فصل دوم بيعت صورت گرفت
بيعت صورت گرفت
ارتباط من با جماعت اخوان المسلمين بر خلاف تصور برخى بازيگران، موضوع تازه اى نبود، زيرا تاريخ آن به سال 1357 ق / 1937 م برمى گردد.در آن روز مبارك كه تقريباً سال 1358 قمرى بود، پس از گذشت حدود شش ماه از تأسيس جمعيت بانوان مسلمان، اولين ديدار من با پيشواى شهيد «حسن البنّا» (1) اتّفاق افتاد. اين ملاقات به دنبال سخنرانى من براى جمعى از خواهران مسلمان در مركز اخوان المسلمين كه آن زمان در محلّه «عتبه» بود صورت گرفت.شهيد حسن البنّا در صدد ايجاد بخشى براى خواهران مسلمان بود. او پس از بيان ضرورت اتّحاد مسلمانان و هماهنگى آنان، مرا به رياست آن بخش دعوت كرد. اين به معناى الحاق نوزاد جديدى به مادرش بود كه جمعيت بانوان مسلمان به آن افتخار مى كرد و باعث مى شد كه جمعيت جزئى از جنبش اخوان المسلمين به شمار آيد. من فقط وعده دادم كه موضوع را با مجمع عمومى جمعيت بانوان مسلمان در ميان گذاشته و بررسى خواهم كرد. مجمع عمومى هر چند از همكارى نزديك ميان دو گروه استقبال نمود، ليكن پيشنهاد الحاق را رد كرد.ديدارهاى چندى صورت گرفت، اما هر يك از ما همچنان بر نظر خود باقى بود. جنبش «خواهران مسلمان» نيز از طرف اخوان المسلمين تأسيس شد، ولى اين امر، چيزى از علاقه و ارتباط اسلامى ميان ما را تغيير نداد. من در آخرين ديدار خود با شهيد حسن البنّا كه در محل جمعيت بانوان مسلمان بود، كوشش كردم كه از خشم ايشان بكاهم، بدين طريق كه پيمان بستم كه جمعيت بانوان مسلمان، خشتى از خشت هاى اخوان المسلمين باشد، اما با نام جمعيت بانوان مسلمان و به طور مستقل به حركت خودش ادامه دهد، به گونه اى كه در جهت تبليغ اسلام مفيدتر باشد.با اين حال، پيمان من نيز نتوانست رضايت خاطر شهيد حسن البنّا را جلب كند و آن را به جاى الحاق كامل بپذيرد. قضايا به سرعت سپرى شد و حوادث سال 1948 پيش آمد (2) و دستور انحلال اخوان المسلمين، مصادره اموال و تعطيلى شعبه هاى آن صادر شد و هزاران نفر به زندان افتادند. گروه «خواهران مسلمان» وابسته به اخوان المسلمين دست به فعّاليت قابل تقديرى زد. يكى از اين خواهران، خانم «تحيت جبيلى» همسر برادر و دختر عمويم بود كه مرا از جريانات زيادى آگاه كرد. براى اولين بار بود كه خودم را علاقه مند ديدم كه به ديدگاه هاى استاد حسن البنّا و اصرارى كه به الحاق دو گروه داشت برگردم و ارزيابى كنم.صبح روز انحلال اخوان المسلمين، در دفتر كارم در محل جمعيّت بانوان مسلمان بودم؛ همان اتاقى كه آخرين ديدارم با پيشواى شهيد حسن البنّا در آن برگزار شده بود. آن وقت، خودم را در حالى ديدم كه در دفترم نشسته ام و سرم را ميان دو دستم گرفته و به شدت گريه مى كنم؛ چرا كه احساس كردم حسن البنّا بر حق بوده است. او پيشوايى بود كه لازم است از سوى همه مسلمانان در راه جهاد براى بازگشت مسلمانان به ايفاى مسؤوليت خود و برگشت به جايگاه حقيقى كه بايد در آن باشند با او پيمان بسته شود. اين جايگاه چيزى جز قلّه رهبرى عالم و حكومت بر آن بر اساس حكم الهى نبود. من احساس كردم كه حسن البنّا در نشر حقيقت و اعلان آن از من قوى تر و صريح تر بود.اين شجاعت و جرأت، لباسى است كه هر مسلمانى بايد آن را به تن كند و حسن البنّا آن را پوشيد و ديگران را نيز به آن فرا خواند.خودم را در حالى ديدم كه منشى را صدا مى زنم تا مرا به برادر عبدالحفيظ صيفى برساند. به اين برادر مأموريت دادم كه پيام شفاهى مرا مبنى بر يادآورى پيمان و تعهدم در آخرين ديدار با حسن البنّا به او برساند. موقعى كه عبدالحفيظ با سلام و دعاى حسن البنّا پيش من برگشت، برادرم محمد غزالى (3) را طلبيدم و او را موظف كردم كه ورقه كوچكى را خودش يا همسرش به حسن البنّا برساند. در برگه چنين آمده بود:پيشواى بزرگوارم، حسن البنّا... زينب غزالى امروز به سوى شما مى آيد، در حالى كه كنيزى است كه از هر چيز جز بندگى خدا و آمادگى براى خدمت در راه تبليغ اسلام، عارى است و تو امروز تنها انسانى هستى كه مى تواند اين كنيز را به بهايى كه معادل تبليغ و دعوت به سوى خدا باشد، بفروشد. در انتظار دستورها و رهنمودهاى شما هستم، اى پيشواى بزرگوارم!برادرم برگشت تا ديدارى فورى را در «خانه جوانان مسلمان » ترتيب دهد؛ ديدارى كه تقدير آن بود كه صورت بگيرد و گويا امرى اتّفاقى بود، اما من نيز براى حضورم در آن جا بدون دليل نبودم، چرا كه در حال رفتن به سالن خانه جوانان براى ايراد سخنرانى بودم. استاد حسن البنّا را ملاقات كردم و در حالى كه از پلّه هابالا مى رفتيم، گفتم:خداوندا! من با تو بيعت مى كنم كه براى برپايى حكومت اسلام تلاش كنم و كمترين چيزى كه در راه آن تقديم مى كنم خونم است و جمعيت بانوان مسلمان نيز آوازه خويش را در اين راه خواهد داد.حسن البنّا گفت : من هم بيعت را پذيرفتم. و جمعيت بانوان مسلمان نيز به همين صورتى كه هست، ادامه مى يابد.ما با اين قرار كه تماسّمان در منزل برادرم باشد از هم جدا شديم. اوّلين وظيفه اى كه از ناحيه شهيد حسن البنّا بر عهده من گذاشته شد اين بود كه براى وساطت ميان رفعت مصطفى پاشا معروف به نحّاس (4) و اخوان المسلمين مأموريت يافتم. نحّاس كه در آن زمان خارج از مركز بود، مرحوم امين خليل را معين كرد تا براى رفع سوء تفاهم اقدام كند و شهيد حسن البنّا نيز به آن رضايت داد و من هم حلقه واسط بودم.