فصل اول «نه» به طاغوت
ناخوشايندى شخصى عبدالناصر از من
بعدازظهر يكى از روزهاى زمستان و اوايل ماه فوريه 1964 بود، به خانه برمى گشتم كه اتومبيلم با وسيله ديگرى برخورد كرد و واژگون شد. صدمه وارده شديد بود؛ به حالتى شبيه بى هوشى افتادم. درد شديد، مانع بى هوشى كامل من بود. از همه آنچه كه در اطراف من گذشت، تنها صداى انسانى را شنيدم كه با ناراحتى، نام مرا صدا مى زد و من از هوش رفتم. هنگامى كه بيدار شدم، خودم را در بيمارستان هليو بوليس (1) يافتم، در حالى كه همسر، خواهران، برادران و بعضى از همكارانم در جنبش «دعوت» در كنارم بودند. همه در نگرانى و ناراحتى شديدى به سر مى بردند و چهره آنان با ورانداز من گوياى اين نگرانى بود. من در حالى چشمانم را براى اولين بار باز مى كردم كه لبانم زمزمه «الحمدللَّه» داشت. گويا من با اين زمزمه ام از آنچه كه پيش آمده، سؤال مى كنم. اما چيزى نگذشت كه دوباره از هوش رفتم و تنها موقعى به هوش آمدم كه يكى از پزشكان به همراه دو پرستار مرد و دو پرستار زن وارد شدند تا مرا به اتاق عكس ببرند. به ياد حادثه افتادم و صداى همسرم را شنيدم كه مى گويد:خدا را شكر، خدا او را به سلامت بدارد. حاج خانم خدا را شكر كن!از حال راننده اتومبيل جويا شدم. فهميدم بحمداللَّه به خير گذشته و او در بيمارستان تحت معالجه قرار دارد. بعدها متوجه شدم كه دچار ضربه مغزى شده است. به اتاق عكس بردارى منتقل شدم و وقتى معلوم شد، استخوان رانم شكسته، پايم در يك حفاظ فلزى قرار داده شد و تصميم گرفتند آن را جراحى كنند. به بيمارستان «مظهر عاشور» برده شدم تا اين عمل را دكتر محمد عبداللَّه جراح استخوان انجام دهد. اين عمل بعد از مقدمات اوليه و نيز بى هوشى، سه ساعت و نيم به درازا كشيد. بعد از عمل، در حالى كه خطر مرا تهديد مى كرد مدتى به سر بردم.روزهاى خطر سپرى شد و من حرف هايى را كه در باره اين حادثه گفته مى شد پى مى گرفتم. سخنانى كه نشان مى داد اين حادثه از ناحيه مأموران امنيتى جمال عبدالناصر (2) به منظور ترور من طرح ريزى شده بود و خبرها يك يك بر اين واقعيت تأكيد داشت. جمعى از جوانان مسلمان براى كسب اطمينان، هر روز به ملاقات من مى آمدند كه در رأس آنان برادر شهيد عبدالفتاح عبده اسماعيل (3) بود. وقتى اين گزارش ها به من رسيد، از او خواستم كه از تعداد جوانان ديدار كننده بكاهد. پاسخ او اين بود كه به اين خواسته عمل كرده، اما آنان نپذيرفته و بر ملاقات با من اصرار ورزيدند.يكى از روزهاى بعد، دبير ادارى جمعيت بانوان مسلمان در حالى كه پرونده اى را در دست داشت وارد اتاق شد تا آن را به من به عنوان رئيس جمعيت نشان دهد. همسرم و نيز همسر استاد هضيبى، (4) رئيس كل اخوان المسلمين، (5) در اتاق حضور داشتند. همسرم را ديدم كه به سرعت به طرف دبير جمعيت مى رود و پرونده را پيش از آن كه فرصت رساندن به من را داشته باشد از او گرفته و با هم در حال گفت وگو از اتاق خارج مى شوند. از اين گفت وگو پى بردم كه شوهرم قبلاً نيز يك بار او را از نشان دادن برگه هاى پرونده به من باز داشته است.از اين مسأله نگران شدم و علت آن را از همسرم جويا شدم. عذر آورد كه من (زينب الغزالى) فعلاً به موافقت دكتر عبداللَّه كه بر معالجه من نظارت داشت، نياز دارم و به همين منظور سراغ دكتر رفت. دكتر نيز بى درنگ آمد تا وضعيت پايم را بررسى كند و اقدام به هر كارى را براى من ممنوع كند. آمد تا بر اين مسأله تأكيد كند كه او مانع ورود پرونده يا رسيدن گزارش هاى مربوط به جمعيت به من شده است. وقتى من استدلال كردم كه اين موضوع يك امر ساده اى است كه از چند امضا فراتر نمى رود، باز بر موضع خودش ايستادگى كرد.روزهايى چند گذشت و من اميد داشتم كه بعد از آن، پزشك اجازه دهد كه بعضى از كارهاى جمعيت را در بستر بيمارى دنبال كنم، اما او نپذيرفت. بر اطمينانم افزوده شد كه مسأله اى وجود دارد. مسأله اى كه همه به عمد آن را از من پنهان مى دارند؛ هم همسرم، هم دبير جمعيت و هم ديداركنندگان؛ حتى خانم منشى شوراى ادارى جمعيت نيز كه به طور مرتب به ملاقات من مى آمد، من از پاسخ هاى بريده و كوتاه او به پرسش هايم در باره جمعيت، احساس مى كردم كه چيزى را از من پنهان مى دارد.در بعدازظهرى، خانم منشى به ملاقات من آمد و من با وجود همسرم تلاش كردم تا او را تحريك كنم و روحيه بدهم كه آنچه را از من پنهان داشته اند به من برساند. آن گونه كه از برخورد همسرم بر مى آمد و يادآور شجاعت من مى شد و مرا به صبر و بردبارى و استوارى اراده تشويق مى كرد، معلوم بود كه مسأله مهمى است. برگه ها را كه از خانم منشى شورا گرفتم، ديدم دستور انحلال مركز جمعيت بانوان مسلمان صادر شده است!