فصل سوّم توطئه
توطئه
استاد شهيد سيدقطب از زندان بيرون آمد. آزادى او چند ماه پيش از جريان ترور نافرجامى بود كه عليه من انجام شد و در ابتداى اين خاطرات در باره آن صحبت كرديم. اخبارى به ما رسيد كه آزادى سيدقطب از زندان يك برنامه ريزى از طرف اداره اطلاعات است تا ترور او به راحتى صورت گيرد و اين برنامه در باره عبدالفتاح اسماعيل نيز طراحى شده است. ما با توكل بر خدا به كار خود ادامه مى داديم، در حالى كه انديشه و برنامه ستمكاران حاكم در تعقيب ما بود. ما با اين حال، به بررسى اطلاعاتى كه حاكى از ترس و وحشت ستم پيشگان حاكم بود، پرداختيم. آنها خيال مى كردند كه يك حركت فكرى وجود دارد كه سيدقطب آن را از داخل زندان رهبرى مى كند و در خارج زندان نيز جمعى از اخوان المسلمين آن را رهبرى كرده و براى اجراى آن كار مى كنند كه در رأسشان شهيد عبدالفتاح اسماعيل و زينب غزالى است.اخبار قطعى داشتيم كه سازمان اطلاعات آمريكا و روسيه، همدست با صهيونيسم جهانى، گزارش هايى همراه با آموزش هاى لازم به عبدالناصر داده اند تا قضيه را جدّى گرفته، اين حركت اسلامى را سركوب كند، وگرنه همه تلاش هايى را كه عبدالناصر در منطقه، در جهت تغيير و انحراف تفكر اسلامى و گسترش يأس در مردم از هرگونه اصلاح يا جنبشى بر اساس اسلام، انجام داده، بى نتيجه خواهد ماند. خلاصه اين نگرانى ها، آن بود كه اين جنبش اسلامى بر هر انديشه مغاير اسلامى چيره خواهد شد و آنها را از ميان خواهد برد!اين اجمال، محتواى آن چيزى بود كه گزارش هاى مراكز اطلاعاتى آمريكا و شوروى در اختيار عبدالناصر قرار مى داد. از طرف ديگر، عبدالناصر خيزش اسلامى را به مثابه نابودى كامل حكومت ديكتاتورى و ستم پيشه خويش تلقى مى كرد.در اوايل اوت 1965 گزارش هايى به من رسيد مبنى بر تهيه فهرستى جهت دستگيرى گروهى كه تربيت يافتگان رسالت و فكر جديد بودند؛ رسالت و انديشه اى كه از جوانان، گوهرهايى نورانى ساخته بود كه تنها به انگيزه اسلام حركت مى كردند، همان گونه كه مردانى از صدر اسلام در آغاز نبوت با هدف اسلام به خانه «ابن(ابي)ارقم» مى رفتند (1) . در صدر اين فهرست، استاد شهيد سيدقطب، زينب غزالى، عبدالفتاح اسماعيل و محمد يوسف هواش، قرار داشت.در پنجم اوت، خبر دستگيرى شهيد سيدقطب به من رسيد. موقعى كه در يك تماس تلفنى به من گفته شد كه خانه سيدقطب بازرسى شده و به جست وجوى او پرداخته اند، من با جمعى از خواهران جلسه داشتيم. برادرش، استاد محمدقطب، چند روز پيش از آن در يك بندر متروكه بازداشت شده بود. سراغ همسرم را در «رأس البرّ» گرفتم و از او خواهش كردم كه مرا از اين خبر مطمئن كند. پس از يك ساعت، همسرم تماس گرفت؛ تماسى كه بر خبر دستگيرى تأكيد داشت.تصميم گرفتيم كه گردهمايى با خواهران را به تأخير بيندازيم تا ببينيم بعد از اين دستگيرى ها چه پيش مى آيد. بازداشت سيدقطب، همانند صاعقه اى در ميان همه جوانان صدا كرد چه رسد به ما. هضيبى همه مسؤوليت ها را به سيدقطب واگذار كرده بود و كليه تماس هاى ما با سيدقطب بر اساس دستور هضيبى بود. ما بعد از دستگيرى او وظيفه داشتيم به هضيبى به عنوان مرشد عام مراجعه كنيم تا در باره فرد ديگرى كه به جاى «سيد» عهده دار مسؤوليت شود، كسب تكليف نماييم.من و عبدالفتاح پنج روز قبل در باره آنچه پيش آمده بود، فكر كرده بوديم. موقعى كه اين جريان پيش آمد عبدالفتاح به ملاقات من آمد و مرا موظف كرد كه در اسكندريه به ديدار مرشد بروم. سپس يكى از جوانانمان را به من معرفى كرد كه اگر خود او بازداشت شد، اين جوان حلقه رابط ميان ما باشد، ولى پس از چند ساعت به من پيغام داد كه در خانه ام باشم و مسافرتم به اسكندريه را لغو كرد. ليكن من پيش از آن با مرشد تماس گرفته بودم و همسرش از اسكندريه آمد. عبدالفتاح ترتيبى داد كه همواره با هضيبى در تماس باشيم و اين بار، برادرى بزرگوار را به من معرفى كرد تا رابط ميان ما باشد. او «مرسى مصطفى مرسى» (2) بود.با مرشد كل تماس گرفته، رخدادها را به اطلاع او رساندم. او ضمن تأثر عميق از گزارش دستگيرى ها، به ويژه بازداشت سيدقطب، تصميمات ما را تأييد كرد. خبر دستگيرى ده ها و صدها نفر گزارش مى شد و تعداد دستگيرشدگان به هزاران نفر رسيد. «شمس بدران» بعد از دستگيرى من به سرِ عبدالناصر قسم خورد كه در طول بيست روز، صدهزار نفر از برادران را دستگير كرده و زندان هاى نظامى، قلعه، ابى زعبل، فيوم، اسكندريه، طنطا و تعدادى زندان ديگر را از اينان پر كرده اند.در روز نوزدهم اوت، فهميدم كه خانم دانشمندى را كه بيش از 85 سال داشت و با عنوان «امّ احمد» خوانده مى شد، از منطقه شبرا دستگير كرده اند. او از بانوان با سابقه اى بود كه از روز اول دعوت با آن همراه بود و همگام با پيشواى شهيد حسن البنا حركت كرد و به منظور كمك به خانواده هايى كه سرپرست خود را بر اثر زندان ها و بازداشت هاى ناصر از دست مى دادند، تلاش وسيعى داشت و هميشه با ما در تماس بود.خبر دستگيرى او براى من دردآور و ناراحت كننده بود. با اين حال، من پس از چند دقيقه كه ناراحتى تمام وجودم را در بر گرفته بود، به پسر خواهرش گفتم: چيز زيبايى است، وقتى در جامعه اى كه نشانه هاى هدايت آن گم شده است، زنى مؤمن با 85 سال سن در راه خدا و حكومت قرآن بازداشت مى شود، پس بارك الله، بارك الله، اى سربازان خدا!به فرزند ايمانى ام، خانم غاده عمار پيغام فرستادم و به او گفتم: امروز مجاهدى جليل القدر و فاضل به نام خانم امّ احمد بازداشت شد. او در شبرا ساكن بود و در خصوص خانواده هاى زندانيان و نيز كارهاى دعوت فعاليت داشت. پول هايى پيش من هست كه به شما مى سپارم. موقعى كه دستگير شدم، آنها را به مرشد يا خانواده قطب بده. پس از آن پول هاى جمعيت را كه پيش من امانت بود، به او دادم؛ پول هايى كه حق عضويت اعضاى اخوان المسلمين بود. بعدها در زندان فهميدم كه اين مبلغ را خانم غاده نزد فرزند ايمانى ام، خانم «فاطمه عيسى » امانت گذاشته و هنگامى كه ستم پيشگان حكومت، او را دستگير كرده اند، به اين پولى كه بهاى غذا، اجاره خانه، هزينه آموزش و معالجه فرزندان زندانيان و خانواده هاى آنان بود، نيز دست يافته اند؛ همان خانواده هايى كه هيچ گناه و جرمى ندارند و تصميم دولت كودتايى عبدالناصر براى نابودى اين خانواده ها، تنها به علت اين بود كه اينان براى تجديد حيات امت اسلامى، زيربناى استوارى در تاريخ بودند.اين را موقعى فهميدم كه خانم غاده عمار و عليّه هضيبى به سلول من در زندان نظامى آورده شدند. آن جا گفتم: «حسبنا اللّه و نعم الوكيل»، دنيا يك ساعت بيش نيست، اما آخرت خانه ماست و محاسبه، آن جاست.لحظات نگران كننده اى گذشت كه در طول آن، گزارش هاى تازه اى در باره بازداشت ها مى رسيد. يك بار ديگر، پيكى آمد و از من درخواست كرد كه براى گفت و گو با مرشد به اسكندريه مسافرت كنم. اين قضيه در بعد از ظهر پنج شنبه، نوزدهم اوت اتفاق افتاد. در حالى كه براى مسافرت آماده مى شدم، پيك ديگرى آمد و از من خواست كه تا دستور بعدى، مسافرت را به تأخير بيندازم.نوبت من رسيد
نيروهاى طاغوت در سپيده دم جمعه بيستم اوت به خانه ام هجوم آوردند. وقتى از آنها حكم بازرسى خواستم، گفتند: حكم! كدام حكم؟ اى ديوانه! ما در دوره عبدالناصر هستيم، هر كارى كه بخواهيم با شما سگ ها مى كنيم ...!آنها ديوانه وار شروع به قهقهه كردند و گفتند: اخوان المسلمين ديوانه اند، اوه! اينها در زمان حكومت عبدالناصر حكم بازرسى مى خواهند! داخل خانه شدند و هر چه در خانه بود با شكستن و پاره كردن، از بين بردند تا جايى كه چيز سالمى باقى نماند. من به چشم حقارت به آنان مى نگريستم و آنها فرش هاى منزل را پاره مى كردند و در آخر، برادرزاده ام محمد محمدغزالى را كه در دانشكده تربيت معلم درس مى خواند، دستگير كردند؛ او همانند فرزندم با من زندگى مى كرد. به من گفتند: خانه را ترك نكن. گفتم: از اين مطلب مى فهمم كه تحت نظر و محصور هستم. گفتند: تا صدور دستور بعدى. و بدان كه خانه تحت مراقبت است؛ اگر تكان بخورى، دستگير خواهى شد.گمان كردم كه قضيه در حدّ تحت نظر بودن در خانه تمام مى شود. خواهرم به همراه همسر و فرزندانش به ملاقات من آمدند. و من داشتم ساكم را آماده مى كردم تا براى دستگيرى آماده باشم. از شوهر خواهرم خواهش كردم كه خانه را ترك كند تا اگر مأموران برگشتند او را همانند برادرزاده ام دستگير نكنند، ليكن على رغم تلاش مكرر من در تفهيم اين مطلب كه جاى تعارف و سهل انگارى نيست، او بر ماندن خود اصرار كرد.موقعى كه مشغول صرف غذا بوديم، خانه مورد هجوم شعله هاى خشم طاغوت قرارگرفت. اين بار، سراغ چيزهاى باقى مانده رفتند و به كمد دست يافته، بيش از نصف كتاب هاى كتابخانه ام را چپاول كردند. تلاش هاى من براى نجات بعضى از كتاب هاى قديمى تفسير، حديث، فقه و تاريخ كه بيش از صد سال از زمان چاپ بعضى از آنها مى گذشت، به جايى نرسيد؛ چنان كه كوشش من براى حفظ سه مجموعه از مجلّه «السيدات المسلمات» كه در سال 1958 طبق يك حكم نظامى توقيف شد، ثمرى نداشت. هرچه را خواستند مصادره كردند. كمد كه قصّه عجيبى دارد؛ اين كمد از آنِ همسرم بود، اما چيزهايى از من نيز در آن وجود داشت. وقتى كليد را از من خواستند، به آنها گفتم كليد همراه همسرم است و او به اقامت گاه تابستانى اش مسافرت كرده است. ناگهان ديدم كه يك نفر از خودشان را صدا زدند و به او دستور دادند كه كمد را باز كند. اين مرد پيش آمد و كمد را با ابزار و كليدهايى كه همراهش بود، گشود؛ همانند دزدى با تجربه! موقعى كه از آنها خواستم آنچه را برداشته اند، برگردانند ، با استهزا گفتند: تو ديوانه اى! فكر مى كنى آدم زرنگى هستى. لال شو، اين قدر ورّاجى نكن!مرا گرفتند و به داخل ماشين بردند. ديدم برادرزاده ام را كه صبح گرفته بودند، همراه جوانى از جنبشِ دعوت داخل ماشين است. از برادرزاده ام پرسيدم: چى شده محمد؟ پاسخى نداد. فهميدم كه به او دستور داده اند كه سخنى نگويد. او را آورده بودند كه خانه را به آنها نشان دهد، چون اين افراد غير از آنهايى بودند كه صبح آمده بودند.ماشين به سرعت حركت كرد و ما را برد تا به زندان نظامى رسيد. اين را از تابلويى كه جلوى دروازه آن نصب شده بود، فهميدم. ماشين وارد آن دروازه ترسناك شد و هنگامى كه اين درب بزرگ، ماشين و سرنشينان آن را بلعيد، مرا از آن پياده كردند. يك مزدور خشنى مرا به طرف اتاقى برد كه مزدور ديگرى در آن از من بازجويى اوليه را به عمل آورد. سپس از آن اتاق به طرف اتاقى ديگر به راه افتادم و جلوى مردى با جثه بزرگ و چهره اى سياه و بدزبان ايستادم. او از مردى كه مچ مرا گرفته بود، در باره من سؤال كرد. آن مرد با ناسزا و سربسته نام مرا گفت. با اين وجود، خودش با خشونت به طرف من برگشت و از من پرسيد: تو كى هستى؟گفتم: زينب غزالى جبيلى.شروع كرد به دادن فحش و ناسزاهايى كه قابل تصور و بازگويى نيست. آن كسى كه دست مرا گرفته بود، فرياد زد: ايشان جناب دادستان هستند اى دخترِ ... به ايشان جواب بده و ديگرى سكوت كرده بود.گفتم: مرا با كتاب ها و هرچه در كمد بوده، بازداشت كرده ايد. خواهش مى كنم از اين اشيا صورت بردارى شود، چراكه حق من است كه اينها به من برگردانده شود.كسى كه گمان مى رفت دادستان باشد و بعدها معلوم شد كه شمس بدران است، با كمال پررويى و نادانى و خودخواهى جواب داد: اى دخترِ ... ما يك ساعت ديگر تو را مى كشيم، كدام كتاب ها؟ كدام كمد؟ كدام طلاها؟ تو كمى بعد اعدام خواهى شد، چه كتابى و چه اثاثى؟! از من اينها را مى خواهى، اى دخترِ ...! ما تو را به زودى زيرخاك مى كنيم، همان طور كه ده ها نفر از شما سگ ها را در اين زندان نظامى دفن كرديم.نتوانستم پاسخى بدهم، چون جملات و حرف هاى زشت و ناسزا به حدّى پست بود كه انسان تاب شنيدن آنها را ندارد، چه رسد به اين كه پاسخ بدهد. او به اين متكبر گستاخى كه مچ مرا گرفته بود، گفت: او را ببر.گفت: كجا؟جواب داد: آنها خودشان مى دانند.اين نابكار با وحشى گرى، در حالى كه مى گفت: اى دخترِ ...، مرا كشيد و برد.دم در كه رسيديم، همان آدم قوى هيكل سياه چرده، اين شيطانى را كه مچ مرا گرفته بود، صدا كرد. به طرف او رفت، من گويا ظلمت را از دود غليظ سياهى كه او را فرا گرفته بود، مى بينم. در درونم گفتم: «اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم». آن گاه به درگاه خداوند تضرع كرده، گفتم: خدايا، آرامش را بر من نازل كن و قدم مرا در چارچوب اهل حق استوار بدار و قلب مرا با ياد خودت محكم گردان و علاوه بر اين، آنچه تو را خشنود مى كند، روزى ام كن.شخصى كه دست مرا گرفته بود، به آن شيطان گفت: بله حضرت والا!به او گفت: به شماره 24 مى روى و پس از آن پيش من مى آييد.اين شيطان بدبختى كه دستم را گرفته بود، مرا داخل اتاقى برد. دو مرد را ديدم كه پشت ميزى نشسته اند. در دست يكى از آن دو، دفترچه يادداشتى بود كه آن را مى شناختم. آن دفترچه برادر شهيد عبدالفتاح اسماعيل بود كه در جلسات قرآن از جيبش بيرون مى آورد و در بين بحث، بعضى نكات را در آن يادداشت مى كرد. فهميدم كه او و بعضى از برادران ديگر دستگير شده اند، چون او در آن موقع با آنها جلسه اى داشت. اين امر، چنان لرزشى در درون من ايجاد كرد كه ترسيدم بعضى از آن شياطين پى ببرند. و اذان عصر گوش مرا مى شكافت. آن شيطان گردن مرا رها كرد، ولى من همچنان سرجايم بودم. خدا او را از من دور ساخت. هنوز نمازم را تمام نكرده بودم كه اين شيطان با وحشى گرى به سراغ من آمد. به وى گفته شد: او را به شماره 24 ببر.به سوى اتاق 24
