نگاهی کوتاه به زندگانی حضرت زینب (سلام الله علیها) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نگاهی کوتاه به زندگانی حضرت زینب (سلام الله علیها) - نسخه متنی

سید هاشم رسولی محلاتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

را نقل كرده اند. شيخ(ره) در كتاب ارشاد از فاطمه دختر امام حسين (ع) ماجرا را چنين نقل كرده است:


چون ما را در آن مجلس وارد كردند و پيش روى يزيد نشستيم مردى سرخ رو از مردم شام چشمش به من افتاد و چون بهره اى از زيبايى داشتم روبه يزيد كرد و گفت: اى اميرالمؤمنين اين دخترك را به من ببخش!


من كه اين سخن را از آن مرد شنيدم به خود لرزيدم وخيال كردم چنين چيزى ممكن است و مى توانند ما را به كنيزى ببرند؟ از اين رو به جامه عمه ام درآويختم و به او چسبيدم ولى عمه ام مى دانست كه اين كارنشدنى است و رو به آن مرد كرده گفت:


نه به خدا سوگند دروغ گفتى و خود را پست و زبون كردى كه چنين درخواستى نمودى. به خدا سوگند نه تو چنين كارى مى توانى انجام بدهى و نه يزيد!


از اين سخن زينب به سختى خشمگين شده گفت:


ـ تو دروغ گفتى من چنين كارى مى توانم بكنم و اگر بخواهم انجام مى دهم!


زينب فرمود: نه به خدا سوگند هرگز چنين كارى نمى توانى بكنى مگر آن كه از دين ما بيرون بروى و دين و آيين ديگرى اختيار كنى؟ ييزيد از فرط خشم و جوش آمد و با كمال بى شرمى و وقاحت گفت:


آيا با من اين گونه گستاخانه سخن مى گويى؟ آن كس كه از دين بيرون رفت پدر و برادرت بودند؟!


زينب در پاسخش فرمود:


ـ اگر تو مسلمانى هم خودت و هم جد و پدرت جز به دين و آيين خدا و برادر من هدايت نيافته ايد؟ ييزيد ـ كه سخت خشمناك و درمانده و مفتضح شده بود ـ ديگر نمى فهميد چه مى گويد و زبان به دشنام باز كرده به زينب گفت:


ـ دروغ گفتى اى دشمن خدا!


زينب فرمود:


اكنون كه تو بر ما امير و فرمانروا هستى (قدرت در دست تو است) به ستم بر ما دشنام مى دهى و به سلطنت خود بر ما چيره گشته (و مغرور هستى)؟ ييزيد كه ديگر سرافكنده و شرمنده شده بود خاموش شد و سخنى نگفت اما مرد شامى دوباره سخن خود را تكرار كرده گفت:


ـ اين دخترك را به من ببخش!


ييزيد كه همه رسوايى و شرمندگى اش را از همان سؤال و درخواست آن مرد مى ديد با تندى و ناراحتى بدو گفت:


ـ دور شو خدا مرگت بدهد!


در كتاب لهوف اين گونه آمده است: مرد شامى پس از اين سؤال از يزيد پرسيد: مگر اين دخترك كيست؟ پاسخ داد: دختر حسين است.


آن مرد پرسيد: حسين پسر فاطمه و على بن ابى طالب؟ گفت: آرى.

/ 51