فصل چهارم با شمس بدران
سلول آب!! و جنايت
صفوت به حركت خود تا دفتر افسرى كه به نام «هانى» خوانده مى شد ادامه داد و هانى نيز مرا به دفتر شمس بدران برد.شمس بدران! چه مى دانى شمس بدران كيست؟! او موجودى وحشى و دور از انسانيت است، وحشى گرى او بيش از وحشى گرى حيوانات وحشى در جنگل هاست! او اُسطوره شكنجه و قساوت پيشگى است! با لذّت و علاقه عجيبى به زدن يگانه پرستان مؤمن و با خشونت بارترين شكلى كه عقل بشرى مى تواند تصور آن را بكند، حركت مى كرد؛ گمان مى كرد كه قساوت و خشونت در شكنجه، مسلمانان را از دين و عقيده شان بر مى گرداند! و چه گمان شكست خورده اى!شمس بدران با كمال غرور و تكبر كه گويا گردن همه خلق را در ميان انگشتانش گرد آورده! از من پرسيد:تو همان خانم زينب غزالى هستى؟!گفتم: بله!دفتر حمزه بسيونى به دفتر شمس چسبيده بود، و صفوت روبى جلاّد، به همراه دو نفر ديگر پشت سر من ايستاده بودند و در دست هر كدامشان يك تازيانه بود كه گويا زبانه آتش است!شمس بدران با همان نخوت و تكبرش گفت: اى دختر! اى زينب! حواست را جمع كن و عاقلانه حرف بزن و نگاه كن صلاح تو كجاست و ما را راحت كن تا از كار فارغ شويم و به ديگرى بپردازيم و گرنه به عزّت عبدالناصر سوگند كه مى گذارم تازيانه ها تو را پاره پاره كنند.گفتم: خدا هر چه بخواهد و برگزيند انجام مى دهد.گفت: اين حرف هاى بى معناى عجيب چيست اى دخترِ...؟!جوابى به او ندادم. گفت: چه ارتباطى با سيد قطب و هضيبى دارى؟به آرامى گفتم: برادران و خواهرانى مسلمانيم.با نفهمى حماقت آميزى گفت: برادران و خواهرانِ چى؟!تكرار كردم: برادران و خواهرانى مسلمان!گفت: شغل سيد قطب چيست؟گفتم: استاد پيشوا، سيدقطب، مجاهدى در راه خدا و مفسّر كتاب الهى، مجتهد و تجديد كننده حيات اسلام است.با حماقت گفت: معناى اين حرف چيست؟در حالى كه به مخارج حروف فشار مى آوردم تا معناى سخن را مورد تأكيد قرار دهم گفتم: استاد سيدقطب، رهبر، مصلح و نويسنده اى اسلامى بلكه ازبزرگ ترين نويسندگان اسلامى است.با اشاره انگشت، شعله خشمش را به طرف من كشيد و گفت: چى اى خانم؟به او جواب ندادم. گفت: شغل هضيبى چيه؟گفتم: استاد پيشوا، حسن هضيبى، پيشوايى است كه مسلمانان وابسته به جمعيت اخوان المسلمين با او بيعت كرده اند. مسلمانانى كه متعهد به اجراى احكام شريعت هستند و در راه خدا جهاد مى كنند تا همه امت اسلامى به كتاب الهى و سنت پيامبرش(ص) باز گردد.هنوز از صحبت فارغ نشده بودم كه اين مجسمه خشم، شكنجه را با شلاق از سر گرفت و گفت: حرف چرند و بى معنا... اين حرف ها چيه اى دخترِ...!حسن خليل گفت: ولش كن جناب پاشا! نكته مهمى وجود دارد!! بعد پيش من آمد و مچم را گرفته و گفت:آيا كتاب «معالم الطريق» سيدقطب را خوانده اى؟گفتم: بله، خوانده ام.برخى از افسران در ميان بازجويى وارد اتاق مى شدند تا هم در بازجويى شركت كنند و هم اين خودش يك نوع تهديد و ارعاب بود. يكى از افرادى كه نشسته بود گفت: ممكن است خلاصه اى از اين كتاب را به ما بگويى؟گفتم: بسم اللّه الرحمن الرحيم والصلوة والسلام على سيّدنا محمد و على آله ...، كه شمس بدران سخن مرا قطع كرد و با خنده اى عجيب گفت: تو بالاى منبر مسجد ايستاده اى اى دخترِ...؟! ما توى كنيسه اى هستيم اى اولاد...!!حسن خليل گفت: جناب پاشا! او را معذور بداريد. زينب! سخنت را تكميل كن كه از كتاب «معالم فى الطريق» چه فهميدى. گفتم: كتاب «معالم فى الطريق»، نوشته پيشواى مجتهد و مفسّر، سيدقطب، مسلمانان را فرا مى خواند كه با كتاب خدا و سنت رسول خدا به خودشان برگردند و برداشت و تصورشان به عقيده توحيد را تصحيح كنند و هنگامى كه خودشان را جداى از كتاب خدا و سنت پيامبرش يافتند - چنان كه واقعيت كنونى همين است - به سرعت توبه مى كنند و به دين و كتاب و سنت پيامبرشان بر مى گردند. پس از آن، اين كتاب آنان را به فاصله گرفتن از جاهليّتى كه در امّت گسترش يافته فرامى خواند. جاهليّتى كه بينش روشن در فهم قرآن و تصور صحيح از دستورهاى آن را از ميان برده است. آن گاه كه امت، به قرآن و مقاصد و اهداف آن بازگشت كرد و به دين خود ملتزم شد، عقيده اش درست مى شود. لذا سيد قطب، عقيده دارد كه بايد امت را با بازگشت به عقيده اش بينا و آگاه كرد تا صادقانه با دل و جانش تصميم بگيرد كه ملتزم به همه مسؤوليت ها و وظايفى باشد كه شهادت «لا اله الا الله» و «محمد رسول الله» بر دوش او مى گذارد.چند لحظه ساكت شدم. حسن خليل با غرور ابلهانه اى گفت: او يك سخنران است. و ديگرى گفت: او يك نويسنده هم هست. مجموعه اى از مجلّه بانوان مسلمان را كه روز دستگيرى من، به آن دست يافته بودند در آورد و شروع كرد به خواندن جملاتى از سرمقاله يكى از شماره هاى آن؛ ولى شمس بدران حرف او را قطع كرد و به آن حيوان هاى درّنده اى كه او را احاطه كرده بودند نگاه كرد و به نادانى تمام گفت:من چيزى از اينهايى را كه اين دختر گفت نفهميدم!!آنها نيز با اين جمله كه «اى دختر! به جناب پاشا توضيح بده!» با شلاق هايشان به من حمله ور شدند.حسن خليل كه گويا ظاهراً تورى را براى شكار من مى بافت گفت: جناب پاشا! اشكالى ندارد، يك لحظه صبر كنيد. بعد به من گفت: مى خواهم بفهمم لازمه «لا اله الاالله، محمد رسول الله» چيست؟گفتم: محمد(ص) آمد تا همه بشر را از پرستش بشر و عبادت بت به سوى عبادت خداى يگانه هدايت كند. و اين معناى «لا اله الا الله» است، و امّا معناى «محمداً عبده و رسوله» اين است كه هر چه را پيامبر(ص) به عنوان وحى آورده يعنى قرآن كريم و سنت صحيح، حق است و لازم است در مقام اعتقاد و نيز در عمل به اجرا گذارده شود و اين همان تصور و برداشت صحيح از كلمه توحيد است.شمس بدران كه سرمست گناه شده بود گفت: اين حرف هاى سخيف بس است! بعد وحشى هايشان با طناب به جان من افتادند و حسن خليل كه گويا به تصور خودش طناب ها را دور گردن من محكم مى كرد گفت: چند لحظه ديگر هم جناب پاشا به خاطر من، فرصت بدهيد. و نگاه به من كرد و گفت: آيا ما مسلمانيم يا كافر؟!گفتم: خودت را به كتاب خدا و سنت پيامبرش عرضه كن و با آن مقايسه كن، خواهى فهميد كه چه جايگاه و رابطه اى با اسلام دارى.شمس بدران گفت: اى دخترِ ...، و حرف هاى كثيفى از دهانش بيرون آمد كه نشان دهنده اخلاقيات اين موجود عجيب بود!! اما من از ترس تازيانه ها جوابى ندادم و شمس بدران شروع به رفتار حيوانات وحشى جنگل كرد. جنگل عبدالناصر هيچ آداب و اخلاق و ضوابطى نمى شناسد؛ تنها جاهليت احمقانه اى بر آن حكومت مى كند و طغيانى بى پروا بر آن سايه افكنده است و در راه هاى آن گرگ هايى پست كه گرسنه دريدن بشر هستند در حركتند!شمس بدران به صفوت نگاه كرد و گفت: صفوت! او را آويزان كن كه كتك به حالش مفيد است!صفوت بيرون رفت و يك ميله كلفت آهنى همراه با دو پايه چوبى آورد و سه نفر از مأموران شكنجه كه هر يك شلاقى را همراه داشتند آمدند. وسيله را آماده كردند تا مرا به آن بياويزند. به آنها گفتم: لطفاً يك شلوار به من بدهيد، خواهش مى كنم!حسن خليل به شمس بدران گفت: جناب پاشا! اشكالى ندارد. شمس بدران گفت: يك شلوار براى او بياوريد. يكى از سربازان با سرعت عجيبى شلوارى را حاضر كرد؛ گويا از زير پاهايش برداشت!حسن خليل به شمس بدران گفت: ببخشيد جناب پاشا! بعد به من رو كرد و گفت: داخل اين اتاق شو و شلوار را بپوش.اتاق داراى اثاث و اشياى فاخرى بود. دستگاه تهويه هوا، تلويزيون و راديو! شلوار را پوشيدم و بيرون آمدم. به دستور شمس بدران به آن ميله آهنى آويخته شدم. نمى دانم چگونه دست و پايم را به هم بستند و نمى دانم چطور آويخته شدم!از دهان شمس بدران همانند افسرى بزرگ در ميدان جنگ، دستور صادر مى شد كه: صفوت! به او پانصد ضربه شلاق بزن!! و تازيانه ها فرود مى آمدند و به بدترين شكل قساوت پيشگى و درنده خويى كه دوران جاهليت سراغ دارد پا و تنم را خط مى انداختند! تازيانه شدّت مى گرفت و درد نيز شديد مى شد و بر من سخت بود كه در مقابل آن وحشيها، ضعف نشان دهم.تحمل كردم؛ تحمل كردم در حالى كه از درونم به پيشگاه خداوند تضرّع مى كردم و پناه مى بردم.درد پى در پى شدّت مى گرفت و شدّت مى گرفت. وقتى پيمانه لبريز شد و ديگر در من، طاقتى براى كتمان باقى نگذاشت صدايم بلند شد؛ صدايى كه شكايتم را به سوى كسى مى برد كه پيدا و پنهان را مى داند. شروع كردم به تكرار اسم اعظم «يا الله... يا الله». تازيانه ها در پاهايم مجراى درد را مى شكافت اما در قلبم و احساساتم، مجارى رضايت و خشنودى و وابستگى به خدا را!! تا اين كه بى هوش شدم و ديگر چيزى نفهميدم و جثه ام خاموش روى زمين افتاد و آنها كوشش مى كردند مرا به هوش آورند و تلاش مى نمودند مرا سرپا نگه دارند ولى نمى توانستم، هر بار كه ايستادم افتادم.درد بيش از اندازه بود و خون از پاهايم بيرون مى زد و شمس بدران به صفوت دستور مى داد مرا بايستاند. من در نهايت درد و سختى بودم. كوشش كردم كه به ديوار تكيه كنم اما صفوت با شلاق مرا از ديوار دور مى كرد! به آنها مى گفتم: بگذاريد روى زمين بنشينم. اما شمس بدران مى گفت: نه، نه. كجاست پروردگارت؟! او را صدا بزن تا از دست من نجاتت دهد! عبدالناصر را صدا بزن و ببين چى پيش مى آيد. به او جوابى ندادم و او به نادانى و خيره سرى خودش ادامه مى داد: جواب مرا بده! كجاست پروردگارتان؟!ساكت ماندم. گفت: جواب بده! با صدايى كه به خاطر وضعيت دشوارم آهسته بود گفتم: خداى سبحان، فعّال مايشاء و داراى نيرويى استوار است.مرا از دفتر شمس بدران به طرف بيمارستان بردند.سلول آب!!
از دفتر شمس بدران بيرون آمدم و از ته دل آهى كشيدم؛ من تشنه استراحت بودم و احساسم اين بود كه نزديك است اعضايم از هم جدا شود! به همراه جلاّد، صفوت روبى، به جانبى كه مى خواست مرا بكشاند حركت كردم! هنوز به پايان راهرو نرسيده بودم كه حسن خليل با جملاتى كه گويا قطعات آتش است كه از آتشفشانى فعّال خارج مى شود صدا زد: برگرد صفوت! پاشا دوباره با زينب كار دارد!بدين ترتيب بار ديگر وارد دفتر شمس بدران شدم كه ناگهان مواجه با حميده قطب (1) شدم!! او را شناختم و او مرا نشناخت چرا كه تازيانه ها و سگ ها و سختى و گرسنگى و تشنگى و پاره پاره شدن بدنم، همه اينها طراوت و قيافه مرا عوض كرده بود.شمس بدران از حميده قطب، آن دختر فاضل، پرسيد: آيا اين زينب غزالى است؟ حميده به دقت نگاه كرد و پاسخ داد: بله، خود اوست.در نهايت سختى و درد بودم، لذا سؤالاتى كه از حميده قطب يا من مى شد دنبال نكردم و از همه سؤالاتى كه طرح مى شد فقط فهميدم كه شمس بدران، درباره خواهر فاضل، فاطمه عيسى كه در سلولى مقابل سلول من افتاده بود سؤال مى كرد. حميده قطب شروع كرد به پاسخ دادن به پرسش هاى شمس بدران و او نيز به من دستور داد خارج شوم.هنوز خارج نشده بودم كه به زمين خوردم. صفوت به سربازى دستور داد كه پرستارى به نام عبدالمعبود را صدا كند. عبدالمعبود آمد. همراهش شيشه اى درباز بود كه آن را جلوى بينى من گرفت؛ بهوش آمدم. بعد مرا سرپا ايستاندند و صفوت جلاّد، نه تنها به من دستور حركت داد، بلكه شروع كرد به وادار كردن من با شلاقش كه به سرعت قدم بردارم! من هم به زمين مى خوردم و او نيز به من دستور مى داد بايستم و حركت كنم و شلاق ديوانه اش هم آتشى گداخته را به بدن خسته من مى ريخت! به اين شكل، راهرو را طى كردم، حركت مى كردم و مى افتادم، بعد بلند مى شدم كه حركت كنم ولى مى افتادم و شلاق آن جلاد ديوانه هم رحم نمى كرد. اى خدا! آيا اين انسان است يا موجودى ديگر است كه روى دو پا راه مى رود!در اين ميان صدايى شنيدم كه مى گفت: صفوت! او را داخل زندان شماره پنج ببر، و صداى ديگر كه فرياد مى كرد:صفوت! او را به طرف آب ببر.صفوت مرا به زندانى برد و دستور داد روى زمين بنشينم. بعد به آن سرباز پرستار عبدالمعبود دستور داد كه جراحتم را پانسمان كند.در يك سلول باز شد. پشت در، ديوارى آهنى به بلندى بيش از يك متر ديدم. صفوت به من دستور داد كه لباس هايم را بيرون آورم و از اين ديواره آهنى بپرّم! ترس مرا مچاله كرد و ديدم كه توان حركت ندارم؛ لذا يك وجب هم جلو نرفتم و چشم هايم را به چاه آبى كه پشت ديواره آهنى بود متمركز نمودم و همه نيرويم را در حنجره ام جمع كرده و به صفوت گفتم:هرگز لباس هايم را بيرون نمى آورم!با نادانى و با بى باكى گويا بازيش گرفته گفت:با يك لباس توى آب خواهى رفت.گفتم: من يك لباس بلند به تن دارم.صفوت با غرور تمام گفت: آن را پاره خواهم كرد، و تنها لباس سراسرى و بلندم را با چاقو تكه تكه نمود! و گفت: اى دخترِ... شلوار را نيز در آور! همين شلوار نيز ضرر است و تو يك ساعت بعد مى ميرى.گفتم: موقعى كه داخل اتاق شوم شلوار را به تو مى دهم.با حماقت و غرور گفت: اتاق! كدام اتاق اى دخترِ...! ما به زودى تو را درون چاه مى اندازيم و از دست تو خلاص مى شويم.گفتم: پس چهره ات را برگردان تا شلوار را در آورم. صفوت رويش را گرداند و من شلوارى را كه موقع كتك خوردن در دفتر شمس بدران، به من داده بودند درآوردم و در همان لباس پاره ايستادم؛ نمى دانستم چكار كنم! موقعى كه صفوت به من دستور داد درون آب بپرم نپذيرفتم و گفتم: نه، من خودم را هرگز داخل آب نمى اندازم؛ خوب اگر شما اصرار بر كشتن من داريد خودتان مسؤوليت اين كار را به عهده بگيريد، اما من هرگز خودكشى نمى كنم.فكر مى كردم كه آنها واقعاً تصميم به قتل من گرفته اند تا از دست من راحت شوند. چون شرايط جورى بود كه موجب قوّت اين اعتقاد در من مى شد. خشونت و بدرفتارى كه فوق هر تصورى بود و چاهى كه در مقابلم قرار داشت و اين كه از من مى خواستند كه خودم را در آن بيندازم، همه اينها مرا مطمئن ساخت كه اينك تصميم به كشتن من دارند! آنها اگر خواستند، بايد خودشان مرا در چاه بيندازند؛ چرا كه مرگ در راه خدا بالاترين آرزوى من است و چه گواراست شهادت در راه خودت اى خداى من.آن دوزخيان آمدند تا مرا با شلاق هايشان وادار كنند كه خودم را درون چاه بيندازم، اما من امتناع مى كنم؛ در نتيجه نادانى آنها اوج مى گيرد و داغى شلاق هايشان فزونى مى يابد و من روى زمين مى افتم. شكنجه خيلى بيش از طاقت من بود. صفوت و سرباز سعد و سرباز ديگرى كه من شنيدم او را به نام «سامبو» صدا مى زدند، به طرف من حمله ور مى شوند و سه تايى مرا گرفته و داخل چاه مى اندازند!!