اين شيطان در حالى كه دستم را گرفته بود، مرا بيرون آورد و دو نفر از اين شياطين سياه چهره و شلاّق به دست، همراه ما حركت كردند. مرا در قسمت هاى مختلف زندان نظامى گرداندند و به چشم خود ديدم كه برادران مسلمان به چوب بسته شده اند و شلاق، بدن هاى برهنه آنها را در لهيب خويش مى سوزاند و بر جمعى ديگر از اين برادران سگ هايى گمراه مسلّط شده اند تا پس از تازيانه آنها را پاره پاره كنند و برخى ديگر، در حالى كه چهره به سوى ديوار دارند، در انتظار نوبت شكنجه ايستاده اند. تعداد زيادى از اين جوانان مؤمن، پرهيزكار و پاك را مى شناختم. آنها فرزندان و دوستان ايمانى من بودند. رادمردانى با هوش از جلسات تفسير و حديث و درس زندگى در خانه من، بلكه در خانه خودشان، در خانه ابن(ابى)ارقم و در آرامش سحر و در روشنايى فجر.بسيارى از آنها را شناختم. چيزهاى شگفتى ديدم؛ اين الگوهاى بشرى كه در انسانيت يگانه بودند، تنها به واسطه اسلام، مقام و رفعت مى جستند، به آسمان پيوسته بودند، به ديده قدرت به آنها نگريسته شده بود، از پيشگاه خداوند بهره مى جستند و بسى منزه بودند، جوانان اسلام، پيران اسلام، اين يكى به چوبى بسته شده است، آن ديگرى چهره اش بر ديوار نهاده شده و تازيانه ها بر او فرود مى آيد و به پشتش مى خورد، اين يكى از پيشانى اش خون مى چكد، آن پيشانيى كه جز براى خدا بر خاك ساييده نشده بود و سطح آن را نور فراگرفته است؛ نورى كه تنها از سرى نمايان مى شود كه از خدا عزّت و بلندى يافته است، آن ديگرى پشتش به ديوار و در حال شكنجه است، در تمام چهره ها نور توحيد جارى است، ليكن خون آلود شدن چهره ها و پشت هاى اينان وحشت آور بود.جوانى كه او را بر چوبى بسته بودند خطاب به من، فرياد كشيد: اى مادر! خدا تو را ثابت قدم بدارد!در حالى كه آن جا را روشنايى فرا گرفته و رنگ خون در آن نور مى درخشيد، به آنان گفتم: اى فرزندانم! اين همان پيمان الهى است. اى هم خانواده هاى «ياسر»! بردبارى كنيد كه ميعادگاه شما بهشت است.آن شيطان دستش را بالا برده، محكم بر شقيقه و گوش من فرود آورد. سرم گيج رفت، گويى چشم و گوشم را شوك الكتريكى داده اند. نور از جسم هاى پاره پاره و اعضاى پراكنده كه آن جا را پر كرده بود، درخشيد. گفتم: همه در راه خدا. صدايى را كه گويى از بهشت مى آمد، شنيدم:خدايا قدم ها را استوار دار، خدايا اينان را از شرّ فاجران حفظ فرما. اى پروردگار من، اگر تو نبودى، ما هدايت نمى يافتيم، نماز نمى خوانديم و زكات نمى پرداختيم. پس اگر گرفتار شديم، قدم هايمان را تو استوار بدار.صداى تازيانه ها بالا گرفت و درهم پيچيد، ليكن صداى ايمان، قوى تر و روشن تر بود. لحظه اى گذشت. صدايى ديگر كه گويى از آسمان مى آيد شنيده شد كه مى گفت:«لااله الا اللّه وحده لاشريك له».دو باره گفتم: بردبار باشيد، اى فرزندانم! اين بيعت است. صبر كنيد، وعده گاه شما بهشت است.دست ستم پيشه اى كه همراه من بود، ضربه اى دردناك و آتشين بر پشت من نواخت. گفتم: «اللّه اكبر وللّه الحمد».خدايا، صبر مى كنم و خشنودم. خدايا، تو را براى نعمت اسلام، ايمان و جهاد در راه خودت كه به ما ارزانى داشتى، سپاس مى گويم و ستايش مى كنم.و بدين سان او درِ اتاقى ظلمانى را گشود و داخل آن شدم. سپس درِ آن را به رويم بست.در اتاق 24
اتاق، مرا به كام خود كشيد. گفتم: بسم اللّه، سلام عليكم. در بسته شد و لامپى قوى روشن شد. اين جا اتاق شكنجه بود؛ اتاقى پر از سگ! نمى دانم چند تا!چشم هايم را بستم و دستم را از شدت ترس روى سينه ام گذاشتم. در اتاق با زنجير و قفل بسته شد. سگ ها به جان من افتادند. سر و دستم،سينه و پشتم و قسمت هاى ديگر بدنم، فرورفتن دندان هاى سگ را احساس مى كرد.از شدت وحشت چشمم را باز كردم، ولى از ترس آنچه مى ديدم، دو باره آن را بستم و دست هايم را زير بغلم گذاشتم. با «يا اللّه، يا اللّه» شروع به زمزمه اسماى الهى كردم. از نامى به نام ديگر منتقل مى شدم. سگ ها از بدنم بالا مى رفتند. دندان هاى آنها را در پوست سرم، كتف هايم، پشتم، سينه ام و تمام اعضايم حس مى كردم.به مناجات با پروردگارم مشغول شدم:خدايا، مرا با اشتغال به خودت از غير خود بازدار. مرا به خودت مشغول ساز. تو اى خداى من، اى يگانه، اى بى همتا، اى بى نياز، مرا از عالم ظاهر باز گير، از همه اين غيرها بازدار و به خودت مشغول ساز. مرا در پيشگاهت نگهدار. مرا به آرامش و اطمينان خاطر مزيّن ساز. لباس دوستى ات را بر من بپوشان. شهادت در راهت را و دوستى خودت را روزى ام كن. رضا و عشقت را به من عطا كن. اى خدا، گام ها را، گام هاى يكتاپرستان را استوار ساز.اينها را در درونم زمزمه مى كردم و سگ ها نيش هاى خودشان را در بدنم فرو مى كردند.ساعاتى گذشت. در باز شد و مرا از اتاق بيرون آوردند. اينك خيال مى كردم لباس هاى سفيدم غرق در خون است. تصور مى كردم كه سگ ها مرا پاره پاره كرده اند، ليكن با شگفتى تمام، هيچ اثرى روى لباس هايم نبود. گويا حتى يك دندان نيز در بدن من فرو نرفته است.خدايا، تو منزهى، تو با منى. اى خدا، آيا استحقاق فضل و كرم تو را دارم؟ اى خدا، اى معبودم، تو را سپاس مى گويم. اين جملات را در دلم مى گفتم، چرا كه آن شيطان بازوى مرا گرفته بود و مى پرسيد: چطور سگ ها تو را پاره نكردند؟ شلاق در دستش بود و پشت سرم، شيطانِ شلاق به دست ديگرى نيز قرار داشت.شفق، آسمان را پوشانده بود و خبر مى داد كه خورشيد غروب كرده و شب نزديك است. بنابراين، بيش از سه ساعت پيشِ سگ ها رها شده بودم.خدايا، تو را در هر حال سپاس مى گويم.مرا از راهى بردند كه خيال كردم راهى طولانى است. درى گشوده شد. فضاى ترسناكى مرا بلعيد. آن گاه وارد راهرويى طولانى و ترسناك شديم كه در دو طرف آن، درهاى زيادى قرار داشت. يكى از درها كمى باز بود و از لاى آن چهره اى نورانى مى درخشيد. روشنايى كمى از آن بيرون زد و اندكى از ظلمت راهرو را برطرف ساخت. بعدها فهميدم كه اين درِ سلول شماره دو است كه قبل از سلول شماره سه قرار گرفته و در آن افسر عالى رتبه، «محمدرشاد مهنا» به سر مى برد. افسرى كه روزى نايب السلطنه مصر بود و آن نابكاران خيال كرده بودند كه اخوان المسلمين او را به عنوان رئيس جمهور منصوب خواهد كرد. از اين رو، او را بازداشت كردند.سلول شماره سه باز شد و مرا به كام خويش گرفت.سلول شماره سه
درِ سلول سوم باز شد و مرا در خود جاى داد. ظلمت آن مرا ربود و در همان لحظه چراغ آويزان به سقف سلول، روشن و درِ سلول از پشت به روى من بسته شد. نور لامپ به علت شدت آن ترسناك بود، به گونه اى كه نمى توانستى چشمت را باز كنى. به زودى فهميدم كه اين لامپ براى شكنجه يا اذيت است. بعد از مدتى، در را كوبيدم و مردى بلند قد، سياه و خشن آمد و از من پرسيد: چه مى خواهى؟ اجازه خواستم كه براى وضو گرفتن بيرون بروم. با وحشى گرى تمام پاسخ داد: در زدن ممنوع است، دستشويى رفتن ممنوع است، وضو گرفتن ممنوع است، آب خوردن ممنوع است! اگر در بزنى پنجاه ضربه شلاق به تو مى زنم. سپس شلاق را در هوا چرخاند تا به من نشان دهد كه آماده است تهديد خودش را اجرا كند.در سلول چيزى نبود. من از ماندن طولانى بين سگ ها در اتاق 24 خسته شده بودم. روپوش خودم را در آوردم و روى زمين سلول پهن نموده، تيمم كردم و نماز مغرب و عشا را خواندم. پس از آن زانوهايم را بغل كرده و نشستم. در اين حال، ساق شكسته ام مرا راحت نمى گذاشت. از اين رو كفشم را زير سرم گذاشتم و روى زمين سلول دراز كشيدم، ولى آن متجاوزان مرا مهلت ندادند. در بالاى سلول پنجره اى بود كه به فضاى ديگرى باز مى شد. ديدم صليبى چوبى به بلندى پنجره آوردند و سپس چند نفر از جوانان مؤمن را آورده، يكى پس از ديگرى به اين چوب بستند و با شلاق به جان آنها افتادند. جوانان نيز نام خدا را بر زبان مى آوردند و از او كمك مى خواستند. بعد از نيم ساعت شلاق زدن پى درپى به يك جوانى كه مهندس يا مشاور يا پزشك بود، گفتند:اى توله سگ، كى آمدى اين جا؟مى گفت: امروز يا ديروز.دو باره سؤال كردند:آخرين بار، كى به خانه زينب غزالى رفتى؟اگر مى گفت يادم نمى آيد، شلاق را از سر مى گرفتند و از او مى خواستند كه با زشت ترين الفاظ ركيك به زينب غزالى ناسزا بگويد و طبعاً اين جوان مؤمن نيز قبول نمى كرد و آنها دو باره شروع به زدن او مى كردند و چه بسا گاهى يكى از جوان ها مى گفت: ما غير از صداقت و فضيلت در او چيزى سراغ نداريم. آن وقت او را آن قدر مى زدند تا از هوش برود. سپس ديگرى را مى آوردند و از او همين مطلب را مى خواستند و گمان مى كردند كه اين كار، عزم آنان را سست مى كند.بدين ترتيب، هر جوانى به دنبال ديگرى مى آمد و قلب من براى اين جوانان مؤمن پاره پاره مى شد. شروع به مناجات با پروردگار كردم و مدت زيادى به درگاه او تضرّع نمودم. از او خواستم كه مرا فداى اين جوانان كند و من به جاى آنها شكنجه شوم. فكر مى كردم اين كار براى من راحت تر است. دست به دعا برداشتم كه خدا مرا به جاى آنها بگذارد يا اين شلاق ها را از ما دور كند. آرزو كردم كه اين جوان ها آنچه را كه آن ستم پيشگان در خصوص زينب غزالى از آنها مى خواهند بگويند تا تازيانه از آنها برداشته شود، ولى آنها چيزى نمى گفتند و تازيانه ها دوچندان مى شد و فرياد آنان بالا مى رفت و درد، قلب مرا پاره پاره مى كرد و من با خداى خودم نجوا مى كردم و مى گفتم:خدايا، مرا با اشتغال به خودت از آن جوانان باز دار و آنان را با اشتغال به خودت از من باز دار. خداوندا، آن خيرى كه تو را خشنود مى كند به آنان الهام كن. خدايا، صداى شكنجه آنان را از من دور ساز. ايزدا، تو آنچه در درون من است، مى دانى و من به تو آگاهى ندارم؛ تويى آگاه همه غيب ها. تو از چشم هاى خيانتكار و از درون سينه ها آگاهى. اى خدا، رحمتت را شامل بندگانت كن.رؤيا
