زينب هم فرمود:
(لَقَدْ قَتَلْـتَ كَهْلِـي وَقَطَعْتَ فَرْعِـي وَاجْتَثَثْتَ اَصْلِي فَاِنْ يَشْفِكَ هِذا فَقَدْ اشْتَفَيْتَ; تو كه سرور مرا كشتى و خاندان مرا برانداختى و ريشه مرا بر كندى اگر شفاى دل تو در اين است كه شفا يافتى.)
پسر زياد براى پوشاندن رسوايى خود با يك جمله به اين گفتگوى پرمخاطره اى كه براى او بسيارگران تمام شده بود خاتمه داده گفت:
(اين زن سجع وقافيه نيكو مى آورد و سخن به سجع وقافيه مى گويد پدرش هم سجع گوى و شاعر بود!)
زينب نيز در پاسخش فرمود:
(يَابْنَ زِيادٍ! ما لِلْمَرْأَةِ وَالسِّجاعَةِ! اِنَّ لِي عَنِ السِّجاعَةِ لَشُغْلاً وَلِكِنْ صَدْرِى نَفَثَ بِما قُلْتُ; اى پسر زياد! زن را با سجع گويى چه كار! من از سجع گويى روى گردانم; ولى سوز سينه ام بود كه بر زبان آمد!)
در اين جا پسر زياد ديگر مصلحت نديد با زينب سخن بگويد و بيش از اين خود را در انظار حاضران رسوا و شرمنده سازد از اين رو متوجه حضرت على بن الحسين (ع) ـ كه به صورت اسير او را به مجلس آورده بودند ـ گرديده و با او به گفتگو پرداخت و با همان شيوه نخست دوباره نام خدا را بر زبان جارى ساخت و چون نام آن حضرت را پرسيد و بدو گفتند:
نامش على بن الحسين است.
ـ مگر على بن الحسين را خدا در كربلا نكشت؟ امام (ع) در جوابش فرمود:
(قَدْ كانَ لِى اَخٌ يُسَمّي عَلِياً قَتَلَهُ النَّاسُ! من برادر ديگرى داشتم كه نامش على بود و مردم او را كشتند!)
پسر زياد كه دوباره با منطق كوبنده ديگرى روبه رو شد و اين جا نيز تيرش به سنگ خورد با تندى و خشم گفت:
نه خدا او را كشت!
و امام (ع) در پاسخش اين آيه را قرائت فرمود. و از زبان قرآن پاسخش را داد كه راه سخن را بر او ببندد:
(اَللّهُ يَتَوفي الأَنْفُسَ حِينَ مَوتها! خدا جانها را در وقت فرا رسيدن مرگشان مى گيرد!)
ييعنى هنگام مرگ برادر من نرسيده بود كه خدا جانش را بگيرد بلكه اين لشكريان تو بودند كه او را به قتل رساندند.
پسر زياد كه با شنيدن اين آيه قرآنى و پاسخ دندان شكن آن حضرت ديگر مجال سخن از دستش گرفته شده و راهى براى عوام فريبى او نمانده بود دست و پاى خود را گم كرد و سخت خشمگين شد و به آن حضرت پرخاش كرده و گفت:
تو اين جرأت را دارى كه پاسخ مرا بدهى و هنوز اين دل را دارى كه گفتار مرا رد كنى؟!
به دنبال آن دستور قتل امام (ع) را صادر كرد گفت:
او را ببريد و گردنش را بزنيد!
جلوگيرى زينب (س) از قتل امام (ع)
زينب (س) كه چنان ديد از جا برخاست و دستهاى خود را حلقه وار به گردن امام سجاد (ع) انداخت و گفت: