در آخرين ساعتها كه امام (ع) براى وداع و خداحافظى به نزد زنها مى آيد باز زينب را مخاطب ساخته و مى گويد:
(ناوِلينِي وَلَدِيَ الصَّغيرَ حتّى اُوَدِّعَهُ! خواهرم فرزند كوچكم را بياور تا با او وداع كنم.)
و چون زينب على اصغر را به دست آن حضرت مى دهد حرملة بن كاهل تيرى به گلوى نازنين آن طفل مى زند و آن كودك معصوم را در بغل پدر شهيد مى كند و امام (ع) بدن خون آلود آن طفل را به زينب مى سپارد.
باز در تاريخ مى نويسند: براى آخرين بار كه امام (ع) به نزد بانوان حرم مى آيد محرم اسرار خود زينب را مى طلبد و از او جامه كهنه اى مى خواهد تا زير لباسهاى خود بپوشد و به خواهر عزيز خود مى گويد:
(يا اُخْتاهُ! اِيتيني بِثَوْبٍ عَتِيقٍ لايَرْغَبُ اَحَدٌ فِيهِ مَنَ الْقَوْمِ اَجْعَلُهُ تَحْتَ ثِيابِي لَئلاّ اُجَرَّدُ مِنْهُ بَعْدَ قَتْلِي! خواهرم! جامه كهنه اى برايم بياور كه احدى از اين مردم در آن رغبت نكند تا آن را زير لباسهايم بپوشم شايد پس از كشته شدن بدنم را برهنه نكنند!)
و زينب نيز جامه اى با اين خصوصيات مى آورد و به دست برادر مى دهد و روى همان نشانه صبح روز بعد به سراغ بدن مطهر برادر مى رود اما بدن را برهنه مى بيند و آن جامه كهنه را هم در تن آن حضرت مشاهده نمى كند.
و خلاصه همه جا همچون كوهى استوار خود را آماده كرده تا فرمان مطاع امام زمان خود را انجام دهد و بى دريغ در راه اطاعت او فرمان بردارى كند و خدا مى داند آن لحظه آخرى كه برادر را براى رفتن به ميدان شهادت بدرقه مى كند با چه نيروى عجيبى خود را نگه مى دارد و چگونه استقامت و بردبارى از خود نشان مى دهد كه امام (ع) اسرارى را به او مى گويد و وصايايى به او مى كند بهتر است اين ماجراى غم انگيز را از زبان شاعر خوش قريحه و دل سوخته پارسى زبان براى شما بازگو كنيم:
عمّان سامانى در اين باره گويد:
خواهرش بر سينه و بر سر زنانسيل اشكش بست بر شه راه راشه سراپا گرم شوق و مست نازديد مشكين مويى از جنس زنانزن مگو مردآفرين روزگارزن مگو خاك درش نقش جبيناز قفاى شاه رفتى هر زمانكاى سوار سرگران كم كن شتابتا ببويم آن شكنج موى توتا ببوسم آن رخ دلجوى تو
رفت تا گيرد برادر را عناندود آهش كرد حيرانشاه راگوشه چشمى بدان سو كرد بازبر فلك دستى و دستى بر عنانزن مگو بنْتُ الجَلال اُخْتُ الوَقارزن مگو دست خدا در آستينبانگ مهلاً مهلاً اش بر آسمانجان من لختى سبكتر زن ركابتا ببوسم آن رخ دلجوى توتا ببوسم آن رخ دلجوى تو* * *