نمى دانم چگونه خوابم برد. سراسر اين خواب، خير و بركت و عطا بود. در اين خواب، صحنه هاى مباركى ديدم؛ صحنه هايى كه يكى از چهار رؤياى من از حضرت پيامبر(ص) در باره ناراحتى هايم بود:به شكر الهى در خواب، بيابانى گسترده و پر از شترانى ديدم كه روى آنها هودج هايى از نور قرار داشت. در هر هودجى مردانى بودند كه آنان نيز چهره هايى نورانى داشتند. در اين صحرايى كه تا چشم كار مى كرد پر از شتر بود، من پشت سر مردى بزرگ و با ابهت ايستاده بودم. او افسارى را كه در گردن اين همه شتران بى شمار كشيده شده بود، در دست داشت. پيش خود گفتم: آيا او پيامبر اكرم حضرت محمد(ص) است. در اين حال به من فرمود: تو اى زينب، در راه محمد، بنده خدا و رسولش هستى. پرسيدم: اى سرور من، اى پيامبر خدا! آيا من در راه محمد، بنده خدا و رسول او هستم؟فرمود: تو اى زينب، اى غزالى! در راه محمد، بنده خدا و رسول او هستى. دو باره پرسيدم و او شبيه همين جواب را فرمود.از خواب برخاستم، در حالى كه با اين رؤيا گويا همه هستى از آنِ من شده بود و فراموش كرده بودم كه در چه وضعيتى هستم و كجا قرار دارم. آنچه كه مرا به شگفتى واداشت اين بود كه درد تازيانه ها را احساس نمى كردم. چوب هايى را كه نزديك پنجره بود نمى ديدم. به نقطه اى دور منتقل شده بودم و صداها از راه دور به من مى رسيد.دومين چيزى كه مرا به تعجب وا داشت، اين بود كه نام من در شناسنامه «زينب غزالى» است، ولى در ميان مردم به «زينب الغزالى» معروف هستم و رسول خدا(ص) مرا با همان نام شناسنامه اى صدا كرد. در اين حال، رؤيا مرا از زمان و مكان به جايى ديگر منتقل ساخته بود. به خود آمدم و تيمم كردم و چند ركعت نماز شكر براى اين لطف، به جا آوردم. ديدم در يكى از سجده هايم مى گويم:پروردگارم، چگونه تو را شكر گزارم. من چيزى براى سپاس گزارى ندارم جز اين كه بيعتم را با تو تجديد كنم. خدايا، من با تو براى شهادت در راهت پيمان مى بندم. خدايا، با تو پيمان مى بندم كه هيچ كس به خاطر من شكنجه نشود. خدايا، مرا در راه حقى كه تو مى پسندى استوار بدار و در چارچوب حقى كه تو را خشنود مى كند نگهدار.از نمازم فارغ شدم و آنچه را كه در سجده ام خوانده بودم تكرار كردم، گويا من در عالمى غير از آنچه در آن بودم مى زيستم، و احساس آرامش و اطمينان خاطر مى كردم.فرياد شديدى را همراه با صداى ماشين هاى زيادى كه در حال ورود و خروج ازاين جهنم بودند، شنيدم. بعدها فهميدم كه اين پايان نوبت كارى جمعى از مأموران شكنجه و آغاز شيفت كارى دسته اى ديگر براى شكنجه است. صداى مؤذن را شنيدم كه براى نماز صبح اذان مى گفت. من نيز جملات اذان را تكرار كردم. آن گاه تيمم نموده، نماز را خواندم.شش روز متوالى را بدين وضع گذراندم؛ يعنى از بعد از ظهر جمعه، بيستم اوت تا پنج شنبه 26 اوت. در اين مدت درِ سلول گشوده نمى شد. نه خوراكى بود، نه آبى، نه دستشويى و نه تماسى با بيرون، جز اين شيطانى كه هر از چندگاه چشمش را بر شكاف كوچك در مى گذاشت تا ببيند چه خبر است.تو، خواننده عزيز تصور كن كه چگونه مى توانى اين گونه زندگى كنى، و اگر هم بتوانى بدون آب و غذا به سر برى، اما انسان چگونه مى تواند به قضاى حاجت نياز نداشته باشد؟ چگونه بدون دستشويى هر چند يك بار در روز مى توان زيست؟ فراموش نكن كه ما در ماه اوت (مرداد ماه) بوديم. آيا آيين يهود و مرام بت پرستى اين را مجاز مى داند، تا چه رسد به آنانى كه ادّعاى مسلمانى مى كنند؟ آيا هيچ موجودى كه خود را بشر مى داند، اين كار را مى كند؟!اى خدا، تا چه اندازه اين متجاوزان مستبد به كرامت انسانى، جنايت رواداشتند و از هر دين و اخلاقى خود را آزاد كردند! ليكن يقين به خدا و اعتقاد به حق و اين كه انسان پروردگارش را ببيند و با دستور او زندگى كند، گاهى نيرويى برتر از توان بشر به وجود مى آورد.شما خواننده، تعجب نكن، من در اين مدت توانستم بدون آب و غذا و بدون تماس با انسانى ديگر به سر ببرم، البته به جز ضربه هايى كه اين شيطان سياه كه گاهى در را باز مى كرد و با خشونت و وحشى گرى مى پرسيد: اى دخترِ ... تو هنوز زنده هستى؟بله، خواننده محترم، در اين چند روز با دو چيز زنده ماندم:اول، لطف خدا كه ايمان را به ما عطا كرد. اين ايمان، همان اسلامى است كه به مسلمان چنان توانى مى دهد كه بر مشكلات و سختى ها، هر چه باشد، چيره مى شود؛ اين فضل الهى است. ايمان، توان و تحمل بسيار بالايى به انسان مى دهد؛ طاقتى كه بر توان متجاوزان ستمكار كه گمان مى كنند آنها هستند كه حكومت مى كنند، برترى دارد. در حقيقت، مؤمن با اتصال به خداوند سبحان زندگى مى كند و از ظواهر و بيگانگان بى نياز است.دوم، همان خواب با بركتى كه مانند توشه راه و زندگى مجددى بود كه از جانب خداوند تعالى به من داده شد و با آن زنده ماندم و بدان مشغول و از اطراف خويش بيگانه بودم. اين خواب، مرا با رضايت خاطر و آرامش درونى، به گونه اى ساخت كه توانستم جهنم آن طاغوتيان را تحمل كنم....صبح روز هفتم، در سلول گشوده شد و آن شيطان سياه وارد گرديد. يك تكه نان آلوده به فضولات انسان و قطعه اى پنير زردِ آلوده در دستش بود. آنها را روى زمين پرتاب كرد و گفت: اى دخترِ... بگير، تا موقعى كه زنده هستى اين خوراك تو است. به نان و پنير دست نزدم و ظرف آب را گرفتم و چشمم را به خاطر شدّت آلودگى ظرف آن بستم و بينى ام را گرفتم و به طرف دهانم آوردم، در حالى كه مى گفتم:به نام خدايى كه با وجود او، هيچ چيز در زمين و آسمان ضررى نمى رساند و او شنواى داناست. خدايا، اين نان و آب آلوده را غذا و آب و جهاد و دانش و صبر و رضايت قرار ده.آب را خوردم و در سلول بسته شد و به همان حال تا پيش از غروب آفتاب صبر كردم. در اين هنگام، در سلول باز شد و همان شيطان سياه وارد گرديد و در حالى كه با شلاّقى كه در دست داشت به ديوار و زمين سلول مى زد، گفت:بلند شو اى دخترِ... برو دستشويى.موقعى كه خارج شدم نزديك بود از شدت ناراحتى و ضعف به زمين بخورم كه بازويم را گرفت و مرا تا دستشويى برد. وقتى مى خواستم در را ببندم، گفت: بستن آن ممنوع است! از دستشويى بيرون آمدم و به او گفتم: مرا به سلول برگردان، كارى ندارم.با وحشى گرى تمام و جاهليتى كه او و آن جا را فرا گرفته بود، گفت:و ارد شو، اى دخترِ... ما مأموريم كه هر جا باشيد، مواظب شما باشيم، اى بچه هاى... .از خواننده مى خواهم كه همراه من اين موقعيت را تصوّر كند. كدام جاهليت و كدام الحادى اين كار را اجازه مى دهد؟به سلول برگشتم؛ در حالى كه آرزو مى كردم كه اگر مرگ براى من خير است، فرا رسد تا ناچار نباشم يك بار ديگر همراه اين شيطان به دستشويى بروم. در سلول را بستم و تيمم كردم و نماز مغرب را خواندم. هنوز نماز را تمام نكرده بودم كه در سلول باز شد و همان وحشى كه قبلاً مرا داخل اتاق سگ ها حبس كرده بود و به نام «صفوت روبى» خوانده مى شد، به همراه دو نفر ديگر وارد شد. سپس گفت: بفرما! دكتر.در حالى كه من روى زمين سلول نشسته بودم، يكى از آن دو به معاينه من پرداخت. يكى از آنها كه ايستاده بود به ديگرى كه مشغول معاينه من بود، گفت: چيه، شعراوى؟او پاسخ داد: چيزى نيست؛ قلبش سالم است.همان قلبى كه آن همه شكنجه ديده بود. آنها بيرون رفتند و در سلول بسته شد. بعد از چند دقيقه در باز شد و مرا گرفته، به محوطه اى وحشتناك و تاريك بردند و حدود دو ساعت آن جا رها كردند. به من دستور دادند كه تكان نخورم. رويم به طرف ديوار بود. در حالى كه درِ آن جا را به روى من مى بستند، به من گفتند: امروز عمرت به پايان مى رسد اى دخترِ...همان وقت شروع كردم به فكر كردن در باره آنچه كه مى گفتند، و از خداوند، آرامش و امنيت و ملاقات با او را در حال مسلمان بودن خواهان شدم. به خواندن سوره فاتحه و بقره پرداختم. احساس مى كردم، اولين بار است كه آن را مى خوانم.مشغول تلاوت قرآن شدم تا اين كه مشت كوبنده دستى قوى و قساوت پيشه مرا بيدار كرد. چراغ روشن شد و اين وحشى با قساوت شروع به شلاق زدن كرد؛ شلاق به هر جاى بدن من مى خورد. آن گاه سه برگه سفيد به من داد و در حالى كه سياهى از چهره اش مى باريد و گويا يك شيطان در چشمانش قرار داشت، گفت:اين برگه ها را بنويس!در اين هنگام سه مرد وارد شدند و به او دستور دادند كه كتك زدن مرا از سر بگيرد، و اضافه كردند: تا فراموش نكنى كه آنچه ما مى خواهيم بنويسى، اى دخترِ... .بعد از مدتى به او دستور دادند كتك را متوقف كند. يكى از آنها با خشونت مرا گرفت و به طرف ديوار پرت كرد. بعدها فهميدم كه او «حمزه بسيونى» است. ديگرى كه «سعيد خليل» خوانده مى شد، مرا گرفت و به شدّت تكان داد تا به زمين زد. سپس به يك نظامى امر كرد كه مرا لگدمال كند.پس از آن، يك نيمكت آورده و مرا روى آن نشاندند. برگه ها را به من دادند، اما به علّت شدّت ضعفى كه داشتم، نمى توانستم آنها را نگه دارم. به هر حال، مقاومت كرده و آنها را نگه داشتم، در حالى كه درد مرا له مى كرد. يكى از آن افراد پست با فرياد گفت: اسامى همه آنهايى كه در سعودى، سوريه، سودان، لبنان، اردن و هر جاى دنيا مى شناسى بنويس. همه آشنايانت را كه روى كره زمين هستند، بنويس. اگر ننويسى با گلوله در همين جايى كه ايستاده اى، سوراخ سوراخت مى كنم. همه آنانى كه از اخوان المسلمين مى شناسى و ارتباطهاى خود را با آنها بنويس.آنها قلمى به من دادند و در را بستند و خارج شدند. برگه ها را پيش رو گذاشتم و روى آن چنين نوشتم:من در بسيارى از كشورها دوستانى دارم كه از طريق «دعوت اسلامى» بامن آشنا شده اند. حركت ما در دنيا براى خداى سبحان است و خداوند هركسى كه راه و جهت او را انتخاب مى كند، به طرف ما سوق مى دهد؛ راهى كه پيش از ما، اصحاب پيامبر(ص) و سلف صالح پيموده اند... .هدف ما اين است كه دعوت الهى را گسترش دهيم و مردم را به حكومت بر اساس شرع فرا خوانيم. من به نام خدا شما را دعوت مى كنم كه جاهليت خويش را كنار نهاده و اسلامتان را تجديد كنيد و شهادتين بگوييد و خود را تسليم خداوند سازيد و از اين ظلمتى كه قلب هاى شما را فرا گرفته و آن را از هر نيكى باز داشته، به سوى خدا باز گرديد؛ شايد خداوند شما را از بندهاى جاهليت به نور اسلام رهنمون سازد. اين مطلب را به رئيس جمهورتان هم برسانيد، شايد او نيز توبه و استغفار كند و به اسلام برگشته، خودش را از لباس هاى پوسيده جاهليت بيرون آورد. اگر او نيز امتناع كرد، شما در قبال خودتان و راهى كه برگزيده ايد، مسؤول هستيد.شهادت مى دهم كه جز «اللّه» معبودى نيست و گواهى مى دهم كه محمد(ص) بنده خدا و پيامبر اوست.خدايا، گواه باش كه من دعوت تو را رساندم. اگر آنان توبه كردند و برگشتند تو نيز بپذير. خدايا، از ما نيز بپذير. و اگر نادانى كردند، همانا تو عزيز و حكيم هستى. قدم هايمان را در اين راه استوار بدار و شهادت در راه خودت را چون بخشش و فضلى از سوى خود، به ما ارزانى دار».اين مطالب را به كمك خدا و با اين اطمينان كه رسالت الهى را به انجام رسانده ام، نوشتم. پس از آن به تلاوت قرآن پرداختم. شخصى را كه صفوت روبى صدا مى كردند، آمد و برگه ها را گرفت و مرا در اين محل ترس آور با خاموش كردن چراغ رها كرد و رفت.چيزى نگذشته بود كه درِ اين ويرانه باز شد و چراغ آن روشن گرديد و چهار سرباز به همراه صفوت وارد شدند. صفوت با همه كلمات زشت و ناسزاهاى ركيكى كه در قاموس خود داشت بر من فرياد زد: اى دخترِ... و... و... فكر كردى شوخى مى كنيم؟ اينها چه حرف هاى بيهوده اى است كه تو نوشته اى؟ سپس فرياد زد: توجه!! حمزه پاشابسيونى، مدير كل زندان هاى نظامى وارد مى شود. پس از آن مدير كل وارد شد. پيش از ورود او، حرف هاى بسيار زشتش كه در پستى و انحطاط هيچ تعبيرى كه تاكنون شنيده بودم نمى توانست به پاى آن برسد به گوش مى رسيد. من با نگاه بسيار تحقيرآميز و بى اعتنايى به او نگريستم. در دست آنها برگه هايى بود كه به دروغ گفتند: اينها را تو نوشته اى.يكى از آنها برگه ها را پاره كرد. اينها نيز حرف صفوت را تكرار كردند كه شوخى نمى كنيم و سخن پوچى كه نوشته اى مردود است. بسيونى گفت: او را نگه داريد، هيچ فايده اى ندارد. سپس وى بيرون رفت، ولى طولى نكشيد كه او دوباره به همراه صفوت و يك سرباز ديگر برگشت. آنها مرا با قساوت و وحشى گرى روى زمين انداختند و نمى دانم چگونه دست و پايم را بستند و همانند قصابى كه لاشه گوسفند را به چوبى مى آويزد، مرا به چوبى بستند. كسانى با وحشى گرى تمام، مرا به تازيانه بستند كه در جنايت تمرين كرده و تجربه داشتند. مرتب نام خداى تعالى را بر زبان مى آوردم تا اين كه بى هوش شدم.به هوش آمدم. خودم را روى برانكاردى شبيه آنچه كه در بيمارستان ها هست، يافتم. از حركت كردن و سخن گفتن عاجز بودم، اما آنچه را كه اتفاق مى افتاد، احساس مى كردم. مرا به سلول بردند. هنگامى كه به هوش آمدم، ديدم دچار خون ريزى شديد شده ام. در زدم و درخواست امداد كردم كه چيزى به من بدهند تا خون هايى را كه بيرون مى زد، خشك كنم. درخواست پزشك كردم، اما فحش و ناسزا بود كه در پاسخ من سرازير شد.به سوى خداى خودم برگشتم، چرا كه همه چيز به دست اوست. از او درخواست كردم كه مرا از اين وضع نجات دهد. به ياد اين حديث پيامبر(ص) افتادم كه «از دعاى مظلوم بپرهيز كه بين او و خداوند حجابى نيست». از خدا خواستم كه از خون ريزى من جلوگيرى كند و خداوند نيز از فضل و كرم خويش، دعايم را مستجاب كرد. ولى من همچنان با دردهاى شديدى كه در سراسر بدنم بود دست و پنجه نرم مى كردم. در اين ميان، پاهايم وضعيت ويژه اى داشت، گويا آتشى افروخته آن را فرا گرفته است. به ياد خدا و نماز پناه بردم و با اين كار، نفس خودم را عادت و آموزش مى دادم تا اين وضعيت را تحمل كند.شب هاى سختى گذشت و من به همين حال بودم؛ دردهايى شديد، نه پزشكى بود و نه معالجه اى. تنها اين شيطان سياه بود كه هر روز يك بار در را باز مى كرد تا تكه اى نان و پنير پرتاب كند. آنها را به داخل سلول مى انداخت، اما دو باره بر مى داشت، چرا كه من نمى توانستم بوى غذايى را كه مى دادند، تحمل كنم.... وليكن خداوند ميان مؤمنان الفت انداخت