منشى شورا شروع به صحبت با من كرد:حاج خانم! طبيعى است كه مسأله براى شما مهم است.گفتم: الحمدللَّه، ليكن دولت حق ندارد جمعيت را منحل كند، اين جمعيتى اسلامى است.پاسخ داد: كسى نيست كه توان گفتن اين مطلب را به دولت داشته باشد. ما تلاش زيادى را به كار برديم، ليكن عبدالناصر بر انحلال جمعيت اصرار دارد. او شخصاً از شما سركار خانم زينب بدش مى آيد!! و حتى طاقت شنيدن نام شما را بر زبان هيچ كسى ندارد. موقعى كه نام شما پيش او برده مى شود خشمگين مى گردد و گفت وگو و ملاقات را پايان مى دهد.گفتم: خدا را سپاس كه عبدالناصر را از من ترسان و خشمگين قرار داده است و من نيز خشم او را براى خدا در دل دارم؛ طغيان و ستم او تنها باعث افزايش رضايت وجدانى ما مجاهدان و تأكيد بيشتر بر زندگى براى دعوت اسلامى و تبليغاتمان مى گردد، چرا كه اين دعوت، دعوت به توحيد است و ما به خواست خدا پيروز خواهيم شد و كم بهاترين چيزى كه براى اين دعوت مى پردازيم اين است كه در راه آن به شهادت برسيم. عبدالناصر چنين حقى ندارد كه جمعيت بانوان مسلمان را منحل كند ... .او در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت:سركار خانم! مسأله مهم است؛ از خدا مى خواهيم كه پايان اين موضوع، انحلال جمعيت نباشد. چه بسا، اين سخنان شما ضبط مى شده يا اصلاً ضبط شده است. شايد اين جا دستگاه ضبط صوت وجود داشته باشد.اين سخنان را در حالى آهسته در گوش من مى گفت كه گويا از ضبط سخنانش مى ترسد. او آهسته ادامه داد:سركار خانم! من از شما درخواست امرى ناچيز دارم و آن امضاى اين برگه است. اگر آن را امضا كنى، دستور انحلال جمعيت لغو خواهد شد.از او خواستم كه آن را به من نشان دهد؛ ديدم برگه درخواست عضويت در «اتحاديه سوسياليزم» است!به او گفتم:نه به خدا! دستم بريده باد اگر روزى چيزى را امضا كنم كه باعث محكوميت من در پيشگاه خداوند باشد! محكوميتى كه ناشى از گردن نهادن به دستور طاغوت، جمال عبدالناصر كه عبدالقادر عوده (6) و همكاران او را كشت، باشد.آنانى كه دستانشان را در خون خداپرستان فرو برده اند، دشمن خدا و مؤمنان هستند. براى ما همين بهتر كه مركز جمعيت بانوان را منحل كند.او پيشانى مرا در حالى كه مى گريست بوسيد و گفت:آيا به اين كه من دختر شما هستم اطمينان دارى؟گفتم: آرى.گفت: پس اين موضوع را رها كن.گفتم: كار را رها خواهيم كرد، اما هرگز اين برگه را امضا نخواهيم كرد، چرا كه معناى آن پذيرش دوستى و ولايت اين ستمكار است و اين كارى است كه انجام آن محال است و خدا آنچه را براى بندگانش بخواهد انجام مى دهد.روزهاى بسترى شدن در بيمارستان گذشت و قرار شد از آن جا مرخص شوم، ولى درمان ادامه يابد.من و «اتحاديه سوسياليزم»
خانم منشى كه هر روز به ملاقات من مى آمد در خانه بود، به من خبر داد كه دستور انحلال متوقف شده است. شگفت زده شدم و چگونگى آن را پرسيدم.گفت: نمى دانم؛ چه بسا مقدمه اى براى تماس با شما باشد.از آن پس، برادرى كه مسؤول دبيرخانه ادارى جمعيت بود، اقدام به آوردن مواردى كه جهت اطلاع يا امضا مورد نياز بود كرد و من نيز از همان خانه ام فعاليت خودم را جهت راه اندازى كارهاى مركز از سر گرفتم. در اين ميان، يك بار ديگر به بيمارستان برگشتم تا ميله هايى كه در ران من قرار داشت، با يك عمل جراحى برداشته شود. شهيد سيدقطب نيز از زندان آزاد شده بود و در بيمارستان به همراه جمعى از برادران به ملاقات من آمد. در همين اوان، روزى با نامه اى سفارشى از طريق پست روبه رو شدم كه كارتى را با اين جملات به همراه داشت:اتحاديه عربى سوسياليزم آزادى - سوسياليزم - وحدت نام و شهرت: زينب الغزالى الجبيلى، مشهور به زينب الغزالى مسؤوليت: رئيس كل جمعيت بانوان مسلمان يگان: بساتين - الماظه بخش: مصر جديداستان: قاهره اين كارت از طريق پست براى من آمد و با خود، عضويت مرا از سال 1964 اثبات مى كرد! براى سرنوشتى كه مصر پيدا كرده، خنده تلخى نمودم و به ياد اين افتادم كه ما چگونه در آزادى كاملى به سر مى برديم و آنان بعد از كودتاى نظامى شان اين آزادى را نفرين كردند.بعد از پايان معالجه، از بيمارستان به خانه برگشتم. ارسال دعوتنامه هاى اتحاديه سوسياليزم براى شركت در گردهمايى هاى اتحاديه، پى در پى از طريق پست شروع شد، ليكن من تصميم گرفتم موضعى منفى بگيرم. پزشك بعد از چند روز، اجازه خروج از خانه و انجام تدريجى فعاليت هايم در جمعيت را داد، ولى من همچنان در راه رفتن از عصا كمك مى گرفتم.صبح يكى از روزها در حالى كه در مركز جمعيت بانوان بودم، تلفن زنگ زد. منشى از من خواست كه پاسخ شخصى را كه از اتحاديه سوسياليزم مرا مى خواهد بدهم. گوشى را گرفتم و گفتم: سلام عليكم.