در يكى از شب هاى فوريه سال 1949 امين خليل پيش من آمد و گفت: «بايد اقداماتى فورى جهت مسافرت حسن البنّا از قاهره انجام شود، زيرا عوامل ستم پيشه توطئه مى كنند تا او را به قتل برسانند».من نيز وسيله اى براى تماس مستقيم با او نيافتم، چراكه برادرم بازداشت شده بود. از اين رو، خودم براى تماس با شهيد حسن البنّا حركت كردم. در بين راه ملاقات با شهيد حسن البنا بودم كه از خبر ترور او و انتقالش به بيمارستان با خبر شدم. بعد از آن نيز گزارش هاى متعددى مبنى بر وخامت حالش رسيد و سر انجام با شهادت، به سوى پروردگار خويش شتافت.ناراحتى و رنج من بسيار زياد بود و از توطئه گران، سخت خشمناك بودم و آن را كتمان نمى كردم.دولت، با برنامه يكى شدن احزاب پيش آمد و دستور انحلال جمعيت بانوان مسلمان را صادر كرد. من در مقابل دادگاه اعتراض كردم. دادگاه نيز در زمان دولت حسين سرى پاشا در سال 1950 اجازه فعاليت مجدد ما را صادر كرد. وكيل ما در اين جريان استاد عبدالفتاح حسن بود.پس از آن، دولت «وفد» (5) روى كار آمد و اعضاى اخوان المسلمين فعاليت دوباره خود را از سر گرفتند، در حالى كه در بيعت خود با پيشوا و مرشد خويش حسن هضيبى استوار بودند.در اولين روز افتتاح مركز كل اخوان المسلمين، علاقه داشتم كه ارتباط غيرمستقيم خودم را با جنبش تا زمانى كه خدا بخواهد اعلام كنم. بدين دليل، گران بهاترين چيزى كه در ميان اثاث منزل داشتم و در نگاه من عزيز بود، براى تجهيز دفتر «مرشد كل» تقديم كردم.مسائل با آرامش و اطمينان خاطر پيش مى رفت. در اين ميان، شهيد عبدالقادر عوده به ديدار من آمد و براى اين كمك از من سپاس گزارى كرد و گفت:خوشبخت خواهيم شد كه شما، زينب غزالى، نيز به عضويت اخوان المسلمين در آييد.گفتم: اميدوارم به خواست خدا چنين باشم.گفت: الحمدللَّه همين جور است.كارها با آرامش و دوستى بين من و بسيارى از اعضاى جمعيت شكل مى گرفت تا اين كه دولت كودتاى نظامى به رهبرى سرلشكر محمد نجيب (6) روى كار آمد. چند روز قبل از كودتا محمد نجيب در نشستى با امير عبداللّه فيصل، سراج الدين، شيخ باقودى و برادرم على غزالى به مناسبت حضور امير عبداللّه فيصل در مصر، با من ديدار كرده بود. اخوان المسلمين و همچنين جمعيت بانوان مسلمان مدتى با اين كودتا همراهى كرد و صميميت نشان داد اما بعد احساس كرد كه مسير جريانات آن گونه كه ما آرزو مى كرديم نيست، ليكن با كودتا برخوردى عطوفت آميز داشت، و اين همكارى و همراهى به انگيزه به كرسى نشاندن تلاش هاى انجام شده به دست آنانى بود كه براى نجات اين كشور كار مى كردند.من نيز تصميم گرفتم با هر يك از اعضاى اخوان المسلمين كه برخورد كردم نظرم را بگويم. هنگامى كه بعضى از مسؤوليت هاى وزارتى به برخى از اعضاى اخوان المسلمين پيشنهاد شد، نظرم را در مجله بانوان مسلمان مطرح ساخته در باره آن توضيح دادم.هيچ يك از اعضاى اخوان المسلمين نمى توانست به طرفدارى از حكومتى سوگند بخورد كه بر اساس حكم خداوند حكومت نمى كند و هر يك از اعضا كه چنين كارى بكند، لازم است او را از اخوان المسلمين جدا كنند و پس از آن كه انگيزه هاى دولت روشن شد بر اخوان المسلمين لازم است كه موضع خودشان را مشخص كنند.شهيد عبدالقادر عوده با من ديدار كرد و از من خواست كه نوشتن در اين زمينه را به تعويق اندازم. من نيز دو شماره دست نگه داشتم و ننوشتم و دوباره به نوشتن ادامه دادم تا اين كه شهيد عبدالقادر عوده براى بار دوم به ملاقات من آمد. اين بار، دستورى از مرشد (حسن هضيبى) مبنى بر خوددارى از نوشتن در اين باره همراه داشت. من به ياد بيعتم با مرحوم حسن البنّا افتادم و معتقد شدم كه اين بيعت، همچنان استوار است و بايد از هضيبى اطاعت كنم؛ بدين جهت از دستور او استقبال كردم.از آن پس، بيعت با شهيد حسن البنّا بر تمام اقدامات من حتّى مواردى كه به روشنى جزء امور شخصى ام محسوب مى شود، حاكم است، مثل سفر به كنفرانس صلح در وين كه تنها پس از تحصيل اجازه هضيبى، پيشوا و مرشد كل، دست به آن زدم.پرده كنار رفت
روزها گذشت و حوادث، گرفتارى ها و بدبختى هاى سال 1954 پيش آمد. پيش آمدهايى كه پرده از چهره جمال عبدالناصر كنار زد تا دشمنى او را با اسلام آشكار سازد و مبارزه اش را با دين در بحبوحه طلوع داعيان و رهبران نهضت اسلام هويدا كند؛ احكام ناگوار اعدام براى سران رهبرى اسلامى صادر شد:شهيد عبدالقادر عوده، دانشمندى با فضيلت و پرهيزكار از دانشگاه الازهر كه آن فرمانده انگليسى در جنگ سال 1951، ده هزار جنيه پاداش براى كسى كه او را زنده يا مرده بياورد قرار داده بود. شيخ محمد فرغلى كه مرده اش به استعمار هديه شد بى آن كه خزانه دولت انگليس مبلغى بابت پاداش اين عمل بپردازد، و بقيّه شهداى بزرگوار، حتّى مجاهد بزرگ، پيشوا حسن هضيبى را نيز به اعدام محكوم كردند، ولى اجرا نشد؛ چراكه او ناگهان به درد شديد قلب گرفتار شد و به دنبال آن، به منزل منتقل گرديد و پزشكان اعلام كردند كه او بيش از چند ساعت زنده نخواهد بود. اين جا بود كه سر و كله جمال عبدالناصر پيدا شد و دستور عفو داد، به اميد اين كه خبر مرگ او را صبح روز بعد