چشمم را مى گشايم كه ناگهان مى بينم روى زمين سفتى ايستاده ام!! فهميدم كه آن آب، چاه نبوده است بلكه سلولى از آب است!! متوجه خداى سبحان مى شوم و مى گويم: به نام تو اى خدا، كارم را به تو تسليم كردم و من كنيز تو هستم و تا بتوانم بر عهد و پيمان تو خواهم بود. لباس هاى دوستى ات را بر من كن و صبرت را بر من به فراوانى شامل كن اى خدا!صفوت مى خواهد كه طوفان شكنجه فزونى يابد؛ لذا در حالى كه شلاقش به هر جاى بدنم كه شد فرود مى آيد مى گويد: بنشين اى دخترِ...!من مى گويم: چگونه توى اين آب بنشينم؟ اين غير ممكن است. جلاد با زبان و شلاقش مى گويد: همان طور كه موقع نماز مى نشينى بنشين، گمان مى كنم اين را خوب بلد باشى؛ مهارتت را به ما نشان بده و بنشين! (گمان نكن) تو بعد از اين، چيزى نخواهى ديد، هنوز تيرهاى زيادى در تركش است. جمال عبدالناصر است كه فقط مى داند چگونه با اخوان المسلمين رفتار كند؛ زود باش بنشين اى دخترِ... .نشستم، آب تا پايين چانه ام آمد، و صفوت گفت: نكند تكان بخورى، حتى يك حركت. جمال عبدالناصر دستور داده كه هر روز هزار ضربه شلاق به تو زده شود. به هرحال، دوست دارم تو را از نرخ اين جا آگاه كنم؛ يك حركت در مقابل ده تازيانه!!به علت شدّت ترس، نه تنها پاهاى زخمى ام را فراموش كردم بلكه همه وجودم را از ياد بردم، ولى آبها كارى به سر زخم ها مى آورد كه توان شرح آن را نداشتم. دردهايى كه اگر عنايت الهى نبود آنها را تحمل نمى كردم. دردهايم مرا به خود مشغول ساخته و از صفوت و سعد و سامبو بازداشت، ولى صفوت با شلاقش مرا به واقعيتى كثيف كه تلخى زيادى داشت برگرداند.صفوت گفت: شيرين! بدان اگر بخوابى شلاق بيدارت مى كند، همين نشستن فقط. بله اين طورى مى نشينى. آن دريچه اى كه توى درْ باز شده را مى بينى؟ آن دريچه، براى مراقبت است. اگر بايستى يا بخوابى يا دستت يا پايت حركت كند تازيانه آماده است. ما تو را وسط اتاق گذاشته ايم؛ مبادا فكر كنى كه سينه خيز بروى تا سرت را مثلاً به ديوار تكيه بدهى. اگر هوس كنى كه اين كار را بكنى جزايش ده ضربه شلاق است. اگر بايستى ده ضربه و براى كشيدن پاهايت پنج ضربه و براى كشيدن دست، پنج ضربه. فهميدى اين نرخ را، شيرين! خوب، بايد هضيبى يا سيد قطب، نفعى به حالت داشته باشند. تو اين جا در جهنم عبدالناصر هستى. وقتى مى گويى «اى خدا!» هرگز كسى تو را نجات نمى دهد. اما چه سعادتى اگر بگويى «اى عبدالناصر!» چرا كه فوراً در بهشت براى تو گشوده مى شود. بهشت عبدالناصر؛ آيا مى فهمى؟! تو اى شيرين! همچنان چيزهاى زيادى پيش رو دارى و آنچه كه در پيش است بيشتر است. اى كاش عاقلانه فكر مى كردى. من آماده ام كه براى تو از جناب پاشا خواهش كنم تا پيش او بروى و آنچه مى خواهد بگويى. آيا تو ديوانه اى؟ اينها را براى كى سر خودت مى آورى؟ به خاطر اخوان المسلمين؟ همه آنها اعتراف كرده و رعايت حال تو را نكردند و طناب را دور گردن تو پيچيدند.من همچنان ساكت بودم، هر چند نگاه هايم به او حرف هاى زيادى مى گفت ولكن او نادانِ احمق و حيوانى مغرور بود!بيهوده گويى اش را از سرگرفت و يا بهتر بگويم فريبكارى اش را دوباره شروع كرد: حرف مرا اطاعت كن و به من گوش كن و خودت را نجات بده. تو فردا صبح، جزء اموات خواهى بود.من به همان سكوت و سكون ادامه دادم؛ لذا گفت: جواب بده، اى دخترِ....باز ساكت ماندم.او گفت: كار خيلى ساده اى است. تو را مى برم پيش جناب پاشا شمس بدران و تو به او مى گويى كه چگونه سيد قطب با هضيبى قرار گذاشت كه جمال عبدالناصر را بكشد!با تمام توانم فرياد زدم: همه «اخوان» بى گناه هستند و پروردگارمان به زودى از شما انتقام خواهدگرفت.دنيا هدف ما نيست، ما خواهان خشنودى خداونديم، و پس از اين هر چه مى خواهد باشد، باشد!به زشت ترين صورتى كه ممكن است يك انسان بشنود كثافت از دهانش رها شد و از سر كينه و خشم با سخت ترين شكلى كه ممكن است يك بشر تحمّل كند شلاق باريدن گرفت. ناسزا و كينه و خشمش بيش از نيم ساعت ادامه يافت! سپس در حالى كه مى گفت «تو اى دخترِ... به دستورها و نرخ آگاه هستى»، حركت كرد و رفت.نمى توانستم بدون حركت سر جايم بمانم. هيچ انسانى، هر چقدر هم طاقت داشته باشد و هر چقدر نيز تحملش بالا باشد در توانش نيست كه اين گونه بنشيند و حركت نكند. اين شكنجه و عذاب است! به هرحال، شلاق خوردن راحت تر از منجمد شدن در اين نشستن بدون حركت است، چرا كه زبانه آتش شلاق آسان تر از عذاب آب است.به اين فكر افتادم كه چگونه حركت كنم؛ اگر پايم را دراز كنم آب به دهانم خواهد رسيد؛ پس چاره اى جز ايستادن و تحمل ده ضربه شلاق نبود. كار را به خدا واگذار كردم و گفتم: اى خداى من! تو با من هستى. اين را گفتم و ايستادم.اين گمان برايم پيش آمد كه سربازها خوابيده اند و صداى اذان صبح را شنيدم. روى ديوار تيمم كردم، زيرا آب خيلى كثيف بود و براى وضو درست نبود. دو ركعت نافله را خواندم و وارد نماز صبح شدم. اين جا بود كه در سلول باز شد و شلاق بر بدنم فرود آمد. لذا در همان حالت نشستم؛ در بسته شد و من شروع كردم به تكرار «حسبنا اللَّه و نعم الوكيل» تا كمى خواب مرا مى گرفت. آب كه به چانه ام مى خورد بيدارم مى كرد. دست كم سامبو و شلاقش در يك شب پنج بار به ملاقاتم آمد! چاره اى نيز جزحركت نبود و بعدش هم چاره اى جز شلاق خوردن وجود نداشت!جرم بزرگ
هنگام چاشتگاه بود كه صفوت آمد و مرا از آب بيرون آورده، به سلولى ديگر، در كنار سلول آب انداخت. سلول مرا به كام خويش كشيد. داخل سلول، در گوشه اى تكيه بر ديوار كز كردم. ديوار براى من همانند بالشى نرم با پر قو بود! دردهايم سركش و گوناگون بود؛ درد گرسنگى معده ام را سوراخ مى كرد و درد زخم هايم مرا مى دريد. زخمهاى جسمم و زخم هاى جانم، كوهى از درد شده بود كه هر جزئى از آن ناله مى كرد و فرياد مى زد!در اين هنگام، صفوت وارد مى شود و همراه او جوانى سياه است. با دست چپ، شروع مى كند به كشيدن و مالش شلاق؛ بعد مى زند به زمين و ديوار؛ گويا كه شعله آن را تحريك مى كند و يا غيرتش را برمى انگيزد!صفوت ايستاد و دستورها و آموزش هايش مبنى بر ارتكاب شنيع ترين جرمى كه امكان دارد يك بشر مرتكب شود را به اين جوان گفت!! و شلاق را براى او گذاشت، در حالى كه مى گفت: هر مخالفتى از او ديدى، شلاق با تو هست.او به يارى خداى سبحان، از اين سفاهت روى گردان شد و با توسل به درگاه او درخواست كردم كه: «خدايا! من كنيز تو هستم، و تا بتوانم بر پيمان و در عهد توام. با ناتوانى و كمى چاره ام و شكستگى دلم و بى ارزشى ام پيش مردم، تو را مى خوانم كه بدى اشرار را از من دفع كنى و با قدرتت مرا حمايت نمايى و مرا بر ستم آنان كمك و پيروز كنى».صداى اين انسانى كه مأمور آزار من به بدترين شكل جرم بود مرا از حالتى كه غرق در مناجات با پروردگارم بودم بيرون آورد. مرا صدا مى زد: «اى خاله!» به او نگاه كردم و مضطرب و متعجب شدم، چرا كه چهره اش تغيير كرده بود و نشانه هاى يك انسان در چهره اش نقش گرفته بود. با پچ پچ و صدايى آهسته كه داراى شفّافيتى بود گفت: خاله! نترس! هرگز تو را اذيت نمى كنم؛ اگر چه مرا قطعه قطعه كنند.با دشوارى زياد گفتم: پسرم! خدا تو را هدايت كند، خدا تو را مورد كرم قرار دهد.در سلول با خشونت باز شد و صفوت آمد و بنا كرد به شلاق زدن اين مرد و ناسزا گفتن به او. به او مى گفت: ملعون! توله سگ! خودت را به هلاكت افكندى و به زودى تحويل دادگاهى نظامى خواهى شد. اينها دستورهاى جمال عبدالناصر است اى توله سگ!بعد دوباره دستورهاى ناروا و آموزش هاى زشت را با كلمات صريح و بلند بازگو كرد. كلماتى كه امكان ندارد از دهان يك انسان خارج شود. صفوت درِ سلول را بست و از دريچه سر كشيده و گفت: من يك ساعت تو را تنها مى گذارم، بعد بر مى گردم سراغت تا ببينم چكار كردى، خودت را نجات بده و اين دستورها را اجرا كن!سرباز از داخل سلول سلامى نظامى به صفوت داد و گفت: جناب افندى! آماده ام.به اين نادانى و آن زشتى و فجور گوش كردم و با خداى خودم با اين كلمات مناجات مى نمودم: «اين دعوت تو است و ما سربازان و شهداى آنيم. كجاست غيرت تو نسبت به سربازانت و آبرو و ناموسشان! ما را تواناتر از ستم آنان و انواع شكنجه هايشان قرار ده!» و براى هدايت اين مرد دعا مى كردم. فكر كردم اين مرد بعد از اين دستورهاى جديد، از بشر خواهد ترسيد و راه وحشيان را پيش خواهد گرفت، ولى او روشن و شجاع بود و با پاكى و بى گناهى كودكانه به من گفت: خاله! چرا شما را اين چنين شكنجه مى كنند؟گفتم: ما، اى پسرم! براى خدا تبليغ مى كنيم و براى اين كشور خواهان احكام اسلامى هستيم و براى خودمان جوياى حكومتى نيستيم.صداى اذان ظهر را شنيدم. روى ديوار سلول تيمم كردم و نماز خواندم. آن جوان با خواهش گفت: خاله! براى من دعا كن! برايش دعا كردم كه هدايت شود و بلند شدم براى نماز نافله، به من گفت:خاله! برايم دعا كن كه كرامت نماز خواندن را به من عنايت كند... شما بشر نيستيد. خدا خانه ات را خراب كند اى عبد الناصر!به او گفتم: آيا وضو بلدى؟گفت: البته؛ من مواظبت بر نماز داشتم ولى اگر مأموران ببينند من نماز مى خوانم مرا زندانى خواهند كرد.به او گفتم: نماز بخوان هر چند تو را زندانى كنند، خدا با تو است. در حالى كه نور ايمان چهره اش را پر كرده بود گفت: به زودى نماز خواهم خواند.در اين جا بود كه يكى از سربازان در سلول را با شدّت كوبيد و گفت: توله سگ! چكار مى كنى؟!اين مرد گفت: خانم از نماز فارغ نشده است.سرباز با تندى گفت: صفوت سراغت خواهد آمد و مرا فرستاد كه ببينم چكار كردى.صفوت، همانند حيوان ديوانه اى آمد و با وحشى گرى زيادى به او حمله كرد و آن قدر با شلاقش به اين مرد زد تا او را حتى از ناله نيز انداخت! همكاران جلاد آمدند و آن بيچاره را برداشتند بردند و در سلول به روى دردها و غم هايم بسته شد. آنچه به خاطر من به سر اين مرد مى آمد مرا متأثر كرد، شايد نيز بدين دليل كه خداوند چشم او را بينا ساخت و او از ظالم اطاعت ننمود، تازيانه هايى كه بدن او را پاره پاره مى كرد تن مرا مجروح مى كرد و حفره هايى از آتش را در جانم ايجاد مى نمود!از ناراحتى ها و دردهايم به طرف نماز عصر گريخته و پناه بردم.بار ديگر به طرف سلول آب
خورشيد غروب كرد، جلادهاى زندان نظامى و دوزخيان آن، شروع به فعاليت كردند و چرخ شكنجه شروع به چرخيدن كرد! در تاريكى شب، مرا به طرف سلول آب بردند. معده ام از فرط گرسنگى گويا داد مى كشيد و گلويم از شدّت تشنگى نزديك بود تكه تكه شود. درد زخم هايم با خشونت و شرارت همه اجزاى بدنم را مى كوبيد. من به همين حال بودم كه خواب، كمى مرا در ربود؛ ديدم كه جمعيت زيادى هستند كه لباس هايى از ابريشم سياه بر تن دارند، لباس هايى مرواريددوزى شده همراه با مخمل هايى طلا كارى شده. آنها سينى هايى طلايى و نقره اى را همراه دارند و درون آنها انواع و اقسام غذاها و ميوه هاى خوشمزه وجود دارد كه من همانند آن را نديده ام! شروع كردم به خوردن از اين و از آن! از اين خواب بيدار شدم. خودم را سير و سيراب يافتم؛ نه گرسنگى بود و نه تشنگى!! بلكه حتى مزه آن غذايى را كه خورده بودم هنوز در دهانم بود! شروع كردم به شكر و سپاس الهى.طول شب را تا چاشتگاه صبح روز سوم در آب ماندم؛ يعنى تا آن موقعى كه صفوت داخل شد و پاچه شلوارش را بالا زد و به طرف آب آمد و در حالى كه به شدّت مرا تكان مى داد گفت: تا كى به لجبازى و عناد خويش ادامه مى دهى؟ خودت را نجات بده و كار ما را تمام كن.قضيه را بازگو كن كه چگونه سيد قطب با هضيبى براى كشتن عبدالناصر قرارگذاشتند و كى به تو گفتند كه دستور قتل عبد الناصر را به عبد الفتاح اسماعيل بدهى؟گفتم: هيچ يك از اين حرف ها نبوده است. او هم در حالى كه ناسزا مى گفت و لعن مى كرد بيرون رفت.تقريباً بعد از يك ساعت، دوباره صفوت برگشت و مرا از آب بيرون آورد و داخل سلول ديگرى در مجاورت سلول آب كرد و رفت، و من هم لرزيدم چرا كه فكرم رفت سراغ آنچه دراين سلول پيش آمد. اين بود كه با تمام ايمانم به خداوند روى كردم كه مرا از نقشه و تدبير آنها محفوظ بدارد.صفوت به همراه يك افسر كه به نام ابراهيم خوانده مى شد و با لباس هاى رسمى اش بود برگشت و گفت: جناب افسر با تو صحبت خواهد كرد اى... .افسر مزبور گفت: صفوت! تو برو بيرون، آن جا. بعد رو كرد به من و گفت: بهتر نيست كه مصلحت را در نظر بگيرى و فقط براى آن عمل كنى؟ اين جماعت خدايى ندارند تا از آن بترسند! آيا مى دانى با آن سربازى كه ديروز دستورهاى مربوط به تو را اجرا نكرد چه كردند؟! تيرباران شد. آنها امروز براى تو دسته اى از سركش ترين مجرمان را آماده مى كنند، هر چه از تو مى خواهند آن را انجام بده و خودت را از چنگال آنها رهايى بخش. حسن هضيبى و سيد قطب و عبد الفتاح اسماعيل مرد هستند و مسؤوليت خطاى خودشان را بر عهده دارند.من سكوت كرده بودم، چرا كه ديگر از روش چانه زدن و فريب دادن و تهديد خسته شده بودم و گمان نمى بردم كه مواجه با شكنجه اى بيشتر و زشت تر از آنچه اينك در آن به سر مى بردم گردم.افسر يادشده كه گويا بر او سخت بود كه در مأموريتش شكست بخورد، به صفوت گفت: با او هر گونه خواستى رفتار كن! همان جور است. صفوت داخل شد و ناسزاهاى بلندش را سر داد و گفت:عبد الناصر، دنبال شيطان هايى از مردم «نوبه» (2) فرستاده است تا تو را بدرند، از دست آنها به كجا فرار خواهى كرد؟ وقت مى گذرد و هر دقيقه اى تو را به نهايت خط نزديك مى كند. بعد رفت و در را پشت سر خودش بست.غروب بود كه مرا به سلول آب، همان جايى كه طول شب را در آن ماندم منتقل كردند! و خلاصه چاشتگاه روز چهارم رسيد و كسى جز صفوت كه مرا از آب بيرون آورد و به داخل سلولى ديگر برد نديدم و غروب دوباره مرا به سلول آب برگرداندند و در آن جا تا چاشت روز پنجم ماندم!!و اين چنين، هر روز از سلولى به سلولى با انواع و اقسام شكنجه!!آن وحشى را در سلولم به زمين كوبيدم!