از آن طرف جواب سلام را داد. بعد گفتم: بله، چه كارى دارى؟از من پرسيد: شما خودِ زينب غزالى هستى؟و قتى پاسخ مثبت دادم، گفت: ما اين جا در اتحاديه سوسياليزم هستيم. اعضاى شوراى ادارى جمعيت بانوان مسلمان به همراه سركار عالى كه در رأس آنان هستيد ان شاءاللَّه تشريف بياوريد. شما پرچم بانوان مسلمان را گرفته و در فرودگاه به استقبال عبدالناصر مى رويد.به او پاسخ دادم: ان شاءاللَّه، خدا هر چه بخواهد مى كند.گفت: آرزو مى كنيم چنين باشد. شوراى ادارى و جمع زيادى از اعضاى مجمع عمومى نيز حضور داشته باشند. اگر اجازه مى دهيد اتومبيلى را براى شما بفرستيم كه در اختيار شما باشد.گفتم: سپاسگزارم.و مكالمه تمام شد.بعد از دو يا سه روز، از طرف اتحاديه سوسياليزم تماس تلفنى ديگرى صورت گرفت. خانمى بود كه از عدم حضور ما در مراسم استقبال رئيس جمهور در فرودگاه سؤال مى كرد، گفتم:اعضاى شوراى جمعيت بانوان مسلمان و نيز مجمع عمومى همه پاى بند به رفتار اسلامى هستند. دخترم! آنان نمى توانند در مثل چنين استقبال هاى شلوغى حضور يابند.گفت: سركار خانم زينب! اين چه حرفيه؟ مثل اين كه شما نمى خواهى با ما همكارى كنى. آيا مطلب را به تمام اعضا رساندى و آنان رد كردند؟گفتم: مادامى كه خود من نسبت به اين كار به دليل مخالفتش با تعاليم اسلامى، قانع نشده ام، چگونه به آنان ابلاغ كنم؟!گفت: تو با ما همكارى نمى كنى؟گفتم: ما وابسته به آموزش هاى قرآن و سنت هستيم. با خدا پيمان بسته ايم و همكارى ما، همان گونه كه خدا به ما فرموده، تنها در جهت نيكى و تقواست و تلفن جاى اين بحث نيست.گفت: بفرماييد؛ براى گفت وگو با شما در مركز اتحاديه سوسياليزم در ميدان «عابدين» منتظرتان هستيم.گفتم: من مريض هستم؛ به علت معالجه پايم حركت من كم است. اگر خواستى شما به مركز كل جمعيت تشريف بياور.گفت: شما كه از اتاق پايين مى آيى، سرى هم به ما بزن. آيا عضو اتحاديه سوسياليزم نيستى؟گفتم: من عضو مركز كل جمعيت بانوان مسلمان هستم؛ خداحافظ دخترم.گفت وگو پايان يافت و من به آن جا نرفتم.بعد از گذشت يك هفته از اين تماس هاى تلفنى، منشى جمعيت نامه اى سفارشى به تاريخ 1964/9/15 كه مصوبه شماره 132 مورخ 1964/9/6 دولت را در برداشت، به من داد. اين مصوبه، دستور انحلال جمعيت بانوان مسلمان را يك بار ديگر به ما اعلام مى كرد!«نه» به طاغوت
هيأت مديره جمعيت بانوان مسلمان يك جلسه فورى در تاريخ نهم جمادى 1384 برابر با 1964/9/15 تشكيل داد؛ يعنى همان روز كه دستور انحلال جمعيت به ما رسيده بود. اين دستور مقرر كرده بود كه جمعيت بانوان مسلمان منحل شود و اموال آن به جمعيت ديگرى كه قبل از كودتاى جمال عبدالناصر - به دليل مسائلى - از ما جدا شده و بعد از كودتا تبديل به سربازانى براى عبدالناصر گشته بود واگذار گردد. جلسه هيأت مديره اين تصميم را رد كرد و تصويب كرد كه اعضاى مجمع عمومى براى يك جلسه اضطرارى در كمتر از 24 ساعت فرا خوانده شوند.مجمع عمومى تشكيل شد و دستور انحلال را رد نموده، تصويب كرد كه در دادگاه به آن رسيدگى شود.ما به دكتر عبداللَّه رشوان كه از وكلاى دادگسترى بود، وكالت داديم تا نمايندگى ما را در اين شكايت به عهده داشته باشد. جمعيت نيز نامه هايى سفارشى و تلگراف هايى را به رياست جمهورى، وزارت كشور، وزارت امور اجتماعى و دادستان كل فرستاد و نسخه هايى از آنها را به روزنامه ها داد. در اين نامه ها و تلگراف ها عدم پذيرش دستور انحلال را اعلام كرده و اضافه نموديم كه مركز كل جمعيت بانوان مسلمان در سال 1357 قمرى برابر با 1936 ميلادى با هدف گسترش تبليغات اسلامى و برگشت مسلمانان به كتاب خدا و سنت پيامبر(ص) تأسيس شده است و وزارت امور اجتماعى يا وزارت كشور سلطه و ولايتى بر ما ندارد و اين حق، تنها از آن خداوند است و هر كسى كه دين او را بر پا مى دارد و براساس شريعت او حكم مى كند.در اين هنگام بود كه عبدالناصر دستور انحلال جمعيت و ادغام آن در جمعيت ديگر را جلو انداخت و قبل از آن، و به انگيزه انتقام شخصى از من و تعطيل تبليغ الهى و اجراى خواست شيطان، خودش طى دستورى نظامى، حكم توقيف مجله بانوان مسلمان را براى مدتى نامعلوم صادر كرد. من صاحب امتياز و سردبير اين مجله بودم.شعله خشم طاغوت، دفتر مركز جمعيت بانوان مسلمان را فرا گرفت. آنان جمعيت را تصرف كرده، 120 نفر از دختران و اطفال يتيمى كه تحت سرپرستى و تكفل جمعيت بانوان مسلمان بودند و جمعيت همه نيازهاى آنان از كودكستان تا دانشگاه را تأمين مى نمود، بى خانمان كردند.