يك روز احساس كردم چيزى مرا به طرف در سلول مى كشاند. گويا صداى پاهايى است كه قلبم مجذوب آنهاست. چشمم را روى سوراخ درِ زندان كه از آن جا مرا مراقبت مى كردند، گذاشتم و صاحب اين گام ها را ديدم. او پيشوا حسن هضيبى، مرشد كل بود. فهميدم كه آنها او را نيز دستگير كرده اند. دهانم را روى شكاف گذاشتم و اين آيه را خواندم:«اِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ... وَ لاتَهِنُوا وَ لاتَحْزَنُوا وَ اَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ؛ (3) اگر شما را زخمى رسيد، ديگران را نيز زخمى همانند رسيد... و سست نشويد و محزون نگرديد و شما برتريد اگر مؤمن باشيد».مراقب اين گام هاى استوار شدم. خداوند هر روز ديدار او را نصيب من مى كرد. من نيز مى ايستادم و همين آيه را تكرار مى كردم و او با اشاره اى كوتاه به گونه اى كه شيطان همراهش پى نبرد، به من پاسخ مى داد.اين ديداربه من انس زيادى مى داد و مرا از بيشتر دردهايم باز مى داشت و اين چيزى است كه ارزش آن را تنها مؤمنانى كه در راه خدا پيوند برادرى بسته اند، احساس مى كنند. اسلام ميان رهبرى و سربازانش، پيوندى عميق برقرار مى سازد. اين پيوند آن قدر جان ها را تعالى مى بخشد كه تنها خشنودى خداوند را بر مى گزينند و من در حالى زندگى كردم كه اطمينان به اين امر، تمام وجودم را فرا گرفته بود.ادامه موضوع شكنجه و گفت وگو
اين آرامش چندان طول نكشيد، چرا كه يك روز بعدازظهر، در سلول باز شد و ناگهان آن شيطان، يعنى صفوت با شلاق وارد شد. شلاّق را به هر جايى فرود مى آورد؛ حتى به ديوار مى زد. سپس با وحشى گرى بازويم را گرفت و مرا به طرف محوّطه زندان برد و از آن جا به طرف دفترى كه روبه روى زندان شماره دو بود و مرا روى نيمكتى روبه روى دفتر نشاند و تنهايم گذاشت و رفت. چيزى نگذشته بود كه شيطانى ديگر آمد و پرسيد اگر زينب غزالى هستم، پاسخ بدهم. وقتى جواب مثبت دادم، همان طور كه وارد شده بود، بيرون رفت. بعد از مدتى سه سرباز كه گويا از جهنم بيرون آمده بودند! وارد شدند؛ طول قدشان وحشت آور بود، عرض بدنشان نيز همين طور، چهره هايشان گوياى قساوت قلب هايشان بود. پس از چند دقيقه مردى ديگر وارد شد و از آنها پرسيد كه اگر مرا مى شناسند و ديده اند، جواب بدهند. آنها نيز يكصدا پاسخ مثبت دادند و گفتند: زمان مرگش فرا رسيده است. سپس رفتند تا برادر «فاروق منشاوى» را بياورند و بعد از بستن به چوب، او را شلاق بزنند. در بين شلاق زدن، از او در باره تعداد دفعاتى كه مرا ملاقات كرده است، مى پرسيدند و از او مى خواستند كه به من ناسزا بگويد و او نمى پذيرفت. آنها نيز شلاّق بيشترى مى زدند و قلب من نيز از آنچه مى ديدم و مى شنيدم، پاره پاره مى شد. پس از مدتى، او را روى زمين رها كردند. من فكر كردم او در حال احتضار است، ولى خدا خواست كه او زنده بماند و محاكمه شود و به زندان ابد با اعمال شاقّه محكوم گردد و آنها را در زندان به اسلام و به حقى كه به آن ايمان آورده، دعوت كند تا آن كه دستى گنهكار به سوى او دراز شود و او را در زندان «ليمان طره» با اشاره و آموزش عبدالناصر بكشد و او به فوز شهادت برسد.اين جانيان، به شلاق زدن برادر فاروق بسنده نكردند، بلكه برادر ديگرى را نيز آورده، به چوبه آويزان كردند و همان سؤالاتى كه از فاروق كرده بودند، از او نيز پرسيدند. اين برادر نيز همانند آن برادر جواب رد داد. شكنجه شدت گرفت و جوان خسته شد و آنها گمان كردند كه او مى ميرد. او را پايين آوردند و روى برانكاردى گذاشته، بردند. هيچ كس نمى داند او را به كجا بردند.اينها ظاهراً فكر كردند كه ديدن اين صحنه ها مرا به بخشى از خواسته آنها خواهد كشاند. از اين رو، مردى را كه در ظاهر، خودش را خيرخواه و دلسوز نشان مى داد، سراغ من فرستادند. به من سلام كرد و خودش را با نام «عمرعيسى» به عنوان وكيل مدافع، به من معرفى كرد. بعدها فهميدم كه او يكى از شياطين آنهاست.شروع كرد به نصيحت؛ او گفت: حاج خانم زينب! من مى خواهم با تو به تفاهم برسم تا تو را از چنگ و دندان اين گرفتارى ها نجات دهم. چطور خودت را در اين بدبختى مى اندازى. تو زينب غزالى هستى، حرمت دارى، مصونيت دارى! به اخوان المسلمين نگاه كن. تمام آنها از جمله هضيبى به همه چيز اعتراف كرده اند و در باره تو چيزى گفته اند كه موجب اعدام تو مى شود. آنها خودشان را نجات داده و تو را رها كرده اند.حاج خانم! نظر من اين است كه تا فرصت از دست نرفته، خودت را دريابى و حقيقت را بگويى. به ما بگويى كه آنها قصد چه كارى داشته اند و موضع خودت را توضيح بدهى. من يقين دارم كه موضع تو مشكلى ندارد و سالم است.من ساكت ماندم و جوابى ندادم. او گفت: خانم زينب! با كمال آرامش و منطقى، پاسخ بده. ما مى خواهيم به حقيقت برسيم.جواب دادم: من معتقدم اخوان المسلمين كه من هم با آنها و از آنها هستم، كارى نكرده كه موجب خشم خدا شود، بلكه كارى نيز نكرده ايم كه باعث ناراحتى انسان منصف كه حقيقت را درك مى كند گردد. چه كار كرديم؟ ما اسلام را به مردم آموزش مى داديم؛ اين جرم است؟!سپس ساكت شدم. او گفت: ولى حرف هاى آنها ثابت مى كند كه در موارد زيادى توطئه مى كرده اند، از جمله كشتن جمال عبدالناصر و ويرانى كشور، و تو نيز آنها را تشويق مى كرده اى. من وكيل مدافع هستم و جز دست يابى به حقيقت، خواسته ديگرى ندارم، با اين وجود، نظر تو چيست؟گفتم: قتل عبدالناصر يا ديگرى يا ويرانى كشور از اهداف اخوان المسلمين نيست. آن كسى كه در حال حاضر كشور را به ويرانى كشانده، جمال عبدالناصر است. هدف ما بالاتر از اين است. هدف ما بزرگ ترين حقيقت است، يعنى برقرارى توحيد در زمين، توحيد الهى، عبادت خداوند فقط، اقامه قرآن و سنت. هدف ما مقتضاى اين آيه شريفه است كه مى فرمايد: «حكومت تنها از آن خداوند است». (4) و موقعى كه ان شاءاللّه به هدفمان جامه عمل بپوشيم، پيكره حاكمان جور فرو خواهد ريخت و حكايت آنان به پايان خواهد آمد. هدف ما اصلاح است نه تخريب، ساختن است نه ويرانى.لبخند تعجب آميزى زد و گفت: يعنى در حال حاضر عليه عبدالناصر و حكومت او توطئه مى كنيد؛ اين از گفته هاى تو، زينب خانم پيداست.گفتم: اسلام كلمه توطئه را نمى شناسد، ليكن حق و باطل را روبه روى هم قرار مى دهد و هر دو راه را براى مردم توضيح مى دهد؛ راه خداوند تعالى و راه شيطان. آنهايى كه راه شيطان را در پيش مى گيرند، بيماران بدبختى هستند كه در كمال مهربانى و دلسوزى به آنها دوا مى دهيم. دوا در دست ماست: دعوت الهى، شريعت خدا. قرآن فرموده است:«وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لايزيدُ الظَّالِمينَ الّا خَساراً؛ (5) آنچه از قرآن نازل مى كنيم شفا و رحمت براى مؤمنان است و براى ستمكاران جز افزايش خسارت نخواهد بود».چهره اين شيطانى كه ادعا مى كرد وكيل مدافع است و در واقع سعد عبدالكريم بود، عوض شد و رفت، در حالى كه مى گفت: من خواستم به تو خدمت كنم، ولى ظاهراً تو همچنان فريفته چيزهايى هستى كه اخوان المسلمين برايت ترسيم كرده اند.صفوت روبى آمد و مرا سر پا نگه داشت و صورتم را روى ديوار گذاشته، مرا چند ساعت رها كرد تا با شنيدن صداى شكنجه و تازيانه برادران، قلبم چاك چاك شود. اسامى آنهايى كه اينك در خاطرم هست اينهاست: مرسى مصطفى ، فاروق صاوى و طاهر عبدالعزيز سالم.و كيل مدافع خيالى به همراه حمزه بسيونى و صفوت روبى برگشت. حمزه گفت: چرا نمى خواهى با وكيل مدافع تفاهم كنى؟ ما مى خواهيم تو را از اين ورطه اى كه در آن گرفتار آمده اى، رهايى بخشيم. من شوهرت را مى شناسم؛ او مرد خوبى است و تو بر خلاف او! حسن هضيبى هر چه مى خواستيم گفت. اعضاى اخوان نيز همه چيز را گفتند، تو چرا خودت را همانند آنها خلاص نمى كنى؟گفتم: صحيح! اعضاى اخوان همه چيز را گفتند و بدين سبب آنها را مى زنيد و به چوبه مى آويزيد! من عليه اخوان المسلمين و عليه خودم دروغى نخواهم گفت. ما مسلمانيم و براى اسلام كار مى كنيم و اين است عمل ما.پشت سر اينها چهار نفر ايستاده بودند كه از شدت خشم با تازيانه هاى خود بر همان زمينى كه برادران را شلاق مى زدند، مى كوفتند. به وكيل مدافع خيالى نگاه كردم و گفتم: اى وكيل مدافع! اين تازيانه ها جزء مواد قانون در دانشكده حقوق است؟!حمزه بسيونى به صورتم زد و گفت: اى دخترِ... اين تو هستى كه با ما بحث و جدل مى كنى! من مى توانم همان طور كه هر روز ده نفر از شما را زير خاك مى كنم، تو را نيز دفن كنم!دو باره به وكيل مدافع خيالى نگاه كردم و گفتم:چرا اين حرف را در دفترت نمى نويسى؟ اگر همراهت دفترى باشد!حمزه بسيونى به من نگاه كرد و گفت: تمام. شما برويد. من مى خواستم به او خدمت كنم ولى او نمى خواهد.اين حرف به مثابه دستورى بود به صفوت و جلادان وى كه با شلاق به زمين و ديوار مى كوبيدند. تازيانه ها به طرف من سرازير شد. چشمم را به علت ترس از آسيب ديدن بستم. تازيانه ها با وحشى گرى بر من باريدن گرفت. من تنها به خداوند شكايت مى بردم و هر بار كه درد شدت مى گرفت، صدايم را بلند مى كردم و مى گفتم: اى پروردگار من! اى اللّه!بعد از اين كه صفوت بدن مرا به ديوار چسباند و دستم را بالا برد، مرا رها كردند و من تكرار مى كردم: يا لطيف! يا اللّه! خودت كمكم كن، آرامشت را به من بپوشان.پس از چند ساعت، صفوت به همراه شيطان سياهى كه به نام «سامبو» خوانده مى شد، آمد. چند سيلى به صورتم زدند و مرا به سلول برده، در آن را بستند.بعد از دقايقى در سلول، صداى اذان صبح را شنيدم. نماز خواندم و به خداوند عرض كردم: اگر تو به من خشم نداشته باشى، من نگرانى ندارم، ليكن نعمت عافيت تو براى من گسترده تر است. به نور تو كه تاريكى ها را برطرف كرد و كار دنيا و آخرت را به صلاح كشاند، پناه مى برم كه غضب تو بر من نازل شود تا دچار خشم تو گردم. خدايا، حق مؤاخذه و توبيخ از آن تو است تا آن گاه كه خشنود شوى. قدرت و توانى جز به تو نيست.فرستاده رئيس جمهورى