هيچ جايى از جسمم نمانده بود مگر اين كه نشانى از شكنجه و جايى از زخم را داشت! و ذرهّ اى از جانم نبود كه در آن جراحتى عميق كه درد و حسرت را سرازير كند نباشد! آيا هر آنچه اين جا در زندان نظامى اتفاق مى افتد از يك بشر، از يك انسان سر مى زند؟! معقول نيست كه اين موجودات بشر باشند! اينها مخلوقاتى هستند كه فقط مى شنوند و مى بينند و حرف مى زنند و روى دو پا راه مى روند و داراى دو دست اند و قيافه بشر دارند! نه، نه، اينان موجوداتى غريب هستند، از تركيبى عجيب مى باشند!مرا از آب به سلول مجاور بيرون بردند و صفوت با چند ضربه آبدار به وسيله شلاق ديوانه اش، به استقبالم آمد! و در حالى كه مرا مى زد گفت: چيزى كه امروز براى تو پيش خواهد آمد براى يك سگ بيمار آسياب نيز پيش نيامده است.اين را گفت و در سلول را بست و رفت. هنوز چند دقيقه اى نگذشته بود كه دوباره در سلول باز شد و سلول با حضور حمزه بسيونى و صفوت و دو سرباز ديگر پر شد!كثافت از دهان حمزه بسيونى با زشت ترين شكلى كه ممكن است به تخيل يك انسان بيايد راه افتاد. دشنامى زشت و همراه با فرياد، و اضافه كرد: اى دخترِ... خودت را نجات بده و همه چيز را بگو! هضيبى اعتراف كرد، سيد قطب اعتراف كرد و عبد الفتاح اسماعيل هم اعتراف كرد و ما انگشتمان را روى واقعيت همه اعترافات آنها گذاشتيم. از اعترافات آنها فهميديم كه هضيبى به تو دستور داده كه به عبد الفتاح اسماعيل بگويى خون عبدالناصر مباح است، چون او كافر است. تك تك آنها حرف زدند و خودشان را نجات دادند و تو خودت را از بين بردى.بعد با حالت تهديد و در حالى كه آتش از چشم هايش مى باريد گفت:خواهى فهميد كه چگونه هر چى مى خواهيم از تو خواهيم كشيد. صحبت خواهى كرد يا نه؟بعد رو كرد به صفوت و گفت: دستورها را اجرا كن صفوت! و هر كس از اين توله سگ ها - با اشاره به آن دو سرباز - نافرمانى كرد او را فوراً تحويل دفتر بده!صفوت مأموريت شنيع آن دو سرباز را به شكلى زشت و با صداى بلند به آن دو تفهيم كرد. روشى كه كاملاً از حيا به دور بود و در نهايت انحطاط و پستى غوطه مى خورد. بدون خجالت و شرم به يكى از آن دو گفت: توله سگ! دستورها را بعد از بستن در سلول، اجرا كن و بعد از اين كه تمام شد رفيقت را صدا كن تا او هم همين طور به وظيفه اش عمل كند. فهميدى؟! بعد در سلول را بست و رفت.اين مرد در حالى كه نشست از من مى خواست كه آنچه را آنها مى خواهند بگويم چون او نمى خواهد مرا اذيت كند، و از طرف ديگر، عدم اجراى دستور، ضرر عمده و آزار زيادى را متوجه او خواهد كرد.با تمام نيرويى كه داشتم به او گفتم: مبادا يك قدم به من نزديك شوى كه اگر نزديك شوى، تو را خواهم كشت، تو را خواهم كشت، تو را خواهم كشت، فهميدى!!مى ديدم كه او خودش را در هم مى كشيد و جمع مى كرد؛ منتها اقدام به نزديك شدن چند قدم به من كرد. من نفهميدم، فقط ديدم كه دو تا دست هايم دور گردنش است و من با تمام توانم فرياد مى كنم:«بسم اللَّه، اللَّه اكبر». و دندان هايم را در گردنش فرو كرده ام و او هم از چنگ من در مى رود و زير پاهاى من نعره كشان مى افتد. از دهانش كفى سفيد مثل كف صابون بيرون مى آيد. آن وحشى زير پاى من افتاد. هيكلى بى تحرك كه حركتى جز همين كف سفيد ندارد. من نيز همانم كه در اوج درد نشسته ام و همان هستم كه بدنم پاره پاره زخم هايى است كه تازيانه در هر قسمتى از آن ايجاد كرده است. و من، يعنى كسى كه درد و رنج از هر طرف او را در بر گرفته، اين وحشى را كه به او مأموريت داده اند مرا بدرد، به زمين مى كوبم! خداوند قدير در من نيرويى عجيب برانگيخت كه اين حيوان وحشى را به زمين زد.معركه اى زشت و زننده بود كه در آن، فضيلت بر پليدى و رذالت پيروز شد. اين خود نشانه صدق و مژده اى براى مخلصين بود. الحمدللَّه، لا اله الاّ اللَّه. طاغيان مى ترسند و شكست مى خورند در حالى كه رسالتداران بى سلاحند و مجرد از هر چيز، جز ايمان به خداى تعالى، منتها ثبات مؤمنان بر حق، همواره چيزى است كه آنان كه به علت فاصله گرفتنشان از ايمان، در درون و وجدان خويش شكست خورده اند، نمى توانند در آن تأثيرى بگذارند.اى خداى من، چقدر تو كريمى و چقدر عطاى تو گسترده است! تو پروردگار ما و پروردگار هر چيزى هستى. آنانى كه دستور الهى را به گوش مى گيرند دچار دشمنى و جنگ مى شوند و آنان مقاومت مى كنند ولى عاقبت، همواره از آنِ پرهيزكاران است.در سلول باز شد و سر دسته آن دوزخيان، حمزه بسيونى و صفوت جلاد و سربازانى ديگر وارد شدند و نگاهشان به اين وحشى كه روى زمين دراز شده بود و كف سفيد از دهانش خارج مى شد افتاد.كافران مبهوت ماندند؟! زبان ها لال شد و نگاه هايى بيمار و سرگردان را ردّ و بدل كردند! جثّه مرد را برداشتند و مرا به سلول آب برگرداندند.از موش ها به سوى آب و بر عكس!
در سلول آب بودم تا روز ششم رسيد و در چاشت اين روز مرا از آب به سلول مجاور بردند، اعصابم به انتظار آنچه پيش خواهد آمد ناآرام بود، چرا كه در همين سلول انواع شكنجه بر من گذشته بود.كارم را به خدا واگذار كردم و تكيه بر ديوار سلول نشستم. احساس كردم چيزهايى تكان مى خورد، سرم را به طرف آنها برگرداندم كه ديدم رشته هايى متصل از موش از پنجره پايين مى آيند، گويا كه كسى آنها را از كيسه اى خالى مى كند! لرزه شديدى مرا گرفت و احساس دلهره ترس آورى نمودم! شروع كردم به تكرار اين جمله كه «از ناپاكى و پليدى ها به خدا پناه مى برم. خدايا! به هر وسيله و هر گونه كه خواستى بدى را از من بگردان». و اين دعا را تكرار كردم تا صداى اذان ظهر را شنيدم؛ تيمم كردم و نماز خواندم و نشستم كه تعقيبات نمازم را بخوانم و تا اذان نمازعصر ذكر خدا بگويم. خلاصه نماز عصر را خواندم كه آن وحشى، يعنى صفوت روبى داخل شد. موش ها از پنجره، از همان جايى كه رها شده بودند رفته بودند و جز يك يا دو موش باقى نمانده بود!چشم هاى صفوت به اطراف سلول با نگاه هاى مضطربانه اى چرخيد و روى چهره اش هزار علامت تعجب نقش بست! و گويا اين امر بر او ناگوار آمد و در حالى كه ناسزا مى گفت و لعن مى كرد و در حالى كه آرزوى شكست خورده اش به دنبالش بود رفت! و مرا به سلول آب برگرداند. بعد به همراه افسرى به نام رياض برگشت.رياض بيرون از سلول ايستاد تا در عين نااميدى، مبادرت به قانع كردن من كند تا بگويم سازمان اخوان، هدفش كشتن عبد الناصر و دست يابى به حكومت بعد از تغيير نظام بود.به او گفتم: اين دروغ و تهمت است و ما گرد هم جمع نمى شديم مگر براى بحث و فراگيرى كتاب الهى و سنت پيامبرش و نيز تربيت نسلى مسلمان كه به اسلام آگاه باشد و براى برپايى حكومت اسلامى كار كند.گفت: تو بر اين مطلب اصرار دارى؟ خواهى فهميد كه از اين لحظه، شكنجه چگونه خواهد بود. هر آنچه تا حالا بر سر تو آمده در مقايسه با آنچه پيش خواهد آمد، تنها اقداماتى محدود به شمار مى رود. او رفت و من در آب ماندم.من هشت روز متوالى بر همين حال بودم تا اين كه سختى و ناراحتى به درجه اى بيش از حد تحمل رسيد و آثار آن روى سلامتى ام - كه به حدّى رسيده بود كه بايد بر آن مرثيه گفت - آشكار شد.در روز نهم، رياض به همراه صفوت و افسرى ديگر، در لباس رسمى آمدند و مرا از آب بيرون آوردند. رياض شروع به تهديد من كرد كه اين دفعه ديگر، دفعه آخر و فرصت نهايى براى نجات خودم است. يا همان گونه كه مى خواهند اعتراف كنم و يا اين كه سرانجام خودشان را از دست من خلاص مى كنند و ادامه داد:تو معتقدى كه خدايتان داراى جهنمى است؛ صحيح! اما جهنم، اين جا پيش عبد الناصر است و بهشت عبدالناصر نيز بهشتى موجود و حقيقى است و يك بهشت توهّمى و خيالى مثل آن بهشتى كه خدايتان به شما وعده مى دهد نيست!!«كَبُرَتْ كَلمة تخرُجُ مِنْ أفْواهِهِمْ اِنْ يَقُولوُنَ اِلاّ كذباً». (3) بعد مرا از آب به سلول مجاور بردند و در آن را بستند و رفتند. در نمازم به خدا پناه بردم و از او خواستم كه شرّ اينها را از من دور سازد. مشغول نماز بودم كه تعدادى سرباز كه بيش از ده نفر بودند به همراه افسرى با لباس رسمى، وارد سلول شدند. بعد هم حمزه بسيونى و صفوت روبى به آنها ملحق شدند. صفوت به حمزه بسيونى گفت: امر بفرماييد عالى جناب! در باره اين دخترِ...حمزه بسيونى به سربازان گفت: چى خورديد؟گفتند: چاى، حضرت والا!گفت: چاى، اى توله سگ ها! بگير اينها را صفوت! و به هر كدامشان يك شيشه شراب بنوشان و بايد حشيش بكشند و هر غذايى مى خواهند به آنها بده، بعد اين دخترِ... را جلو آنها بينداز. آنها از نظر من مجازند و پاداش هم دارند. سلول را بستند و رفتند.تا موقع نماز عصر در سلول ماندم. توى سجده بودم كه در سلول باز شد. صفوت مى پرد و با وحشى گرى دست مرا مى كشد و نمازم را قطع مى كند و مرا به سلول آب مى برد و آن را مى بندد و مى رود!رياض آمد و وارد سلول شد. همه وجودش علامت تعجب بود، ولى تلاش مى كرد آن را زير پرده اى از غرور پنهان كند و مى گفت: دلت مى خواهد فردى مقدس جلوه كنى؟! سربازانى كه براى تو آماده كرده ايم، به بيمارستان رفته اند ولى آنها فردا خواهند آمد تا گوشت تو را تكه تكه كنند. در بيمارستان آنها را آماده كرده اند و مثل سگ ها تعليم ديده شده اند. اينها دستورهاى جمال عبدالناصر است. او تو را هرگز رها نخواهد كرد. از نصيحت خسته شديم، با تو بارها كلنجار رفتيم و تو از موضع خود تكان نخوردى، مى خواهى موجودى با قداست باشى؟ جواب بده، جواب بده! شلاقت كجاست صفوت؟صفوت شروع كرد به زدن من و رياض هم او را تشويق مى كرد: ادامه بده صفوت! «مقدّس» بودن يعنى چه اى دخترِ...! مى خواهى كه سى سال بعد از مرگت براى تو يك ضريحى در مسجد برپا كنند كه زينب غزالى جبيلى كرامت هايى را در زندان نظامى از خودش بروز داده است. ولى تو اين جايى و حتى شيطان هم نمى داند كه با تو چه رفتارى مى كنيم!من در حالى كه در نهايت سختى و دشوارى بودم خنديدم! خنده اى مسخره آميز براى نادانى و غرور او. گفتم: اگر ما خواهان آنچه تو مى گويى بوديم، خوب شرّ شما را خداوند از ما دفع نمى كرد و نمى توانستيم مقاومت و صبر كنيم و بر چيزى كه شما خودتان به آن «جهنم عبد الناصر» مى گوييد پيروز شويم؛ ولى ما طالبان حقيقتيم. خدا را مى خواهيم، رضايت او را مى طلبيم. خداوند به زودى ما را بر شما پيروز خواهد كرد، ان شاءاللَّه، و خداوند دندان شقاوت پيشگانى را كه براى دريدن گوشت ما آماده مى كنيد سوراخ خواهد كرد.صفوت از رياض دور شده بود. رياض او را صدا زده و كمك خواست: مرا درياب صفوت! اين دخترِ... سخنرانى مى كند، او دارد سخنرانى مى كند، صفوت!صفوت به سرعت براى نجات رياض آمد و مرا به آتش شلاقش گرفت و گفت: سركار او را به من بسپار و فردا خواهد ديد كه چى بر سرش آمده است!مرا به همان صورت قبلى در آب نشاندند، بعد در را بسته و رفتند. فقط خداوند آن حالتى را كه داشتم مى داند. من در اوج درد و در نهايت دشوارى و سختى بودم. دردهايى جان فزا به همه تنم سرايت كرده بود. آه! بيچاره كشورم! آيا كار تو به اين طاغيانى رسيده است كه همه ارزش ها را مورد تعدّى قرار داده اند و همه قوانين را در هم كوبيده اند؟!انديشه كشورم مرا از برخى دردهايم باز داشت؛ هر چند خود آن نيز غصه اى را به رنج هاى من افزود! آنچه بر سر من آمد و مى آيد قطعاً بر سر غير من نيز آمده و مى آيد. شب را گذراندم در حالى كه در تصور من، همه كشور يك زندان نظامى شده بود كه حمزه بسيونى و صفوت و رياض و آن خون ريز پليد، شمس بدران، بر آن حكومت مى كنند! همه اينها حلقه هاى يك زنجير متصل هستند كه اين كشور را فرا گرفته و بسته اند!بيچاره كشورم! نه، نه، تو بيچاره نيستى اى كشورم! حاملان كتاب خدا و وارثان سنت پيامبر و كسانى كه در زير چتر «لااله الااللَّه» و «محمد رسول اللَّه» سايه مى گيرند در اين كشور هستند. ما اگر هم برويم، بعد از ما و بعد از ما كسانى خواهند آمد كه پرچم را بگيرند و فردا زمين به نور الهى روشنايى گرفته و بشريت در زير سايه عبوديت و پرستش خداى واحد قهّار جاى خواهد گرفت.از سلول آب تا اتاق نماينده دادستان
با پوزش از اين تكرار، منظور، شرح و تفصيل بيشتر است. وضع مصر در آن دوره چگونه بود: زندگى فاسد شده و به زوال گراييده بود: ستم، وحشت، دستگيرى ها، اعدام ها و تبعيدها...، نيروهاى شرّ و ناحق سيطره يافته و يكه تازى مى كردند و اين وضعيت همه بود؛ ميان صاحبان قلم و فكر و انديشه، وزيران و فرماندهان نظامى و نيز ميان مردم عادى، بين جوان و پير، مرد و زن، مريض و سالم. همه شان رودرروى تازيانه و زير شلاق بودند و مواجه با انواع شكنجه و زندان؛ همه يكسان بودند، سوسياليزم شكنجه!!روز نهم، صبح زود بود كه مرا از آب بيرون آوردند و صفوت گفت: تو پيش نماينده دادستان مى روى. اين شكنجه ها براى تو بس است، خودت را نجات بده. بعد در حالى كه نگاه تهديدآميز در چشمانش پيدا بود، اضافه كرد: البته تو مى دانى كه از تو چه مى خواهند و خواهيم ديد كه چه خواهى گفت! و مرا با بى رحمى كشيد. گفتم: لباسم پاره پاره است، يك لباس به من بده تا خودم را با آن بپوشانم.به صورت يك نفر معامله گر گفت: يك لباس بلند برايت آماده مى كنم و تو نيز مى نويسى كه حسن هضيبى و سيد قطب براى قتل عبدالناصر و دست يابى به حكومت هم پيمان شده بودند.گفتم: نه، نه، نه.گفت: پس برهنه برو، تا اسلامت نفعى به حالت برساند و «اخوان» تو را همين جورى ببينند.گفتم: خداوند بردبار و ستّار است.و ارد ساختمانى ديگر از ساختمان هاى زندان نظامى شدم. از آن جا به اتاقى درباز كه در بالاى آن مردى پشت ميز نشسته بود داخل گشتم. بعداً فهميدم كه اين مرد را با نام «جلال ديب» صدا مى زنند.به من نگاهى ترديدآميز كرد. نگاهى كه نشان مى داد او احساس مى كند كوچك تر از مأموريتى است كه به او سپرده اند. با اشاره انگشتش به من گفت: بنشين! روى يك صندلى مقابل ميز نشستم. صحبتش را با من شروع كرد، در حالى كه سعى مى كرد احساساتى خاص را در من تحريك نمايد:تو زينب غزالى كه رهبرى اسلامى و معروف هستى، چرا خودت را به اين وضع انداختى؟ آيا اين وضعيت خوشايند تو است؟ من يك مسلمانم كه خير تو را مى خواهم و آمده ام تا تو را نجات دهم. من «اسعد فخرالدين» نماينده دادستان هستم. من نمى توانم تصور كنم كه زينب غزالى با اين وضعيت جلوى من نشسته باشد. خواهش مى كنم با من همكارى كن تا تو را از اين وضعيت خلاص كنم.گفتم: به خدا سوگند، ما چيزى جز آنچه پروردگارمان بپسندد نمى گوييم و فقط رضايت او را مى طلبيم.ابروهايش را درهم كشيده و سرش را خم كرد و پرسيد: الآن چند سال دارى؟گفتم: من متولد دوم ژانويه 1917 (دوازدهم دى ماه 1296) هستم.دهشت زده و يا با حالتى ساختگى گفت: عجب! فكر مى كردم سنّ تو بالاى نود سال است! چرا اين كارها را كردى؟!اين آيه قرآن را خواندم كه: «هرگز چيزى جز آنچه خداوند براى ما مقدر كرده است به ما نمى رسد، او مولاى ماست و مؤمنان بايد بر خداوند توكل كنند.» (4) گفت: ظاهراً تو توان حرف زدن ندارى؟!ساكت شدم.پرسيد: تو با شيخ عبدالفتاح اسماعيل روى چه مسأله اى هم پيمان شدى؟گفتم: هم پيمان شديم كه جوانان را بر اساس اسلام تربيت كنيم و اصول قرآن و سنّت را به آنها بياموزيم تا اين جامعه را از اين خسارتى كه در آن به سر مى برد نجات دهيم.حرفم را قطع كرده و گفت: نه، نه. من سخنرانى نمى خواهم؛ من مى خواهم توضيح دهى قضيه اى را كه هضيبى به تو گفت به عبدالفتاح اسماعيل منتقل كنى و مطلبى را كه گفت به سيدقطب برسانى، چى بود؟ گمان مى كنم روشن باشد.گفتم: از جناب استاد هضيبى اجازه خواستم كه جوان ها براى فراگيرى تفسير قرآن و سنّت و با استفاده از برخى كتاب هاى فقه، مثل كتاب «مُحلَّى» نوشته ابن حزم و كتاب هاى استاد سيدقطب، جمع شوند، از جمله آن جوان ها عبدالفتاح اسماعيل بود.درحالى كه لبخندى مسخره آميز بر لب داشت گفت: نه، سركار زينب؛ موضوع اين گونه نيست. موضوع روشن شده و آشكار است. خودت را نجات بده و حقيقت را بگو!گفتم: همه آنچه ما مى خواهيم همين است كه نسلى صالح ايجاد كنيم و امتى مسلمان برپا سازيم.با اصرار گفت: همه آنها اعتراف كردند و همه مصيبت را به دوش تو انداخته اند.با آرامى گفتم: خداوند عليم مرا و آنها را از اين كه به سوى باطل بلغزيم حفظ خواهد كرد.با عصبانيت و در حالى كه ديگر شروع به آشكار ساختن نيات درونى خويش كرده بود گفت: نه؛ ظاهراً تو عاشق نشان دادن قدرت سخنرانى ات هستى و مغرور به خود. حتّى نمايندگى دادستانى نيز نمى تواند با تو به يك قرار و مدارى برسد.من توان حرف زدن نداشتم چرا كه در اوج خستگى و سختى بودم، ولى احساسم از ظلم و ستم مرا وا داشت بگويم: اگر دادستانى وظيفه خودش را مى دانست...، كه حرفم را با ناراحتى قطع كرد و گفت: لال شو! حتى به دادستانى نيز دست درازى مى كنى و از زبان تو جان سالم به در نمى برد! بعد صفوت را كه پشت در ايستاده بود صدا كرد:صفوت! هيچ فايده اى ندارد؛ او به دادستانى نيز تعدّى كرد. در محكمه ثابت خواهم كرد كه به دادستانى تعرض نموده است.صفوت با وحشى گرى مرا كشيده و با نگاه به نماينده دادستان گفت: عالى جناب! او را كجا ببرم؟ نماينده دادستان فوراً، گويا كه پاسخ سؤالى از پيش طرح شده را مى دهد، گفت: البته كه به طرف آب.بدين سان بود كه به سلول آب برگشتم و تازيانه صفوت نيز خسته و ناتوان نمى شد و دست بر نمى داشت. شيطان، بدى را براى او زينت داده و جاهليتش، طغيان و سركشى را فراراه او گذاشته و روح بيمارش، اين رفتار را براى او هموار ساخته بود، به اين طمع كه رضايت مافوق خود را به دست آورد و با اين آرزو كه خودش را به آنان نزديك كند. به گفته قرآن «اين چنين، عمل هر گروهى را براى آنها زينت داديم و زيبا ساختيم». (5)شلاق با نان!!