من در اين جا دوست دارم با كمال افتخار در تاريخ ثبت كنم كه مأموران طاغوت حتى يك نفر از بانوان عضو مركز را، چه از بخش هيأت مديره و چه از مجمع عمومى و گروه مبلغان، نيافتند كه در آن محل به انتظار آنان باشد. از من خواسته بودند كه در محل حاضر باشم تا دفتر جمعيت را به آنان واگذار كنم، ولى من نپذيرفتم. موضع تمام اعضاى مركز همين بود. بدين جهت مأموران طاغوت، مركز را از دبير ادارى جمعيت كه كارمند ساده اى بيش نبود و چنين حقى نداشت، تحويل گرفتند.بسى باعث افتخار من است كه در اين جا بعضى از جملاتى را كه مجمع عمومى در نشست خود نوشت و با ارسال آن به رياست جمهور، وزير امور اجتماعى، دادستان كل، وزير كشور و روزنامه ها، در مقابل انحلال جمعيت واكنش نشان داد، بياورم:جمعيت بانوان مسلمان در سال 1357 قمرى برابر با 1936 ميلادى با هدف گسترش تبليغ الهى و تلاش براى ايجاد امت اسلامى كه عزت و دولت اسلام را باز گرداند، تأسيس شد. اين جمعيت از آن خدا بوده و خواهد بود. هيچ زمامدار ضد اسلامى، حق حكومت بر مسلمانان را ندارد.رسالت جمعيت بانوان مسلمان، دعوت به اسلام و سربازگيرى از ميان مردان و زنان در جهت اعتقاد به رسالت اسلام و برپايى حكومتى است كه بر اساس آنچه خدا نازل كرده حكم كند.ما بانوان مسلمان، دستور انحلال را رد مى كنيم. رئيس جمهور در حالى كه به صراحت از جدايى حكومت از دين، دم مى زند، حق حكومت بر انجمن بانوان مسلمان را ندارد و همچنين وزارت امور اجتماعى.دعوت الهى، امرى مالى يا دنيايى نيست كه دستگاه حكومت كسانى كه ضد دين و مخالف خدا و رسول و امت اسلامى هستند بتواند آن را مصادره كند.دولت هر چند اموال و اثاث انجمن را مصادره كند، ليكن نمى تواند عقيده ما را مصادره نمايد. رسالت ما، رسالت تبليغ و مبلغان است. ما زير چتر «لا اله الا اللَّه، محمّد رسول اللَّه» قرار داريم و اين اعتقاد ما را ملزم مى كند كه به جهاد مستمر و پى گير خويش ادامه دهيم تا حكومت اسلامى به وسيله امت مسلمان بر پا گردد، امتى كه به دينش آگاه است و به شريعت اسلامى عمل مى كند و در راه گسترش آن كوشش مى نمايد.بعد از اين چه كنيم؟
اعضاى جمعيت، يكسره به خانه من مراجعه كرده، سؤال مى كردند چه كنيم؟خواننده عزيز!اين موضع برجسته بانوان مسلمان در سال 1964، يعنى در اوج سلطه و حكومت ناصر بود. همان زمانى كه بسيارى از افراد، راه تقيه را در پيش مى گرفتند و طاغوت را با آن خصوصياتش مى پذيرفتند و حتى در جهت تأييد اعمالش فتوا صادر مى نمودند ... و چهره اى از او مى ساختند كه وى را به مقام خدايى برساند؛ در حالى كه در اسلام، تقيه در مورد ضايع كردن عقيده و پنهان نمودن واقعيات از مسلمانان معنا ندارد. ما شاهد بوديم كه بعضى از مجلات اسلامى در جهت كسب رضايت طاغوت، مسابقه مى دادند، حتى مجله الازهر كه براى ما عزيز است، بعضى از صفحاتش آميخته به حركت هايى آرام از ناحيه نويسندگانى منافق بود كه در جهت خشنودى باطل و طرفداران آن از يكديگر سبقت مى گرفتند.صدور فتاوى در جهت بدنام كردن مجاهدانى كه تصميم قاطع خويش را گرفته بودند، شروع شد؛ مجاهدانى كه راه ضلالتى را كه برخى افراد به اسم «رخصت و اذن» مى پيمودند، رها كرده بودند.آنان مجاهدانى را بدنام مى كردند كه قائل به التزام و پاى بندى به اسلام بودند و نه فقط انتساب به آن. التزام يعنى اسلام، اما انتساب بدون التزام، چيز ديگرى غير از اسلام است.جمعيت بانوان مسلمان از تمسّك به آنچه كه آنان نام «رخصت و اذن» بر آن نهاده بودند و از بسنده كردن به صرف انتساب به اسلام، خوددارى كرده بود. از اين رو، جمعيت در زمانى پرچم حق را برافراشت و سخن راست را گفت كه بسيارى از مردم به علت ترس از دست دادن مقام و از ميان رفتن دنيايشان از زير بار حق، شانه خالى كرده بودند. جمعيت برخلاف بسيارى از مردم، تماشاگر نبود، بلكه نظر خويش را با صراحت تمام، در شرايط آن روز، تنها براى رضاى خدا بيان كرد، هر چند همه مردم خشمگين شوند.اعضاى جمعيت نمى توانستند وقفه ديدار مرا تحمل نمايند، بدين جهت دسته جمعى شروع به آمدن به خانه من كردند تا در اين ماجرا با من همراه باشند. در حقيقت جمعيت بانوان مسلمان روح زندگى و وجود من بود. روز تأسيس آن با خداوند پيمان بستم كه براى غير او زندگى نكنم. گروه هاى زيادى از بانوان مسلمان كه به ديدار من مى آمدند، دوباره با خدا پيمان بستند كه جز براى سخن حق و تبليغ آن زندگى نكنند و با من هم رأى شدند كه در خانه هايشان مجالسى بر پا كنند كه در آن، بانوان واعظ، مسأله ارشاد زنان بر مبناى دستورهاى اسلام را عهده دار شوند. ليكن دولت طغيان پيشه ناصر كه دعوت كنندگان به خدا را در هر جايى تحت تعقيب قرار مى داد، به دنبال بانوانى كه در منزلشان سخنرانى انجام مى شد فرستاد و اقدام به تهديد آنان كرد و از آنها تعهد گرفت كه در خانه هايشان اجتماعى براى سخنرانى تشكيل ندهند. بعد از اين بود كه فعاليت ها منحصر به فعاليت هاى فردى شد.چانه زنى، بعد نيرنگ