در روزنامه ها بخواند. ليكن قدرت الهى، حيله او را خنثى كرد و پيشواى ما زنده ماند؛ چراكه هر اجلى را دستورى مشخص است. آرى، او زنده ماند تا بعد از آن به مسلمانان خدمت كند و دعوت اسلامى را در خطرناك ترين روزهايى كه اين دعوت شاهد آن خواهد بود، رهبرى نمايد. او قدرت صلابت در راه حق را در حالى آشكار ساخت كه به چند بيمارى مبتلا بود؛ قدرتى كه آن جلاّدها را دستپاچه كرده و در وضعيتى قرار داد كه او را بار ديگر به زندان نظامى بكشانند و با بدترين و ناگوارترين اذيت ها شكنجه كنند. اما او همچنان به حق چنگ زده بود و در راه دعوت كنندگان به حق حركت مى كرد، تا اين كه سرانجام، خوارى عبدالناصر را به چشم خود ديد، در حالى كه او خود استوار و مقتدر، پرچم حق و توحيد را كه بدان اعتقاد داشت، بر افراشته و لباس حق را با تمام ذرّات وجودش بر تن كرده بود. او تصميم خود را گرفته بود و در راه دين خدا سستى به خود راه نداد و بر خلاف نظر و عمل برخى از علما نپذيرفت كه عذر تراشى كرده و در خانه بماند و فقط با قلبش نهى از منكر كند.آرى، من اين موضع بزرگوارانه و شجاعانه او را به ياد مى آورم، هنگامى كه برخى از افرادى كه روزگارى بر آنها گذشته و دچار نوعى سستى شده بودند، تصميم گرفتند كه عذرتراشى كنند و براى آن طغيانگر نامه بنويسند و او را تأييد كرده، از او درخواست عفو كنند و از پيشوا حسن هضيبى نيز درخواست كردند كه به آنان اجازه اين كار را بدهد. او نيز آن جمله مشهورش را بر زبان آورد كه: «من هيچ كس را مجبور نمى كنم كه تصميم بگيرد و در كنار ما بايستد؛ ليكن به شما مى گويم كه تبليغات اسلامى حتّى يك روز هم به دست آنان كه دنبال عذر تراشى و راحت طلبى هستند، برپا نشد».او در حالى اين جمله را گفت كه پير مردى هشتادساله بود و در زندان «مزرعه طره» تا زمان آزادى آخرين دسته اى كه بعد از مرگ عبدالناصر از زندان آزاد شدند، به سر برد.ما دوباره به شرح حوادث 1965 بر خواهيم گشت.ناله ها و فريادهايى كه به انجام وظيفه فرا مى خواند
در سال 1955 خودم را بدون اين كه كسى از من بخواهد سربازى آماده براى خدمت به دعوت اسلامى ديدم؛ چراكه ناله يتيمانى كه پدران خويش را به علت شكنجه از دست داده بودند و اشك زنانى كه بى سرپرست شده بودند و شوهرانشان پشت ميله هاى زندان به سر مى بردند و سوز پدران و مادران سالخورده اى كه پاره هاى جگرشان را از دست داده بودند، در اعماق جان من نفوذ مى كرد. ديدم كه گويا من در برابر نابودى گرسنگان و جراحت شكنجه شدگان مسؤولم و شروع به حركتى محدود كردم. ليكن تعداد گرسنگان، روز به روز بيشتر مى شد و تعداد برهنگان نيز همچنين. گزارش بى گناهانى كه در زير شلاّق هاى ظالمان قساوت پيشه و از خدا بى خبر به اعدام محكوم شده و به شهادت مى رسيدند نيز همين گونه بود. مدارس و دانشگاه ها امكانات، لوازم و لباس مى طلبيد و صاحب خانه ها نيز خواهان اجاره منازلشان بودند. مشكلات به يكديگر گره مى خورد و بر دوش افراد سنگينى مى كرد و قابل اصلاح نيز نبود. به ويژه بعد از يك سال و نيم، درست در نيمه سال 1956 كه تعدادى از بازداشت شدگانى كه محكوم نشده بودند از زندان بيرون آمدند، و به شدت نيازمند كمك مالى، غذايى و پوشاك و مسكن بودند.اينها همه در حالى بود كه ميان مسلمانان مصر، اين سرزمين پاك كه دچار نكبت كسانى شده بود كه رهبرى كودتا را بر عهده داشتند، كسى نبود كه به وظيفه اش آشنا و آگاه باشد، بلكه برعكس، بسيارى از علما و بزرگان دين را ديدم كه از مجاهدان بيزارى مى جويند. تمام آنهايى كه شاهد رويدادها بودند، حتى كسانى كه بر اين مصيبت مى گريستند و ناراحت بودند، دردها و اشك هاى خود را از ترس اين كه آن طاغوت آنان را متهم به مسلمان بودن كند، مخفى مى داشتند. وقتى كه ناراحتى و درد من براى اين مسائل شدت گرفت و براى خودم راه نجاتى نيافتم، به ملاقات استاد بزرگوارم، جناب شيخ «محمد اودن» رفتم. او از معدود افراد متقى و پاك دانشگاه الازهر است كه من راجع به هر مسأله اى كه در مورد علوم اسلامى برايم پيش مى آمد با او مشورت مى كردم. او نيز با من هم عقيده بود كه يكى نشدن جمعيت بانوان مسلمان با اخوان المسلمين چه بسا مى تواند در آينده به نفع اخوان المسلمين باشد. او از بيعت من با حسن البنّا آگاهى داشت و آن را مبارك مى شمرد و تأييد مى كرد؛ چنان كه از ارتباط من با دعوت اسلامى، چه پيش از شهادت حسن البنّا وچه بعد از آن، اطلاع داشت.پيش او نشستم و در باره مصيبت دلخراش خانواده ها شروع به صحبت كردم.او با ناراحتى شديد به سخنان من گوش مى داد. سخنم را با طرح پيشنهادى، كه در خصوص يك كار عملى در حدّ امكاناتم انديشيده بودم، به پايان رساندم. من معتقد بودم كه اين كافى نيست كه فقط اظهار ناراحتى كنيم، در حالى كه زخم گرسنگى، برهنگى و شلاّق و بى خانمانى زنان و كودكان مبلغان و مجاهدانى كه براى اعتلاى كلمه توحيد، جهاد كرده اند، بيداد مى كند. معتقد بودم كه من به عنوان رئيس جمعيت بانوان مسلمان مى توانم به خانواده هاى اخوان المسلمين در حدّ امكان كمك كنم.آن جناب در حالى كه گريه مى كرد سرم را بوسيد و به من گفت: نسبت به هيچ كمكى ترديد نكن! خداوند به اين قدم ها بركت مى دهد.