بعد از ظهر روز دهم، سلول آب گشوده شد و صفوت مرا از آب بيرون آورده و به دست دو نفر از مأموران سپرد و به آنها گفت: به زندان شماره سه.در آن جا مرا وارد سلولى كردند. مثل بدن بى جان و پر از زخم روى زمين پرتاپ شدم. بدنم مثلِ توپِ بادكرده، ورم كرده بود. احساس مى كردم كه قلبم نزديك است از جايش كنده شود. به پشت، روى زمين خوابيدم؛ حتى توان ناله كردن نيز نداشتم! و جانم را به دست آن كسى سپردم كه تقدير امور به دست اوست.موقعى كه سر و صدايى از خارج از سلول شنيدم نمى دانم چقدر گذشته بود كه من روى زمين افتاده بودم. خودم را روى زمين كشيدم و با دشوارى تمام در را گرفتم و از دريچه نگريستم. ديدم گروهى از برادران جنبش اخوان هستند كه در يك صف طولانى ايستاده اند. در دست هر كدام از آنها يك بشقاب چوبى است كه به يك سربازى مى دهند و اين سرباز نيز از يك ديگى كه جلوى اوست چيز عجيب و غريبى را برداشته و در آن مى ريزد، و موقعى كه يك برادر جيره غذا را مى گيرد به همراه آن، سهميه تازيانه اش را نيز دريافت مى كند! چند نفر از سربازان مأمور نيز در صف مقابل هم ايستاده اند و هنگامى كه برادرى سهميه غذايش را گرفته و عبور مى كند، هر سربازى با شلاقش به او مى زند و به اين صورت، اين برادر، به تعداد اين سربازها ضربات شلاق را به عنوان ماليات اجبارى بايد پرداخت كند و برود!يكى از آن مأموران فهميد كه من مخفيانه به صف وحشت آور تقسيم غذا نگاه مى كنم؛ لذا مثل حيوانى وحشى و عصبانى وارد سلولم شد و با پوتينش به صورت دردآورى شروع به زدن من كرد. بعد هم با تازيانه اش ديوانه وار به هرجاى بدنم كه مى رسيد فرود مى آورد.توانم تمام شد و روى زمين سلول به خوابى عميق فرو رفتم.صفوت ملعون مرا بيدار كرد. يكى از سربازها كه بشقابى در دست داشت و در آن كمى آبگوشت سياه رنگ بود، همراه او بود. غذايى كه بويى ناخوشايند و غيرقابل تحمل از آن بلند مى شد. صفوت گفت: اين را بخور و الاّ ده ضربه شلاق به تو خواهيم زد.گفتم: خواهم خورد!!صفوت به همكارش گفت: ده دقيقه او را تنها بگذار. بعد برگرد سراغش، نگاه كن چكار كرده است؟ اگر آن را نخورده، ده ضربه شلاق به او بزن و مرا صدا كن.آنها بيرون رفتند و در را بستند. وقتى صداى پاى آنها دور شد و مطمئن شدم كه هيچ كس مرا نمى بيند آبگوشت را زير پتويى كه روى زمين سلول انداخته بودند ريختم. سرباز، بعد از مدتِ مقرر برگشت و ديد ظرف خالى است. آن را گرفت و رفت!شبم را گذراندم اما چه شبى! در اوج درد و سختى بودم. نيش دردها همه جسمم را مى دريد. دردهايم را بستر خويش ساختم و شبم را گذراندم!به سوى بيمارستان
در چاشتگاه روز يازدهم، صفوت درِ سلول را گشوده و گفت: بفرما! دكتر ماجد. دكتر ماجد با لباس نظامى اش وارد شد. سرباز پرستار، عبدالمعبود نيزهمراهش بود. خون و چرك از پاهايم مى آمد. ورم در سراسر بدنم گسترش يافته و دردهاى شديد استخوان هايم را مى بريد.دكتر ماجد به پرستار گفت: پاهايش را فشار بده و جراحت ها را تميز كن و او را به بيمارستان ببر.بدين سان با محافظت دو نفر از مأموران، به بيمارستان منتقل شدم.با «شمس بدران»
يك روز در بيمارستان (يا به قول آنها تيمارستان) ماندم و خوشبخت شدم. نه بدين دليل كه از شكنجه دور شدم، چرا كه شكنجه همچنان نيش هايش را در جسمم فرو مى كرد بلكه خوشحاليم از تغيير مكان بود. بله، در بيمارستان نيز در يك سلول بودم ولى احساسم اين بود كه در يك بيمارستان، مقدارى راحتى دارم و خدا را شكر كردم.آرزو كردم كه مدت اقامتم در بيمارستان به اندازه اى طول بكشد كه در آن فاصله زخم هايم خوب شود و درد استخوان هايم كاهش يابد و خودم را به اين «رؤياى زيبا» سپردم! اما، و آه از اين اما! صفوت، آن مأمور جهنمى، سراغم آمد و مرا از آن رؤياى زيبايم بيرون آورد و به سوى واقعيت تلخ و دردناكم كشاند! او مرا به طرف دفتر شمس بدران برد. روى پاهاى مجروحم با نهايت دشوارى راه مى رفتم، اصلاً نمى توانستم بدنم را تحمل كنم، ولى اگر كندى مى كردم شلاق در دست صفوت، پشت سرم مرا تهديد مى نمود و اگر معطل مى كردم يا مى ايستادم بر من فرود مى آورد!! راه بيمارستان تا دفتر شمس بدران را نتوانستم تماماً طى كنم و در وسط راه روى زمين افتادم. سربازها مرا بلند كرده و به شكل ناجورى روى زمين كشيدند و به همين حال مرا به دفتر شمس بدران رساندند.هنوز آن شخص خون ريز نادان، شمس بدران مرا نديده بود كه صفوت روبى را صدا زد، و در يك حركت كه گويا جلو دوربين ايستاده، سرخى صورتش زياد شد و خشمى سرشار بر چهره اش نقش بست و چشم هايش مثل سنگ شد و صورتش مثل جغد گشت. به طرف صفوت برگشت و در حالى كه دستش تا آخر كشيده شده و با انگشتش به من اشاره مى كرد گفت:صفوت! او را آويزان كن و پانصد ضربه شلاق بزن!نهايت وحشى گرى و قساوت عجيبى كه جز شمس بدران آن را بلد نيست.مرا آويزان كرده و براى صفوت جلاد آماده نمودند. صفوت روبى آستين هايش را بالا زد و شلاقش را بالا برد و شروع كرد به اجراى دستور اربابش شمس!! پانصد ضربه شلاق؛ و من نيز استغاثه مى كردم و مى گفتم: يا اللَّه يا اللَّه. و شمس بدران مى گفت: كجاست آن خدايى كه صدايش مى زنى؟ خوب اگر هست بايد به فريادت برسد! اگر استغاثه به عبدالناصر مى كردى همين حالا به فريادت مى رسيد! بعد شروع كرد به تعرّض به خداى تبارك و تعالى با جملاتى كه زبان مؤمنان از بازگويى آن حتى به عنوان تكرار گفته هاى آن فاجر كافر شرم دارد.تا زيانه تمام شد و مرا پايين آوردند و سرپا نگه داشتند در حالى كه خون از پاهايم بيرون مى زد. شمس بدران به من دستور داد كه «كلاغ پر» راه بروم با اين ادعا كه اين، علاج پاهايم است!!بعد از مدتى به ديوار تكيه كردم. سپس، از شدت سختى نشستم ولى صفوت با خشونت مرا كشيد و من نتوانستم بايستم لذا افتادم روى زمين. اين جا بود كه حمزه بسيونى آن حيوان وحشىِ زندان نظامى آمد و گفت: حضرت والا! او نقش بازى مى كند!... و من بى هوش شدم و وقتى متوجه شدم كه پزشك كنارم بود. يك آمپول به بازويم زد و دستور داد يك ليوان آب ليمو براى من بياورند و آنها نيز آن را به من خوراندند. شمس بدران گفت: ها! لجبازى فايده اى به حالت ندارد. آنچه ما مى خواهيم اجرا كن و الاّ دوباره و سه باره و چهارباره و صدباره تو را آويزان خواهيم كرد. به ذهنت هم نيايد كه ما در گرفتن آنچه از تو مى خواهيم ناتوان هستيم. ما فقط به تو فرصت مى دهيم، فهميدى؟! چه كسى مى تواند مانع شود كه تو را زنده دفن كنيم؟!گفتم: خداوند هر چه بخواهد مى كند و بر مى گزيند و ستايش از آن اوست.باخشم و تندى گفت: با اين زبان و با اين روش با من صحبت نكن!حسن خليل كه تلاش مى كرد مرا از عزمم برگرداند گفت: اى دختر! فكر كن و خودت را بخر. هيچ كدام از افراد «اخوان» در اين جا نفعى به حال تو ندارند. هر كدام از آنان فقط خودش را مى خواهد. آنها به طرف نجات خويش مى گريزند.بعد برگه و قلمى آورده و صحبتش يا نصايحش را از سر گرفت: صفوت! او را به بيمارستان ببر و بگذار هرچه در مورد سازمان «اخوان» مى داند بنويسد. چگونه با آنها آشنا شد و چطورى براى كشتن جمال عبدالناصر تصميم گرفتند و نام همه افرادى كه از «اخوان» مى داند را ذكر كند.در راه بيمارستان، صفوت به من دستور مى داد كه حركت كنم و من نمى توانستم، مثل كودكى كه گام هاى اول را بر مى دارد! وحشى گرى صفوت او را وا مى داشت كه هر از چند گاه مرا نگه دارد و به من دستور دهد كه كلاغ پر راه بروم و مى گفت: اين كار علاج پاهايت است اى دخترِ... .فقط خدا مى داند كه چگونه مسير بيمارستان را طى كردم؛ مسيرى پر شكنجه بود. به بيمارستان رسيدم و داخل سلولم شدم. صفوت، كاغذ و قلم به من داد و گفت: طبعاً خواسته ما را فهميده اى و جايى براى فلسفه بافى نيست. هر چه مى دانى بنويس. اى «اخوان»، اى دروغگوها... چگونه مى خواستيد جمال عبدالناصر را بكشيد؟ روشن است، زود باش!اين را گفت و در را بست و برگشت. نتوانستم قلم را نگه دارم. دست هايم ورم كرده بود و نتوانستم بنويسم. روز اوّل گذشت و كارى نكردم.يك حرف نيز ننوشتم. صفوت برگشت تا مطالبى را كه نوشته بودم بگيرد. ديد برگه سفيد است و قلم روى آن نرفته است. گفت:برگه ها را برايت مى گذارم تا خودت را نجات دهى، اى دخترِ... .اين را گفت و رفت. با سختى شروع كردم به نوشتن. روز سوم حمزه بسيونى آمد و برگه ها را جمع كرد و رفت. آن روزم را بين خواب و بيدارى گذراندم؛ نمى توانستم يك جا آرام بگيرم. اگر مى ايستادم پاهايم ناله مى كرد و اگر مى خوابيدم استخوانهايم فرياد مى زد. صفوت آمد و همراهش دو سرباز بود تا مرا به دفتر شمس بدران ببرند. از همان راه قبلى، پياده مسير را طى كردم؛ علاوه اين كه، قسمت هايى از آن را نيز به دستور صفوت روبى، كلاغ پر رفتم. وارد دفتر شمس بدران شدم، با وحشى گرى و قساوت در حالى كه اوراقى را پاره پاره مى كرد و در سطل زباله مى ريخت به من نگريست. بعد گفت: اى دخترِ... اين همه شكنجه تو را بس نيست؟! چى نوشتى؟ حرف هاى بيهوده! حمزه! يك بار ديگر او را شلاق بزن.حمزه بسيونى و حسن خليل گفتند: عالى جناب! او را دوباره پيش سگ ها بر گردانيم بهتر است. شمس بدران با عصبانيت گفت: صفوت! سگ ها را اين جا حاضر كن.صفوت به سرعت رفت و به همراه معاونش «نجم» با دو سگ بزرگ از مجموعه سگ هاى آموزش ديده برگشت. سگ هايى كه سابقه آنها را در روز اول از روزهاى زندان نظامى داشتم. شمس بدران گفت: صفوت! سگ ها را بينداز به جان او.سگ ها به من حمله ور شدند. چشم هايم را بستم، در حالى كه مى گفتم: «حسبى اللَّه و نعم الوكيل» خدايا به هر وسيله و هرگونه كه خودت مى خواهى، بدى را از من دور كن.سگ ها با چنگ و دندان به جان من افتادند و به همه جسمم آتش مى زدند و شمس بدران نيز دست از ناسزاگويى اش برنمى داشت و مى گفت: اى دختر بنويس... كه شما براى كشتن جمال عبدالناصر، هم عهد شديد. چگونه مى خواستيد او را بكشيد؟ بنويس... بنويس! اى دخترِ... تعداد سگ ها سه عدد شد: دو تا مرا گاز مى گرفتند و شمس بدران نيز با زبان كثيف و بى پروايش به من بددهنى مى كرد. ظاهراً شمس بدران فهميد كه سگ ها فايده اى ندارند لذا در حالى كه از شدت خشم و هيجان مى لرزيد به طرف صفوت داد كشيد: صفوت! سگ ها را ببر و اين دخترِ... را براى تازيانه آماده كن!!پزشك را خواستند. او آمد و مرا معاينه كرد و به شمس بدران گفت: اگر عالى جناب اجازه بفرمايند امروز، شلاقش به تأخير بيفتد چرا كه وضعيتش قابل تحمل نيست!شمس بدران به حمزه بسيونى گفت: او را به شماره 24 ببر و از تو اى حمزه! مى خواهم كه جنازه اش را به من برگردانى!مرا به شماره 24 حمل كردند. ساختمانى كه قبلاً وارد آن نشده بودم. بعد مرا سرپا نگه داشتند. بدنم به لرزه افتاد و سرجايم ميخكوب شدم. شماره 24، سلولى بود كه در وسط آن آتشى افروخته وجود داشت و پيش هر يك از ديوارهاى چهارگانه آن، يك سرباز ايستاده بود كه شلاقى همانند زبان افعى در دست داشت. سرباز با شلاقش سراغ من مى آمد و به من دستور مى داد كه داخل حلقه آتش شوم. وقتى نزديك آن مى شدم سرباز ديگرى كه نزديك آتش بود مانع من مى شد و بعد سومى مرا مى گرفت و همين جور. آتش شعله ور نزديكم بود. لهيب آن مرا در خود مى گرفت. نزديك دو ساعت گذشت كه من بين دو شعله بودم: يكى شعله آتش روشن كه مى ترسيدم درون آن بيفتم و ديگرى شعله شلاق هاى مأموران جهنمى و هر دو نيز تلخ و دردآور بود.در همين ميان است كه حمزه بسيونى داخل مى شود و نگاهى ابلهانه و بى معنا در چشمانش است و در حالى كه من ميان اين جهنم هستم مى گويد: بنويس كه شما مى خواستيد جمال عبدالناصر را بكشيد و الاّ تو را داخل آتش مى اندازيم!!به او نگاهى كه سراسرش مقاومت و پايدارى بود كردم و فريادى بى صدا در چهره اش كشيدم و بى اشك گريستم. شكنجه فراتر از تحمل من بود. بى هوش شدم و به هوش نيامدم جز در بيمارستان!!صحنه اى نمايشى با اجبار!!