مأموران اطلاعات حكومت ناصر از من درخواست ملاقات كردند و پيشنهاداتى در زمينه پس دادن مركز كل جمعيت بانوان مسلمان ارائه نمودند. اين پيشنهادات مرا وادار مى ساخت كه دنيا را در برابر آخرت بخرم.براى مثال، پيشنهاد كردند كه انتشار مجله بانوان مسلمان از سر گرفته شود و من همچنان سردبير و صاحب امتياز آن باشم و ماهانه سيصد جنيه (7) دريافت كنم با اين شرط كه كارى به آنچه در مجله نوشته مى شود، نداشته باشم. پاسخ من اين بود كه محال است مجله بانوان مسلمان از سوى دفاتر پليس مخفى منتشر شود تا بينش ضددينى را تبليغ كند. من جز اين كه مسؤول باشم و مسؤوليت عملى داشته باشم چيز ديگرى را نمى پذيرم.كما اين كه پيشنهاد كردند سالانه كمكى معادل بيست هزار جنيه ارائه دهند به اين شرط كه مركز كل جمعيت به يكى از مؤسسات «اتحاد سوسياليستى» تبديل شود. جواب من اين بود كه اگر خدا بخواهد هرگز كار ما جز براى اسلام نخواهد بود. ما هرگز پنهان كارى نمى كنيم و ديگران را به گمراهى نمى كشيم. آنان كه اسلام را وسيله درآمد خويش قرار مى دهند، نمى توانند به اسلام خدمت كنند.اين پاسخ منفى، آنان را به خشم مى آورد، اما همچنان به دفعات تلاش كردند مرا فريب دهند و من از اين روش آنان و اصرارى كه به اين اقدامات بى ثمر داشتند در شگفت مى شدم. ليكن بعدها به حقيقت پى بردم و فهميدم كه چرا آنان بر فريفتن من اصرار دارند.خفاشان شب
يكى از شب ها در حالى كه در خانه ام بودم، سه مرد براى گفت وگوى با من اجازه ورود خواستند. بعد از ورود آنان به اتاق، پيش آنان رفتم؛ ديدم لباسى عربى با رنگ خاكى مايل به سبز پوشيده اند. وقتى به آنان سلام كردم، خودشان را به من معرفى كردند كه اهل سوريه هستند و براى يك گردش ده روزه از سعودى به قاهره آمده اند و در سعودى با استاد سعيد رمضان، شيخ مصطفى عالم، كامل شريف، محمد عشماوى و فتحى خولى كه همگى از اعضاى اخوان المسلمين بوده و از ستم طاغوت گريخته بودند گفت وگو كرده اند. همچنين اضافه كردند كه آنان به برادرانشان در مصر سلام رسانده و خواهان آنند كه از برادران خويش و سازمانشان كسب اطمينان كنند و به ما نيز دستور داده اند كه به اين سازمان ملحق شويم و ما آماده ايم كه اين دستور را اجرا كنيم و براى همكارى با سازمان در مصر بمانيم.سپس شروع كردند به صحبت در باره اخوان المسلمين و عبدالناصر و اين كه چگونه او، اخوان المسلمين را تحت ستم و فشار خويش قرار مى دهد. آن گاه از حوادث سال 1954 (8) ، انحلال جمعيت اخوان المسلمين و شهادت عبدالقادر عوده و همكارانش سخن گفتند و توضيح دادند كه براى انتقام گيرى و قتل عبدالناصر آمادگى دارند و گفتند: اين نظر، نظر كامل شريف، عشماوى، رمضان، خولى و عالم است!و قتى ديدند من فقط به سخنان آنان گوش مى دهم و چيزى نمى گويم از من خواستند كه جواب بدهم.گفتم: من چيزهاى تازه و اصطلاحاتى كه چيزى از آنها نمى دانم، مى شنوم!گفتند: خواهر زينب! به زودى، بار ديگر پيش تو برمى گرديم تا نظر مرشد (9) و سازمان را در اين باره بدانيم.به آنان به اختصار چنين پاسخ دادم:اول آن كه، من در مورد اخوان المسلمين تشكيلاتى به نام سازمان نمى شناسم و فقط مى شنوم كه اخوان المسلمين چنان كه دولت مى گويد يك جمعيت منحل شده است.دوم آن كه، من با مرشد در باره چنين امورى سخن نمى گويم. دوستى و ارتباط من با او ناشى از برادرى اسلامى و ارتباط خانوادگى است.سوم آن كه، كشتن عبدالناصر به تصور من امرى پذيرفته شده براى مسلمانان نيست و من شما را نصيحت مى كنم كه به كشورتان برگرديد و به تربيت اسلامى خويش مشغول شويد.در حالى كه ايستاده و به سخنان من گوش مى دادند نشستند و يكى از آنان گفت: ظاهراً خواهر زينب قانع نشده است. چه كسى جز عبدالناصر كشورهاى اسلامى را خراب كرده است؟گفتم: به اعتقاد من، كشتن عبدالناصر جزء رسالت اخوان المسلمين نيست. سپس از آنان خواستم كه اسامى خودشان را به من بدهند. آنان نام هايى را با لكنت زياد بر زبان آوردند. اسم ها عبارت بودند از: عبدالشافى عبدالحق، عبدالجليل عيسى، عبدالرحمن خليل.من به دليل وجود كلمه «عبد» در هر سه اسم خنديدم. فقط يكى از آنها بود كه نام سه نفر را بر شمرد.به آنان گفتم: براى شما بهتر اين است كه پيش از آن كه مأموران اطلاعات عبدالناصر شما را بگيرند به شهرتان برگرديد. البته اگر آنها را نمى شناسيد و اينك ارتباطى با آنان نداريد كه من فكر نمى كنم چنين باشد!يكى از آنان پاسخ داد: به هر حال، حاج خانم، تو حق دارى به ما شك كنى. ما دوباره شما را خواهيم ديد و به زودى خواهى فهميد كه ما كيستيم. پس از آن رفتند.بعد، برادر عبدالفتاح اسماعيل به ملاقات من آمد و من جريان ديداركنندگان سورى خيالى را براى او بازگو كردم.همه شان احمد راسخ هستند