سه روز مرا در سلول، تنها گذاشته و رها كردند. بعد از آن مرا به همان دفترى كه مردى سفيد و بلندقامت مى نشست بردند. مرد گفت: سركار خانم زينب، بنشين. ما مى دانيم كه اينها در اين جا شما را به سختى انداخته اند. من شخصاً شما را مى شناسم. من از دفتر آقاى رئيس جمهور هستم و مى خواهيم كه با تو سركار خانم زينب به تفاهم برسيم! همه كشور تو را دوست دارند و ما نيز به تو علاقه منديم، ولى تو از ما دورى مى گزينى و با ما ستيزه جويى مى كنى و نمى خواهى كه با ما به تفاهم و همفكرى برسى، اما زينب خانم، به خدا سوگند اگر با ما تفاهم كنى، همين امروز تو را از زندان نظامى آزاد مى كنيم. حرف همه ما اين است كه اين وضع شايسته تو نيست. من فقط وعده خروج از زندان را نمى دهم، بلكه قول مى دهم كه به جاى خانم «حكمت ابوزيد»، وزير امور اجتماعى شوى.به او گفتم: آيا حكمت ابوزيد را پيش از اين كه وزير شود شلاق زديد و سگ ها را به جان او انداختيد؟گفت: اين چه حرفيه؟! چى پيش آمده؟ ما به صرف وجود تو در اين جا، ناراحتيم.گفتم: از من چه مى خواهيد؟گفت: اخوان المسلمين همه تهمت ها را به تو چسبانده اند و هضيبى نيز بر قضيه مرهم گذاشته و عبدالفتاح اسماعيل هر چه لازم بود گفت و سيدقطب نيز هر چه لازم بود گفت، ولى ما احساس كرديم كه آنها كوشش مى كنند كه خودشان را نجات بدهند و همه مسؤوليت را به دوش تو بيندازند؛ لذا به دستور رياست جمهورى، عبدالناصر، شخصاً به اين جا آمدم تا با هم به تفاهم برسيم و همراه ما از زندان بيرون بيايى و من با وسيله خودم تو را به خانه ات خواهم رساند. دوست دارم به آگاهى ات برسانم كه از حرف هاى افراد اخوان المسلمين، پيش ما مشخص شده است كه آنها مى خواستند به حكومت دست پيدا كنند و اين تو هستى كه برنامه سلطه بر حكومت و كشتن عبدالناصر و چهار نفر از وزيران را ريخته اى و ما مى خواهيم موضع خودت و نقش سيد قطب و هضيبى در قضيه را توضيح بدهى و بگويى آن چهار تا وزيرى كه برنامه قتل آنها ريخته شده بود چه كسانى بودند؟ بفرما صحبت كن و قضيه را به تفصيل براى ما شرح بده!گفتم: اخوان المسلمين براى استيلا بر حكومت و قتل عبدالناصر و چهار وزيرى كه خيال مى شود، حتى براى قتل يك نفر نيز نقشه اى نريخته اند. موضوع فقط عبارت از فراگيرى اسلام و شناخت علل عقب ماندگى مسلمانان و سرنوشتى كه به آن دچار شده اند است.او در اين موقع، حرف مرا قطع كرد و گفت: خانم زينب! من به تو گفتم كه اينها هر چه را لازم بوده گفتند.گفتم: ممكن است واقعاً، و قطعاً آنچه را كه آن جلاّدها از آنها خواسته اند، گفته اند، آنها نيز راه خلاصى خويش را جسته اند و چيزى را گفته اند كه پيش نيامده است. كل قضيه اين است كه ما اسلام را فرا مى گرفتيم و بر اين اساس، كار مى كرديم كه نسلى را براى اسلام تربيت كنيم كه اسلام را درك كند و بفهمد. اگر اين جرم است، خوب كار ما براى خدا و به دست اوست.به خداى عظيم سوگند خورد كه مى خواهد به من خدمت كند و او مخصوصاً براى خدمت به من در اين جا حاضر شده است.به او گفتم: متشكرم. من يك روز نيز فكر نكردم كه وزير يا حتى كارمند باشم. من عمرم را در خدمت اسلام سپرى كرده ام و موضوع وزارت امور اجتماعى نيز، نه كم و نه زياد، ارتباطى به من ندارد و مورد توجه من نيست؛ زيرا من براى كارمندى و حقوق بگيرى صلاحيت ندارم. كار من، همه اش داوطلبى خدمت به اسلام است.آن مرد بلند شد و مرا با اين جمله، در اتاق رها كرد و رفت: تو آزادى! ما خدمات خويش را عرضه كرديم و تو رد مى كنى.بعد از يك ساعت از خروج او، «رياض» به همراه صفوت وارد اتاق شد. رياض چندين مرتبه مرا تهديد كرده بود كه اگر آنچه را او مى خواهد نگويم مرا خواهد كشت. كار شلاق و شكنجه قبلى كه بيش از سه روز از آن نگذشته بود تكرار شد و بعد از كتك دردناك، مرا به سلول برگرداندند. اين نيز همزمان با طلوع فجر بود.چهره هايى ارزشمند، داخل سلول من مى شوند
عصر روز بعد، صداهايى شنيدم كه مى شناختم و دوست مى داشتم؛ با دشوارى به طرف در بلند شدم و از دريچه كوچك آن نگريستم. حمزه بسيونى شيطان صفت و به دنبالش صفوت را ديدم كه دريچه را مى بندند ولى من صداهايى شنيدم كه آشنا بود. چيزى نگذشته بود كه آن شيطان و همراهش حركت كردند و من برخى از چهره هاى ارزشمند را ديدم: خواهر «عليّه حسن هضيبى» و خواهر «غاده عمار».نشستم تا هيچ كدام از آن زورگويان مرا نبينند و من از دريچه در مى ديدم منتها درد همه وجودم را فرا گرفت و همه عواطف و احساسات مرا پوشاند و من شروع به دعا كردم و از خداوند مى خواستم كه شرّ آن طاغيان را از سر دختران و خواهران مسلمانم رفع كند.غرق در دردهايم بودم و فكر مى كردم «عليّه» در ماه هاى آخر باردارى اش است، چگونه آن قلدرها او را بازداشت كردند؟! «غاده» چى؟ با دخترك شيرخوارش چه كردند؟ چطور او را رها كرد؟ اينها همه قساوت و ستم و وحشى گرى است!و اى به حال مردم از دست حكّامى كه لباس جاهليّت را بر تن مى كنند! چرا كه همه عواطف آنها را مى پوشاند و وجدانشان را نابود مى كند و آنها براى مردم خويش به جلادى تبديل مى شوند.و اى بر تو اى عبدالناصر، اى طاغوت، چقدر مردمت را فريب دادى!در باز مى شود و آن شيطان سياه، يك پتو و بالش را پرت مى كند داخل؛ در حالى كه در هجده روز گذشته، من روى زمين استراحت مى كردم. بعد از چند لحظه با دو پتو و بالش بر مى گردد و آنها را روى زمين پرت مى كند و من از آنچه اتفاق مى افتد در نگرانى و تعجبم. هنوز چيزى نگذشته كه تعجب من برطرف مى شود و آن هنگامى است كه براى بار سوم آن شيطان در را گشود تا صفوت و حمزه بسيونى داخل شوند در حالى كه خواهر عليّه هضيبى و غاده عمار را همراه خودشان آورده، وارد سلول مى كنند و خارج مى شوند و در سلول بسته مى شود.عليّه به طرف من مى آيد و مرا با دستانش گرفته مى بوسد و من از خودم و از دنيا بيرونم. با ناراحتى از من مى پرسد:تو حاج خانمى؟! تو حاج خانمى؟! و غاده متوجه من شده، چشمانش را مى بينم كه پر از اشك است و چهره اش را اشك فرا گرفته است. با ناراحتى و درد از عليّه مى پرسم: آيا مرا نشناختى؟ جواب مى دهد: نه، نه، نه. حاج خانم! خيلى تغيير كرده اى، وزنت به حدّ خطرناكى كم شده است. چهره ات گويا مثل چهره برادرت «سعدالدين» شده است. گفتم: اين امرى طبيعى است، تو آن هول و هراسى را كه من در آن به سر مى برم نمى دانى و بالاتر از اين، من در شبانه روز غذايى نمى خورم، جز كمى سالاد كه يكى از سربازان همراه با ترس از اين كه به علت اين كار دستگير شود، به طرف من پرت مى كند.آن خواهر اقدام به مرتب كردن سلول با پتوها و بالش هاى موجود مى كند و مى نشيند و از من قرآنى درخواست مى كند. بيچاره عليّه خيال كرد ما اين جا با آدمها سر و كار داريم! آيا فراموش كرد كه ما با دشمنان قرآن به سر مى بريم؟ آيا از اين افراد انتظار داشته باشم كه به من اجازه قرآن بدهند؟غاده قرآنى كوچك را كه به همراه داشت به من نشان مى دهد و عليّه نيز چنين مى كند.مى نشينم و وقتى پاى شكسته ام را مى كشم تا راحت باشم، آثار شكنجه و شلاق آشكار مى شود و عليّه از من، در باره آنچه مى بيند مى پرسد و من اين آيه كريمه را برايش تلاوت مى كنم:«قُتِلَ اَصْحابُ الاُخْدُودِ، النارِ ذاتِ الوَقُودِ، اِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ، وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالمؤمنين شُهُودٌ، وَ ما نَقَمُوا مِنْهم اِلاَّ اَنْ يُؤمِنُوا بِاللّه العزيزِ الحميدِ» (6) و غاده به آرامى مى گريد و عليّه با شگفتى مى پرسد: آيا ممكن است اين امر در مورد زنان اتفاق بيفتد؟عليّه خوش قلب، نتوانست آن مقدار عداوتى را كه حكومت عبدالناصر با خداوند و در مرحله بعد با افراد «دعوت» دارد تصور كند و در خيال خويش جاى دهد.درگذشت رفعت مصطفى نَحّاس عليّه خواست موضوع را تغيير داده و مرا با وضع بيرون از زندان آشنا سازد. خبر درگذشت مصطفى نحاس پاشا را براى من نقل كرد. بغض گلويم را گرفت و دعا كردم كه: خدايا، تو از عقوبت او بى نيازى و او به رحمت تو نيازمند است؛ خدايا او را رحمت كن.از طريق عليّه فهميدم كه مصطفى نحاس بعد از دو يا سه روز از به زندان افتادن من، درگذشته است. عليّه در باره تشييع جنازه او با من صحبت كرد. از هزاران نفرى كه گردهم آمده و همه راه ها را بند آورده بودند، از تظاهرات، از بردن جنازه تا مسجد حسين(ع)، از شعارهايى مبنى بر اين كه بعد از نحاس، رهبرى وجود ندارد، از بعضى شعارهاى «اخوان» در مسير حركت جنازه، از تلاش دستگاه هاى حكومت در جهت ايستادن در مقابل اين طوفان، از تحليل تبليغات خارجى در باره اين پيشامد...، خلاصه، گفت وگويى طولانى و صريح و آرام بخش بود.توده هاى مردم فرصت درگذشت نحاس را غنيمت شمرده تا نظر صريح و اعتقاد سالم خويش را ابراز دارند؛ لذا آشكارا آسمان مصر را با اين شعارهاى خويش شكافتند كه «اى نحاس! بعد از تو ديگر رهبرى وجود ندارد».گويا با اين فريادهاى انعكاس يافته، محروميتى را كه در جان ها و قلب ها و وجدانشان نهفته بود ابراز مى كردند. گويا مى گفتند:اى حكّام باطل! سقوط كنيد.اى نقاب هاى خدعه! پرده كنار رفت و خدعه و فريبتان آشكار گشت.اى «نجات بخش» (7) ! سراب و توهّم تو را غرق كرد.اى محبوب ميليون ها انسان! نابكاران را مسؤوليت دادى و آنان نيرنگ زدند و تو تصديقشان كردى و تو فقط زاييده تبليغات مزدوران و نويسندگان مأمور هستى.اى چوب هاى ايستاده! به زودى آتش شما را در خواهد گرفت، آتش حق؛ و خاكسترى خواهيد شد كه بر باد خواهيد رفت. اى سراب! اهل حق تشنه اند.از علّيه پرسيدم: بعد چه شد؟گفت: مردم در باره بازداشت بيست هزار نفر از تشييع كنندگان حرف مى زدند.بله، تشييع جنازه نحاس، در واقع اعلام حق و اعلان صداقت از ناحيه وجدان مصر و احساسات درونى فرزندان آن و آزادمنشى نهفته آنان بود.اين گفت وگو مرا به ياد خاطرات بسيارى از مصطفى نحاس انداخت. آن مردى كه يك روز هم به دشمنانش حقد و كينه نورزيد و بر او دشوار نبود كه وقتى اشتباه كرد بگويد اشتباه كردم. او رهبرى مردمى بود. از عليّه پرسيدم: آيا برادرم، سيف غزالى كه جزو گروه «وفد» بود دستگير شده است يا نه؟ عليّه جواب مثبت يا منفى نداد و سكوت حاكم شد. گمان كرد در باره برادرم مى ترسم، لذا دستش را روى شانه ام گذاشت و گفت: حاج خانم! هر چيزى پيش خداوند، حساب و اندازه اى دارد.من ترسى نداشتم. اشتغال ذهنى من به اين شكل نگران كننده، به سبب تشييع جنازه بود. شكل تشييع جنازه آن گونه كه عليّه براى من نقل كرد به صراحت و قوّت نشان مى داد كه على رغم همه تبليغات دستگاه هاى تبليغاتى كه مردم را به ويژه در خارج مصر فريب مى داد و آنان، طاغوت را انسانى مى پنداشتند و يا چنان كه عليّه تحليل مى كرد او را «نجات بخش» خويش گمان مى بردند، نبض اين امت باز نايستاده است. معناى آنچه اتفاق افتاده بود اين بود كه به خواست خدا، به زودى، روزى فرا خواهد رسيد كه حقايق برملا شود تا مردم، واقعيت حاكمان خويش را بدانند و بفهمند اين حكّام چه مى فروشند و چه مى خرند؟ اينان مردمشان و وجدانشان را مى فروشند و كرسى هاى حكومت و رياست را به ازاى از بين رفتن اسلام و مسلمانان مى خرند؛ اين يك برنامه ريزى خطرناكى است!به سراغ غاده رفتم تا در باره همسر و فرزندان و والدينش سؤال كنم.از ميان اشك هايش فهميدم كه همسرش به سودان پناهنده شده است و مادرش نيز بيمار و ميان «سميّه» بيمار و «هاله» شيرخوار سرگردان است و او نيز اگر اين دو طفل نبودند به چيزى اهميت نمى داد.او را آرام نمودم و براى همه آنها دعا كردم. بعد از او در باره «ضياء طوبجى» (توپچى) سؤال كردم كه آيا همسرش را به خانه برد يا نه؟ پاسخ اين بود كه آنها او را در مراسم عروسى اش دستگير كردند و همسرش را نيز در حالى كه لباس عروسى بر تن داشت گرفتند و خواهرش «مُنى » و برادر دكترش را نيز بازداشت كردند. خبر دستگيرى دخترها مرا تكان داد و خواستم بپرسم كه اگر هدف، دستگيرى همه كسانى است كه با اخوان المسلمين ارتباط دارند... كه عليّه داخل صحبت شد تا بگويد: بلكه آنها قصد بازداشت هر كسى كه ديده شود نماز مى خواند را دارند. غاده شروع كرد به صحبت در باره بازداشت ها و وحشى گرى هايى كه شب و روز در بازرسى صورت مى گرفت. من نيازى به اين صحبت نداشتم چرا كه اين قضيه در باره خودم حتى شديدتر پيش آمده بود.گفتم: معتقدم لشكر تاتار موقعى كه با اسلام جنگيدند كارى را كه عبدالناصر و مأمورانش كردند مرتكب نشدند. رومى هايى كه در مصر، قبل از فتح آن به دست مسلمانان بودند نيز نكردند. حكومت ناصر، ديگر ظلم و ستم جنايتكاران تاريخ انسانى را از ياد ما برده است. او گردن كشى است كه گوش شنوا براى حرف حق ندارد، چشم ديدن نور را ندارد؛ لذا شگفت نيست كه زنان را شلاق بزند و زندانى كند و مردان را بكشد و كودكان را يتيم سازد و زنان را بى سرپرست كند!