صبح يك روز مرا از سلول بيمارستان بيرون آوردند. چند نفر عكاس را به همراه وسايل آماده عكاسى ديدم. مرا روى نيمكتى نشاندند و به من دستور دادند پايم را روى پاى ديگر بيندازم و يك سيگار به دهان بگيرم تا به همين صورت از من عكس بردارى كنند! گفتم: محال است كه سيگارى بگيرم، نه در دستم و نه در دهانم!! كلت را پشت سرم، در مخم گرفتند تا سيگار را بگيرم، نپذيرفتم و شهادتين را به زبان آوردم و گفتم: هر كارى مى خواهيد بكنيد، هرگز اين كار را نخواهم كرد.با شلاق كتكم زدند، كلت را دوباره به طرف سرم نشانه رفتند و دوباره دستور دادند كه سيگار را بگيرم و در دهانم بگذارم. قبول نكردم و بر عدم پذيرش پافشارى نمودم! وقتى نااميد شدند، به همين صورت از من عكس گرفتند.روز دوم از من خواستند كه بروم در تلويزيون طبق همان حرف ناحق و بهتان آميزشان عليه اخوان المسلمين صحبت كنم. گفتم: اگر به تلويزيون بروم فقط اين حرف ها را خواهم زد:جمال عبدالناصر شخص كافرى است كه در قضيه اخوان المسلمين، با اسلام مى جنگد و لذا ما با او مى جنگيم، زيرا او گفته است كه «حكومت بر اساس قرآن امرى ارتجاعى و عقب ماندگى و تعصب خشك است» و به دليل اين كه او مواد قانون و مقررات خويش را از خرس سرخ كمونيسم و مكتب الحادى آن، كه مى گويد خدايى نيست و زندگى، زندگى مادى است، مى گيرد، بدين علت ما با او مبارزه مى كنيم.گفت: در حالى كه كلت در پشت تو و توى مخت است صحبت خواهى كرد. بايد آنچه ما مى خواهيم بگويى.گفتم: ديروز حاضر نشدم سيگارى را توى دستم بگيرم يا در دهانم بگذارم در حالى كه شما با تپانچه تان مرا تهديد مى كرديد و آن را در سر و پشتم مى گذاشتيد و عكاس هاى روزنامه ها و تبليغاتتان نيز شاهد بودند، آيا امروز گمان مى كنيد كه به جز حق، چيزى بگويم؟ نه، به خدا سوگند كه ما رسالتى را بر دوش داريم و امينان يك امت هستيم و وارثان قرآنيم.دوباره شلاق خوردم و به سلول بازگردانده شدم.اتاق 32
خيلى از اوقات سؤالى به ذهنم مى آمد و خيلى وقت ها اين سؤال مرا به حيرت وامى داشت. بر فرض كه من به علت جرمى معين و مشخص دستگير شده ام، اگر قضيه چنين است پس چرا از من مى خواهند كتباً اقرار كنم كه من قرار كشتن عبدالناصر را گذاشته بودم و حتى براى اين كار برنامه ريزى نيز كرده بودم. اگر همه شواهد جرم موجود است، پس چرا از من مى خواهند كه اعتراف كنم؟ چرا از من مى خواهند كه دليلى بر جرمى ارائه دهم كه واقعيتى جز در مخيّله آنها ندارد؟! آيا اين دستگيرى و اين شكنجه وحشيانه براى منظور و هدفى ديگر كه مبارزه با اسلام و درهم كوبيدن پايه هاى آن است، نمى باشد؟مرا به دفتر شمس بدران بازگرداندند. هنوز مرا نديده بود كه با يك شگفتى ساختگى گفت: اِهْ، اين دخترِ... كه هنوز زنده است! حمزه! من گفتم جسدش را برايم بياور!حمزه بسيونى با خواهش گفت: معذرت مى خواهيم، عالى جناب. دستورهايتان را به او بفرماييد، او آماده اجراى آنهاست.شمس بدران گفت: اى دختر! بنويس.گفتم: من جز حقيقت چيزى نمى نويسم. اگر خواستيد، مرا بكشيد. اين كار «شهادت» است كه ان شاءاللَّه پيش خداوند محفوظ است.حسن خليل گفت: هرگز اين شهادت را به تو نمى بخشيم!!گفتم: شهادت از ناحيه خداوند است؛ هر وقت آن را براى كسى از بندگانش بخواهد به او مى دهد.شمس بدران در حالى كه پافشارى من او را به خشم آورده بود گفت: صفوت! او را آويزان كن و پانصد ضربه شلاق بزن تا بفهمد خدايش كيست!مرا آويزان كردند و مأموران جهنمى با شلاق به جان من افتادند. سخاوتى در وحشى گرى و كرامتى در قساوت و سنگدلى. پانصد ضربه شلاق بر انسانى كه در اوج درد و در نهايت سختى است، بعد چه مى شود؟ مرا به سلول برگرداندند.چيزى نگذشته بود كه دوباره مرا به دفتر شمس بدران بردند. گفت: بنشين اين جا. و به يك صندلى در مقابل ميزش اشاره كرد. بعد گفت: آيا مى فهمى كه دل هاى ما سنگ است و هيچ احساسى ندارد. من خيلى براى وضعيت تو متأثر هستم. من پدرم در دانشگاه الازهر استاد است.به او نگاهى سراسر تحقيرآميز كردم! به آن طبيعت وحشى گرى اش برگشت؛ در حالى كه با عصبانيت و تهديد مى گفت:اى دخترِ...!حمزه! او را به شماره 32 برگردان.داخل سلولى شدم. در آن جا دو ميله چوبى ديدم كه از بالا به يك ميله افقى متصل هستند، دو حلقه به آنها آويزان بود. مرا بالاى يك صندلى سرپا نگه داشتند و به زور شلاّق دستور دادند آن دو حلقه را بگيرم. در اين موقع، صندلى را از زير پاهايم كشيدند، در هوا معلق ماندم! بيش از ده دقيقه نتوانستم حلقه ها را بگيرم، لذا افتادم روى زمين كه اين جهنمى ها با شلاق هاى ديوانه شان فوراً به جان من افتادند و دوباره مرا به آن دو حلقه آويزان كردند، ولى دوباره افتادم. تازيانه هاى ديوانه بود كه هرچه آن دوزخيان مى خواستند بر من فرود مى آمد. اين رفتار نزديك به سه ساعت تكرار شد.سربلندى ايمان و خوارى باطل
مرا به دفتر شمس بدران برگرداندند. با سر انگشتش با يك حركت نمايشى اشاره به صندلى جلو ميزش كرد؛ نشستم. جلال ديب و حسن خليل شروع كردند به تلاش براى قانع ساختن من كه آنچه را عالى جناب مى خواهد بنويسم و تكرار مى كردند كه اين كار به مصلحت من است! به آن دو گفتم: چيزى كه نمى دانم نمى نويسم. شمس بدران به من گفت: ما همه چيز را فهميديم و «اخوان» به همه چيز اعتراف كردند. پرونده ها را برايش بخوان!يعنى به خيال خودشان، پرونده عبدالفتاح اسماعيل و پرونده مجدى عبدالعزيز و احمدعبدالمجيد و پرونده سيدقطب و پرونده محمدهواش و صبرى عرفه و عبدالمجيدشاذلى و فاروق منشاوى و مرسى مصطفى مرسى!بعد شمس بدران گفت: حرف هاى آنها را برايش بخوان. جلال ديب گفته هاى على عشماوى را خواند. آنچه شنيدم مرا خيلى ناراحت و دستپاچه كرد.و قتى تمام كرد، شمس بدران در حالى كه يكى از چشم هايش را بسته و سرش را تكان مى داد گفت: نظرت در باره اين گفته ها چيست؟فوراً گفتم: اينها همه اش دروغ و افتراست.گفت: مى خواهى انكار كنى كه تو تشكيلات «اخوان» را تأسيس كردى؟ بيا اين هم سخن استادتان كه به صورت قطعى مى گويد اين تو بودى كه سازمان را بنيان نهادى. جلال! گفته هاى هضيبى را برايش بخوان.بعد از چند دقيقه به او گفت: صبر كن... اين پرونده را ول كن و حرف هاى عبدالفتاح اسماعيل را براى او بخوان. جلال نيز شروع كرد به خواندن. بعد از كمى، شمس بدران از من پرسيد: نظرت چيست؟ جواب ندادم.گفت: جلال! برايش گفته هاى برنامه ريز و طرّاح اخوان، يعنى سيدقطب را بخوان.جلال شروع كرد به خواندن؛ بعد از پرونده اى به پرونده ديگر منتقل مى شد و وقتى فارغ شد، شمس بدران گفت: نظرت در باره آنچه شنيدى چيست؟ آيا آنچه ما مى خواهيم مى نويسى؟ گفتم: اين باطل و بيهوده است. با تمسخر گفت: حق چيست اى نابغه روزگار؟! گفتم: هر چه اين جا در باره على عشماوى نوشته شده فكر مى كنم خلاف واقع است، اما بقيه برادرانم، آنها اهل دعوت الهى اند، اهل حق هستند. آن كسى كه اينها را نوشته به آنها دروغ بسته است. شمس گفت: صفوت! او را آويزان كن و تو حمزه! على عشماوى را بياور و سگ ها را حاضر كن.على عشماوى آمد. بيجامه ابريشمى و ظريف و تميزى پوشيده بود. با موهاى شانه زده، هيچ نشانه اى از شكنجه بر او نبود. وقتى او را ديدم و وضعيّت ديگران و حال خودم را در ذهن آوردم، فهميدم بلكه يقين كردم كه اين مخلوق، به امانت الهى خيانت كرده و عليه برادرانش شهادت خلاف داده است و در پرتگاه افراد فاسق و فاجر و ستم پيشه سقوط كرده و در رديف افراد شمس بدران و جزء دنباله روهاى جمال عبدالناصر قرار گرفته است؛ آنهايى كه نه ارزش هاى انسانى را مى فهمند و نه اخلاق و دين را.شمس بدران به او گفت: على! آخرين روزى كه پيش زينب غزالى رفتى، از او چى گرفتى و به تو چه گفت؟على عشماوى گفت: هزار جنيه به من داد و گفت: پول ها پيش غاده عمار خواهد بود تا به خانه هضيبى يا خانه قطب تحويل شود. وقتى مرا دستگير كردند با غاده يا حميده تماس بگير، خواهى فهميد كه پول ها موقعى كه به آن احتياج پيدا كرديد، كجاست.شمس بدران گفت: زينب غزالى! پول ها چقدر بود و چرا در مورد آنها نگران بودى؟گفتم: پول ها چهار هزار جنيه بود كه حق عضويت جمعى از «اخوان» در سودان و سعودى براى كمك به خانواده هاى زندانيان و مخارج دانشجويان در مدارس و دانشگاه ها و نيز اجاره خانه بود. در عيد گذشته هزار جنيه آن را خرج خانواده ها كرديم و اين كسى كه جلو شما ايستاده همان كسى است كه هزار جنيه را گرفت تا به عبدالفتاح اسماعيل جهت خانواده ها بدهد.شمس بدران گفت: تو اى على! آخرين بار پيش زينب غزالى چى خوردى؟ على عشماوى گفت: يك بشقاب برنج با جگر به من داد و گفت: بخور؛ خداوند تو را كمك مى كند.بعد، شمس گفت: بس است، برو بيرون، على!على عشماوى نيز با سلامتى و با عنايت شمس بدران بيرون رفت!بعد شمس بدران گفت: حمزه! عبدالفتاح را بياور.پس از چند لحظه، حمزه بسيونى عبدالفتاح اسماعيل را آورد. آرامش افراد صادق و نور يكتاپرستان او را در بر گرفته بود. لباس آبى و پاره پاره زندان را برتن داشت و آثار شكنجه گوياى وضعيتى بود كه بر سر اين مجاهد صادق و مؤمن موحد آمده بود. خطاب به من گفت: السلام عليكم.گفتم: و عليكم السلام و رحمةاللَّه و بركاته.شمس بدران گفت: اى عبدالفتاح، پيش زينب غزالى چه كار مى كردى؟ چرا پيش او مى رفتى؟عبدالفتاح با زبانى صادق و حق كه بر نادانان امرى غريب و شگفت است پاسخ مى دهد: خواهر ايمانى من است. همكارى مى كرديم كه جوانان مسلمان را بر اساس مبادى قرآن و سنّت تربيت كنيم و طبيعتاً اين كار به تغيير حكومت مى انجاميد؛ تغيير حكومت جاهليت به حكومتى اسلامى.شمس بدران با خشونت مى گويد: آيا سخنرانى مى كنى؟! تو بالاى منبر كه نيستى اى پسرِ... برو بيرون، برو بيرون.عبدالفتاح اسماعيل همان طور كه آمده بود مى رود بيرون، البته پس از خداحافظى از من با اين جمله: السلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.گفتم: و عليكم السلام و رحمةاللَّه و بركاته.خشمى فراوان وجود شمس بدران را فرا گرفت. خشمى كه كثافت را بر زبانش جارى ساخت و او با زشت ترين الفاظ و ركيك ترين كلمات شروع به ناسزا گفتن كرد.آرامش يافتم، بله، آرامش يافتم به دليل اوج مردانگى در عبدالفتاح اسماعيل. تحت تأثير قله ايمان او بودم. در دلم گفتم: الحمدلله، خداوند، مردانى دارد. خدايا، آنها را براى گسترش دعوتت نگه دار. اگر على عشماوى خيانت كرد اما موحدانى صابر وجود دارند؛ آنهايى كه پيشروان راهند و هواخواهان حقيقت.با صداى شمس بدران كه فرياد مى كرد «ببريد اين دخترِ... را و فردا صبح به همراه نوشته اش مى آيد» به خود آمدم. حسن خليل قلم و كاغذى را به صفوت داد و مرا به بيمارستان برگرداندند. قلم و كاغذ را نگه داشتم. چه بنويسم؟ چه از ما مى خواهند؟ آيا مى خواهند كه خداى خودمان را به خشم آوريم و با دينمان مخالفت كنيم! نه به خدا سوگند، هرگز نخواهيم نوشت جز اين كه ما در راه خدا و زير پرچم قرآن قيام كرديم و كلمه رمز ما «لا اله الا اللَّه، محمد رسول اللَّه» است. هرگز به پروردگارمان شرك نمى ورزيم و جز او نمى پرستيم. خداوندا، به ما صبر و تحمل بده و گام هايمان را استوار بدار و ما را مسلمان بميران. و شما اى فرعون هاى زمان! حكم كنيد؛ ولى فقط در مورد اين زندگى دنيا حكم مى كنيد و فردا آنهايى كه ستم كردند خواهند ديد كه به چه سرنوشتى دچار خواهند شد.روز بعد، حمزه بسيونى و رياض و صفوت آمدند و برگه ها را گرفتند و رفتند و تقريباً بعد از يك ساعت، برگشتند و مرا كه قدرت حركت نداشتم با يك خودرو به دفتر شمس بدران بردند. ديدم اوراقى را پاره پاره مى كند و به سطل زباله مى اندازد و مى گويد: اينها برگه هاى تو هستند. من به زودى يك ليوان بزرگ از خون بدنت را مى گيرم و تو هم آنچه را مى خواهم با خون خواهى نوشت.مرا به بيمارستان برگرداندند، البته با ناسزا و زير ضربه هاى تازيانه.دستور عبدالناصر براى اعدام من!