برگشتم تا موقعيت خودم را در جمعيت و اطمينان كاملى كه بانوان مسلمان عضو جمعيت به من دارند، براى او توضيح دهم كه آن جناب خطاب به من گفت: بر تو واجب قطعى است كه در اين راه از هيچ كوششى دريغ نكنى و آنچه را انجام مى دهى، بين خود و خدايت قرار دهى. سپس افزود: تنهاكسانى كه به خواست خدا نجات بخش اسلامند، همان شكنجه ديدگان يعنى اخوان المسلمين هستند. ما اميد و آرزويى جز به خدا و سپس اخلاص آنان و آنچه در راه دعوت اسلامى بذل مى كنند، نداريم. اى زينب! آنچه مى توانى انجام دهى، انجام ده.من نيز آنچه مى توانستم انجام دادم و كوشش كردم تا كارى پيش ببرم و كسى نفهمد كه من كار مى كنم. يك يا دو نفر بودند كه آنچه را مى توانستم به آنها تحويل مى دادم، به اين عنوان كه اينها چيزهايى است كه براى من فرستاده شده و من فقط وظيفه دارم به افراد مورد نظر برسانم.بعدها فهميدم كه همسر استاد هضيبى، آن مادر فاضل و مجاهد نيز تلاش گسترده اى را به همراهى افراد بزرگوارى از بخش خواهران اخوان المسلمين آغاز كرده است؛ خواهرانى مثل مجاهد «آمال عشماوى»، همسر استاد «منيردلّه» كه خودش در رأس بخش خواهران مسلمان قرار داشت و «خالده حسن هضيبى» و «امينه قطب» و «حميده قطب» و «فتحيه بكر» و «امينه جوهرى» و «عليّه هضيبى» و «نجيّه سليمان جبيلى».ارتباطات من به تدريج گسترش يافت؛ ابتدا با خواهر خالده هضيبى، به شكل مخفيانه تماس گرفتم، سپس با خواهر حميده قطب و انسيه قطب. همه اينها به خاطر شكنجه شدگان و كودكان و يتيمان بود.همراهى با عبدالفتاح اسماعيل
اولين ديدار من با عبدالفتاح اسماعيل در سال 1957 در موسم حج بود. من در بندر سوئز در رأس كاروان حج جمعيت بانوان مسلمان بودم. در ميان افرادى كه براى خداحافظى آمده بودند، برادرم محمد غزالى نيز بود. ديدم به اتفاق شخصى كه چهره اش را نور و مهابتى ويژه پوشانده و چشم فرو بسته، به طرف من مى آيد. او را اين گونه به من معرّفى كرد:برادر عبدالفتاح اسماعيل است كه يكى از دوست داشتنى ترين جوانان اخوان المسلمين نزد پيشواى شهيد حسن البنّا بود. جناب مرشد به ايشان علاقه مند بود و به ايشان نظر خاصى داشت و مورد اطمينان كامل وى بود؛ از من خواسته است كه به همين صورت او را به شما معرّفى كنم تا او را بشناسيد.برادر عبدالفتاح به من سلام كرد و گفت: ان شاءاللّه من نيز در كشتى با شما خواهم بود. من هم به او خوشامد گفتم و او رفت. سوار كشتى شديم و كشتى از ساحل دور شد. من مشغول انجام كارهاى كاروان حج جمعيت بانوان مسلمان شدم. بعد از صرف صبحانه كه براى استراحت به اتاقم رفتم، صداى ضربه هايى را به در اتاق شنيدم. اجازه ورود دادم. دوباره درزدن تكرار شد و كسى كه در مى زد از جلوى در دور شد. وقتى كه صداى مرا شنيد كه براى دومين بار اجازه ورود دادم، وارد شد. ديدم همان برادرى است كه برادرم او را در اسكله بندر به من معرفى كرده بود. او با كرنش و در حالى كه چشم هايش را به زمين دوخته بود، بعد از سلام به من گفت: من بحمداللّه مى دانم كه ميان تو و پيشواى شهيد حسن البنّا پس از اختلافى طولانى، بيعت تحقق يافت. هنگامى كه از منبع اطلاعاتش سؤال كردم، پاسخ داد: خود پيشواى شهيد، خدا رحمتش كند.از او در باره خواستش پرسيدم. جواب داد: مى خواهم براى خدا در مكه با هم ديدار كرده و در باره آنچه حسن البنّا از شما مى خواست گفت و گو كنيم، ان شاءاللّه.اينها جملاتى آسان با انگيزه هايى پاك بود، ليكن با همه سادگى اش، محكم، صادق و از نظر وظيفه، سنگين بود و مفهوم دستور را داشت و جايى براى انديشيدن نمى گذاشت. گفتم: ان شاءاللّه در محل كاروان جمعيت بانوان مسلمان در مكّه يا جدّه.موقعى كه نشانى مرا جويا شد نام دو نفر از برادران را در جدّه بردم كه هر دو مى توانند او را به محل اقامت من در مكه يا جده راهنمايى كنند. آنها عبارت بودند از شيخ عشماوى و مصطفى عالم. او گفت آن دو را مى شناسد.اين برادر با من خدا حافظى كرد و رفت.در شبى از شب هاى ماه ذى الحجّه بعد از نماز عشا با شيخ محمد بن ابراهيم كه مفتى بزرگ عربستان سعودى در آن زمان بود قرار ملاقات داشتم. ما با هم در باره يادداشتى بحث مى كرديم كه من به پادشاه تقديم كرده بودم و در آن، ضرورت آموزش دختران را در عربستان براى او تشريح كرده و از او خواسته بودم كه براى اجراى اين برنامه شتاب كند. مصلحت مملكت را نيز در اين خصوص بيان كرده و نامه را به جناب مفتى تحويل داده بودم. بدين جهت، او خواهان گفت و گو با من شده بود. مدت دو ساعت با او درباره اين برنامه بحث كردم.هنگامى كه از حضور او مرخص شدم، به طرف باب السلام حركت كردم و قصد داشتم به طواف بپردازم كه صدايى مرا متوقف ساخت؛ صدايى كه مرا به اسم مى خواند و به شيوه اسلامى سلام و درود مى فرستاد. توجه كردم، ديدم عبدالفتاح اسماعيل است. از مسير من پرسيد و وقتى كه فهميد براى طواف و سپس به محل بعثه مى روم، به همراه من تا مسجدالحرام آمد و با يكديگر طواف خانه را به جا آورديم. پس از نماز طواف، رو به روى «ملتزم» نشستيم و او در باره مسائلى كه در نظر داشت، شروع به صحبت كرد.