اين صحبت با همه تلخى و ناراحتى و تأسفى كه داشت، واقعيت، گوياى همه آن بود. غاده متوجه من شد و به من خيره گشت و با چشمانش به پاها و ساق هاى ورم كرده من، كنجكاو شد و گفت: حاج خانم! گمان مى كنم نوبت شكنجه ما رسيده است. پروردگارمان به ما كمك مى كند و به ما صبر مى دهد؛ يك حوله كوچك از ساكم برايت مى آورم كه پاهايت را ببندم. راستى حاج خانم! ساك لباسهايت همراهت نيست؟گفتم: دخترم! هجده روز است چنان كه مى بينى من در اين لباس هاى خون آلود به سر مى برم. غاده در حالى كه به لباس هاى خون گرفته و چركين روى بدنم مى نگريست شروع به گريه كرد و به من پيشنهاد كرد لباس هايم را با لباس هايى كه همراه دارد عوض كند و موقعى كه لباس هاى پاره پاره را از بدنم كند يكباره مواجه با آثار تازيانه شديم كه بدنم را پاره پاره كرده بود. فرياد دلخراش و درد عميق بود كه برخاست. در نظر آن دو، اين چيزى بود كه امكان ندارد در مورد زنان اتفاق بيفتد.كوشش كردم قضيه را براى آنها عادى و ساده نشان دهم؛ لذا خدا را شكر كردم كه اينها همه در راه اوست و نه در راه دعوتى دنيوى يا الحادى. خداى را سپاس گزارى كردم كه كرامت اسلام را به ما ارزانى داشت و او را ستايش گفتم كه ما را با چتر «لا اله الا اللّهُ وَحْدَهُ لاشريكَ لَهُ وَ اَنَّ محمداً عبدُاللَّهِ و رَسُولُه» شرافت بخشيد.عليّه نيز به سهم خود تلاش كرد ناراحتى مرا كاهش دهد، لذا صحبت هاى خودشان در باره مرا برايم بازگو كرد. صحبت خواهرش خانم خالده هضيبى مبنى بر اين كه زندان ضررى به حال او ندارد به شرط اين كه او را به همراه من در يك سلول رها كنند. اين حرف خيلى مرا تكان داد؛ ولى اگر خالده، بدن مرا مى ديد حتماً نظرش را تغيير مى داد و از خدا مى خواست كه او را معاف بدارد.از خدا خواستم كه همه خواهران و همه مردان و زنان مسلمان را از ستم و ظلم اهل باطل دور بدارد.ناگهان درِ زندان باز شد و گفت وگوى ما نيز قطع گرديد. آن شيطان سياه در حالى كه سه تكه نان و يك سينى لوبيا سبز پخته در دست داشت وارد شد. اينها را عليّه گرفت و او نيز در را بست.من طاقت بوى اين غذا را نداشتم. عليّه باردار و آثار سختى و خستگى در او آشكار بود. گويا احساس درونى مرا دريافت و لذا در حالى كه غذا را نزديك من مى آورد مى گفت: غذاى مطبوعى است حاج خانم! و تكه اى نان را به من داد و تكه اى ديگر را به غاده و خودش شروع به خوردن كرد و به دنبالش غاده.عليّه گفت: لازم است براى مهمانى كه اين جا هست اين را بخورم! و اشاره به بچه در شكمش كرد. وقتى ديد من نمى خورم دست كشيد و غاده نيز همين طور. عليّه اضافه كرد: ما مى خوريم و با هر لقمه مى گوييم «بسم الله الرحمن الرحيم». من نتوانستم غذا را فرو دهم. عليّه گفت: حاج خانم! من فكر مى كنم تو به علت غذا نخوردن، نصف وزنت كم شده است و خوردن در چنين وقتى عبادت است؛ جلاّدها خوشحال خواهند شد كه زينب غزالى بميرد، و خوددارى از خوردن، حرام است.بى فايده تلاش كردم به او تفهيم كنم كه من آن مقدارى كه براى زنده ماندن لازم است مى خورم و اراده الهى تحمل بى غذايى و توان اكتفا به مقدارى سالاد را به من داده است. او نيز دائماً اصرار مى كرد تا بالأخره خوردم و خدا مى داند كه اين عذاب بود و نه غذا.صبح روز دومى كه عليّه و غاده آمده بودند توانستم آن دو را در ملاقات روزانه ام با مرشد كل حسن (هضيبى) از طريق روزنه در شركت دهم. با آن دو در باره آرامش و طمأنينه اى كه مرشد كل در من ايجاد كرده سخن گفتم و عليّه نيز توانست پدرش را موقع رفت و برگشت به دستشويى ببيند؛ همچنين غاده.بقيه روز را نشستيم و غاده براى ما تعريف مى كرد كه چگونه او را دستگير كردند و چگونه بعد از دستگيرى من، با حميده قطب تماس گرفت. او به من خبر داد كه مأموران همه خاندان قطب را دستگير كردند. ساعت هاى آن روز به كندى و دشوارى گذشت و فقط ركعت هاى نماز جماعت بود كه وحشت اين ساعت ها را مى بريد.و آمد شبى؛ شب چانه زنى و شكنجه
بعد از نماز عشا بود كه درِ زندان باز شد و صفوت روبى، اين شخص بدكردار، به همراه سربازى ديگر وارد شد و مرا به دفترى كه پيشتر نيز - چنان كه قبلاً گفتم - دو بار داخل آن شده بودم، بردند. ديدم مردى آن جا نشسته است. به او سلام كردم؛ جوابى نداد. نگاه هاى وحشتناكش كه مرا ورانداز مى كرد و مى گفت: «تو زينب غزالى هستى؟» شروع شد.گفتم: بله!به نيمكتى كه جلويش بود اشاره كرد كه روى آن بنشينم، بعد گفت: پس تو زينب غزالى هستى! چرا تا اين حدّ به خودت بدى كردى؟ آيا همه اينها براى اخوان المسلمين است؟ هر كدام از آنها تلاش مى كند خودش را نجات دهد و آنها همه تو را تنها در چاه مى اندازند. تو براى ما آدم دشوارى هستى. من با خودم عهد كرده ام كه تو را از چاه نجات دهم و به زودى با تو در برخى امور تفاهم خواهم كرد، آن وقت تو به خانه مى روى. فقط هم اين نيست، بلكه من دارم به نام جمال عبدالناصر به تو مى گويم كه اگر تفاهم صورت گيرد و عاقلانه رفتار كنى، رئيس جمهور نيز دستور برگرداندن مركز جمعيت بانوان مسلمان را صادر خواهد كرد و مجلّه ات را نيز به تو بر مى گرداند و كمكى نيز معادل دوهزار جنيه در ماه براى مجله و مبلغ زيادى را براى جمعيت، به تو خواهد داد و جمعيت را به وضعى بهتر از گذشته در خواهد آورد؛ اگر با من به تفاهم برسى، مى فرستم لباس هايت را بياورند و بعد از يك ساعت به ديدار جمال عبدالناصر خواهيم رفت. تو براى ما فردى دشوار هستى. اخوان المسلمين كه تو را در گرفتارى بزرگى انداختند، خدا آنها را ببخشد! جناب رئيس قلبى بزرگ دارد!... .او حرف مى زد و من ساكت بودم و پاسخى نمى دادم.گفت: چى مى خواهى زينب خانم؟ به خدا سوگند، رئيس جمهورى تصميم دارد خانم حكمت ابوزيد را بر دارد و تو را به جاى او بگذارد. ما مى خواهيم كه با ما همكارى كنى. دلت را باز كن و همه چيز را بگو و خواهى ديد كه من برادر تو هستم و خوبى تو را مى خواهم و افراد خوب و زيادى نيز در خارج، تو را دوست دارند و براى نجات تو واسطه مى شوند و فضا را به خاطر تو عوض كرده اند.گفتم: من نمى خواهم كه وزير باشم و يك روز نيز اين مطلب به خاطرم نيامده است. جمعيت بانوان و مجله را نيز به خدا واگذار كرده ام و حتماً لازم نيست كه مسلمانان زير پرچم يك مجله يا جمعيت كار كنند، آنها زير پرچم «لااله الاّاللّه» عمل مى كنند.گفت: پس چرا براى اعاده جنبش اخوان المسلمين مقدمه چينى مى كرديد؟ خانم زينب؟گفتم: ما با شما در فهم همه چيز اختلاف داريم. من مثلاً اعتقاد دارم كه جمعيت بانوان كه آن را در سال 1356ق / 1937م تأسيس كردم منحل نشده است، و عبدالناصر خيال مى كند با تسلط بر اموال و اثاثيه و خانه هاى جمعيت، آن را منحل كرده است! مسلمانان پرچمشان را خداوند برپا مى دارد و آنچه را خدا بر افراشت، بشر نمى تواند از بين ببرد.جمعيت اخوان المسلمين نيز همانند جمعيت بانوان مسلمان منحل نشده است و دعوت الهى نيز به راه خود ادامه مى دهد و سخن حق همچنان برپاست و عبدالناصر و حكومت او نابود خواهند شد و «كلمةاللّه» باقى خواهد ماند و آن گاه كه اجل ما به سر آمد و به ملاقات خداوند دست يافتيم، ستمكاران خواهند فهميد كه به چه سرنوشتى دچار آمدند.دين الهى پابرجاست و همواره دسته اى از امّت اسلامى بر حق استوار است و از دين خداوند دفاع مى كند و در راه او به جهاد مى پردازد. مخالفت ديگران، ضررى به حال اينان ندارد؛ تا فرمان الهى فرا رسد و اينان بر همين صراط باشند. از خداوند تبارك و تعالى مى خواهم كه جزء كسانى باشيم كه امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و به امت اسلامى، راه الهى را نشان مى دهند. اين آمران به معروف و بازدارندگان از منكر، جانشينان پيامبرند و تجديد كنندگان حيات اسلام.تأسيس جمعيت اخوان المسلمين يك عمل غيرعاقلانه و كور از ناحيه حسن البنا نبود، بلكه اجراى كارى بود كه خداوند براى تجديد اين دين از طريق برپايى حكومتش و پياده كردن احكامش اراده كرده است، لذا جمال عبدالناصر حق ندارد جمعيت اخوان المسلمين را منحل كند.اينها را گفتم و ساكت شدم.به من گفت: به خدا سوگند تو يك سخنران چيره اى، ولى من پيش تو نيامده ام كه درباره «اخوان» از تو درس فرا گيرم و مرا جذب كنى تا يكى از آنها باشم! من سراغ تو آمدم تا به راه حلى برسيم كه تو را از مصيبتى كه خودت را در آن افكنده اى نجات دهد. «اخوان» همه مسؤوليت را بر دوش تو انداخته اند. عبدالفتاح اسماعيل مى گويد: تو بودى كه او را جذب كردى و مجهّز نمودى. هضيبى خودش را خلاص كرد و مسؤوليت را به دوش تو انداخت و گفت: تو اين تشكيلات را تأسيس كردى. سيد قطب نيز خودش را نجات داد و تو را در دام انداخت. تو يا خيلى ساده و پاك هستى و يا ديوانه اى!عبدالناصر مى خواهد كه تو را از اين وضعيت خلاصى بخشد. عبدالناصر كه كشور روى انگشت اوست مى خواهد كه گذشته ات را ناديده بگيرد و صفحه جديدى بگشايد. او مى داند كه تو سخنورى هستى كه در مردم تأثير دارى و مردم تو را دوست دارند و افراد تو زياد هستند.تو اى زينب، سراسر، خسارتى و نيز برگ برنده اى!آيا كسى هست كه عبدالناصر بخواهد او را به خود نزديك كند و او رد كند؟! تو واقعاً ديوانه اى! اشكالى ندارد، من اين را مى گويم، چون مصلحت تو را مى خواهم. تو در طول عمرت بچه هاى يتيم را تربيت مى كنى و كار نيك انجام مى دهى. انديشه كن حاج خانم و مصلحت خودت را نگاه كن و حرف مرا گوش بده!گفتم: آنچه گفتم آيا براى تو بس نيست؟گفت: كار خيلى ساده اى است كه ثمره آن را بعداً خواهى ديد. همه اسامى افراد «اخوان» كه در خانه به حضور تو مى رسيدند و روشى كه بنا داشتند عبدالناصر را از آن طريق بكشند براى من بازگو كن و بگو چه موقع دستور قتل رئيس جمهورى را از هضيبى گرفتيد. كما اين كه مى خواهيم موضع سيدقطب را نيز بدانيم، و خلاصه نقشه چطورى آماده شد و شرح و تفصيل آن چيست؟ من به سر عبدالناصر قسم مى خورم كه تو امشب از زندان آزاد مى شوى و پست وزارت امور اجتماعى را به عهده مى گيرى. اين فرصتى است كه آن را ضايع نكن. من براى تو، به شرافتم و شرافت رئيس جمهورى قسم خوردم. در باره مصلحت خودت به خوبى انديشه و تعقل كن، همه افراد «اخوان» الآن فكرى جز نجات خودشان ندارند.در اين جا بود كه مردى درشت هيكل وارد شد. وقتى نگاهم به او افتاد شيطانى را در چهره اش ديدم. گفت: جناب سرهنگ! همه نوارهايى را كه در خانه اين زن در منطقه «زيتون» و «مصرجديد» از سال 1958 گذاشته ايم الآن حاضر كرديم، اگر دستور مى فرماييد آنها را بياوريم تا به گوش او نيز برسانيد؟اين شخص كه با من صحبت مى كرد گفت: رياض! الآن تو برو.بعد برگشت به ادامه صحبت با من و گفت:نگاه كن زينب! من مى دانم كه شوهرت مرد خوبى است و مى خواهم كه به خاطر خودت و او، به تو خدمت كنم. برادرهايت كه در «اخوان» هستند دوستان من هستند و پيش من عزيزند. من مى خواهم به تو خدمت كنم و رئيس جمهورى خيلى مشتاق است كه با ما سازش و تفاهم كنى و او مى خواهد به تو خدمت كند و من به شرافتم و شرافت رئيس جمهورى عبدالناصر به تو قول مى دهم كه اگر به تفاهم برسيم نوارها را جلوى خودت بسوزانم. ما مى خواهيم تو را از اين ورطه اى كه «اخوان» تو را در آن انداخته اند نجات بدهيم. به خداى بزرگ سوگند كه ما مسلمانيم و از آنها نيز بهتريم. اسلام چيست؟ اسلام اين است كه انسان به برادرش ضرر نرساند!با تمسخر كامل گفتم: چيزى را كه اين جا شاهد هستى آيا اضرار به برادرت و به همه مردم نيست!با حماقت گفت: به پيغمبر قسم كه ما خيلى خوب هستيم و بس! با ما تفاهم كن، خوبى و پاكى ما را خواهى فهميد.گفتم: از خدا مى خواهم كه شما را ببخشد و شما مسلمان باشيد.در اين جا برگه اى را از كشو ميزش در آورد و قلم را گرفت و گفت: زينب خانم! به من بگو چه كسانى پيش تو مى آمدند؟گفتم: يادم نمى آيد؛ چون اسامى را به خاطر نمى سپارم و از كسى نيز اسمش را نمى پرسم.گفت: خوب، اين موضوع را رها مى كنيم تا كمى بعد برگرديم. حالا در باره موضوع حسن هضيبى و سيدقطب صحبت مى كنيم.گفتم: چه موضوعى؟گفت: موضوع قتل عبدالناصر و دست يابى به حكومت!