هنوز دو هفته از ديدار نخست نگذشته بود كه مواجه با ديدار مردى كه به نام «احمد راسخ» خوانده مى شد، شدم. خودش را به من معرفى كرد كه از اطلاعات مركزى است. او شروع كرد به سؤال كردن از من در باره آنچه كه بين من و افراد سورى ملاقات كننده گذشته است.به او توضيح دادم كه من به خوبى فهميدم كه آنان جاسوس هستند و برادران سورى نيستند و از ناحيه اطلاعات فرستاده شده اند و گفتم كه اينها كارهاى بچه گانه پستى است. آنان هر كارى كه مى خواستند انجام دادند، مجله و مركز كل جمعيت را مصادره كردند، ديگر بعد از آن چه مى خواهند ... .شگفت ترين چيزى كه از من سؤال كرد اين بود كه منظور من از «جمالوف» و «جمالفه» در سخنانم چيست؟ به او گفتم: اينان بى دين هايى هستند كه به انتساب به باطل و طرفداران آن افتخار مى كنند.گفت وگو را عوض كرد و گفت: حاج خانم! ما مسلمانيم.گفتم: مسلمانان غير از اين هستند.«و گفتند: قلب هاى ما، از آنچه ما را بدان فرا مى خوانيد، بسته است و گوش هايمان سنگين، و بين ما و تو پرده اى است، پس عمل كن، ما نيز عمل كننده ايم». (10) گفت: اگر با ما تفاهم كنى از فردا وزير امور اجتماعى خواهى شد.ريشخندى زدم و گفتم: مسلمانان را مناصب و مسؤوليت ها نمى تواند بفريبد و آنان شريك دولت هاى ضد دين نمى شوند و حكومت اسلامى روزى كه بر پا شود، جايگاه زن مسلمان را مشخص خواهد نمود. از من چه مى خواهيد؟گفت: مى خواهيم با هم تفاهم كنيم.گفتم: اين محال است. چگونه ممكن است مردمى كه ديگران را به كفر فرا مى خوانند و شعارهاى گمراهى آنان بلند است با مردمى كه دعوت به توحيد خداوند و ايمان به او مى نمايند، كنار آيند؟بعد گفتم: توبه كنيد و از خدا آمرزش بخواهيد و به سوى او برگرديد، خواهش مى كنم گفت وگو را تمام كنيد.او نيز قهوه اى را كه برايش آورده بودم، تمام كرده بود و در حالى كه براى رفتن برمى خاست گفت:به خدا سوگند! ما مى خواهيم با تو به تفاهم برسيم و روزى كه با تو به تفاهم برسيم، اين شما خواهى بود كه دستور فعاليت دوباره جمعيت بانوان مسلمان و نيز مجله را صادر خواهى كرد.به او گفتم: تشكر، اسلام به دسته ها و جمعيت هايى كه به مزدورى براى دشمنان اسلام رضايت مى دهند، نيازى ندارد. خداوند شما را هدايت كند و ببخشايد.بعد از گذشت دو روز از اين ملاقات، يك ماشين دولتى، جلوى در خانه من توقف كرد و جوانى كه لباس هايى سرمه اى به تن داشت از آن پياده شد. من در بالكن خانه نشسته بودم.گفت: حاج خانم زينب! سلام عليكم.جواب سلامش را دادم و او را به داخل خانه راهنمايى كردم. به اتاق پذيرايى وارد شد و خودش را به من معرفى كرد: احمد راسخ، افسرى از اطلاعات كل.به دقت به او نگريستم؛ گويا طول و عرض او را جست وجو مى كنم، چرا كه قبلاً يك مرتبه به وزارت كشور فرا خوانده شده بودم تا با شخصى به نام احمد راسخ گفت وگو كنم؛ به آن جا رفتم، بالاى دفترش تابلويى بود كه بر آن نام احمد راسخ نوشته شده بود. دو روز قبل نيز شخصى كه خود را احمد راسخ مى ناميد با من ملاقات كرد. اين سومين فردى است كه احمد راسخ خوانده مى شود و با من ملاقات مى كند.يك نام براى سه نفر ... .به او نگاه مى كردم و با ناباورى آنچه را مى ديدم تصديق نمى كردم. پيش خود مى گفتم معقول نيست كه همه مأموران پليس مخفى به نام احمد راسخ باشند.او نگاه كنجكاوانه مرا احساس كرد و پرسيد: از چه تعجب مى كنى حاج خانم زينب؟ از ملاقات من؟ از اين كار تعجب كردى؟با تمسخر پاسخ دادم: نه، اين خانه هميشه با خوشامد و تكريم به استقبال ميهمانش مى رود، چه با قرار قبلى باشد و چه بدون قرار. ليكن من آن گونه كه در خاطر دارم داستانى را در روزنامه خوانده ام كه برايت بازگو مى كنم.در حدود دويست سال قبل، ملكه هلند و همسرش ميهمان پادشاه انگلستان بودند. اهتمام ملكه هلند به سگى كه در محل استقبال حركت مى كرد، توجه پادشاه انگليس را به خود جلب كرد. ديد كه ملكه هلند به سرعت و با فرياد به طرف سگ حركت كرد. گويا ادراك خود را از دست داده است. سگ را به سينه چسبانده و با اشتياق و مهربانى شروع به بوسيدن آن كرد، سپس در حالى كه جملاتى را آهسته به همسرش مى گفت و اشاره به چشم و صورت سگ مى كرد آن را به همسرش داد. شاه نيز سگ را گرفته، شروع به بوسيدن آن نمود ... .ملكه انگليس و همسرش از آنچه ديدند شگفت زده شدند، به ويژه زمانى كه ملكه هلند دوباره برگشت و سگ را از همسرش گرفت و در حالى كه هر دو قطرات اشك را از چشمانشان خشك مى كردند، براى بار دوم، سگ را گرفته و همانند طفل عزيزى آن را به سينه چسبانيد و موقعى كه به سفره شاهانه دعوت شدند، سگ را به همراه خود آورد و شروع به نوازش و غذا دادن به آن كرد.