در بيمارستان، چند روز تحت معالجه بودم. كمى با مرگ فاصله داشتم! يك روز، كمى پيش از غروب، مرا به طرف دفتر شمس بدران بردند ولى وارد دفتر نكردند، بلكه دستور دادند صورتم را به طرف دستگاهى الكتريكى كه صدايى گوشخراش از آن بيرون مى آمد و هوايى گرم بيرون مى زد نگه دارم. همين جور، در حالى كه صورتم به طرف اين دستگاه لعنتى بود ايستادم. يك شب كامل!! صبح هنگام مرا به بيمارستان برگرداندند. دكتر ماجد وارد شد و به چهره ام نگاه كرد. به پرستار عبدالمعبود گفت: چهره اش خيلى زرد است. آيا ديشب بار ديگر او را بردند؟ عبدالمعبود گفت: بله!بعد از نيم ساعت، عبدالمعبود نصف قرص نان فرنگى كه داخلش مقدارى مربّا بود برايم حاضر كرد و گفت: دكتر اين را برايت سفارش داد.هنگام غروب بود كه مرا از بيمارستان بيرون آورده تا در اتاقى نزديك دفتر شمس بدران قرار داده شوم. سپس آن مأموران جهنمى، حمزه و صفوت و رياض، حاضر شدند و شروع كردند بين خودشان به آهستگى صحبت كردن و رد و بدل حرف. دوتاى اولى رفتند و نفر اخير باقى ماند. او چهره اى مسخ شده به خود گرفته بود و به صورت خودش سيلى مى زد و موهايش را مى كشيد و بعد حركاتى را از خودش در مى آورد؛ شبيه كسى كه مى خواهد لباس هايش را پاره پاره كند. پارس كنان فرياد مى زد و مرا متهم به ديوانگى و غفلت مى نمود و تهديد مى كرد كه اگر امروز از جناب شمس بدران اطاعت نكنم زندگى ام به پايان خواهد رسيد. بعد سؤال مى كرد كه اگر مى دانم «عواد» و «رفعت» و «اسماعيل فيّومى» كجا رفتند بگويم. و اضافه مى كرد كه مأموران زندان، هر روز در زندان ده نفر از سگ هاى «اخوان»! را دفن مى كنند؛ آنها را درون جهنم عبدالناصر دفن مى كنند. موقعى كه به اين ياوه گويى هايش پاسخ دادم و گفتم كشته هاى ما شهيد در بهشتند، سيلى زدن به صورت خودش را افزايش داد و فرياد زد كه هنوز سگ ها و آب و آتش و تازيانه و اين شكنجه ها سودى به حال تو نداشته است. امروز عالى جناب تو را خواهد كشت. از جمال عبدالناصر دستور گرفته است. چكار خواهى كرد؟گفتم: كسى كه كار به دست اوست خداوند است.ابلهانه گفت: تو مى خواهى كه ما نيز مثل شما رفتار كنيم و همانند شما دچار خسارت و بدبختى شويم؟ تو مى خواهى كه ما از روسيه كه بر نصف دنيا حكومت مى كند دست برداريم و تسليم حرف شخصى مثل هضيبى يا سيدقطب يا حسن البنّا شويم؟ شما ديوانه ايد. ما مثل شما نيستيم. جواب مرا بده.اين آيه را خواندم: «آنها اين گونه بودند كه هنگامى كه به آنان گفته مى شد خدايى جز خداى يكتا نيست تكبّر مى ورزيدند و مى گفتند: آيا ما خداهاى خود را به خاطر شاعرى ديوانه رها كنيم» (6) و اضافه كردم: اين «خداها» همان بت ها بودند و حكام، متولى و خدمه بت هايند. اينها همان هايى اند كه پيامبر اكرم، حضرت محمد(ص)، سالار و بزرگ فرزندان آدم را نسبت ديوانگى دادند و اين گونه تاريخ تكرار مى شود. شما نيز به كسانى كه شما را به خداوند دعوت مى كنند مى گوييد اينها ديوانه اند. آن طاغوتى كه شما را در بطلان به خدمت گرفته است شما را حركت مى دهد و شما نيز ذليلانه با بهايى ناچيز پشت سر او حركت مى كنيد. آيا به مخلوق خشنود شديد و خالق را به خشم آورديد!ديوانگى اش در گرفت و خشمش به جوش آمد در حالى كه مى گفت: آيا مى خواهيد ما را به جمود و عقب ماندگى برگردانيد؟در باز شد و عده اى سرباز مثل حيوان وحشى ريختند و با تازيانه به جان من افتادند، و او ابلهانه مى خنديد و مى گفت: به خدا قسم، اى زينب! من نگران تو هستم و دلسوز و مهربان براى تو. و من مى گويم: حسبنا اللَّه و نعم الوكيل.با استهزا گفتم: مهربانى و نگرانى؟ چى! تو نگرانى؟! آن طور كه شما مى گوييد همه عناصر جريان روشن شده است پس اعتراف يا اقرار من چه اهميتى براى شما دارد؟! بله همه چيز روشن است؛ روشن شده است ناحقى شما و دروغ شما و به بى گناهان وصله جرم زدنتان، براى انگيزه هايى كه آنها نيز واضح شده است.رياض ديوانه شروع كرد به زدن به سينه و كشيدن موهايش در حالى كه فرياد مى زد: تو با كدام نيرو زندگى مى كنى؟! نزديك است كه عقلمان را به خاطر تو از دست بدهيم. پزشكان مى گويند اگر غذا وارد بدنت نشود به زودى هلاك خواهى شد.حمزه بسيونى و صفوت داخل شدند و حمزه گفت: خير است رياض! چكار كردى با او؟ فكر مى كنم سر عقل آمد!نگاهى سراسر مسخره آميز به طرف حمزه بسيونى انداختم و گفتم: نمى دانم بالاخره ديوانه كيست؟!حمزه نگاهى سرد و بى جان به من كرد و چيزى نگفت. بعد به طرف صفوت چرخيد و گفت: صفوت! او را به دفتر عالى جناب بياور.در دفتر عالى جناب!
شمس بدران مرا روى يك صندلى نشاند و گفت: فكر مى كنم انگيزه اى براى ادامه لجاجت نباشد. از تو مى خواهم كه آنچه مى خواهيم بنويسى.گفتم: آيا مى خواهى بنويسم كه ما مى خواستيم عبدالناصر را بكشيم؟ اين امرى محال است. به خدا سوگند ما جمع نمى شديم مگر براى فراگيرى قرآن و حديث تا براى مردم روشن كنيم كه چگونه از اطاعت طاغوت هاى بشرى به اطاعت الهى روى آورند و فقط او را عبادت كنند و دين او را برپا دارند. به جز آنچه در كتاب و سنت است، دستور ديگرى نپذيرند. خداوند را در آنچه دستور داده است عصيان نكنند. دائماً تحقيق كنند و كوشش نمايند كه مرتكب نافرمانى او نشوند و اگر نافرمانى كردند توبه كنند و استغفار نمايند، و با اين همه، ما معتقديم حكومتى كه بر سر كار است حكومتى جاهلى مى باشد كه بايد از بين برود، نه با اسلحه و آتش، بلكه با تحقق زمينه اى اسلامى و گسترده در امت. پس چگونه شما مى گوييد ما مى خواستيم عبدالناصر را بكشيم؟ اول بايد شما را از جاهليت بيرون آوريم، و موقعى كه اين زمينه به وجود آمد، حتماً حكومتى اسلامى برپا خواهد شد.اين جا بود كه تازيانه ها از ناحيه اين از دين برگشتگان بشرى فرود آمد و من با نهايت توانايى ام فرياد زدم: هرگز نمى نويسم، هرگز نمى نويسم. بكشيد مرا، دنيا پيش من ارزشى ندارد.شمس بدران رو به من كرده سؤال كرد: در آن برگه اى كه پاره كردم چرا چيزى در باره «عبدالعزيزعلى» ذكر نكردى؟پرسيدم: عبدالعزيزعلى كيست؟شمس بدران گفت: عبدالعزيزعلى پاشا كه عبدالناصر او را به عنوان وزير معين كرد، ولى او اين خوبى را حفظ نكرد و دستى را كه به او خوبى كرد گاز گرفت و به مخالفت با عبدالناصر برخاست.فوراً در حالى كه اين نام به خاطرم آمده بود گفتم: عبدالعزيز، رئيس جنبش «دست سياه» بر ضد انگليس؟ عبدالعزيزعلى از مردان بزرگ «حزب ملى» است. عبدالناصر و رفقايش روى زمين، جلو او مى نشستند و در باره ملى گرايى به درس هاى او گوش فرامى دادند. من مى دانم كه او مردى بزرگ است و او دوست همسرم مى باشد. برادر ايمانى ام است و همسرش از اعضاى مركز كل «جمعيت بانوان مسلمان» و دوست و خواهر ايمانى من است.با قلدرى پرسيد: آيا تو او را به تشكيلات «اخوان» جذب نكردى؟پاسخ دادم: اين كار باعث افتخار ما بود. او چنان كه «خَنْساء» آن بانوى شاعر، گفته است، «بسان پرچمى مى ماند كه بر سر آن آتشى افروخته باشد».شمس بدران با غرور تمام كه غرور و تكبر دوران جاهليت نيز از آن شرم مى كرد، فرياد زد: بس كن، چقدر حرف بيهوده دارى! و تازيانه ها فرود آمد.بعد از آن، مقدارى استراحت بود و مشورتى آهسته در بين خودشان. سپس حسن خليل گفت: مى خواهيم بدانيم چرا عبدالعزيز را به عبدالفتاح اسماعيل معرفى كردى و اين معارفه كجا انجام شد؟جواب دادم: موقعى كه به واسطه مأموران امنيتى شما پايم شكست، او و همسرش در بيمارستان به ملاقات من مى آمدند و هنگامى كه بيمارستان را ترك كردم نيز ملاقات هاى او در خانه ادامه يافت و بر حسب اتفاق، يك روز كه عبدالفتاح اسماعيل به ملاقاتم آمد عبدالعزيزعلى نيز در آن جا بود كه با هم آشنا شدند. اين همه آن چيزى است كه از اين جريان به ياد دارم.حسن خليل گفت: سركار خانم زينب! همصدا با تو مى پذيريم كه آشنايى عبدالعزيزعلى و عبدالفتاح اسماعيل به صرف يك ملاقات اتفاقى بود، ولى چگونه عبدالعزيزعلى در خانه تو و به واسطه تو با «فريدعبدالخالق» آشنايى شد؟گفتم: موقعى كه پرستار براى معالجه معمولى پاى شكسته ام آمد عبدالعزيزعلى بيرون رفت و در اتاق انتظار نشست و در اين فاصله فريدعبدالخالق نيز رسيد و در اتاق انتظار نشست و هنوز عبدالعزيزعلى را نمى شناخت. وقتى كه كار پرستار تمام شد و رفت فريدعبدالخالق وارد شد تا مرا ببيند و عبدالعزيزعلى نيز داخل شد كه اجازه بگيرد و خداحافظى كند، من هر كدام از آنها را به ديگرى معرفى كردم.شمس بدران در حالى كه در اوج خشم و تندى بود داد كشيد: صفوت را صدا بزنيد!من چيزى نفهميدم و به هوش نيامدم مگر در بيمارستان در حالى كه پاهايم باندپيچى بود و دردهاى شديدى استخوان هايم را مى كوبيد و همه بدنم را درهم مى دريد!توهّم بزرگ!
چند روزى در بيمارستان تحت معالجه ماندم. بعد به دفتر شمس بدران منتقل شدم. شمس بدران بر توهم بزرگ خويش اصرار دارد و دائماً حول و حوش آن دور مى زند تا به من وانمود كند كه او به دليل پى گيرى مرتب قضيه، اين توهم به عنوان يك حقيقت در ذهنش جاى گرفته و همانند واقعيتى مسلّم در انديشه او قرار يافته است؛ توهم اين كه اخوان المسلمين نقشه كشيده اند و همعهد شده اند كه جمال عبدالناصر را ترور كنند!!شمس بدران با شگفتى زياد كه چهره و چشمانش را فرا گرفته است به من نگاه مى كند و ناباورانه مى گويد: تو هنوز زنده هستى؟! بعد با تعجب مى گويد: بعد از همه چيزهايى كه عليه تو و له تو گذشت!پاسخ مى دهم: خداى متعال فرموده است: «قُتِلَ اَصْحابُ اْلاُخْدُود» (7) و آنانى كه اصحاب «اخدود» را كشتند، ديوانه بطلان و تهمت و ناحق گويى بودند، اما آنانى كه به دست آن آتش افروزان در آن چاله آتش (اخدود) سوختند صاحبان رسالت و حاملان امانت و مسؤوليت بودند. آنها اصرار داشتند كه امانت و مسؤوليت خويش را ادا كنند و رسالت خود را ابلاغ نمايند.شمس بدران گفت: ما اين حرف را نمى فهميم و اين روش، ما را فريب نمى دهد اى ديوانه! تو همچنان معتقد به خدايى هستى؟! شما از همان سال 1948 (1326 ش) تا كنون شكست خورده هستيد؛ شما موقعى كه در مقابل «فاروق» ايستاديد شكست خورديد. موقعى كه در 1954 (1332ش) در مقابل انقلاب مقاومت كرديد شكست خورديد، و نيز هنگامى كه در سال 1965 (1343ش) در مقابل انقلاب ايستاديد شكست خورديد، پس كجاست آن خداوندتان كه گمان مى كنيد؟!گفتم: ما سال 1948 پيروز شديم، و در سال 1954 نيز پيروز شديم و در سال 1965 نيز پيروز شديم.گفت: ما مثل مرغ تو را آويزان خواهيم كرد، تو را توى آب مى اندازيم، تو را توى آتش مى اندازيم، تو را پيش سگ ها پرت مى كنيم. چرا پروردگارتان اگر وجود دارد، مانع ما نمى شود، اى شكست خوردگان، اى اولاد...؟!گفتم: اما اين كه شما با اين تازيانه و با آن شكنجه هاى گوناگون بر ما پيروز باشيد، اين چيزى است كه شما خيال مى كنيد. شما از ما مى ترسيد!!با عصبانيت گفت: ساكت شو! شما مجرميد.گفتم: نه، هرگز، ما مجرم نيستيم. ما داراى رسالتيم و امينان امت و داعيان به حق و نشانه هاى راه نور و روشنايى.گفت: مى خواهم برايم توضيح دهى كه چگونه شما بر ما پيروزيد!گفتم: ما بر شما پيروزيم، همواره ما به خواست الهى از ديگران بى نيازيم، به قدرت او قوى هستيم، بر او توكل داريم، اهل مبارزه و مقاتله و جهاد در راه اوييم. تنها يك چيز است كه ثابت مى كند ما شكست خورده ايم، آن اين كه از اعتقادمان به لزوم جهاد براى برافراشته شدن پرچم توحيد و بالابردن كلمه اسلام دست برداريم. اسلام در حقيقت، دين و حكومت است، سياست داخلى و سياست خارجى است، نظام امت و نظام جامعه است. اسلام صلحى است كه دنيا را پر از عدالت مى كند و جنگى است كه مردم را از عبادت فرد به سوى عبادت خداى واحد قهّار رهايى مى بخشد. در معصيت الهى، جاى هيچ اطاعتى از مخلوق وجود ندارد. آن بنده اى كه با صداقت و يقين، روى به سوى خداى تعالى كرده است، متصل به خداى سبحان كه پروردگار هرچيز است شده است. چگونه كسى كه روحش به عالم معنا متصل شده و قلبش به بهشت تعلق يافته و دنيا در نظر او به دليل شناخت آن بى ارزش شده، از خلق خدا خوف داشته باشد! اما شما اى گمراهان تكذيب گر، چكار مى توانيد بكنيد؟ بدن ما را پاره پاره مى كنيد، ما را مى كشيد، مى ترسانيد، آب و غذا را از ما باز مى داريد، شلاق ها در دست شماست، ابزار شكنجه در گرو اشاره شماست، همه اينها در درون ما ناچيز است. از ترس، از ما فاصله مى گيريد، چرا؟ براى اين كه ما حزب خداييم و شما حزب شيطانيد:«آنان كه با خدا و پيامبرش مى ستيزند آنها در پست ترين ذلتند، خداوند چنين نگاشته است كه من و پيامبرانم حتماً غالب خواهيم شد، همانا خداوند قوى و عزيز است». (8) زبان ايمان و منطق توحيد، جاهليت شمس بدران و حيوانيت او را به هيجان آورد و مثل مارگزيده فرياد زد: صفوت! صفوت! او را آويزان كن و پانصد ضربه شلاق بزن!شلاق ها را خوردم و پايين آورده شدم و دوباره همان سؤال ها تكرار شد و من نيز بر همان جواب ها اصرار كردم. شمس بدران نيز بار ديگر فرياد زد: صفوت! او را آويزان كن و 250 ضربه شلاق بزن!آويزانم كردند و شلاق خوردم. از بى هوشى به هوش آمدم تا خودم را در بيمارستان بيابم در حالى كه در احاطه چند نفر از پزشكان بودم كه مشغول پانسمان و بستن زخم هايم بودند.چند روز در بيمارستان تحت معالجه ماندم، بعد روى يك برانكارد مرا به دفتر شمس بدران برده روى يك صندلى جلو ميز او نشاندند. او گفت: اى دخترِ... لجاجت فايده اى برايت ندارد. از لجاجت دست بردار تا با همراهى تو، امكان تكميل بازجويى را بيابيم و تو را به دادسرا بفرستيم.با تمام رمقى كه در من مانده بود به او نگريستم، در حالى كه با اظهار بى اطلاعى گفتم: دادسرا؟! و تو كى هستى؟گفت: ما تو را براى دادستانى آماده مى كنيم.گفتم: از من چى مى خواهى؟با تهديد گفت: در پاسخت تندروى نكن، ديگر توانى براى شلاق خوردن در تو نمانده است و صفوت، همان طور كه مى دانى، كاملاً آماده است!!گفتم: خداوند فعال و كمك كار است.گفت: محمد قطب و جوان هاى جنبش «اخوان» در خانه تو گرد هم مى آمدند، براى چى؟گفتم: استاد محمد قطب و خواهرانش امينه و حميده به ديدار من عادت داشتند.شمس بدران حرف مرا بريد و در حالى كه حرف هايش سراسر بد و بى راه بود گفت: من مى گويم محمد قطب و جوان هاى «اخوان»، اين... پيش تو جمع مى شدند، براى چى؟با همه بددهنى كه او داشت پاسخ دادم: برخى از جوان هاى با فضيلت مسلمان و عامل به وظيفه، عادت به ملاقات من دارند و به صورت اتفاقى با استاد محمد قطب برخورد مى كنند.