نظر مرا در باره دستور انحلال اخوان المسلمين جويا شد. گفتم: اين دستورى است كه شرعاً باطل است. گفت: اين همان مسأله اى است كه مى خواهم با شما در باره آن گفت و گو كنم. وقتى از او خواستم كه به ديدار من در محل بعثه بيايد، آن جا را به علت ترس از دستگاه هاى جاسوسى جمال عبدالناصر نامناسب شمرد. قرار گذاشتيم كه در دفتر تعميرات مسجدالحرام كه دفتر مرد صالح و بزرگوار جناب شيخ صالح قزاز بود جلسه بگذاريم. آن جا جلسه گذاشتيم ولى او پنهانى به من گفت كه بهتر است در حرم ملاقات كنيم. او رفت با اين قرار كه پشت مقام ابراهيم همديگر را ببينيم.بعد از دو ركعت نماز طواف، پشت اتاق زمزم، نزديك مقام ابراهيم نشستيم و او درباره بطلان دستور انحلال جمعيت اخوان المسلمين و لزوم نظم بخشيدن به صفوف آن و از سرگيرى فعاليت ها شروع به صحبت كرد. با يكديگر قرار گذاشتيم كه پس ازبرگشت از آن سرزمين مقدس با پيشوا و مرشد كل، حسن هضيبى تماس حاصل كنيم تا براى اين كار از او اجازه بگيريم.موقعى كه خواستيم از هم جدا شويم، او گفت: واجب است در اينجا با خدا بيعت كنيم كه در راه او جهاد كنيم و از پا ننشينيم تا اين كه صفوف اخوان المسلمين را گرد هم آوريم و بين خودمان و آنانى كه رغبتى به كار ندارند، در هر موقعيت و مقامى كه هستند فاصله بيندازيم. بدين ترتيب، با خداوند بر اساس جهاد و مرگ در راه دعوتش، پيمان بستيم و من به مصر برگشتم ... .اجازه فعاليت
در اوايل سال 1958 ديدارهاى متعددى با عبدالفتاح اسماعيل در منزل خودم و در مركز كل جمعيت بانوان مسلمان داشتم. با يكديگر در باره امور مسلمانان بحث مى كرديم و تلاش مى نموديم كه با تمام توان خويش، كارى براى اسلام انجام دهيم كه مجد و عظمت را به آن برگرداند.سخن را از سيره پيامبر(ص) و سلف صالح و بعدى ها شروع كرديم و راه و روش خود را برگرفته از كتاب خدا و سنّت پيامبرش (ص) قرار داديم.نقشه ما اين هدف را دنبال مى كرد كه هر كس را كه مى خواهد براى اسلام كار كند، گرد آورد تا به ما ملحق شود. اينها فقط صرف بحث و ترسيم خطوطى بود كه ما راه خودمان را بشناسيم، اما موقعى كه خواستيم عملاً كار را شروع كنيم، چاره اى جز كسب اجازه از استاد هضيبى به اعتبار اين كه او مرشد كل جمعيت اخوان المسلمين بود، وجود نداشت؛ زيرا بررسى هاى فقهى ما در باره دستور انحلال به اين جا منتهى شد كه اين دستور باطل است، چراكه عبدالناصر هيچ ولايت و اختيارى ندارد و بر مسلمانان هيچ گونه اطاعتى از او واجب نيست، چون او با اسلام مى جنگد و بر اساس كتاب خدا حكومت نمى كند.با استاد هضيبى ملاقات كردم تا اجازه كار را به نام خودم و عبدالفتاح اسماعيل بگيرم. پس از تماس هاى متعددى كه در ضمن آنها هدف را توضيح دادم و آموزش هايى كه من و عبدالفتاح ديده ايم شرح دادم، او به ما اجازه كار داد.اوّلين تصميمى كه براى شروع كار گرفته شد، اين بود كه برادر عبدالفتاح اسماعيل براى خبرگيرى در سراسر مصر؛ در سطح استان، شهر و روستا اقدام كند. هدف اين بود كه به دست آوريم كدام يك از مسلمانان به اين كار علاقه مند است و چه كسى شايستگى دارد با ما كار كند، با اين توجه كه از خود اخوان المسلمين شروع كنيم تا آنان را هسته اوليه اين تجمّع قرار دهيم.برادر عبدالفتاح اسماعيل مأموريت خودش را با تماس با آن دسته از برادرانى كه از زندان بيرون آمده و نيز آنانى كه به زندان نيفتاده بودند آغاز كرد، تا به ارزيابى شخصيت آنها بپردازد كه آيا سختى ها تأثيرى در تصميم آنها گذاشته است و آيا گرفتارى زندان، كسانى را كه به زندان رفته بودند جورى كرده كه از كارى كه يك بار ديگر آنان را در معرض زندانى شدن قرار مى دهد، فاصله بگيرند، يا اين كه آنها همچنان در قبال مسأله «دعوت» احساس مسؤوليت و بستگى مى كنند و در راه خدا و يارى دين او آماده همه گونه فداكارى هستند؟ اين كار يك مأموريت خبرگيرى بود كه چاره اى جز آن نبود تا بتوانيم كار را بر پايه اى مستحكم بنا كنيم و بدانيم كه در حال حاضر چه كسى صلاحيت دارد. ما با هم گزارش هايى را كه عبدالفتاح اسماعيل از هر منطقه اى مى آورد، بررسى مى كرديم و من به حضور مرشد مى رسيدم و خلاصه نتيجه حاصله و آنچه را كه مورد اتفاق بود، ابلاغ مى كردم. وقتى شمايى از دشوارى هايى را كه با آن درگير بوديم، براى او ترسيم مى كرديم، مى گفت: به حركتتان ادامه دهيد و به پشت سر توجهى نكنيد. گول عناوين افراد و آوازه آنان را نخوريد. شما بنايى جديد را از اساس بر پا مى كنيد.مرشد گاهى آنچه را كه پيشنهاد مى شد، مى پذيرفت و گاهى رهنمودهايى ارائه مى كرد. از جمله راهنمايى هاى ايشان، توصيه انضمام كتاب «المحلّى» نوشته ابن حزم (7) به منابع بحثى ما بود.در سال 1959 مباحث ما منتهى به تصويب برنامه اى براى تربيت اسلامى شد. خدا را گواه مى گيرم كه در برنامه ما جز تربيت مسلمانى كه وظيفه خويش را در مقابل پروردگارش مى داند و نيز محقق ساختن جامعه اى اسلامى كه به صورت قطعى، خودش را از جامعه جاهلى جدا مى داند، چيز ديگرى نبود. از آن جا كه فعّاليت جمعيت اخوان المسلمين با دستور انحلال سال 1954 تعطيل شده بود، سرّى بودن فعاليت، امرى ضرورى و اجتناب ناپذير بود.لحظه اى با شوهرم