ملكه انگليس گفت: اين سگ مال دخترم شاهزاده خانم است. شاه نيز از ميهمانان خود علت علاقه به سگ را جويا شد و با عذرخواهى اضافه كرد: اگر شاهزاده به اين سگ دلبستگى نداشت آن را به شما هديه مى كردم.ملكه هلند كه به تناسخ ارواح اعتقاد داشت، توضيح داد كه پسرى داشته كه مرده و روح او به اين سگ منتقل شده است! سپس شروع كرد به قانع كردن شاه و ملكه انگليس كه دو تا چشم سگ عيناً مثل دو چشم پسرش است ... .ملكه انگليس دخترش را راضى كرد كه سگ را به ملكه هلند هديه كند. دختر نيز آن را به او هديه نمود، چرا كه او نيز جريان را به همراه پدر و مادرش گوش مى داد.آن گاه به او گفتم: استاد راسخ! آنان كه به تناسخ ارواح اعتقاد دارند، ادعا مى كنند كه بين كسى كه وفات كرده و كسى كه آن روح بعداً در او حلول كرده شباهت هايى وجود دارد. لكن من با سه نفر از مأموران پليس مخفى ملاقات كردم كه هر سه ادعا مى كنند كه احمد راسخ هستند، در حالى كه در طول و عرض و رنگ با هم تفاوت دارند و هيچ شباهتى بين آنها نيست .... آيا رئيس جمهور شما پذيرش اعتقادى جديد در باره تناسخ ارواح را تصويب كرده و به شما دستور داده است كه آن را گردن نهيد!نگرانى شديد و حيرت فراوانى چهره او را فرا گرفت و گفت: حاج خانم! ما انسان هاى پاكى هستيم كه مى خواهيم با شما به تفاهم برسيم. من واقعاً احمد راسخ هستم.گفتم: اين مسأله اى نيست كه اهميتى داشته باشد. و پرسيدم: چه مى خواهى؟گفت: دولت تمايل زيادى به تفاهم با شما دارد و ما مى دانيم كه اخوان المسلمين به شما نيرنگ زده و شما را نسبت به افكار خودشان قانع ساخته اند. آن چيزى كه براى جمعيت بانوان مسلمان پيش آمد و مركز كل آن را منحل كرد، جنبش اخوان المسلمين بود. اينان مردمانى فتنه جو هستند و ما مى خواهيم كه شما با ما تفاهم كنى و چيزى كه ما مى خواهيم خيلى ساده است؛ آن، شناسايى آن دسته از اخوان المسلمين است كه به فعاليت مى پردازند.حاج خانم به خدا سوگند! رئيس جمهورى اين خدمت شما را ارج خواهد نهاد و به فاصله چند روز، نتيجه همكارى با ما را لمس خواهى كرد. شما بانويى پاك در تمام عمرت بوده اى و فتنه جويى اخوان المسلمين ربطى به شما ندارد. همين مقدار كه باعث به هم زدن روابط شما و دولت شده اند براى شما بس است. سپس ادعا كرد كه استاد هضيبى و شهيد سيدقطب نيز با تمام توان تلاش مى كنند كه با رئيس جمهور به تفاهم برسند، اما رئيس جمهور همكارى با آنان را رد مى كند، چون به آنان اطمينانى ندارد؛ اگر خبر داشتى كه اخوان المسلمين در باره شما چه مى گويند با ما به تفاهم مى رسيدى و آنان را كه باعث فشار حكومت به شما و بانوان مسلمان شدند رها مى كردى.من خنديدم و گفتم: من با تو به عنوان اين كه فردى از مأموران پليس مخفى هستى و اسم و رسمت نيز براى من اهميت ندارد، سخن مى گويم:من معتقدم آن دسته از مسلمانانى كه از اسلام چيزى جز ظواهر آن نمى فهمند نيز مى دانند و معتقدند كه شما از اسلام دوريد و در حال جنگ با آن هستيد. آيا در حالى كه بر باطليد مى خواهيد با حق متفق شويد؟! شما عقايد خويش را از شرق و غرب مى گيريد و شعارهاى شرك آلود و سوسياليستى را سر داده و گاهى نيز به خداى سرمايه دارى چنگ مى زنيد. شما ميان اين دو شعار، در گمراهى و نابودى هستيد؛ احكام و قوانينتان را از اينها مى گيريد. گمان مى كنم كه با تو صريح هستم و سخنم روشن است و نياز به توجيه ندارد. اسلام چيز ديگرى است؛ غير از آنچه شما مى خواهيد.گفت: به خدا حاج خانم! من نماز جمعه مى خوانم.گفتم: همچنين بقيه واجبات؟گفت: عادت كرده ام كه نماز جمعه را بخوانم، چون پدرم اين كار را مى كرد و روزجمعه مرا نيز به همراه خودش به مسجد مى برد.به او گفتم: آيا از پدرت نپرسيدى كه چرا فقط روز جمعه نماز مى خواند؟گفت: حاج خانم! دل هاى ما مادامى كه «لا اله الا اللَّه» مى گوييم مسلمان است؛ همين بس است.به او گفتم: جمله «لا اله الا اللَّه»بدون التزام عملى شما به آن، در پيشگاه خداوند دليلى بر ضرر شما خواهد بود، نه به نفع شما.گفت: مردم دنبال دين فرمانروايان خويش هستند.گفتم: ان شاءاللَّه شما با دين شاهانتان محشور مى شويد.گفت: بيا با هم تفاهم كنيم.گفتم: رسالت انبيا در طول تاريخ هيچ گاه به سراغ باطل و طرفداران آن نرفته است، مگر اين كه بخواهد آنان را دعوت كند تا چهره خويش را به سوى خداوند برگردانند و تسليم او شوند:«ما از شما و آنچه به جز خدا مى پرستيد بيزاريم. به شما كفر ورزيديم و بين ما و شما دشمنى و كينه براى هميشه پديدار شد تا ايمان به خداى يگانه آوريد». (11) «پروردگارا! بر تو توكل كرديم و به سوى تو برگشتيم و برگشت به سوى تو است. پروردگارا! ما را براى آنان كه كفر ورزيدند فتنه قرار مده و ما را بيامرز. پروردگارا! اين تويى كه عزيز و حكيم هستى». (12) او برگشت در حالى كه با زبانى خشمگين مى گفت: حتماً ... من هرگز دوباره سراغ تو نخواهم آمد. اگر خواستى با من تماس بگيرى، اين شماره تلفن من است.