او داد مى زند: اى دخترِ... من مى گويم جوان ها از تو مى خواستند كه امكان ملاقات و جلسه با محمد قطب را براى آنها فراهم كنى. او و آن جوان ها براى صرف صبحانه پيش تو حاضر مى شدند و بعد از غذا ملاقات انجام مى شد و جلسه برگزار مى گرديد، براى چه؟و من با تمام آرامش و اطمينان پاسخ مى دهم: موقعى كه استاد محمد قطب دو كتابش به نام هاى «جاهليت قرن بيستم» و «تطوّر و ثبات» را منتشر كرد، برخى فرزندان و برادران جوانم كه از گروه «دعوت» بودند درخواست كردند كه با استاد محمدقطب جلسه داشته باشند تا در باره برخى امور در اين دو كتاب كه در فهم آنها دچار مشكل شده اند از او سؤال كنند و استاد نيز چند بار خواسته آنها را اجابت كرد.بعد مى پرسد: چرا عبدالفتاح اسماعيل در اين جلسات حاضر مى شد؟من پاسخ مى دهم: چون او از بهترين جوان هاى اخوان المسلمين و از مردان برگزيده آن است.او با حالتى مسخره آميز و نادانى جواب مى دهد: و خداوند از اين برگزيده بالاتر است اى دخترِ...!سپس اضافه مى كند: در كدام يك از اين جلسات، او و محمد قطب تصميم به كشتن عبدالناصر گرفتند؟گفتم: اين قصّه قتل عبدالناصر چيزى است كه شما آن را اختراع كرديد.شمس بدران گفت: چرا به شغل وكالت مشغول نشدى تا ما را از اين ريخت تهوع آورت خلاص كنى!گفتم: سپاس خدايى را كه مرا در بهترين وضعيتى كه بندگانش را در آن قرار مى دهد قرار داد، فراخوان به سوى خدا هستم و به فضل او، ان شاءاللَّه، ادامه مى دهم.به سرعت ايستاد و شروع كرد با لگد به من زدن در حالى كه مى گفت: امروز سرانجام كار تو به دست من است اى دخترِ...!بعد از چند لحظه گفت: آن سازمانى را كه با محمدقطب تشكيل دادى توضيح بده! قرار گذاشتيد كه چه كسى جمال عبدالناصر را بكشد؛ عبدالفتاح اسماعيل يا ولد فيومى؟گفتم: فيومى را كه كشتيد و تمام شد.خنده اى بلند كرد و گفت: تو نمى دانى كه سالم است! صفوت! صفوت! او را به فيومى برسان!صفوت، ديوانه وار شروع كرد به شلاق زدن من! به حالت بى هوشى مى افتم و به بيمارستان منتقل مى شوم تا دوباره مرا براى شنيدن ناسزاهاى شمس بدران و همكارانش براى شكنجه و عذاب بيشتر و به هدر دادن انسانيت در قتلگاه شهوت و خواست سلطان، آماده كنند.اصرار شمس بدران بر توهم خويش
يك بار ديگر مرا به دفتر شمس بدران منتقل كردند. بعد از بى هوشى ام زير ضربه هاى تازيانه، حالا به هوش آمده بودم، پس اشكالى براى برگشت به دفتر شكنجه وجود ندارد؛ دفتر شمس بدران! بله، با يك برانكارد مرا به دفتر شمس بدران بردند!شمس در ميان جمعى از همكارانش بود. موقعى كه مرا روى يك صندلى در مقابل ميزش نشاندند، فوراً به من گفت: اى دخترِ... هيچ توانى براى كمترين شكنجه نيز در تو باقى نمانده است، به خودت رحم كن و الاّ به سر عبدالناصر سوگند كه تو را همراه فيومى و ديگران دفن مى كنيم.يكى از همپالكى هايش افزود: گوش كن زينب! به جناب رئيس پاسخ بده و به فكر مصلحت خودت باش تا با همكارى تو به راه حلى برسيم.شمس بدران ادامه داد: خوب به خاطر بياور! يك نفر از طرف «فؤاد سراج الدين» پيش تو آمد و از تو خواست كه با اخوان المسلمين هم پيمان شوى تا با حزب وفد براى از بين بردن حكومت عبدالناصر همكارى كنند، و اين شخص به تو گفت كه در دفتر ارتشبد عامر، مردانى هستند كه با شما و با «وفد» همكارى خواهند كرد.من در حالى كه از فرط تعجبم از توان اين شياطين براى سرهم كردن و تزوير، روى كلمات فشار مى آوردم گفتم: اين دروغ محض است. فؤاد سراج الدين هيچ كسى را در اين قضيه و هيچ قضيه ديگرى پيش من نفرستاد و من حدود دوازده سال است كه ديدارى با جناب فؤاد نداشته ام و گواه راستى و دقتم در اين حرف اين كه همسرم حاج محمد سالم سالم در «مزاد» بود و به طور اتفاقى با جناب فؤاد سراج الدين ملاقات كرد و او از همسرم در باره سلامتى و حال من پرسيده و گفته بود سلام او را به من برساند.شلاق هاى ملعون فرود آمد، گويا كه زبان افعى هاى گرسنه اى هستند كه زهر خودشان را هر جا پايين بيايد مى ريزند، يا مثل زبانه هاى آتش مى ماندند كه هر چه جلوشان مى آمد كباب مى كردند. پاهاى من همچنان پانسمان بود و زخم هايم خوب نشده بود. اين مأموران جهنمى، در حالى كه تازيانه هايشان بر بدن و پاهايم مسابقه مى دهند مى پرسند: فؤاد سراج الدين، كسى پيش تو فرستاد يا نه؟من جواب مى دهم: كسى پيش من نفرستاد.شمس بدران دستور افزايش بى رحمى در شكنجه را مى دهد و من بى هوش مى شوم و تازيانه متوقف مى شود و روى برانكاردى به بيمارستان منتقل مى شوم. بعد دوباره جريان از سر گرفته مى شود و براى بار سوم به دفتر شمس بدران بر مى گردم، و شمس بدران در حالى كه تكبر و غرور او را به گناه وا داشته مى گويد: اين را بفهم كه هيچ چيزى نمى تواند جلوى ما بايستد. ما هر روز بيست نفر از شما سگ ها را دفن مى كنيم و دل بيابان زندان نظامى آماده بلعيدن صدها هزار نفر است. و سوگند به سر عبدالناصر اگر آن جور كه مى خواهيم رفتار نكنى تو را مثل همان سگ هايى كه هر روز دفن مى كنم، دفن خواهم كرد.به او نگاه نكردم و در من هيچ نشانه و اثرى از كارهاى سفيهانه و نادانى او آشكار نشد، عصبانى شد و گفت: جوابم را بده و الاّ تو را آويزان مى كنم و زير شلاق جانت را مى گيرم.گفتم: نيست معبودى جز خداوند كه فعّال ما يشاء است، و خداوند ما را كفايت مى كند و بهترين وكيل است. خدايا! به ما صبر كامل بده و مسلمان بميران.شمس بدران گفت: سگ ها را بياور، صفوت!صفوت دو تا از سگ هاى آموزش ديده را حاضر مى كند و به جان من مى اندازد. آن دو سگ نيز مثل حيوان وحشى گرسنه كه به طعمه اش حمله مى كنند به من حمله ور مى شوند. من از اذيت آنها با اين جمله به خدا پناه مى برم: خدايا! من از غضب تو به رضايتت پناه مى برم. خدايا! بَدى را از من به هر وسيله و هرگونه كه مى خواهى دور كن.حمزه بسيونى گفت: جناب! صورتش زرد است و مشرف به مرگ مى باشد. شمس بدران با نخوت و تكبر گفت: سگ ها را بيرون ببر، صفوت! و اين زن را هم بگيريد و بيندازيد تا در بيمارستان بميرد.اين گونه بود كه با يك برانكارد به بيمارستان برگشتم.در نيمه شب، در ميان تاريكى، براى بار چهارم به طرف دفتر شمس بدران برده شدم. اين يك واقعيت است؛ واقعيت تلخ و دردآورى كه جام آن را گروهى از هموطنان به انگيزه ارضاى شهوت انتقام جويى شان و به عنوان نقشه اى جهت ويران ساختن دين اسلام از راه نابودى دعوت كنندگانش، سر مى كشند. چنين مى كنند تا به خيال خودشان پرچم «لااله الااللَّه» و «محمد رسول اللَّه(ص)» در هم پيچد و پرچم كفر برافراشته گردد و جوّ بى دينى گسترش يابد.هنوز مرا از برانكارد روى صندلى در دفتر شمس بدران نگذاشته بودند كه بى هوش شدم. مقدارى آب ليمو آوردند و به من خوراندند و يك سرم نيز به من وصل كردند تا به هوش آمدم.شمس بدران گفت: اى دختر، معتدل باش؛ اى زينب، تو براى ما معضل شدى. ما آن طور كه تو مى گويى افرادى وحشى و درنده نيستيم و رئيس جمهورى جمال عبدالناصر قلب بزرگى دارد؛ اگر حقيقت را بگويى تو را مى بخشد. فقط به صلاح خودت رفتار كن؛ حقيقت را بگو زينب!گفتم: حقيقت! به عبدالناصر بگوييد كه شما غاصب حكومت خداوند و تجاوزگر به آن هستيد. به سوى او توبه كنيد و برگرديد. از اين وضعيت باطلتان به سوى حق برگرديد. از ستمكارى تان به طرف عدالت و از تاريكى تان به روشنايى. آنهايى كه شما را در ناحقى تان تأييد مى كنند و شما آنها را چون چنگال هاى تجاوز و جرم به كار مى گيريد قلب هايشان بيمار است و شما نيز بيماريد.در شگفتى آميخته با برآشفتگى و يا آشفتگى آميخته در شگفتى پرسيدند: اين آن پيام و رسالتى است كه ما براى عبدالناصر ببريم؟!با اصرار و خشم گفتم: من اينها را فقط براى همين گفتم كه براى او ببريد!پاسخ اين طغيانم، شعله ور ساختن جسدم با شلاق بود. بعد چند نفر از آنها با حالتى ناباورانه و لرزه تكرار مى كردند: تو واقعاً ديوانه اى، ديوانه. نياز به درمان با برق دارى!هنوز اينهايى كه لرزه بر اندامشان بود و قلب هايشان به دليل اين برخورد من با اربابشان ترسان بود حرفشان را تمام نكرده بودند كه صداى انسانى مسخ شده به نام شمس بدران بلند شد: سگ هاى ديشبى كجاست، حمزه؟!حسن خليل با صدايى نمايشى، پشت هم مى اندازد كه: زينب! بر تو حرام است، تو نزديك مرگ هستى، خودت را نجات بده، از «اخوان» فاصله بگير، به نفع خودت است. همه آنها به صلاح خودشان عمل كردند و خودشان را نجات دادند. خواهش مى كنم عالى جناب اجازه دهند على عشماوى احضار شود تا آن شخصى كه از طرف فؤاد سراج الدين پيش زينب آمد را به يادش آورد.شمس بدران گفت: اى دخترِ... به يادت بيار و الاّ تو را با على عشماوى مواجه مى كنيم.گفتم: على عشماوى خودش را به بهايى ناچيز به طاغوت ها فروخت و در دنيا و آخرت دچار خسران شد، و قصه سراج الدين قصه اى از پيش طرح شده است و منظور از آن اين است كه مردان را به ذلت بكشيد؛ مردهايى با وجدان و خوش قلب و سرهايى برافراشته.افسرى به نام سعيد عبدالكريم داخل اتاق بازجويى شد تا (در كار بازجويى) با آنها شريك شود. او گفت: زينب! تو را به فكر چيزى مى اندازم كه ممكن است در موضوع سراج الدين به تو كمك كند. آيا «حسينى عبدالغفار» را مى شناسى كه در اخوان المسلمين بود، بعد به همراه جمعى ديگر از گروه «جوانان محمد(ص)» از آنها جدا شد و تو با او چند بار به گفت و گو و تفاهم نشستى كه به صفوف اخوان المسلمين برگردد چون تو اصرار داشتى كه تلاشش را داخل صفوف اخوان المسلمين مصروف سازد؟گفتم: خداوند ما را كفايت مى كند و خوب وكيلى است. حسينى عبدالغفار برادر ايمانى من است. او در جنبش اخوان المسلمين بود كما اين كه در گروه جوانان محمد نيز بود. با او عملاً صحبت كردم تا به صفوف اخوان المسلمين برگردد، ولى او از اين امر عذر خواست. او نه رابطه اى با سراج الدين دارد و نه با گروه وفد. او زمانى رئيس جوانان آزاد طرفدار قانون اساسى بود و اين مسأله او را در مقابل وفد قرار مى دهد و نه هم پيمان با آن!حسن خليل گفت: اين صحيح است ولى وقتى مسأله، هم پيمان شدن هواداران قانون اساسى و گروه «سعد» (9) و وفد و اخوان المسلمين باشد مسأله در مسير طبيعى خودش است!گفتم: اين حرف درستى نيست. بين اخوان المسلمين و ديگرانى كه ديدگاه اسلامى را با روشى الهى و اعتقادى خدايى فرا نگرفته اند فاصله است.با اشاره شمس بدران تازيانه ها بر من فرود آمد و عبدالكريم گفت: جناب رئيس! خواهش مى كنيم اجازه بده حرفش را تمام كند. بعد گفت: تكميل كن زينب!گفتم: اما اخوان المسلمين اسلام را به عنوان يك عقيده مى گيرند و در منابع و مصادر آن بحث و دقت مى كنند. اين عقيده را به دست رسول خدا(ص) از خداى تعالى گرفته اند چون با قرآن و سنت زندگى كرده اند، و سرزمين از نظر «اخوان» داراى ارزش و جايگاه است مادامى كه سرزمين اسلام باشد. آنان در راه چنين سرزمينى به شهادت مى رسند و از آب هاى آن دفاع مى كنند. زمين را براى خدا آزاد مى كنند همان گونه كه بشر را براى خدا آزاد مى كنند؛ سرزمين را به خاطر خدا برمى گردانند همان گونه كه بشر را به خدا بازمى گردانند. تنها بر سرزمينى كه براى خدا هموار شده و با انسانى كه به بندگى خداوند دست يافته، امت تحقق مى يابد و جامعه اسلامى به وجود مى آيد.محمد(ص) هنگام بعثتش ابتدا زمين را آزاد نكرد تا بعداً مردم را دعوت به توحيد كند و ابتدا به اصلاح جامعه دعوت نكرد تا بعد مردم را به توحيد دعوت كند و نخست دعوت به تقسيم عادلانه بيت المال نكرد تا بعد مردم را به توحيد فرا خواند. او به اصلاحى جزئى دعوت نكرد، بلكه محمد(ص) به توحيد دعوت كرد، مردانى اسلام آوردند و ايمان پيدا كردند كه معبودى و حاكمى جز خداوند وجود ندارد، رازقى جز خداوند نيست، خسارت و نفع تنها به دست اوست، اوست كه زنده مى كند و مى ميراند، تدبير و تشريع تنها از آن اوست. پس از آن بود كه به مدينه هجرت كرد و مؤمنان اوليه او را همراهى كردند. بعداً جنگ بدر ندايى براى برپايى امت بود و قرآن پى درپى بر محمد(ص) نازل شد و احكام و حدود و حلال و حرام را آورد و امت، عملاً برپا شد و زمين پر از عدالت و نور و حقانيت گشت.شمس گفت: بعد از اين حرف ها آيا جريان سراج الدين را مى گويى؟گفتم: اين چيزى است كه شما سرهم كرديد. آنهايى كه اين حرف را گفته اند مزدورند و تزويرگر. چيزى ندارم كه در باره فؤاد سراج الدين بازگو كنم جز اين كه او مردى وطن پرست بود كه به كشورش خدمت مى كرد و فكر مى كنم الآن از هر نوع فعاليتى كناره گيرى كرده است.شمس گفت: صفوت! سگ ها را بياور.سگ ها و نيز اين آدم هاى وحشى به من حمله كردند تا مرا سير كتك بزنند و بدرند. خون از اين جا و آن جا جارى بود. پزشكى همراه آنها ايستاده بود و با عجله اقدام به توقف شلاق زدن من كرد، ولى چه فايده! اذان صبح رفت كه آرامش شب را روشن كند. با اين تازيانه هايى كه نرمى نمى گرفت و دست بر نمى داشت احساس خنكى و سلامت كردم، به ياد فرمان خداوند به آتش افتادم كه «اى آتش! بر ابراهيم خنك و سلامت باش!» (10) تو اى خدا، برترى و والايى، من از نسل آن نخستين موحد و جدّ پيامبر، يعنى ابراهيم هستم. خدايا، از دست شياطينى كه بدشان مى آيد بگويم: «پروردگارم اللَّه است و كسى را شريك او قرار نمى دهم» نجاتم ده: «قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون ...».به هوش آمدم تا خودم را در بيمارستان بيابم. نمى دانم براى چندمين بار بود، هرچند كاملاً توجه داشتم كه چه چيز منتظرم است.سلطه كوته فكران و حاكميت هواى نفس