اين فعاليت مرا از اداى رسالتم در مركز كل جمعيت بانوان مسلمان باز نمى داشت و باعث نمى شد كه در وظيفه خانوادگى ام كوتاهى كنم. ليكن همسر فاضلم، مرحوم محمد سالم رفت و آمد برادر عبدالفتاح اسماعيل و بعضى از دختران پاك و مسلمان را به منزلمان ديد و از من پرسيد كه آيا اخوان المسلمين فعاليتى دارد؟ پاسخ دادم: آرى.از من در باره مقدار و نوع فعاليت سؤال كرد. گفتم: جمعيت در حال سازماندهى مجدد است. وقتى در باره اين موضوع با من شروع به بحث كرد، به او گفتم: همسر عزيزم! آيا به ياد مى آورى موقعى كه تصميم به ازدواج گرفتيم، به شما چه گفتم؟ گفت: بله، شرايطى را ذكر كردى، ولى من امروز براى شما از برخوردى كه با ستمكاران دارى نگرانم!سپس ساكت شد و چشم به زمين دوخت. به او گفتم: من به خوبى آنچه را كه به شما گفتم، به ياد دارم. در آن روز به شما گفتم:يك چيز در زندگى من وجود دارد كه بايد آن را بدانى؛ زيرا تو به زودى همسر من خواهى شد و حالا كه من با ازدواج موافقت كرده ام، لازم است كه شما را از آن مطلع كنم، به اين شرط كه ديگر در مورد آن از من سؤال نكنى، و از شرايطم در خصوص اين امر كوتاه نمى آيم. من رئيس مركز كل جمعيت بانوان مسلمان هستم و اين امرى حق است، اما اغلب مردم معتقدند كه من به تفكرات سياسى (حزب) وفد اعتقاد دارم، در حالى كه اين صحيح نيست. امرى كه به آن ايمان و اعتقاد دارم، رسالت اخوان المسلمين است. چيزى كه مرا به مصطفى نحاس مرتبط مى سازد، همان دوستى شخصى است، در صورتى كه من با حسن البنا بيعت مرگ در راه خدا بسته ام، منتها هنوز يك گام نيز برنداشته ام كه مرا به اين محيط شريف الهى داخل كند، ليكن معتقدم كه روزى اين گام را بر خواهم داشت، بلكه خواب آن را مى بينم و اميد آن را دارم. روزى كه مصلحت شخص شما و كار اقتصادى تان با كار اسلامى من تعارض پيدا كرد و من ديدم كه زندگى خانوادگى ام مانعى در راه دعوت و قيام براى حكومت اسلامى است، ما بر سر دو راهى خواهيم بود. همان روز چشم به زمين دوختى و سپس در حالى كه اشك در چشمانت حلقه زده بود سرت را بلند كردى تا بگويى: من از تو مى پرسم كدام خواسته هاى مادى تو را راضى مى كند، اما تو درخواستى نمى كنى و مهريه يا خواسته ديگرى ندارى و آن وقت به من شرط مى كنى كه تو را از راه خدا باز ندارم! من نمى دانم كه تو ارتباطى با استاد حسن البنا دارى يا نه. فقط چيزى كه مى دانم اين است كه تو در رابطه با درخواست او مبنى بر انضمام جمعيت بانوان مسلمان به اخوان المسلمين با او اختلاف نظر داشته اى.آن روز گفتم: الحمدللّه پيش از شهادت حسن البنا در اثناى گرفتارى سال 1948 اخوان المسلمين توافق كرديم و پيمان بستيم. من تصميم گرفته بودم كه جريان ازدواج را از زندگى ام جدا كنم و به طور كلى و صرفاً به امر دعوت بپردازم. من امروز نمى توانم از شما بخواهم كه با من در اين جهاد شركت جويى، ولى اين حق من است كه با شما شرط كنم كه مرا از جهاد در راه خدا باز ندارى و روزى كه مسؤوليتْ مرا در صفوف مجاهدان قرارمى دهد از من نپرسى كه چه مى كنم و بايد اطمينان و اعتماد بين ما همچنان كامل باشد؛ بين مردى كه درخواست ازدواج با زنى هيجده ساله دارد كه خودش را به جهاد در راه خدا و قيام براى حكومت اسلامى بخشيده است، و آن گاه كه مصلحت ازدواج با دعوت به خدا تعارض پيدا كند، رابطه همسرى پايان خواهد يافت و مسؤوليت دعوت در تمام وجود من باقى خواهد ماند.لحظه اى از سخن باز ايستادم و به او نگريستم. سپس گفتم: آيا به يادت آمد؟ گفت: آرى. گفتم: امروز از تو مى خواهم به وعده ات عمل كنى؛ از من نپرس كه با چه كسى ملاقات مى كنم و از خدا مى خواهم كه اگر عملم را پذيرفت، با فضل خودش اجر جهاد مرا ميان ما تقسيم كند. من مى دانم كه اين حق شماست كه به من دستور دهى و وظيفه من است كه از شما اطاعت كنم، ليكن خداوند در دل هاى ما از خود ما برتر و بزرگتر است و دعوت او بر ما از وجود خودمان گران بهاتر است. ما در مرحله خطيرى از مراحل دعوت هستيم.گفت: مرا ببخش. به بركت الهى، كار كن. اميدوارم من زنده باشم و ببينم هدف اخوان المسلمين تحقق يافته و حكومت اسلام بر پا گشته است. اى كاش من در سنّ جوانى ام بودم و مى توانستم با شما كار كنم.كار و فعاليت زياد شد و جوانان شب و روز به خانه من سرازير مى شدند و همسر مؤمن، صداى كوفتن در را در دل شب مى شنيد و از خواب بر مى خاست و در را به روى افراد مى گشود و آنان را داخل دفتر مى برد و به اتاق خانمى كه كارهاى خانه را انجام مى داد مى رفت و او را بيدار مى كرد و از وى مى خواست كه براى ديدار كنندگان مقدارى غذا و چاى آماده كند. بعد پيش من مى آمد و مرا با مهربانى بيدار مى كرد و مى گفت: برخى از فرزندانت داخل دفتر هستند و نشانه هاى سختى و مسافرت بر چهره دارند. من لباس هايم را مى پوشيدم و سراغ آنها مى رفتم. او نيز سراغ استراحت مى رفت و به من مى گفت: وقتى كه نماز صبح را به جماعت برگزار كرديد، مرا نيز بيدار كن تا با شما نماز بخوانم، البتّه اگر اشكال ندارد. من نيز جواب مى دادم: ان شاءاللّه. موقعى كه نماز صبح را مى خوانديم او را نيز بيدار مى كردم تا با ما نماز بخواند، و او به افراد حاضر همانند پدرى سرشار از مهربانى و محبت و دلسوزى خوشامد مى گفت.تماس با پيشواى شهيد، سيد قطب