به او گفتم: متشكرم، نمى خواهم.در اواخر ماه ژوئيه 1965 فهميدم كه براى بازداشت اخوان المسلمين عملياتى انجام شده است و من نيز رابطه عميق و قديمى با اين گروه داشتم.1. هليو بوليس به معناى «شهر خورشيد» در اصل نامى است كه يونانيان بر تعدادى از شهرها از جمله بعلبك نهادند. نام بيمارستان يادشده نيز ظاهراً از همين عنوان گرفته شده است. م 2. جمال عبدالناصر (1336 - 1390 ق / 1918 - 1970 م) افسرى از گروه «افسران آزاد» كه هجده سال بر مصر حكومت كرد. او در روستاى بنى مر از استان اسيوط به دنيا آمد و در هشت سالگى به قاهره رفت. در سال 1937 وارد دانشكده نظامى شد و در سال 1942 از دانشكده ستاد ارتش فارغ التحصيل شد. در سال 1948 در جنگ فلسطين شركت جست كه موجب زخمى شدن او شد. او به همراه جمعى ديگر از افسران و همكارى غيرنظاميان عليه ملك فاروق در سال 1952 دست به كودتاى بدون خون ريزى زد و ملك فاروق به نفع فرزند خردسال خود احمد فؤاد از سلطنت كناره گيرى كرد، اما چيزى نگذشت كه گروه جمال عبدالناصر او را نيز بركنار كردند و در مصر اعلان جمهورى نمودند و يكى از افسران عالى رتبه به نام محمدنجيب را به عنوان رئيس جمهورى معرفى كردند و خود عبدالناصر پست نخست وزيرى را بر عهده گرفت. پس از آن شايع شد كه محمدنجيب در نظر دارد ارتش را از حكومت دور ساخته و آن را به نظامى ها برگرداند، لذا عبدالناصر او را در خانه اش محصور ساخته و خود در سال 1954 زمام امور را به دست گرفت و در 1956 به عنوان رئيس جمهورى انتخاب شد. در دوره او آخرين سرباز انگليسى از سرزمين مصر بيرون رفت. در 1956 آبراهه سوئز را ملى اعلام كرد، به دنبال آن كشورهاى بريتانيا، فرانسه و رژيم صهيونيستى به مصر حمله كردند كه با تهديد شوروى نيروهاى اين كشورها از مصر عقب نشينى نمودند. او حكومت مصر را به صورت نظامى سوسياليستى درآورد. در سال هاى 1963 - 1968 در جنگ داخلى يمن عليه حكومت وقت آن شركت جست. در 1967 صهيونيست ها بخش هاى زيادى از مصر، سوريه و اردن را به اشغال خود درآوردند. سرانجام جمال عبدالناصر در سال 1970 م / 1349 ش، به دنبال سكته قلبى درگذشت. اقدامات شديد و خشونت آميز او عليه سازمان اخوان المسلمين از جمله اعدام جمعى از رهبران آن چون سيد قطب، بخشى از پرونده سياسى عبدالناصر به شمار مى رود. م 3. از رهبران جنبش اخوان المسلمين كه در سال 1966 م / 1345 ش، به همراه سيد قطب اعدام شد. در ادامه كتاب با برخى فعاليت هاى او آشنا خواهيد شد. م 4. حسن اسماعيل هُضيبى (1308 - 1393 ق / 1891 - 1973 م) پس از ترور حسن البنا در 1949، به عنوان «مرشد كل» مورد توجه قرار گرفت و در 1950 يا 1951 رسماً عهده دار رهبرى اخوان المسلمين شد. وى در آغاز در شهر اسيوط به كار قضاوت مشغول بود و چنان كه گفته اند هنگام اداى سوگند در مقابل شاه مصر، طبق معمول خم نشد و ديگران نيز از آن پس به وى اقتدا كردند. دو بار در دوره عبدالناصر به اتهام توطئه بر ضدّ وى زندانى شد: يك بار از 1954 تا 1957 و بار ديگر از 1964 تا درگذشت عبدالناصر در 1970. وى بقيه عمر را در خانه و به صورتى منزوى در قاهره سپرى كرد. م 5. رجوع كنيد به ضميمه كتاب با عنوان «مرورى بر كارنامه اخوان المسلمين».6. از رهبران اخوان المسلمين كه به اتهام تيراندازى به جمال عبدالناصر به همراه چند نفر ديگر از يارانش اعدام شد. او كه وكيل دادگسترى و از حقوق دانان مصر بود داراى تأليفات زيادى است كه منتشر شده است. م 7. واحد پول مصر. م 8. اشاره به حادثه تيراندازى به طرف جمال عبدالناصر و آغاز دستگيرى و محاكمه اعضاى اخوان المسلمين. م 9. رهبرى اخوان المسلمين كه «مرشد» خوانده مى شد. م 10. وَ قالوا قُلُوبُنا في أكنّةٍ ممّا تَدْعُونا اليه وَ في آذاننا وَقْرٌ و مِنْ بيننا و بينك حجابٌ فاعْمَلْ اِننَّا عاملون. «فصّلت(41) آيه 5».11. انّا بُرآؤُا مِنْكُمْ و ممّا تعبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ كَفَرنا بِكُمْ وَ بَدَا بيننا و بينكُمُ العَداوةُ و البَغْضاءُ أبَدَاً حتّى تؤمنوا باللَّهِ وحْدَه. «ممتحنه (60) آيه 4».12. رَبَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا و إليك أنَبْنَا وَ اِليكَ الْمَصيرُ رَبّنا لا تَجْعَلْنا فِتنةً للّذين كفروا و اغْفرلنا رَبّنا إنّكَ اَنْتَ العزيزُ الحكيمُ. «ممتحنه (60) آيه 4 و 5».