گفتم: اى استاد، قضيه بالاتر از قتل عبدالناصر و استيلاى بر حكومت است. كشتن عبدالناصر كار پيش پا افتاده اى است كه مسلمان ها را به خود مشغول نمى كند. قضيه، قضيه اسلام است. اسلام اكنون برپا نيست و ما براى برپايى اسلام كار مى كنيم. براى تربيت فرزندان اسلام تلاش مى كنيم. و اگر عبدالناصر با مقابله با شخصيت هاى مسلمانان با اسلام مى جنگد و منكر حكومت بر اساس شريعت اسلامى است و با اين ادّعا كه اين به معناى واپس گرايى و تعصب و عقب ماندگى است، اين كارى است كه به ما ارتباطى ندارد.گفت: تو ديوانه اى! اين حرف مهمّى است، آيا نمى دانى كه اگر تو الآن اين جا كشته شوى و دفن شوى هيچ كس نخواهد فهميد؟ ظاهراً تو مستحق اين وضعيت هستى. اگر تو را الآن رها كنم يك ساعت بعد كشته خواهى شد.گفتم: خدا آنچه را بخواهد و برگزيند انجام مى دهد.هنوز اين حرف را نزده بودم كه يكباره تبديل به يك حيوان وحشى متشنج شد و ديوانه وار شروع به ناسزا و فحش نمود. سپس يكى از سربازان را صدا زد و به او اشاره اى كرد كه به دنبالش رياض ابراهيم آمد.به او گفت: نوارها را بگذار براى دادگاه. اين، ديوانه است، وظيفه ات را در مورد او بدان و «سعد» را به سراغ او بياور!اين شخص كه با من چانه مى زد، رفت و يك نظامى به نام «سعد» در حالى كه مى گفت بله، اى سرور! حاضر شد.به او گفت: سعد! او را درست كن!سعد پرسيد: چند ضربه، جناب پاشا؟گفت: پانصد ضربه، و من بعد از مدت كمى بر خواهم گشت.سعد شروع كرد به زدن شلاق به دست و پا و همه بدنم. مقدارى مى زد، بعد مرا رها مى كرد؛ در حالى كه من ايستاده بودم و صورتم به طرف ديوار بود، يك ساعتى مى رفت و بعد بر مى گشت تا دوباره مرا زير شلاق بگيرد. پس از آن، گروهى از جوانان «اخوان» را آورده و شروع كردند به شلاق زدن. الفاظ زشت و ناسزاهاى ركيكى را به آنها تلقين مى كردند تا آنها را به من بگويند و اين جوان ها اين كار را نمى كردند، لذا بيشتر كتك مى خوردند. از جمله اين جوانان، خلبان ضياء طوبجى بود كه روز ازدواجش دستگير شده بود.در شب چانه زنى، نوبت حمزه رسيد
بعد از شكنجه جوانان «اخوان» و شكنجه من، مرا به حيات زندانى كه سلول من در آن بود بردند و شخصى كه به نام سعد خوانده مى شد مرا در حالى كه صورتم به طرف ديوار بود نزديك يك ساعت روى پا نگه داشت. هوا بسيار سرد و دردهاى شلاق و لگد شديد بود.حمزه بسيونى آمد (من ديگر حفظ برخى اسم هاى آنها را شروع كرده بودم). به همراه او رياض بود كه گفت: اى دختر، عاقلانه در باره مصلحت خودت فكر كن! ما فقط نفع تو را مى خواهيم. جناب حمزه پاشا! او را نصيحت كن!زود فكر كن و ببين همان طور كه همه مردها اعتراف كردند اعتراف مى كنى يا نه؟گفتم: چيزى ندارم كه اعتراف كنم، كار خيرى كه ما به منظور آن گردهم مى آمديم برانگيختن روحيه توحيد در جان جوانان بود.حمزه نگاهش را به صفوت كه پشت سرش ايستاده بود كرد. صفوت گفت: جناب پاشا! دستور بفرماييد.حمزه گفت: يك صندلى براى من و يكى هم براى او بياور. همسرش دوست من است و لذا خودم را براى اين زن به سختى مى اندازم.صندلى آمد، به من دستور داد بنشينم تا نشان بدهد كه چطور با من صحبت مى كند و توضيح مى دهد كه اينها را به خاطر شوهرم انجام مى دهد.تلاش كردم بنشينم اما نتوانستم. شلاق ها مرا از نشستن ناتوان كرده بود. دوباره حمزه دستور نشستن داد. گفتم: نمى توانم، در حالى كه ايستاده ام با من صحبت كن. به من گفت: تو اين كار را در حق خودت كردى و خودت را اين جور تحقير نمودى. قيافه ات زشت شده و پاهايت مثل پاهاى مردى بيابانى شده است. شوهرت موقعى كه تو را به اين شكل ببيند ناراحت خواهد شد. سنّ تو، مثل آدم شصت ساله شده و همسرت دوست من است و اين بر من دشوار است. نگاه كن به دست هايت كه مثل دست كارگران بنّايى است!صفوت گفت: جناب پاشا! شما مى گوييد سنّش شصت سال است، قيافه اش به آدم صدوبيست ساله مى ماند. قيافه اش زشت شده، همسرش به او ناسزا مى گويد و به زودى برگه طلاق از طريق پست به دستش خواهد رسيد!حمزه گفت: تو براى من معضلى شده اى. من مى خواهم به تو خدمت كنم.من همچنان ساكت ماندم و حرف نمى زدم، بلكه با نگاه هاى حقارت آميز به او و آنچه مى گفت مى نگريستم و نمى دانم كه آيا اين نگاهها را احساس مى كرد يا نادان بود و نمى فهميد. من او را آدمى احمق و ترسو مى ديدم، همانند حشره اى آلوده. او گمان مى كرد كه مرا مى ترساند، ولى من احساس مى كردم كه او از رعب و ترس، از من فاصله مى گيرد. موقعى كه تهديداتش را بر زبان مى آورد احساس من همين بود.ديوانه وار فرياد كشيد و به صفوت دستور داد كه صورتم را روى ديوار بگذارد و من خودم عجله كردم كه دستور را اجرا كنم و دست هايم را بالا ببرم، بلافاصله شلاقى كه در دست صفوت بود، وحشيانه شروع به فرود آمدن بر پشت من كرد. بعد يك نفر نظامى را كه اسمش سعيد بود صدا كرد و او راكنار من ايستاند. در دستش شلاقى بود كه به زمين مى كوبيد. ديگرى يك سينى روغن زيتون جوشيده را كه تعدادى شلاق در آن گذاشته بودند آورد.حمزه بسيونى و صفوت رفتند و اين سعيد شقاوت پيشه را تنها گذاشتند. آن شلاق ها را داخل روغن جوشيده مى كرد و به من نيز دستور مى داد كه نگاه كنم. پس از آن، بيش از ده نفر نظامى وارد حياط شدند و هر يك از آنها شلاقى گرفته و شروع به زدن آنها بر زمين كرده و مى گفتند: اى دخترِ... شلاق ها را براى تو آماده مى كنيم، و من توجهى به آنها نمى كردم، به ذكر خدا مشغول بودم و اين آيه را مى خواندم:مؤمنانى كه مردم به آنها گفتند: مردم عليه شما اجتماع كرده اند، بترسيد! اما ايمان آنان افزوده شد و گفتند: خداوند ما را بس است و خوب وكيلى است. لذا سرانجام به نعمت الهى و فضل او دست يافتند و هيچ بدى به آنان نرسيد. (8) بعد از مدتى صفوت روبى، اين شخص خونخوار داخل شد و گفت: بچه ها برويد بيرون، منتظرم باشيد. اعدامش را امشب به عقب انداختيم. و مچ مرا گرفته و به طرف سلول برد.برگشت به سلول
در باز شد و سلول مرا بلعيد. عليّه و غاده خواب بودند، بلند شدند نشستند. خونى كه از پاهايم مى آمد آنها را ناراحت كرد. عليّه از من در باره پاهايم و رفتار آنها سؤال كرد. گفتم: الحمد للّه. و از آنها خواستم كه برگردند بخوابند در حالى كه اين حديث پيامبر را تكرار مى كردم:«به نام خدا، پناه به عزّت و قدرت خداوند مى برم از شرّ آنچه مى يابم و حذر دارم».دو شب گذشت. دردهاى تازيانه همه قدرت و راحتى مرا مى گرفت و من دردهايم را براى رعايت حال عليّه و غاده درون خودم پنهان مى كردم. آنها نيز عنايت داشتند كه در باره حوادث آن شب، و علّت فراخوانى من چيزى نپرسند. آن دو به همان آثار شكنجه بر بدن من و قيافه ام موقع برگشتن بسنده كرده بودند.صبح يك روز، غاده در باره جريانات آن شب از من سؤال كرد، اما عليّه او را ساكت نمود و من احساس كردم كه در سؤال غاده هشدار به چيزى تازه است، حالم گرفته شد و آن روز گذشت.شبى ديگر فرود آمد
بعد از نماز عشا درِ سلول گشوده شد و فضاى آن را جثه تاريك صفوت كه با وحشى گرى صدا مى زد «اى دختر، اى زينب بايست!» مسدود ساخت. او در حالى كه مى گفت «بيا!» دست مرا گرفته به عقب كشيد. توازنم به هم خورد و نزديك بود از شدّت ضعف و سستى به زمين بخورم. در راه مردى رسيد و به او گفت: صفوت! «خليل بيك» منتظرت است. اين را در حالى گفت كه فحش و ناسزا مى داد... .ديگرى پرسيد: اين همان زينب غزالى است؟ صفوت پاسخ داد: بله، اين همان زينب غزالى است، و شروع كرد به دشنام و لعن. بعد مرا داخل اتاقى برد كه داراى ميزى بود و پشت آن مردى قرار گرفته بود كه چهره اش مثل شب تارِ ترسناك بود. آن مرد يكباره مثل اين كه جن زده شده باشد از جا برخاسته، ايستاد و به صفوت گفت: تو برو آن مرد را بياور و مرا همين جور كه ايستاده بودم رها كرد و همانند مارگزيده در اتاق شروع به قدم زدن كرد. صفوت برگشت، همراهش مردى بود كه وارد شد و روى ميز نشست. شروع كرد به اين كه: دختر! تو كى هستى؟گفتم: زينب غزالى جبيلى.گفت: چرا اين جا هستى؟گفتم: نمى دانم.گفت: لازم است بدانى؛ تو اين جا هستى چون تو و هضيبى و سيدقطب و عبدالفتاح اسماعيل نقشه قتل جمال عبدالناصر را ريختيد.گفتم: چنين چيزى نيست.گفت: در حرف زدنت مواظب باش! امشب، اعدام است نه شلاق، مثل دفعات قبل. مى دانى من كى هستم، من، وحشى زندان نظامى ام، مى فهمى؟گفتم: اين جا جز حيوانات وحشى و سگ ها چيز ديگرى نيست. از موقعى كه وارد زندان شدم يك نفر آدم نديدم جز آن افراد مظلوم «اِخْوان» كه حاملان امانت و رهبران حقند.از جا برخاست و با لگد به من زد و با دو دستش هلم داد و انداخت. بعد هم با پاهايش شروع كرد به لگدپرانى. سپس مرا ايستاند، در حالى كه كتك مرا به ناتوانى انداخته و خسته كرده بود. به ديوار تكيه كردم. به من نگاه كرد و گفت: اين فلسفه بافى ها را نمى خواهيم، مواظب باش و حرف بزن! اين را گفت و با هر دو دستش زد توى صورت من. صفوت هم با دست هايش مرا گرفت و روى يك نيمكت نشاند. بعد بيرون رفت و در اتاق را بست. پس از مدتى، مردى وارد شد و گفت: نگاه كن زينب، چه به سر خودت مى آورى! تو به مردم ناسزا مى گويى و آنها را مسخره مى كنى. جناب رئيس قلب بزرگى دارد و مى خواهد به تو خدمت كند، ما فقط تو را شاهد مى خواهيم و به زودى از اين جرمى كه اخوان المسلمين تو را گرفتار آن كرده اند بيرون مى آوريم.گفتم: اخوان المسلمين جرمى ندارد. جرم اين است كه شما اى فرومايگان پست! بر اين كشور پاك حكومت مى كنيد.گفت: تو يا ديوانه اى يا وضعيت روانى ات خيلى بد است. تو را به حال خود مى گذارم و كسى را سراغت مى فرستم كه مى داند چگونه با تو به تفاهم برسد!مرا تنها گذاشت و خارج شد. خدا را سپاس گفتم كه اين شخص به من دستور نداد سر پا بايستم چرا كه خيلى خسته و ناتوان بودم. پس از مدتى، مردى شلاق به دست وارد شد. وجه امتيازش، غرور جوانى بود كه چهره اش را در بر گرفته بود.گفت: بايست اى دخترِ... تو كى هستى؟گفتم: زينب غزالى جبيلى.گفت: چه روز سياهى! اين شب آخرت را تا وقتى من اين جا هستم زنده مى مانى.مرد ديگرى وارد شد و به اوّلى گفت: تو برو بيرون! من با او كمى به صحبت مى نشينم. اين رفتار شما كار حرامى است. او كارهاى خوب زيادى انجام داده، ولى «اخوان» او را گرفتار كرده اند.اوّلى گفت: صحيح است جناب بيك، حتماً كارهاى خوب داشته است كه شما به دادش رسيدى والاّ عمرش به سر آمده و چند دقيقه اى بيشتر نمانده بود.دومى گفت: تو برو؛ من مى نشينم با او به تفاهم مى رسم. اصلاً شما دقيقاً از او چه مى خواهيد؟اوّلى گفت: جناب رئيس و جناب «مشير» مى خواهند كه او دوستان و همكاران خودش را لو بدهد و عليه اخوان المسلمين اعتراف كند، و افراد «اخوان» همه شان اعتراف كرده اند جناب بيك!سپس خارج شد و دوّمى ماند.گفت: زينب! اين چه كارى است كه سرخودت مى آورى؟ لباس هايت پاره پاره شده و وصله خورده است. بعد روى ميز نشست و گفت: آثار خستگى و ناتوانى ات پيداست، آيا توان دارى كه به سؤالاتم پاسخ دهى يا فردا با هم صحبت كنيم؟به او جواب ندادم.گفت: من امروز صبح پيش برادرت عبدالمنعم و سيف و نيز همسرت بودم. همسرت مرد خيلى خوبى است و تو پيش او شخصيت و ارزش دارى و من مى خواهم تو را از اين قضيه خلاص كنم، فقط يك موضوع است و آن اين كه دوستانت را لو بدهى. اين موضوع خيلى خوبى است.بعد صفوت را صدا زد و به او دستور داد كه مرا به سلول ببرد تا استراحت و فكر كنم تا فردا ديدار كنيم، و صفوت هم مرا برد.استراحتى كوتاه
سلول، مرا در كام خود كشيد، عليّه و غاده خواب بودند. عليّه متوجه ورود من شد و گفت: حاج خانم! آمدى، گفتم: الحمد لله.تلاش كردم بخوابم ولى نتوانستم. اذان صبح گفته شد و نماز خوانديم و غاده شروع كرد به پرسش در باره آنچه پيش آمده بود.گفتم: كار دست خداست. از خدا مى خواهم كه ما را استوارِ برحق بدارد. اينها دنبال فتنه هستند. آنها از من چيزى را مى خواهند كه محال است. عليّه گفت: پروردگارمان تو را حاج خانم، كمك كند. غاده دوباره سؤالش را در باره آنچه گذشته بود تكرار كرد. چيزى به او نگفتم. خسته بودم و لازم بود كه خودم را براى ملاقات شب آينده آماده كنم. عليّه اين را فهميد و لذا غاده را ساكت كرد و روز گذشت.چه شب قساوت بارى!