در سال 1962 با توافق عبدالفتاح اسماعيل و با اجازه استاد حسن هضيبى، مرشد كل اخوان المسلمين، با خواهران پيشواى فقيه و مجاهد بزرگ، شهيد سيدقطب ديدار كردم تا بدين وسيله با سيدقطب در زندان تماس گرفته شود و از او در باره بعضى از مباحثمان نظرخواهى كرده و رهنمود بگيريم.از حميده قطب درخواست كردم كه سلام ما و تمايل جمعيت به استفاده از نظرگاه هاى برادر سيدقطب را به او برساند؛ جمعيتى كه براى آموزش راه و روشى اسلامى گرد هم آمده است. فهرستى از منابعى كه آموزش مى ديديم، از جمله «تفسير ابن كثير»، «محلّى » ابن حزم، كتاب «امّ» شافعي و كتاب هايى درباره توحيد از ابن عبدالوهاب و تفسير «فى ظلال القرآن» سيدقطب را به او دادم. حميده بعد از مدتى به من مراجعه نمود و سفارش كرد كه مقدمه تفسير سوره انعام چاپ دوم را مورد بحث قرار دهيم و پوشه اى از يك كتاب را به من داد و گفت: «سيد» آن را براى چاپ آماده مى كند و نامش «معالم فى الطريق» (نشانه هايى در راه) است. سيدقطب اين كتاب را در زندان تأليف كرده بود. خواهرش به من گفت: وقتى كه از مطالعه اين صفحات فارغ شديد، بقيه آن را خواهم آورد.من فهميدم كه مرشد از پوشه هاى اين كتاب آگاه شده است و به شهيد سيدقطب تصريح كرده كه آن را چاپ كند. موقعى كه از مرشد در باره آن پرسيدم، به من گفت: به بركت حق، اين كتاب تمام آرزوى مرا در سيّد خلاصه كرد، خدا او را حفظ كند. من آن را خوانده ام، دوبار هم خوانده ام. اينك سيدقطب، اگر خدا بخواهد، تنها اميد دعوت است.مرشد پوشه هاى كتاب را به من داد و من آنها را خواندم. اينها به دليل كسب اجازه چاپ پيش او بود. من خودم را در اتاق خانه مرشد زندانى كردم تا اين كه از مطالعه «معالم فى الطريق» فارغ شدم .ما آموزش و بحث مجدد را به شكل توزيع جزوه هايى كوتاه ميان جوانان شروع كرديم. آنها اين جزوه ها را فرا مى گرفتند و سپس به شكل گسترده ترى در جلسات، آموزش داده مى شد. افكار يكى بود و اهداف، هماهنگ.برنامه آموزش با سفارش ها و صفحاتى كه از ناحيه پيشواى شهيد، سيدقطب از زندان به دست ما مى رسيد، انجام گرفت. شب هاى خوش و روزهايى به يادماندنى و لحظاتى مقدس با خداوند بود؛ ده يا پنج نفر از جوانان گردهم مى آمدند و ده آيه مى خواندند، در اين راستا به احكام و دستورهاى رفتارى، و اهداف و انگيزه هاى آيات در زندگى بنده مسلمان مراجعه مى كردند و بعد از فهم و فراگيرى كامل آنها به عنوان اقتدا به اصحاب پيامبر(ص) سراغ ده آيه ديگر مى رفتند. (8) روزهاى شيرين و خوش گذشت، در حالى كه نعمتى از ناحيه خداوند، ما را در بر گرفته بود، ما آموزش مى ديديم و آموزش مى داديم. خودمان را تربيت مى كرديم و با جوانانى كه ضرورت كسب آمادگى براى دعوت حق و عدالت را پذيرفته بودند، مردانى را براى دعوت آماده مى ساختيم. مقرر شده بود كه آماده سازى نسل هايى چند با درخشش اين جوانانى كه اميد داريم آموزگارانى براى راهنمايى و آماده ساختن نسل هاى آينده باشند، امرى ضرورى است.از جمله قرارهاى ما - با راهنمايى سيدقطب و با اجازه استاد هضيبى - اين بود كه برنامه تربيت، آماده سازى، كاشت عقيده توحيد در جان ها و قبول اين كه حكومت اسلام جز با برگشت شريعت اسلامى و حكم به كتاب خدا و سنت رسول(ص) و حكومت قرآن بر تمام زندگى مسلمانان، تحقق نخواهد يافت، به مدت سيزده سال يعنى به اندازه مدت دعوت پيامبر(ص) در مكه ادامه يابد و با توجه به اين كه قاعده و اساس امت اسلامى، اينك همان «برادرانى» هستند كه به شريعت الهى و احكام او پاى بندند، ما موظف هستيم كه تمام اوامر و نواهى قرآن و سنت را در كادر اسلامى خودمان بر پا داريم و اطاعت از پيشوايمان كه با او بيعت كرده ايم بر ما واجب است. البته با اين توجه كه اقامه حدود با اين كه به آن اعتقاد داريم و از آن دفاع مى كنيم، تا زمان برپايى حكومت به تأخير مى افتد. همچنين قبول داشتيم كه امروز كره زمين، خالى از پايگاهى است كه همه صفات امتى اسلامى در آن يافت شود، آن گونه كه در زمان پيامبر(ص) و صدر اسلام بود. از اين رو، بر مردم مسلمانى كه خواهان حكم خدا و تثبيت دين او در زمين هستند تا همه مسلمانان به اسلام باز گردند و دين قيّم برپا گردد، جهاد واجب است؛ نه با شعار، بلكه حقيقتى عملى و واقعى.همچنين وضع جهان اسلام را با مقايسه نمونه هايى از گذشته در زمان صدر اسلام و آنچه اينك در باره جمعيت الهى خواهانيم، بررسى نموديم. پس از بررسى گسترده واقعيت دردآور كنونى، تصويب كرديم كه حتى يك حكومت كه آن شرايط را دارا باشد وجود ندارد، البته عربستان سعودى را هر چند انتقاداتى به آن وارد است كه بايد به اصلاح و جبران آن پرداخت، به صورت مشروط استثنا كرديم. بررسى ها همه بر اين نكته تأكيد داشت كه امت اسلامى تحقق نيافته، هرچند حكومت وقت، شعار پياده كردن شريعت الهى را سر مى دهد! پس از آن بررسى گسترده، در ميان موادى كه تصويب كرديم، اين بود كه بعد از گذشت سيزده سال از تربيت اسلامى جوانان، بزرگسالان، مردان و دختران، به بررسى كاملى درباره حكومت بپردازيم. اگر ديديم كه پيروان دعوت اسلامى و معتقدان به اين كه اسلام، دين و حكومت است و آنان كه برپايى حكومت اسلامى را پذيرفته اند، به 75% از افراد امت اسلامى، اعم از مرد و زن رسيده است، مردم را براى برپايى حكومت اسلامى فرامى خوانيم و از دولت، خواهان تشكيل حكومت اسلامى مى شويم. اما اگر ديديم 25% نتيجه داشته است، تربيت و آموزش را سيزده سال ديگر تكرار مى كنيم، تا اين كه امت براى پذيرش حكومت بر طبق اسلام آماده شود. ما تقصيرى نداريم كه نسلى پايان يابد و نسلى ديگر جانشين شود؛ مهم اين است كه كار آماده سازى ادامه يابد، مهم اين است كه پيوسته كار كنيم تا مرگ ما نيز فرا رسد و پرچم افراشته «لا اله الا اللّه، محمّد رسول اللّه» را به فرزندان شريفى كه بعد از ما مى آيند، بسپاريم.