و قتى كارها به دست افراد كوته فكر و بى شخصيت مى افتد، و وقتى راه حل در دست نادان هايى غافل قرار مى گيرد، حكومت به سلطه جويى تبديل مى شود و عقيده و نظر، وبالى بيش نيست و حكومت و قضاوت، خسارت است، چون از روى هوا و هوس صادر مى شود و ساختگى است. و اين چنين، افراد بى شخصيتى ابزار حكومت را در دست گرفته و بر مردان سلطه جويى مى كردند و كرامت را خرد كرده و غرور و شخصيت انسانى را پاره پاره نموده و غيرت و جوانمردى را به ذلت مى كشاندند. در روزگارى كه قانون در آن در خوابى عميق بود و انسانيت در اجاره اى درازمدت قرار داشت و مهربانى از ديارها كوچ كرده بود!شمس و همكارانش موقعى كه مرا به دفترش بردند پرسيدند: اى دختر، اى زينب، بگو كه نظر حسينى عبدالغفار درباره حرفى كه از فؤاد سراج الدين به تو رساند چى بود و چه كسانى از دفتر ارتشبد عامر مى خواستند با فؤاد سراج الدين همكارى كنند و فؤاد براى اقدام به كودتا از اخوان المسلمين چه درخواست كرد؟جواب دادم: حسينى عبدالغفار برادر ايمانى من است و از اين حرف هاى تهمت و دروغ كه مى شنوم چيزى نمى دانم.حسن خليل و سعيد عبدالكريم پرسيدند: گوش كن زينب! آيا حسينى در خانه تو با عبدالفتاح اسماعيل ملاقات نكرد؟ آيا با حسينى صحبت نكردى تا در صفوف اخوان المسلمين جاى گيرد؟گفتم: من با حسينى صحبت كردم تا به صفوف «دعوت» برگردد و اين جرم نيست. حسينى مردى است كه به دعوت اخوان ايمان دارد هرچند عضو آن نباشد. او آرزو مى كند كه اهداف دعوت جامه عمل پوشد و مردم به اهداف و مقاصد قرآن و سنت هدايت شوند و حسينى در خانه من با عبدالفتاح اسماعيل ملاقات كرد و به گفت و گو در باره اسلام و انحطاط و عقب ماندگى كه مسلمانان دچار آن شده اند مشغول شدند. بعد حسينى عبدالغفار رفت. حسينى با عبدالفتاح اسماعيل به صورت اتفاقى در خانه من ديدار كرد. بعد عبدالفتاح اسماعيل به من گفت حسينى مردى صالح و پاك و عالمى مخلص است و او با برخى افراد صاحب دل و اهل معنا جلسات و رفت و آمدهايى دارد.يكى از آنها گفت: حسينى همه چيز را گفت، ولى تو مى خواهى كه فدايى همه اخوان المسلمين حتى حسينى و فؤاد سراج الدين باشى و آنها را از مسؤوليت دور كنى. ما آخرين فرصت را به تو مى دهيم تا در اين فرصت درباره افراد «وفد» و برخى از افراد دفتر ارتشبد عامر به خودت مراجعه كنى تا در اين فاصله نظرت چه باشد و ما تو را با حسينى و فؤاد سراج الدين روبه رو خواهيم كرد، ولى بعد از اين كه چشم هايت را در آورديم و كور شدى.گفتم: خدا را شكر، با قلب هايمان مى بينيم. قرآن درباره عده اى فرموده: «همانا چشم ها كور نيست بلكه قلب هايى كه در سينه هاست كور است» (11) .شمس بدران مثل كسى كه او را افعى گزيده باشد داد زد: صفوت! سگ ها را بياور.كه يكى از همكارانش دخالت كرده تا او را آرام كند: جناب! تقصير شما نيست. او نمى داند مصلحتش در چيست و نمى تواند عاقبت را حدس بزند.گفتم: عاقبت دست خداست و به دست شما نيست. خداوند است كه كننده و داراى قوّت و نيرو است.يكى ديگر از افسرانى كه دور شمس بدران را گرفته بودند گفت: جناب رئيس دستور مى دهند كه حسينى عبدالغفار احضار شود. بعد صفوت را صدا زدند تا او را احضار كند و شمس بدران با غرور و نادانى گفت: الآن او را به بيمارستان ببريد.آنها مثل خفاشند كه عاشق تاريكى اند و تلاششان فقط در تاريكى است. مرا در شب بردند و در دفتر شمس بدران روى نيمكتى نشاندند. بعد از چند لحظه حسينى عبدالغفار وارد شد. دستش شكسته و باندپيچى شده و به سينه اش آويزان بود و پاهايش در باندهاى ضخيمى قرار داشت. آثار شكنجه وحشيانه بلكه شكنجه دوران جاهليت بر تمام قسمت هاى بدنش آشكار بود. حسينى عبدالغفار وقتى وارد شد گفت: السلام عليكم.گفتم: و عليكم السلام.شمس بدران با حالت استهزا به او نگاه كرد و با قلدرى پرسيد: حسينى! جريانت با زينب چيست؟حسينى گفت: همه چيز توى برگه ها نوشته شده.شمس بدران برگه هايى را در آورد و به حسينى داد و دستور داد كه بخواند.توجهى به برگه هايى كه جلو حسينى بود نداشتم ولى فكر مى كردم كه چگونه به اين شيطان جواب بدهم تا به حسينى تخفيف بدهد يا شكنجه را از او بردارد. يقين داشتم كه حسينى شكنجه شده تا آنچه آنها مى خواهند بنويسد. حسينى شروع كرد به خواندن برگه هايى كه شمس بدران به او داده بود. چيزهاى زيادى كه روزى احساس نمى كردم حسينى به آنها اعتقاد داشته باشد يا دعوت به آن كند يا آن حرف ها را بزند. هيچ كدام از چيزهايى كه خواند صحيح نبود و واقعيت نداشت، تنها خيالاتى بيمارگونه بود. شمس از من پرسيد: نظرت چيست؟گفتم: اينها يعنى اجبار كردن افراد «اخوان» و شكنجه و سختى دادن به آنها تا آنچه شما مى خواهيد بگويند!شمس گفت: آيا چيزهايى كه شنيدى دروغ است؟جواب دادم: حسينى دروغ نمى گويد، ولى من يقين دارم كه او شكنجه شده تا...، كه شمس با خشم فرياد زد و حرف مرا قطع كرد كه: منظورت چيه؟ حرف هايى را كه حسينى خواند آيا به تو نگفته؟!حسن خليل گفت: ما مى خواهيم كه بگويى چيزهايى را كه از حسينى شنيدى درست است يا نه؟ديگرى گفت: آيا خودت را به خاطر حسينى مى سوزانى، همان طور كه براى «اخوان» سوزاندى؟جواب دادم: من خودم را نمى سوزانم، بلكه آن را زنده مى كنم.شمس بدران گفت: تو اى حسينى، آيا نامه اى را از جانب فؤاد سراج الدين به زينب رساندى؟در حالى كه روى سخن را متوجه حسينى مى كردم گفتم: تو اى حسينى، آيا نامه اى را از فؤادپاشا سراج الدين به من رساندى؟حسينى گفت : «فؤاد سراج الدين» صغير و نه جناب پاشا.گفتم: من جز فؤادپاشا سراج الدين كسى ديگر نمى شناسم، فؤاد صغير كيست حسينى؟!حسينى گفت: پسر عموى فؤادپاشا.به اوگفتم: قضيه چيه، حسينى؟گفت: من گفتم كه مسأله عبارت از نكته اى بود كه «على سليمان» براى من نقل كرد و من اين نكته را جلو حاج خانم زينب نقل كردم!شمس بدران به حسينى گفت: برو بيرون، حسينى!به شمس بدران گفتم: خداوند ما را بس است و خوب وكيلى است. شما از آن نكته يك توطئه ساختيد! و فؤادپاشا سراج الدين از دست شما سالم نماند، اى ستمكاران.سپس شمس، صفوت را صدا زد و تازيانه ها آمد تا دوباره فرود آيند. پس از آن شمس گفت: او را به بيمارستان ببر.باز شكنجه!! در بيمارستان
روز بعد، حمزه بسيونى داخل سلولم در بيمارستان شد. همراهش مردى با لباس هاى نظامى بود كه درجه سرتيپى داشت. پرستار، عبدالمعبود نيز همراه اين دو بود. حمزه بسيونى به عبدالمعبود گفت: برو يك صندلى و يك ميز كوچك بياور. چند لحظه بعد عبدالمعبود صندلى و ميز را آورد. حمزه بسيونى برگه اى سفيد را روى ميز گذاشت و به عبدالمعبود گفت: كنار اين ميز بنشين و هرچه به تو خواهد گفت بنويس.صفوت روبى به همراه چند پرونده ضخيم آمد. حمزه از هر پرونده اى برگه اى را بيرون كشيد و به من گفت: همه اين سخنان را در برگه هايت مى نويسى. اينها حرف هاى هضيبى و سيدقطب و عبدالفتاح اسماعيل و هواش و احمدعبدالمجيد و مرسى مصطفى مرسى و صبرى عرفه و فاروق منشاوى و عبدالعزيزعلى است. به آنها گفتم: آنچه مى دانم خواهم نوشت، اين حرف ها ربطى به من ندارد. من نمى پذيرم و فكر نمى كنم كه اين حرف ها از آنِ اين برادرانى باشد كه شما ادّعا مى كنيد اينها حرف هاى آنهاست.حمزه بسيونى گفت: درست جواب بده. تو را به دفتر جناب شمس خواهيم فرستاد و انواع و اقسام شكنجه را همان طور كه مى دانى خواهى چشيد.به عبدالمعبود چيزى جز آنچه خدا بپسندد نگفتم. مگر نه اين است كه خدا ولىّ ماست و او بهترين ياور است.صبح روز بعد مرا به دفتر شمس بدران بردند و روى نيمكتى گذاشتند. شمس بدران برگه هايى را گرفت و شروع كرد به پاره كردن آنها و در سطل زباله ريختن و به شكلى كه هر انسانى در پست ترين درجات انسانيت و با كمترين بهره اخلاقى، دور از شأن اوست گفت: تو اى دخترِ... مى خواهى كه همه تحقيقات و بازجويى ها را از بين ببرى و همه حرف هاى «اخوان» را باطل كنى؟ حرف هايى كه «اخوان» گفتند ثبت شده است. تو ناچارى كه در حرف هايت پاسخ هاى اخوان را تأييد كنى. تو ملزم هستى همه حرف هاى آنها را بپذيرى.گفتم: من تنها ملتزم به حقى هستم كه به آن اعتقاد دارم. من ملزم نيستم چيزى بگويم مگر آنچه را به آن اعتقاد دارم و الزامى ندارم كه پاسخ هاى آنها را تصديق كنم. مرا با همه آنها روبه رو كنيد. شلاق ها و شكنجه هاى شما به شكلى اين حرف ها را از آنها گرفته است.شمس بدران فرياد زد: حمزه! او را ببر. من جسدش را مى خواهم كه جواز دفنش را امضا كنم.مرا به اتاقى بردند و در را به رويم بستند. بعد از يك ساعت مرا از آن جا بيرون آوردند و زير تازيانه سرپا ايستاندند در حالى كه صورتم به طرف ديوار در مقابل دريچه كولر بود. همين جور نزديك شش ساعت ايستاده بودم، گويا روى ميخ هاى داغ ايستاده ام. دردهاى شديد ناشى از تازيانه هاى پى درپى كف پايم را مى دريد.در نيمه شب - و دائماً در شب - مرا به دفتر شمس بدران برگرداندند. او به من گفت: زينب! با ما راه بيا! رئيس جمهور عبدالناصر تو را خواهد بخشيد. بيشتر «اخوان» اعتراف كردند. اگر راه بيايى فردا صبح با جمال عبدالناصر ديدار خواهى كرد و فوراً به خانه ات برمى گردى و بعد از آن دستور انحلال «مركز كل جمعيت بانوان مسلمان» لغو خواهد شد و مقرر مى شود كه پنجاه هزار جنيه براى كمك به «جمعيت» به تو پرداخت شود تا براى اولين بار ساختمان «جمعيت» در قسمت «مصر جديد» (منطقه اى در قاهره) برپا شود و ده هزار جنيه نيز براى انتشار مجدد مجله پرداخت خواهد شد.يكى از افرادى كه در دفتر نشسته بود پرسيد: آيا جمعيت بانوان مسلمان زمينى در منطقه مصر جديد دارد؟جواب دادم: بله، شش هزار متر زمين دارد.همان مردكه بعداً فهميدم صلاح نصر است گفت: «جمعيت» با اين مقدار زياد زمين مى خواست چكار بكند؟گفتم: جمعيت مى خواست مركزى براى پرورش دختران مسلمان، يك باشگاه براى بانوان مسلمان، يك سالن سخنرانى، يك بخش به عنوان مركز كل جمعيت، يك مسجد، مركزى براى حفظ قرآن كريم، يك مدرسه آمادگى، يك مدرسه ابتدايى و يك آموزشگاه بانوان سخنران، ايجاد نمايد.پرسيد: سرمايه و پول از كجا مى آورديد؟پاسخ دادم: از كمك هاى مردمى. كار نيز به تدريج و مرحله مرحله انجام خواهد شد.گفت: بنابراين، اين فرصت خوبى است كه رئيس جمهور عبدالناصر به تو مى دهد. به خانه ات بر مى گردى و «جمعيت» نيز دوباره فعاليت مى كند و اطمينان رئيس جمهور نتايج زيادى خواهد داشت!!گفتم: اطمينان ما به خدا بيشتر است. خدا در جان ما بالاتر و بزرگ تر است از زمين و از مال و از همه طاغوت هاى زمين كه به حق خدا و حق بندگانش تجاوز مى كنند.من هيچ چيز از شما نمى خواهم و هرگز نمى پذيرم كه با عبدالناصر ديدار كنم و با آن دستى كه در خون اسماعيل فيومى و رفعت بكر و محمد عواد و عبدالقادر عوده و دوستانش و ديگرانى كه بسيارند، فرو رفته، دست نخواهم داد. هرگز با دستى كه در اين خون مبارك فرو رفته است دست نخواهم داد. اين خون، سال هاى سال، نسل هاى مسلمانى را كه به گذشته درخشان و با عظمت خويش بر مى گردند و به جايگاه و مسؤوليت خود در اين عالم باز مى گردند، رهبرى خواهد كرد.اين جاست كه مشت ها و لگدها و ضربات فرود مى آيد و من بى جان روى زمين مى افتم و شمس بدران مى گويد:حمزه! او را به شماره 34 ببر.به داخل شماره 34 برده شدم. سلول تنگ و تاريكى كه مثل قبر وحشتناك بود. به همراهم دو تا سگ را نيز وارد كردند و درِ سلول را بستند.تيمم كردم و شروع به نماز نمودم و نمى دانستم قبله كدام طرف است. از يك نماز فارغ مى شوم و داخل نماز ديگر مى گردم. اشتغال به ياد خدا، شايد اين كار آنچه را اراده كرده اند از من باز دارد. اين دو سگ نيز هنگام ركوع و سجود پشتم را گاز مى گيرند و سرو صورتم را خراش مى دهند و من نماز مى گزارم و غرق در عالم دعا و تضرع هستم.بعد از ساعتى، سلول باز شد و سگ ها را بردند و مرا به بيمارستان منتقل ساختند. بعد از عشا بود كه مرا به دفتر شمس بدران برگرداندند. شمس بدران گفت:زينب! در خانه ات جلسه اى منعقد شد كه بيش از پنجاه نفر از اخوان المسلمين، از همه اطراف كشور را در بر مى گرفت. اين گردهمايى سه سال پيش بود. در اين جلسه چه گذشت؟گفتم: نماز مغرب و عشا را به جماعت خوانديم، بعد نمازهاى مستحبى.گفت: من از تو مى پرسم هدف از اين گردهمايى چه بود؟گفتم: به يادم نمى آيد.سؤال كرد: افطار را پيش تو خوردند!گفتم: عده اى از آنها.پرسيد: جلسه براى چه بود؟گفتم: ما اسلام را فرا مى گرفتيم و اين كه در مقابل جوّ بى دينى كه دستگاه هاى تبليغاتى جاهليت آن را تغذيه مى كند و در آن مى دمد چگونه مقاومت كنيم.گفت: چرا پيش شخص تو؟جواب دادم: چون من جزء مسلمانان هستم، ان شاءاللَّه.پرسيد: كدام جاهليت و كدام اسلام و كدام الحاد و بى دينى؟!گفتم: اگر در شهر دورى بزنى، توى پياده روهاى خيابان كپّه هاى جرايد و نشريات الحادى را خواهى ديد كه با قيمت هاى ارزان در جهت گسترش كمونيزم و بى دينى و لاابالى گرى توزيع مى شود.با صدايى فرياد مانند حرفم را قطع كرد و گفت: بس است، بس است. حرف هاى بيهوده. آيا اسامى افراد شركت كننده در جلسه پيش تو است؟گفتم: اسامى آنها را به ياد نمى آورم.پرسيد: يكى از افراد آن جلسه، جلسه را ترك كرد و با هضيبى ديدار نمود و سپس يك بارديگر بعد از تماس تلفنى تو با منزل هضيبى، برگشت. اين مرد كى بود؟گفتم: يادم نيست. همه آنچه كه در اين خصوص در ذهن دارم اين است كه او از من درخواست كرد از هضيبى براى ديدار او اجازه بگيرم. اين چه چيز را مى تواند نشان دهد؟پرسيد: براى چه جمع شده بوديد؟ من پاسخ را برايت راحت مى كنم! آن مردى كه رفت پيش هضيبى، نامش عبدالفتاح شريف بود، چنين نيست؟ بعد اضافه كرد: اگر پاسخ ندهى تو را آويزان خواهم كرد. سپس افزود: براى از بين بردن نظام حكومت و قتل جمال عبدالناصر تصميم گرفتيد.گفتم: براى مبارزه با جاهليت و بى دينى و لاابالى گرى و براى كار در جهت گسترش تعاليم قرآن و قبولاندن لزوم حكومت قرآن و سنت به مسلمانان، با يكديگر تصميم گرفتيم.با حالتى انكارآميز گفت: «الازهر» چه مى كند؟! حرف بزن، وظيفه الازهر چيست؟صفوت! او را آويزان كن و شلاق بزن.و من زير تازيانه ها مى گويم: يا اللَّه يا اللَّه. و اين اسم شريف را تكرار مى كنم تا بى هوش مى شوم.1. خواهر سيدقطب. م 2. منطقه اى در جنوب مصر و شمال سودان و حبشه. م 3. حرف بزرگى است كه از دهانشان خارج مى شود؛ نمى گويند جز سخنى دروغ. «كهف (18) آيه 5».4. لَن يُصيبَنا اِلاّ ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا هُوَ مَولانا و عَلى اللَّهِ فَلْيَتَوكَّلِ المؤمِنوُنَ. «توبه (9) آيه 51».5. كذلك زَيَّنَّا لِكُلِّ أمّةٍ عَمَلَهُمْ. «انعام (6) آيه 108».6. اِنَّهُم كانُوا اذا قيلِ لَهُمْ لا اله الاّ اللَّه يَسْتَكبِرونَ و يقولونَ أئنّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لشاعِرٍ مجنون «صافات(37) آيه 35 - 36».7. بروج (85) آيه 4.8. انّ الّذين يحادّون اللَّه و رسولَه اولئك في الاذلّين، كَتَبَ اللَّهُ لَأغْلِبَنَّ أنا و رُسُلي انَّ اللَّهَ قويّ عزيز «مجادله (58) آيه 20 و 21».9. سعد زغلول (1236 - 1306 ش) از معروف ترين رجال سياسى مصر كه نقش عمده اى در حيات سياسى مصر و استقلال آن از بريتانيا ايفا كرد. او كه از رهبران ملّى و اصلاح طلب مصر به شمار مى رفت و از شاگردان مرحوم سيد جمال الدين و محمد عبده بود توانست مسؤوليت هاى مختلفى را احراز كند و به مقام نخست وزيرى و رياست مجلس نمايندگان دست يابد. م 10. يا نارُ كوني برداً و سلاماً على ابراهيم «انبياء (21) آيه 69».11. انّها لا تعمى الأبصار و لكن تعمى القلوب الّتي في الصدور «حج (22) آيه 46».