شبى كه از صبح در مورد آن خوف داشتم و مى ترسيدم فرا رسيد. عليّه و غاده شروع كردند به دعا كردن براى من و همه برادران جنبش. در سلول باز شد و مرا گرفتند ببرند، ولى مرد ديگرى را ديدم كه قبلاً او را نديده بودم. صفوت همراهش بود. مرا به اتاق هاى شكنجه بردند. آن مرد به صفوت دستور داد برگردد و به من امر كرد روى نيمكتى در كنار اتاق بنشينم. بعد شروع به صحبت كرد:زينب خانم! تو افرادى را كه مى خواهند به تو خدمت كنند به زحمت انداختى و من امروز براى خدمت به تو تصميم قطعى دارم و اميدوارم خداوند مرا كمك كند و به كمك خدا هدايت شوى و جريان اخوان المسلمين را رها كنى. بس است همين كه آنها تو را به اين وضعيت دشوار انداختند. تو گول آنها را خورده اى؛ فكر مى كنى آنها افراد درستى هستند كه خواهان اسلامند، آنها دنبال حكومتند. ما مى خواهيم كه دلت را براى ما باز كنى. هضيبى حرفى زد كه معنايش حكم اعدام تو است و سيدقطب هم او را در آن حرف تأييد كرد. ما حرف آنها را تصديق نمى كنيم و مى خواهيم تو را سرانجام از قضيه بيرون بكشيم و فقط به عنوان شاهد قضيه بدانيم. كما اين كه دلمان مى خواهد الآن به خانه ات بروى و موقعى كه براى شهادت به تو نياز داشتيم دنبالت بفرستيم و يا سراغ تو به منزلت بياييم. اگر موافق اين مسأله باشى به زودى به ديدار ارتشبد «عامر» و نيز رئيس جمهور عبدالناصر خواهى رفت و دستورى از جانب رئيس جمهور مبنى بر لغو انحلال جمعيت بانوان مسلمان و نيز دستورى در خصوص انتشار مجدّد مجله صادر خواهد شد، فقط اينها نيست، بلكه رئيس جمهور تصميم دارد مركز بزرگى را در حكومت به تو واگذار كند و بدين وسيله تو را مشرف بر همه جمعيت ها در جمهورى مصر گرداند. از خيانت و خدعه «اخوان» همين مقدار كه براى تو پيش آمده بس است. آنها مى خواهند همه مصيبت ها را روى سر تو خراب كنند تا خودشان جان سالم به در برند.حرف مى زد و من ساكت بودم، كلمه اى نيز به زبان نمى آوردم. او موقعى كه حرف مى زد به چهره و عكس العمل هاى من خيره مى شد. بعد زنگى را در دفتر به صدا در آورد كه به دنبالش صفوت وارد شد. درخواست يك چايى براى خودش كرد و سپس به من روى كرد و گفت: تو قهوه مى خورى؛ برايت يك فنجان قهوه درخواست كنم؟گفتم: تشكر، چيزى نمى خواهم.گفت: زينب! گوش كن، كاغذ و قلمى را به تو مى دهم؛ همه آنچه را كه به توافق رسيديم در آن بنويس.گفتم: ما روى چيزى به توافق نرسيديم و نمى دانم چه بنويسم!او درحالى كه كاغذ و قلمى را به من مى داد گفت: تو تا حالا نتوانستى مصلحت خودت را بسنجى. رئيس جمهور، عبدالناصر مى خواهد به تو خدمت كند و تو را از اين جريان بيرون بياورد!گفتم: كدام جريان؟! جمعى گرد هم آمده اند تا دينشان را فرا گيرند و به آن آگاهى يابند. آيا اين يك جريان يا جرمى است؟! براى رئيس جمهور و ارتشبد عامر بهتر اين است آنانى را كه به سقوط اخلاقى و الحادى رواج داده و فساد را در همه جا گسترش مى دهند محاكمه كنند. اگر بنويسم، حقيقتى را كه در اين كشور موجود است مى نويسم؛ واقعيتى كه آن را مى دانم خواهم نوشت.گفت: من مى دانم كه تو خانمى آگاه و عالم هستى و عقل تو زياد است و نمى پسندى كه وضعيت خودت را از آنچه كه اينك در آن هستى بدتر كنى! من تو را با كاغذ و قلم تنها مى گذارم. تو پيش از نوشتن، اين مطلب را جلو چشمانت قرار بده كه رئيس جمهور مى خواهد تو را از اين جريان بيرون آورد. اين جريان، همه مسائلش لو رفته است. هضيبى و سيدقطب، نقشه ترور عبدالناصر و دست يابى به حكومت را مى ريخته اند و آنها مى گويند كه اين زينب غزالى بود كه برنامه مى ريخت و نقشه مى كشيد. آنها مى خواهند همه مسؤوليت را روى شانه تو بيندازند و فقط دنبال اثبات بى گناهى خودشان هستند، بلكه حتى مى گويند علت هر چى اتفاق افتاده هستى و تو باعث اذيت و آزار و خسارت آنها شدى. بنويس! بنويس! ولى در باره موضع خودت و موضع «اخوان» در مورد خودت، خيلى فكر كن. آنها مى خواهند همه جريان را به تو بچسبانند و خودشان را از آن نجات دهند. ما مى دانيم كه آنها تو را تحريك كردند و بعد از تو كنار كشيدند. آيا اين شجاعت است؟! اين بزدلى است.مرا با قلم و كاغذ تنها گذاشت، و آه از كاغذ و قلم در دست يك زندانى، آن هم در سلول! من نوشتم:«... ما به همراه جوانان «اخوان» گرد هم مى آمديم تا در كتاب هاى فقه و روايت و تفسير درس فرا گيريم، كتاب «مُحَلّى » نوشته ابن حزم و «زادالمعاد» نوشته ابن قيّم و «ترغيب و ترهيب» نوشته حافظ المنذرى و «فى ظلال القرآن» نوشته سيدقطب و گوشه هايى از كتاب «معالم الطريق» را درس مى گرفتيم. سيره پيامبر و صحابه و اين كه چگونه دعوت اسلامى برپا شد را آموزش مى ديديم، و اينها با اجازه و راهنمايى استاد هضيبى بود. هدف از آموزش اين بود كه از جوانان مسلمان پايه هايى سالم و پاك به وجود آوريم، شايد بتوانيم عظمت اسلام و برپايى امت فعّال اسلامى را در كره زمين باز گردانيم. و بعد از بررسى طولانى قرار گذاشتيم كه سازماندهى اخوان المسلمين در همه پايگاه هايش را از سر گيريم و با كارى مستمر تلاش كنيم پايه هايى سالم را از ميان جوانان امت اسلامى كه در جامعه جاهلى حاكم بر كل بشريّت، تلف مى گردند جمع كنيم، و مقرّر كرديم كه اين كار سيزده سال ادامه يابد. پس از آن، اقدام به ارزيابى كشور مى كنيم؛ اگر ديديم دسته اى كه به مبادى و اصول اسلام ايمان دارد از 25 درصد كمتر است، زمان آموزش همراه با پرورش را سيزده سال ديگر تمديد كنيم، سپس بررسى و ارزيابى را از سر مى گيريم. اين كار را براى بار سوم و چهارم نيز انجام مى دهيم تا بالاخره اين نسبت به 75 درصد مجموع مردم برسد. در اين موقع است كه نداى حكومت اسلامى را سر مى دهيم.خوب چه چيز عبدالناصر را مى ترساند و چه چيزى شما را اى حكومت يافتگان دچار وحشت مى كند؟ چه بسا نسل هايى بگذرد تا آنچه به آن اميدواريم تحقق يابد، پس چه چيز شما را مى ترساند؟! در برنامه و محاسبه ما اصلاً مسأله كشتن عبدالناصر نيست. كشتن او مسأله اى مربوط به قضيه و جريان ما نيست. قضيه بالاتر از كشتن يك نفر يا چند نفر است و فكر كشتن، موضوعى طرد شده است ولى شما آن را بهانه مى كنيد تا به اين بهانه مؤمنان را بكشيد! چه كسى به شما دستور داده است كه ما را شكنجه كنيد و بكشيد، صهيونيزم يا كمونيزم؟!چيزى كه كمونيزم الحادى از آن به لرزه مى افتد و غرب منحرف و برگشته از مسيحيت را مى ترساند، چيزى كه صهيونيزم جهانى را به لرزه مى اندازد و خواب و آرامش را از او مى گيرد، چيزى كه همه اينها را به وحشت مى افكند عبارت است از بازگشت اسلام به مسلمانان با همه معتقدات و دستورها و احكامش. بله، برگشت اسلام، همه اينها را نگران مى كند و لذا آنها منتظر و مواظب ما هستند و عليه ما جاسوسى مى كنند و بعد به مزدوران خودشان دستور مى دهند كه مؤمنان را محكوم كنند ولى خداوند نور خود را كامل خواهد كرد و كافران را به ذلت و خوارى خواهد كشاند. امروز ما را مى كشيد اما بعد از ما كسى خواهد آمد كه پرچم اسلام را برافراشته كند. اما مجله بانوان اسلام يا مركز كل بانوان اسلام يا حتى همه دنيا، اگر سراغ ما بيايد ولى براى غير خدا باشد آن را رد مى كنيم و نمى خواهيم. ما جز خداوند و راه و شريعتش چيزى نمى خواهيم».اين جملات با امضاى «زينب الغزالى الجبيلى» پايان يافت.صفوت روبى وارد شد و از من برگه ها را خواست؛ آنها را به او دادم و خارج شد. مدتى گذشت، همان مردى كه كاغذ و قلم را به من داده بود برگشت سراغ من. به همراهش برگه هايى بود كه من ننوشته بودم، آنها را پاره كرد و پرت كرد توى صورتم تا به من بفهماند كه او آنچه را نوشته بودم پاره كرده است! و به صفوت گفت: صفوت! او را بگيريد ببريد. او همان گونه كه مقرّر شده، مستحق چيزى جز اعدام نيست. من مى خواستم به او خدمت كنم، ولى او دست هاى مرا كه به طرفش باز شده بود رد كرد. او را ول كن تا اعدامش كنند!اينها را گفت و رفت.صفوت شيطان صفت سراغ من آمد و به صورتى وحشيانه با دست ها و پاهايش شروع كرد به زدن من، و بعد در سلول را بست و رفت.من در نگرانى بلكه حيرت بودم، اگر مى گويند و گمان مى كنند كه همه علايم و كانال هاى جريان روشن شده و همه عناصر و اعضاى آن لو رفته اند، پس چرا مرا به محاكمه علنى نمى برند؟ ديگر انگيزه اى براى تطميع و تهديد و شكنجه وجود ندارد، يا اين كه قضيه عبارت از مرگ تدريجى است تا برنامه اى از پيش تعيين شده را به اجرا بگذارند؟ آرى، حقيقتاً قضيه روشن شده بود و همه كانال هاى ارتباطى و عناصر و اعضاى آن لو رفته و آشكار گشته بود، بلكه حتى هدف و انگيزه جريان نيز روشن شده بود؛ ولى آنها از اين جريان و قضيه خواهان جاهليت بودند، جاهليت!فتنه در ساك لباس و نامه اى از عبدالناصر
در سلول بسته شد، به عالمى ديگر منتقل شدم! خون ريزى و درد و رنج، هر يك خطوطى عميق را در جسم و جانم رسم كرده بود. سر جايم افتادم تا بخوابم اما نتوانستم. جورى بودم كه گويا روى ميخ هاى داغ مى غلتم. تازيانه ها و سيلى و لگد بدنم را پاره پاره كرده بود و نا سزا با زشت ترين الفاظ و كثيف ترين كلمات، جانم را دريده بود.با اين وضع همچنان مى غلتيدم تا صداى اذان صبح را شنيدم، عليّه و غاده بيدار شدند. تيمم كرديم و نماز خوانديم.و ضع من از هر پرسشى بى نياز مى كرد. عليّه به من نگريست و گفت: دكتر به من قرص هايى آرام بخش داده است، حاج خانم قرص مى خواهى؟!گفتم: عليّه! اشكالى ندارد.قرص را خوردم و خودم را به خواب سپردم و لكن هيهات كه خواب بتواند قطعه هاى بى حس جسدى دريده و تكه هاى جانى پاره پاره را جمع كند!! به خدا پناه برديم، قرآن مى خوانديم و آنچه مى توانستيم نماز مى گزارديم. غاده از آن روزى كه به زندان آمده بود، تاريخ هر روز را روى ديوار زندان مى كند. او گفت: امروز هشتم اكتبر است. گفتم: پروردگارمان اين روز را به خير مى گذراند.عليّه گفت: ان شاء الله.چاشتگاه بود كه در سلول باز شد و سر و كلّه صفوت پيدا شد. به همراه او دو سرباز بودند كه ساكى بزرگ را حمل مى كردند. از همان نگاه اول فهميدم كه از منزلم است!!صفوت چمدان را باز كرد، در حالى كه مى گفت: زينب! اين لباس هايى است كه براى تو از خانه درخواست كرده ايم. و شروع كرد به بيرون آوردن و نشان دادن چيزهايى كه در چمدان بود. بعد آنها را كه بيرون آورده بود دوباره به چمدان برگرداند و آن را قفل كرد. چمدان براى يك مسافرت طولانى آماده شده بود. از او پرسيدم: كى اين همه لباس خواست و چه كسى آنها را آورد؟صفوت گفت: ما خواستيم و خواهرت «حيات» آنها را آورد. بعد به آن دو سرباز دستور داد كه به همراه چمدان برگردند! بعد كمى مكث كرد و سپس در سلول را بست!اين زبانه آتش رفت و چشم هايم را بستم و به بى هوشى شديدى افتادم كه به دنبالش، عليّه و غاده به سرعت سراغ من آمدند تا دست ها و پاهايم را مالش بدهند. كوشش مى كردند كه مرا به هوش آورند و شروع كردند به اين كه قضيه را براى من ساده كنند: حاج خانم! مسأله ساده اى است، آنها فكر كردند تو نيازمند لباس هستى لذا درخواست كرده اند. قضيه خيلى ساده و معمولى است.گفتم: نه، عليّه! اين مصيبت بزرگى است!عليّه گفت: چرا حاج خانم؟ آنها ديدند كه لباس هايت پاره شده و تو به لباس احتياج دارى.گفتم: نه، نه، عليّه! اين يك فتنه و نيرنگ است. چرا من فقط هستم كه براى او لباس آورده مى شود! من نگرانم و از اين قضيه آرامش ندارم. من آزمايشى بزرگ تر از وضعيت فعلى ام را در پيش رو دارم! و شروع كردم به دعا كه خداوند مرا بر حق، ثابت قدم بدارد.در نماز عصر به صف ايستاده و در ركعت آخر بوديم كه صفوت وارد شد و با وحشى گرى مرا كشيد و گفت: همراه من بيا! و در سلول را روى غاده و عليّه بست.مرا به آخر راهرو برد و آن گاه در سلولى ظلمانى و بدبو و نمناك كه موش هايى وحشت زده در آن شادمانى مى كردند! انداخت.در ميان خوف و دلهره اى شديد نشستم. تنم از شدت سرما مى لرزيد، سردى قساوت بار زمين سلول و تاريكى آن، ترس و دلهره و دردهايم را دوچندان مى كرد! به خدا پناه بردم تا بر اين شرايط چيره گردم، لذا تيمم كردم و شروع كردم به خواندن نماز. نماز مى خواندم و با پروردگارم مناجات مى كردم؛ «الا بِذِكْرِاللَّه تَطْمَئنُّ القُلُوبُ». (9) ناگهان چراغ روشن شد و صفوت وارد شده و دستش را دراز كرد و گفت: «اين پيام را اى دختر بخوان!» نگاه به نامه كردم؛ ديدم نامه اى است كه بالاى آن نوشته شده: «دفتر رئيس جمهورى»، پس از آن، ميانه آن با دستگاه تايپ نوشته شده است: «به دستور جمال عبدالناصر، رئيس جمهور، بايد زينب غزالى جبيلى بيش از شكنجه مردان، شكنجه شود! امضا: جمال عبدالناصر، رئيس جمهور». و اين دستور با مهر مخصوص رياست جمهور ممهور شده است. نوشته را خواندم و بعد آن را به صفوت برگرداندم و گفتم:خدا از همه شما برتر و بزرگ تر است. خدا با ماست.همراه با نگاه هايى تند شروع كرد به دادن فحش هايى ركيك و من يك كلمه هم حرف نزدم. او نيز سلول را بست و رفت.بعد از مدتى كوتاه شنيدم كه صفوت با همه توانش فرياد مى زند: بيدار!!در سلول باز شد و حمزه بسيونى كه گويا شياطين در چشم هاى او مى رقصيدند وارد شد و گفت: اين آخرين فرصت براى تو است، يك ساعت. در اين فرصت خوب فكر كن و مصلحتت را بسنج! لباس هايى را براى تو آماده كرده ام تا به ملاقات ارتشبد عبدالحكيم عامر و رئيس جمهور عبدالناصر بروى. بعد از آن، موقعيت تو در اين جريان فرق خواهد كرد. به صفوت نگاه كرد و گفت: صفوت! دستور را براى او بخوان. صفوت اداى احترام كرده و خواند: «به دستور جمال عبدالناصر، رئيس جمهور، زينب غزالى جبيلى، بيش از شكنجه مردان، شكنجه شود. امضا: جمال عبدالناصر».حمزه بسيونى، نوشته را از صفوت گرفت و در حالى كه به من مى داد گفت: اى ديوانه! دستور را بگير، بگير و آنچه را در آن است خوب بفهم.گفتم: آن را خوانده ام!گفت: يك بار ديگر بخوان. بعد رو كرد به صفوت و گفت: صفوت! شلاق كجاست؟نوشته را گرفتم و خواندم. سپس آن را روى زمين انداختم و به او گفتم: پروردگار ما برتر و بزرگ تر از شماست اى فاجران! برويد بيرون اى كفرپيشگان!حمزه بسيونى برخى از سربازانى را كه خارج سلول بودند صدا كرد؛ سربازى كه چمدان لباس ها را حمل مى كرد وارد شد. حمزه با وحشى گرى گفت: يك ساعت به تو فرصت مى دهيم و اينها لباس هاى تو است، خوب فكر كن، فقط به صلاح خودت بينديش، حل مشكل در دست خودت است! سپس در سلول را بستند و رفتند. شروع كردم به طلب مغفرت از خداوند و استوار ماندن برحق را از او خواستار شدم.ساعتى كه به من فرصت داده شده بود گذشت. صداى صفوت كه مى گفت «بيدار!» به گوشم خورد. بعد حمزه بسيونى داخل شد و به من نگاه كرد. سپس گفت: لباس هايت را نپوشيدى؟ آيا خواهان مرگ هستى؟ اشكالى ندارد، خودت را فروختى! خوب است! صفوت! او را بگير، ببر، اين دخترِ... مى خواهد خودش را فداى سيدقطب و هضيبى كند. در حالى كه آنها مى خواهند از قضيه خلاص شده تبرئه گردند و از زندان خارج شوند.صفوت با خشونت مرا كشيد و از سلول بيرون برد و در راهرو حركتم داد. موقع عبور از مقابل سلولم با صداى بلند گفتم: «الله اكبر» تا عليّه و غاده بشنوند؛ فكر مى كردم چنان كه حمزه بسيونى گفته بود، اين لحظه آخر زندگى ام است.1. خانه ارقم بن ابى الأرقم در پاى كوه صفا كه مدتى محل اجتماع پنهانى مسلمانان اوليه بود و محل تبليغ اسلام به شمار مى رفت. جمعى از ياران پيامبر(ص) در آن خانه اسلام آوردند. م 2. مرسى مصطفى مرسى از فعالان اخوان المسلمين بود كه در سال 1345 شمسى به همراه سيد قطب و جمع زيادى از اعضاى اخوان المسلمين دستگير و محاكمه و به زندان محكوم گرديد. م 3. آل عمران (3) آيه 140 و 139. در اصل آيه نخست بعد از آيه دوم است.4. اِنِ الْحُكْمُ اِ لّا لِلّهِ «انعام (6) آيه 57 و يوسف (12) آيه 40 و 67».5. اسراء (17) آيه 82.6. بروج (85) آيه 4 - 8.7 - اشاره اى روشن به جمال عبدالناصر است كه خود را نجات بخش امت عرب مى شمرد. م 8. «الّذينَ قالَ لَهُمُ الناسُ انَّ الناسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ اِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنااللهُ وَ نِعْم الْوكيلُ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَة مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ؛ آل عمران(3) آيه 173.9. رعد(13) آيه 28.