ما با استاد محمد قطب (9) در تماس بوديم و ايشان با اجازه مرشد كل، استاد هضيبى، در خانه ام به ديدار ما مى آمد تا در باره مواردى كه فهم آن براى جوانان مشكل بود، توضيح دهد. جوان ها از او توضيح مى خواستند و پرسش هاى فراوانى را مطرح مى كردند و او نيز پاسخ مى گفت.1. حسن بن احمد بن عبدالرحمن البنّا (1285 - 1328 ش) بنيان گذار جمعيت اخوان المسلمين و رهبر فكرى و سياسى آن بود كه در روستاى محموديه نزديك اسكندريه در مصر متولد شد. در قاهره فارغ التحصيل گشت و به آموزش مشغول شد. پس از سفرهايى چند به شهرهاى مختلف در شهر اسماعيليه مستقر شد و در آن جا با فعاليت هاى فكرى و فرهنگى خود نخستين سنگ بناى اخوان المسلمين را نهاد. از آن پس او و همفكرانش با سفر به ديگر مناطق شروع به گسترش فعاليت هاى تبليغى و فرهنگى خود نموده و مراكز و دفاترى را براى فعاليت جمعيت ايجاد كردند. پس از انتقال او به قاهره، دفتر مركزى و رهبرى جمعيت نيز به آن جا منتقل شد و با استقبال مردم مواجه گشت و كار اخوان گسترش يافت و اعضاى آن فزونى گرفت و به چند صدهزار نفر نيز رسيد. او در قاهره روزنامه الاخوان المسلمون را منتشر ساخت و بدين وسيله در كنار امكانات تبليغى ديگرى كه داشت ابزار ديگرى نيز براى گسترش انديشه ها و تبليغ اهداف اخوان المسلمين ايجاد كرد. پس از حضور داوطلبانه گردان هايى از اخوان المسلمين در جنگ عليه اشغالگران قدس، علاوه بر كسب محبوبيت بيشتر، توانستند از نظر نظامى نيز به امكاناتى دست يابند. آمادگى نظامى و مسلح شدن آنان مايه نگرانى حكومت وقت بود و به اين ترتيب و پس از وقايعى چند به دستور ملك فاروق، محمود فهمى نقراشى نخست وزير وقت در سال 1368 ق / 1948 م، دستور انحلال اخوان المسلمين را داد، بسيارى از اعضاى آن بازداشت شدند و اموال آن مصادره شد. كمى پس از انحلال، نخست وزير به دست يكى از اعضاى جمعيت كشته شد. چيزى نگذشته بود كه حسن البنا شبانه در مقابل دفتر مركزى «جمعيت جوانان مسلمان» در قاهره به دست چند نفر كه توانستند فرار كنند ترور شد. او سخنورى چيره دست بود و با آيات قرآن ممارست زياد داشت. كتاب خاطراتش كه به قلم خود او نگاشته شده پس از قتل وى منتشر شد. در ايران نيز ترجمه اين خاطرات با عنوان خاطرات حسن البنّا منتشر شده است. م 2. انحلال جمعيت اخوان المسلمين به دستور دولت نقراشى، بازداشت بسيارى از اعضا و مصادره اموال آن، كشته شدن محمود فهمى نقراشى (نخست وزير) و ترور حسن البنا. م 3. از نويسندگان معروف معاصر مصر كه آثار زيادى از وى منتشر شده است. م 4. مصطفى نحّاس (1258 - 1344 ش) از شخصيت هاى سياسى معروف مصر كه در تاريخ سياسى اخير مصر نقش زيادى ايفا كرده است. وى فارغ التحصيل حقوق بود و مدتى نيز به وكالت دادگسترى و قضاوت پرداخت. از اعضاى حزب معروف وفد به رهبرى سعد زغلول بود كه براى استقلال مصر فعاليت مى كرد. در سال 1300 شمسى از منصب قضاوت خلع و همراه سعد زغلول بازداشت شد. پس از به قدرت رسيدن سعد زغلول در سال 1303 شمسى، او عهده دار وزارت راه و ترابرى شد. بعد به مجلس راه يافت و سپس به رياست مجلس نمايندگان برگزيده شد. پس از درگذشت سعد در سال 1306 شمسى، جانشين وى در رياست حزب وفد شد. مصطفى نحاس در دوره فعاليت سياسى خود توانست پنج بار مقام نخست وزيرى را به دست گيرد. او معاهده اى را كه مقدمه استقلال مصر بود با انگليس امضا كرد. پس از كودتاى عبدالناصر در 1331ش / 1952 م، مجبور به خانه نشينى شد و در سال 1344ش / 1965 م، در قاهره درگذشت. م 5. پيروزى حزب وفد به رهبرى مصطفى نحّاس و با حمايت پنهانى اخوان المسلمين صورت گرفت و به نخست وزيرى نحّاس انجاميد. م 6. جنبش «افسران آزاد» متشكل از جمال عبدالناصر و ياران وى كه كودتاى ژوئيه 1952 را عليه رژيم سلطنتى مصر انجام دادند، پس از پيروزى و خلع و تبعيد ملك فاروق، سرلشكر محمدنجيب را كه پيش از كودتا همراه خود كرده بودند به مقام رياست جمهورى رسانده و خود عبدالناصر دو سال بعد در 1954 به مقام نخست وزيرى رسيد و با استعفاى نجيب از رياست جمهورى در نوامبر همين سال، ناصر به اين مقام ارتقا يافت. م 7. ابومحمد على بن احمد بن سعيد بن حزم اندلسى، معروف به ابن حزم از عالمان معروف اهل سنت، با گرايش اخبارى گرى و داراى تأليفات زياد كه كتاب المحلّى از كتاب هاى معروف فقهى او و منبع معتبرى در فقه حنبليان است. م 8. اشاره به شيوه اصحاب پيامبر اكرم(ص) كه ده آيه از قرآن را از پيامبر (ص) فرا مى گرفتند و تا به خوبى به مسائل علمى و وظايف عملى اين ده آيه آگاهى نمى يافتند شروع به فراگيرى ده آيه ديگر نمى كردند «نگاه كنيد: بحارالانوار، ج 92، ص 106». م 9. از نويسندگان و محققان معروف مصرى كه كتاب ها و آثار زيادى در زمينه هاى مختلف اسلامى از او منتشر شده است. م