رويي تماشا مي كرد احمد غرق آسمان بود محو سپيده مادر با دلواپسي ، دستش را دراز كرد تا به گونة احمد بكشد ؛ زير انگشتهايش جز پنجره بخار گرفتة كوپه ، چيزي را احساس نكرد با تعّجب نگاه كرد احمد هنوز روبه رويش نشسته بود دوباره دست دراز كرد انگار پسرش همان بود كه مي گفت ، از جنس نور ؛ شفّاف و زلال زانوهاي مادر بي آن كه بخواهد ، خم شد نشست كف كوپه و از حال رفت صداي گُرپٍ افتادن او ، پدر را از جا پراند همين طور احمد را از انديشة آسمان و حَرَم

پدر با دستپاچگي از تخت پايين آمد چي شدي ؟ يا امام رضا ع! يا قمر بني هاشم ع! به دادم برسيد رنگ مادر مثل گچ سفيد بود مثل مهتاب شبهاي زمستاني

اطراف حرم ، جاي سوزن انداختن نبود عدّه اي خودشان را به درياي جمعيّت مي سپردند تا هر طوري هست ، دست شان به ضريح بريد

حاج آقا سفارش كرد حاج خانم مواظب خودت باش نيافتي زير دست و پاي مردم از همين دور زيارت كني ، برات بهتره ! بعد خودش رفت قاطي مردها

مادر تكيه داد به ديوار سنگي پشت سرش و نگاه كرد ببيند زيارتنامه ها كجاست چشمش افتاد او

- سلام مادر !

مادر حيرتزده نزديك رفت و پرسيد پسرم ! زيارتنامه مي خواي ؟

- نه مي روم پابوس آقا !

احمد سرش را انداخت پايين و راه افتاد مادر مثل مجسّمه خيره مانده بود به او احمد نرم و سبك ، بي وزن تر از هوا ، سبكتر از نور ، جاري شد به طرف ضريح جمعيت كوچه مي داد و او جلو مي رفت ضريح يكپارچه سبز بود و يكپارچه روشنايي احمد سرش را گذاشت روي پنجره هاي كوچكِ مشّبك و صداي گريه اش توي فضا طنين انداخت انگار از اين همه ، فقط او بود كه زيارت مي كرد بوي خوشي هوا را پر كرد مردم صلوات مي فرستادند و غوغا مي كردند مادر فرياد زد احمد جان ! احمد پسرم ! دست مرا هم بگير

صدايش ميان همهمه مردم گم شد احمد همين طور پيشاني اش روي ضريح بود و با امام نجوا مي كرد گرماي حَرَم ، غوغاي جمعيت و حيرت حضور احمد ، آن قدر روي قلب مادر فشار اورد تا از صدا افتاد و نقش زمين شد وقتي چشم باز كرد ، پاي همان ديوار سنگي دراز كشيده بود و احمد سر او را روي زانويش داشت مادر ! ديگر بي تاب من نباش من بايد برگردم يادت هست وقتي كه مي خواستم به لبنان برم ، به تو گفتم اين سفر آخر من است بازگشتي در كارم نيست ؟

مادرآهسته چشمهايش را باز كرد از كجا اين قدر مطمئن بودي ؟ احمد نگاهي به حرم انداخت انگار دنبال يك آشناي قديمي يا يك دوست مي گشت جواب داد برايت مي گويم مادر ! بعد مي روم به شرط اين كه ديگر اينقدر بي تابي نكني ؛ قول مي دهي ؟

مادر با چشمهاي خيس ، سرش را تكان داد احمد شروع كرد عمليات فتح المبين در پيش بود همة برادرها شب و روز به فكر تهيّه مهمّات و امكانات لازم بودند چيزهايي أه در اختيار داشتيم ، براي يك عمليات بزرگ ، اصلاً كافي نبود ؛ همه ، نگران ، شب و روز دنبال راه چاره مي گشتند و من أه فرماندة آن محور بودم ، بيشتر از ديگران ، غصّة آيندة اين حملة بزرگ ، روي دلم سنگيني مي كرد آن شب ، نيمه هاي شب ، از سنگر بيرون آمدم اطرافم تا چشم كار مي كرد ، سكوت بود و سياهي و تنهايي رفتم تا وضو بگيرم و نماز بخوانم و از خدا كمك بخواهم پاي تانكر آب ، سرگرم وضو بودم أه صداي پايي را پشت سرم شنيدم بسرعت برگشتم چند قدم آن طرفتر؛ پيرمردي ايستاده بود يك پيرمرد بسيجي ، چهره نوراني و صداي روحاني اش را تا به حال نديده بودم و نه شنيده بودم دستي به شانه امزد و گفت خيلي به فكر امكانات دنيايي هستي اينها همه وسيله هاي ناچيز و بي مقدار اين دنيا هستن بعد از اين عمليات، بيت المقدّس در پيش است و بعد از آن ، تو به لبنان مي روي سفر لبنان براي تو بازگشتي ندارد

چشمهاي احمد پر از اشك بود اشكهايي كه مثل مرواريد مي درخشيدند سرِ مادر را آهسته روي زانوهايش برداشت و راه افتاد كه برود

مادر ساكت و غمگين نگاهش مي كرد

/ 8